انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 27 از 43:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


زن

 
بخش ۳۴ - رسیدن اسکندر به عرض جنوب و ده سرپرستان

مغنی دلم دور گشت از شکیب
سماعی ده امشب مرا دل فریب

سماعی که چون دل به گوش آورد
ز بیهوشیم باز هوش آورد

سخن سنج این درج گوهرنگار
ز درج این چنین کرد گوهر نثار

که چون شه ز مشرق برون برد رخت
به عرض جنوبی برافراخت تخت

هوای جهان دیده سازنده‌تر
زمانه زمین را نوازنده‌تر

چو قاروره صبح نارنج بوی
ترنجی شد از آب این سبز جوی

از آن کوچگه رخت پرداختند
سوی کوچگاهی دگر تاختند

نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه

دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت

در او مردمانی همه سرپرست
رها کرده فرمان یزدان زدست

مگر شاهشان در پناه آورد
وزان گمرهی باز راه آورد

چو شب خون خورشید درجام کرد
در آن منزل آن شب شه آرام کرد

چو طاوس خورشید بگشاد بال
زر اندود شد لاجوردی هلال

جهان‌جوی بر بارگی بست رخت
ز فتراک او سربرآورده بخت

خرامند میرفت بر پشت بور
به گور افکنی همچو بهرام گور

پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ
جهان در جهان روشنی چون چراغ

دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته

چو شه در ده سرپرستان رسید
دهی دید و ده مهتری را ندید

خدائی نه و ده خدایان بسی
نه در کس دهائی نه در ده کسی

خمی هر کس از گل برانگیخته
ز کنجد درو روغنی ریخته

جداگانه در روغن هر خمی
فکنده ز نامردمی مردمی

پس سی چهل روز یا بیشتر
کشیدندی از مرد سرگشته سر

سری بودی از مغز و از پی تهی
فرومانده برتن همه فربهی

نهادندی آن کله خشک پیش
وزو بازجستندی احوال خویش

قضیبی زدندی برآن استخوان
شدندی بر آن کله فریاد خوان

که امشب چه نیک و بد آید پدید
همان روز فردا چه خواهد رسید

صدائی برون آمدی از نهفت
صدائی که مانند باشد بگفت

که فردا چنین باشداز گرم و سرد
چنین نقش دارد جهان در نورد

گرفتندی آن نقش را در خیال
چنین بودشان گردش ماه و سال

چو دانست فرماندهٔ چاره ساز
که تعلیم دیوست از آنگونه راز

بفرمود تا کلها بشکنند
خم روغن از خانها برکنند

بسی حجت انگیخت رایش درست
که تا دورشان کرد از آن رای سست

در آموختشان رسم دین پروری
حساب خدائی و پیغمبری

بر آن قوم صاحب‌دلی برگماشت
که داند دلی چند را پاس داشت

چو شد کار آن کشور آراسته
روا رو شد از راه برخاسته

به فرخ رکابی و خرم دلی
برون راند از آن شاه یک منزلی

ره انجام را زیر زین رام کرد
چو انجم در آن ره کم آرام کرد

رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ
همه راه پرخارو پر خاره سنگ

پدیدار شد تیغ کوهی بلند
که از برشدن بود جان را گزند

پس و پیش آن کوه را دید شاه
ضرورت برو کرد بایست راه

برون برد لشگر بر آن تیغ کوه
ز رنج آمده تیغ داران ستوه

ز تیزی و سختی که آن سنگ بود
سم چارپایان بر آن سنگ سود

چو شه دید کز سنگ پولادسای
خراشیده میشد سم چارپای

بفرمود تا از تن گاو و گور
به چرم اندر آرند سم ستور

نمدها و کرباسهای سطبر
ببندند بر پای پویان هژبر

همه رهگذرها بروبند پاک
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک

به فرمان شه راه میروفتند
گریوه به پولاد میکوفتند

از آنان که بودند فراش راه
تنی چند رفتند نزدیک شاه

یکی مشت سنگ آوریدند پیش
که سم ستوران ازینست ریش

به نعل ستوران درش یافتیم
بسختیش از آن نعل برتافتیم

بسی کوفتیمش به پولاد سخت
نشد پاره پولاد شد لخت لخت

برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز
نبرید و شمشیر شد ریز ریز

بهرجوهری ساختندش خراش
به ارزیز برخاست ازوی تراش

چو شه دید کوسنگ را آس کرد
ز برندگی نامش الماس گرد

همی گفت با هر کس از هر دری
که هست این گرانمایه‌تر جوهری

بدان تا پژوهش سگالی کنند
ره خویش از الماس خالی کنند

نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد
که تا راه داند بدان سنگ برد

چو افتاد در لشگر این گفتگوی
میان بست هر یک بدین جستجوی

بسی باز جستند بالا و پست
گرانمایه گوهر کم آمد بدست

کمر به کمر گرد بر گرد کوه
یکی وادیی بود دریا شکوه

فراوان در آن وادی الماس بود
که روشن‌تر از آب در طاس بود

چو دریا که گوهر برآرد زغار
نه دریای ماهی که دریای مار

زماران دروصد هزاران به جوش
که دیدست ماران گوهر فروش

مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج
که بی مار نتوان شدی سوی گنج

همان راه گنجینه دشوار بود
طریق شدن ناپدیدار بود

چو شه دیدکان کان الماس خیز
گذرگاه دارد چو الماس تیز

هم از ترس ماران هم از رنج راه
کسی سوی وادی نرفت از سپاه

نظر کرد هر سو چو نظاره‌ای
بدان تا به دست آورد چاره‌ای

عقاب سیه بر کمرهای سنگ
بسی دید هر یک شکاری به چنگ

چو زانسان عقابان پرنده دید
عقابین اندیشه را سرکشید
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بفرمود کارند میشی هزار
نبینند کان فربهست این نزاد

گلو باز برند یک‌باره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره‌شان

کجا کان الماس بینند زیر
بر آن کان فشانند یک یک دلیر

به فرمانبری زانکه فرمان بدوست
از آن گوسفندان کشیدند پوست

کجا کان الماس بشناختند
از آن گوشت لختی بینداختند

چو الماس دوسیده شد بر کباب
به جنبش در آمد ز هر سو عقاب

کباب و نمک هر دو برداشتند
در آن غار جز مار نگذاشتند

ببردند و خوردند بالای کوه
پس هر عقابی دوان ده گروه

هر الماس کز گوش افتاده بود
بر شاه برد آنکه آزاده بود

شه الماسها را بهم گرد کرد
بدش آبگون بود و نیکوش زرد

وز آنجا سوی پستی آورد میل
فرود آمد از کوه چون تند سیل

در آن پویه تعجیل میساختند
رهی بی قلاوز همی تاختند

ستوران ز نعل آتش انگیخته
بجای خوی از سینه خون ریخته

چو رفتند یک ماه از آن راه پیش
سم باد پایان شد از پویه ریش

هم آخر به نیروی بخت بلند
سپاه از گله رست و شاه از گزند

برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارت‌گهی دید و جایی فراخ

در آن زرعگه کشتزاری شگرف
نوازش گرفته ز باران و برف

ز سبزی و تری و تابندگی
بر او جان و دل را شتابندگی

ز تاراج آن سبزه پی کرده گم
سپنج ستوران بیگانه سم

جوانی در آن کشته چون شیرمست
برهنه سروپای بیلی به دست

ز خوبی و چالاکی پیکرش
سزاوار تاج کیانی سرش

فروزنده بیلش چو زرین کلید
نشان برومندی از وی پدید

گهی بیل برداشت گاهی نهاد
گهی بند می‌بست و گه می‌گشاد

جهاندار خواندش به آزرم و گفت
که خوی تو با خاک چون گشت جفت

جوانی و خوبی و بیدار مغز
ز نغزان نباید بجز کار نغز

نه کار تو شد بیل برداشتن
به ویرانه‌ای دانه‌ای کاشتن

بدین فرخی گوهری تابناک
نه فرخ بود هم ترازوی خاک

بیا تا ترا پادشاهی دهم
ز پیگار خاکت رهائی دهم

به پاسخ کشاورز آهسته رای
چو آورده بد شرط خدمت بجای

چنین گفت کای رایض روزگار
همه توسنان از تو آموزگار

چنان مان بهر پیشه ور پیشه‌ای
که در خلقتش ناید اندیشه‌ای

بجز دانه کاری مرا کار نیست
به من پادشاهی سزاوار نیست

کشاورز را جای باشد درشت
چو نرمی ببیند شود کوژ پشت

تنم در درشتی گرفتست چرم
هلاک درشتان بود جای نرم

تن سخت کو نازنینی کند
چو صمغی بود کانگبینی کند

خوش آمد جهان‌جوی را پاسخش
ثنا گفت بر گفتن فرخش

خبر باز پرسیدش از کردگار
کز اینسان ترا کیست پروردگار

که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟
پناهت کجا کرد بازار تیز؟

کرا می‌پرستی کرا بنده‌ای
نظر بر کدامین ره افکنده‌ای؟

جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای
به پیغمبری خلق را رهنمای

در آن کس دل خویش بستم که تو
همان قبله را میپرستم که تو

برآرنده آسمان کبود
نگارنده کوه و صحرا و رود

شب و روز پیش جهان آفرین
نهم چند ره روی خود بر زمین

بدین چشم و ابروی آراسته
کزینسان به من داد ناخواست

بدیگر کرمها که با من نمود
که از هر یکم هست صدگونه سود

سپاسش برم واجب آید سپاس
برآنکس که او باشد ایزدشناس

ترا کامدستی به پیغمبری
پذیرفتم از راه دین پروری

ترا دیده‌ام پیشتر زین به خواب
به تو زنده گشتم چو ماهی به آب

کنون کامدی وین خبر شد عیان
به خدمتگری چون نبندم میان

نگویم جهان چون توئی ناورید
جهان آفرین چون توئی نافرید

جهان را توئی مایهٔ خرمی
ز سد تو دارد جهان محکمی

سکندر بران پاک سیرت جوان
که بودش سر و سایه خسروان

ثنا گفت و برتارکش بوسه داد
همان نام یزدان براو کرد یاد

برآراستش خلعت خسروی
به دین خدا کرد پشتش قوی

در آن مرز و آن مرغزار فراخ
که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ

شبان روزی آسود شه با سپاه
سبکتر شد از خستگیهای راه

چو سالار این هفت خروار کوس
برآورد بانگ از گلوی خروس

دگر باره شه رفتن آغاز کرد
دگر ره بسیچ سفر ساز کرد

چو زان مراحله منزلی چند راند
به منزل دگر بار منزل رساند

فروزنده مرزی چو روشن بهشت
زمینهای وی جمله بی گاو و کشت

درخت و گل و سبزه آب روان
عمارت‌گهی درخور خسروان

جز آتش خلل نی که نا کشته بود
زمینی به آبی درآغشته بود

بپرسید کاین مرز را نام چیست
سر و سرور این برو بوم کیست

کشاورز و گاو آهن و گاوکو
کجا در چنین ده کند گاو هو

یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه

که اقصای این دل گشاینده مرز
حوالی بسی دارد از بهر ورز

در او هر چه کاری به هنگام خویش
یکی زو هزار آورد بلکه بیش

ولیکن ز بیداد یابد گزند
نگردد کس از دخل او بهره‌مند

اگر داد بودی و داور بسی
ده آباد بودی و در ده کسی

به انصاف و داد آرد این خاک بر
تباهی پذیرد ز بیدادگر

چو از دخل او گردد انصاف کم
بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم

به یک جو که در مالش آرند میل
جو و گندمش را برد باد و سیل

سبک منجنیقست بازوی او
که گردد به یک جو ترازوی او

چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب
ز بیداد بیدادگر شد خراب

درو سدی از عدل بنیاد کرد
همان نامش اسکندر آباد کرد

به آبادیش داد منشور خویش
که هر کس دهد حق مزدور خویش

دهد هرکسی مال خود را زکات
به تاراجشان کس نیارد برات

در او ره نباید برات آوری
هزار آفرین برچنان داوری
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۵ - گذار کردن اسکندر دیگر باره به هندوستان

مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز

کسی را که این ساز یاری کند
طرب بادلش سازگاری کند

خوشا نزهت باغ در نوبهار
جوان گشته هم روز و هم روزگار

بنفشه طلایه کنان گرد باغ
همان نرگس آورده بر کف چراغ

ز خون مغز مرغان به جوش آمده
دل از جوش خون در خروش آمده

شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو
خروس صراحی ز خون تذرو

به رقص آمده آهوان یکسره
زدشت آمد آواز آهو بره

بساط گل افکنده برطرف جوی
به رامشگری بلبلان نغز گوی

نسیم گل و نالهٔ فاخته
چو یاران محرم بهم ساخته

چه خوشتر در این فصل ز آواز رود
وزآن آب گل کز گل آید فرود

سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ
فروهشته گیسو به گیسوی چنگ

بسی ساز ابریشم از ناز او
دریده بر ابریشم ساز او

سخنهای برسخته بر بانگ ساز
تو گوئی و او گوید از چنگ باز

ازو بوسه وز تو غزالهای تر
یکی چون طبرزد یکی چون شکر

به بوسه غزلهای‌تر میدهی
طبرزد ستانی شکر میدهی

دلم باز طوطی نهاد آمدست
که هندوستانش به یاد آمدست

چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد
برآمیخت شنگرف با لاجورد

گیاخواره را گل ز گردن گذشت
نفیر گوزن آمد از کوه و دشت

گل‌تر برون آمد از خار خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک

به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافور ترسر برون زد ز خاک

به فصلی چنان شاه ایران و روم
زویرانی آمد به آباد بوم

دگرباره بر مرز هندوستان
گذر کرد چون باد بر بوستان

وز آنجا به مشرق علم برفراخت
یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت

از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهی تبش یافته

درآمد به آن شهر مینو سرشت
که ترکانش خوانند لنگر بهشت

بهاری درو دید چون نوبهار
پرستش گهی نام او قندهار

عروسان بت روی در وی بسی
پرستندهٔ بت شده هر کسی

در آن خانه از زر بتی ساخته
بر او خانه گنج پرداخته

سرو تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبد سرای

دو گوهر به چشم اندرون دوخته
چو روشن دو شمع برافروخته

فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز بس شب‌چراغی به شب چون چراغ

بفرمود شه تا برآرند گرد
ز تمثال آن پیکر سالخورد

زر و گوهرش برگشایند زود
که با بت زیان بود و با خلق سود

سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ
سوی شاه شد کرده ابرو فراخ

به گیسو غبار از ره شاه رفت
بسی آفرین کرد بر شاه و گفت

که شاه جهان داور دادگر
که از خاور اوراست تا باختر

به زر و به گوهر ندارد نیاز
که گیتی فروزست و گردن فراز

دگر کین بت از گفتهٔ راستان
فریبنده دارد یکی داستان

اگر شاه فرمان دهد در سخن
فرو گویم آن داستان کهن

جهاندار فرمود کان دل نواز
گشاید در درج یاقوت باز

دگر ره پری پیکر مشک خال
گشاد از لب چشمه آب زلال

دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ
که زرین درختست و پیروزه شاخ

از آن پیش کایین بت‌خانه داشت
یکی گنبد نیم ویرانه داشت

دو مرغ آمدند از بیابان نخست
گرفته دو گوهر به منقار چست

نشستند بر گنبد این سرای
ز فیروزی و فرخی چون همای

همه شهر مانده در ایشان شگفت
که چون شاید آن مرغکان را گرفت

برین چون برآمد زمانی دراز
فکندند گوهر پریدند باز

بزرگان که این مملکت داشتند
بر آن گوهر اندیشه بگماشتند

طمع بردل هر کسی کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه

پدید آمد اندر میان داوری
خرد کردشان عاقبت یاوری

بر آن رفت میثاق آن انجمن
که از بهر بت‌خانهٔ خویشتن

بتی ساختند آن همه زر در او
بجای دو چشم آن دو گوهر در او

دری کان ره آورد مرغ هواست
گرش آسمان برنگیرد رواست

ز خورشید گیرد همه دیده نور
ز ما کی کند دیده خورشید دور

چراغی که کوران بدان خرمند
در او روشنان باد کمتر دمند

مکن بیوه‌ای چند را گرم داغ
شب بیوگان را مکن بی چراغ

بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
یت بی زبان را شه آزاد کرد

نبشت از بر پیکر آن نگار
که با داغ اسکندرست این شکار

چو دید آن پری رخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر

یکی گنج پوشیده دادش نشان
کزو خیزه شد چشم گوهر کشان

شه آن گنج آکنده را برگشاد
نگه داشت برخی و برخی بداد

دگر ره ز مینوی روحانیان
درآورد سر با بیابانیان

بسی راند بر شوره و سنگلاخ
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ

بهر بقعه‌ای کادمی زاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید

ز یزدان پرستی خبر دادشان
ز دین توتیای نظر دادشان

ز پرگار مشرق زمین بر زمین
دگر ره درآمد به پرگار چین

چو خاقان خبر یافت از کار او
برآراست نزلی سزاوار او

به درگاه شاه آمد آراسته
جهان پرشد از گنج و از خواسته

دگر ره زمین بوس شه تازه کرد
شهش حشمتی بیش از اندازه کرد

چو ز آمیزش این خم لاجورد
کبودی درآمد به دیبای زرد

نشستند کشور خدایان بهم
سخن شد زهر کشوری بیش و کم

پس آنگه شد روزگاری دراز
همه عهدها تازه کردند باز

پذیرفت خاقان ازو دین او
درآموخت آیات و آیین او

دگر روز چون مهر بر مهر بست
قراخان هندو شد آتش پرست

سکندر به خاقان اشارت نمود
کزین مرحله کوچ سازیم زود

مرا گفت اگر چند جائیست گرم
به دریا نشستن هوائیست نرم

بدان تا چو آهنگ دریا کنم
در او نیک و بد را تماشا کنم

شگفتی که باشد به دریای ژرف
ببینم نمودارهای شگرف

به شرطی که باشی تو همراه من
برافروزی از خود گذرگاه من

پذیرفت خاقان که دارم سپاس
گرایم سوی راه باره شناس

بدان ختم شد هر دو را گفتگوی
که قاصد کند راه را جستجوی

به نیک اختری روزی از بامداد
که شب روز را تاج بر سر نهاد

چنان رای زد تاجدار جهان
که پوید سوی راه با همراهان

تنی ده هزار از سپه برگزید
کزو هر یکی شاه شهری سزید
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بنه نیز چندانکه خوار آمدش
به مقدار حاجت به کار آمدش

دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه

همان خان خانان به خدمتگری
جریده به همراهی و رهبری

به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ

سپه نیز با او تنی ده هزار
خردمند و مردانه و مرد کار

عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند

به عرض جنوبی نمودند میل
شکارافکنان هر سوئی خیل خیل

چهل روز رفتند از این‌گونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه

چو نزدیک آب کبود آمدند
به پایین دریا فرود آمدند

بر آن فرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند

حکایت چنان رفت از آن آب ژرف
که دریا کناریست اینجا شگرف

عروسان آبی چو خورشید و ماه
همه شب برآیند از آن فرضه گاه

براین ساحل آرام سازی کنند
غناها سرایند و بازی کنند

کسی کو به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان

درین بحر بیتی سرایند و بس
که در هیچ بحری نگفتست کس

همه شب بدینسان درین کنج کوه
طرب می‌کنند آن گرامی گروه

چو بر نافهٔ صبح بو میبرند
به آب سیه سر فرو میبرند

جهاندار فرمود تا یکدو میل
کند لشگر از طرف دریا رحیل

چو شب نافه مشک را سرگشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد

ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشگر و بی بنه

بر آن فرضه گه خیمه‌ای زد ز دور
که گوهر ز دریا برآورد نور

در آن لعبتان دید کز موج آب
علم بر کشیدند چون آفتاب

پراکنده گیسو براندام خویش
زده مشک بر نقرهٔ خام خویش

سرائیده هر یک دگرگون سرود
سرودی نو آیین‌تر از صد درود

چو آن لحن شیرین به گوش آمدش
جگر گرم شد خون به جوش آمدش

بر آن لحن و آواز لختی گریست
دیگر باره خندید کان گریه چیست

شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم

ملک را چو شد حال ایشان درست
دگر باره شد باز جای نخست

چودیبای چین بر فک زد طراز
شد از صوف روزی جهان بی نیاز

به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی در افکن بدین موجگاه

در این آب شوریده خواهم نشست
که رازی خدا را در این پرده هست

خطرناکی کار دانسته‌ام
شدن دور ازو کم توانسته‌ام

اگر پرسی از عقل آموزگار
به کاری دواند مرا روزگار

نگهبان کشتی پذیرنده گشت
درآورد کشتی به دریا زدشت

شه کاردان گشت کشتی گرای
فروماند خاقان چین را به جای

نمودش که تا نایم اینجا فراز
نباید که گردی تو زین جای باز

ندانم درین راه کمبودگی
هلاکم دواند به آسودگی

گرآیم ترا خود شوم حق گزار
وگرنه تو دانی و ترتیب کار

چو گفت این سخن دیده چون رود کرد
کسی را که بگذاشت بدورد کرد

درافکند کشتی به دریای چین
که دیدست دریای کشتی نشین

از آن همرهان به کار آمده
ببرد آنچه بود اختیار آمده

ز چندان حکیمان عیسی نفس
بلیناس فرزانه را برد و بس

سوی ژرفی آمد ز دریا کنار
به دریای مطلق درافکند بار

جهان در جهان راند بر آب شور
جهان میدواندش زهی دست زور

چو یک چند کشتی روان شد درآب
پدید آمد ان میل دریا شتاب

که سوی محیط آب جنبش نمود
همان ز آمدن بازگشتش نبود

نواحی شناسان آب آزمای
هراسنده گشتند از آن ژرف جای

زرهنامه چون بازجستند راز
سوی باز پس گشتن آمد نیاز

جزیره یکی گشت پیدا ز دور
درفشنده مانند یک پاره نور

گرفتند لختی در آنجا قرار
زمیل محیطی همه ترسگار

ز پیران کشتی یکی کاردان
چنین گفت با شاه بسیار دان

که این مرحله منزلی مشکلست
به رهنامه‌ها در پسین منزلت

دلیری مکن کاب این ژرف جای
بسوی محیطست جنبش نمای

اگر منزلی رخت از آنسو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم

سکندر چو زین حالت آگاه گشت
کزان میلگه پیش نتوان گذشت

طلسمی بفرمود پرداختن
اشارت کنان دستش افراختن

کزین پیشتر خلق را راه نیست
از آنسوی دریا کس آگاه نیست

چو زینسان طلسمی مسین ریختند
ز رکن جزیره برانگیختند

که هر کشتیی کارد آنجا شتاب
طلسمش نماید اشاره به آب

کز اینجای برنگذرد راه کس
ره آدمی تا بداینجاست بس

به تعلیم او کاردانان راز
دگر باره ز آن راه گشتند باز

چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت
در آن تعبیه راز یزدان شناخت

به فرزانه این همه رنجبرد
طفیل چنین شغل باید شمرد

بدان تا طلسمی مهیا کنند
مرابین که چون خضر دریا کنند

به فرمان کشتی کش چاره ساز
جهان‌جوی از آن میلگه گشت باز

ز دریا چو ده روزه بگذاشتند
غلط بود منزل خبر داشتند

پدید آمد از دور کوهی بلند
ز گرداب در کنج آن کوه بند

در آن بند اگر کشتیی تاختی
درو سال‌ها دایره ساختی

برون نامدی تا نگشتی خراب
نرستی کسی زنده ز آن بند آب

چو استاد کشتی بدان خط رسید
به پرگار کشتی خط اندر کشید

فرو برد لنگر به پائین کوه
برون رفت و با او برون شد گروه

به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند می‌کرد یاد

جهاندار گفتش چه بد یافتی
که روی از جهان پاک برتافتی

خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار

که هر کشتیی کو بدینجا رسید
ازین بندگه رستگاری ندید

خردمند خواند ورا کام شیر
که چون کام شیرست بر خون دلیر

نه بس بود ما را خطرهای آب
قضای دگر کرد بر ما شتاب

به بیماری اندر تب آمد پدید
رخ ریش را آبله بردمید

اگر راه پیشین خطرناک بود
که از رفتن آینده را باک بود

کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم

همان چاره باشد کزین تیغ کوه
به خشگی برون جان برند این گروه

به قیصور می‌گردد این راه باز
وز آنجا به چین هست راهی دراز

ز دریا بهست آن ره دور دست
که دوری و دیریش را چاره هست

مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی و انده مدار

ز فرزانه کاردان بازجست
که رایی در اندیشه داری درست؟

که آن رای پیروز یاری دهد
به کشتی ره رستگاری دهد

پذیرفت فرزانه که اقبال شاه
کند رهنمونی مرا سوی راه

اگر سازد این‌جا شهنشه درنگ
طلسمی برارم ازین روی سنگ

کنم گنبدی زو برانگیزمش
یکی طبل در گردن آویزمش

کسی کو در آن گنبد آرد قرار
بر آن طبل زخمی زند استوار

به ژرفی رسد کشتی از بندگاه
به آیین پیشین درافتد به راه

غریب آمد این شعبده شاه را
که فرزانه چون سازد این راه را

به فرزانه فرمود تا آنچه گفت
بجای آورد آشکار و نهفت

ز بایستنیهای او هر چه خواست
همه آلت کار او کرد راست

به استاد کاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش

یکی گنبد افراخت از خاره سنگ
پذیرای او شد به افسون و رنگ

طلسمی مسین در وی انگیخته
به گردن درش طبلی آویخته

به شه گفت چون گنبد افراختم
طلسمی و طبلی چنین ساختم

در انداز کشتی بدان بند آب
بزن طبل تا چون نماید شتاب
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند

چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیو باد

شه آمد سوی گنبد سنگ بست
به طبل آزمائی دوالی به دست

بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل
برآمد چو بانگ پر جبرئیل

برون جست کشتی ز گرداب تنگ
در آن جای گردش نماندش درنگ

شه از مهر آن کار سر دوخته
چو مهر بهاری شد افروخته

ز شادی به فرزانه چاره سنج
بسی تحفها داد از مال و گنج

دگرگونه در دفتر آرد دبیر
ز رهنامهٔ ره شناسان پیر

که آن کام شیر از حد بابلست
سخن چون دو قولی بود مشکلست

ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود
همانا که مشکل نباشد سرود

ز دانا پژوهیدم این راز را
کز آن طبل پیدا کن آواز را

خبر داد دانای هیئت شناس
به اندازهٔ آن که بودش قیاس

که چون کشتی افتد در آن کنج کوه
یکی ماهی آید زبانی شکوه

زند دایره گرد کشتی درآب
پس او کند تیز کشتی شتاب

بدان تا چو کشتی بدرد زهم
بلا دیدگان را کشد در شکم

چو آن طبل رویین گرگینه چرم
به ماهی رساند یک آواز نرم

هراسان شود ماهی از بانگ تیز
سوی ژرف دریا نماید گریز

روان گردد آب از برو یال او
کند میل کشتی به دنبال او

بدین فن رهد کشتی از تنگنای
نداند دگر راز را جز خدای

شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف

بران کوه دیگر نبودش درنگ
سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ

چو هندوی شب زین رواق کبود
رسن بست بر فرضه هفت رود

برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد
رسن بازی هندوان پیشه کرد

در این غم که بر طبل کشتی گرای
که زخمی زند کو نماند بجای

چنین کرد لطف خدا یاوری
که حاجت نبودش بدان داوری

کسی کو کند داروی چشم ساز
به داروی چشمش نباشد نیاز

بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد

دوا کردن از بهر درد کسان
به سازنده باشد سلامت رسان

شتابنده ملاح چالاک چنگ
به کشتی در آمد چو پویان نهنگ

شکنجه گشاد از ره بادبان
ستون را قوی کرد کام و زبان

برافراخت افزار کشتی بساز
بدان ره که بود آمده گشت باز

روان کرد کشتی به آب سیاه
به کم مدت آمد سوی فرضه گاه

خلایق ز کشتی برون آمدند
ز شادی رها کن که چون آمدند

چو اسکندر آمد ز دریا به دشت
گذشته بسر بربسی برگذشت

برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک

بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد

چو خاقان از آن حالت آگاه شد
خرامان و خندان سوی شاه شد

ز شکر و شکرانه باقی نماند
بسی گنج در پای خسرو فشاند

شه از دل نوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت

از آن سیلگه وان خطر ساختن
طلسمی بدان گونه پرداختن

وزان راه گم کردن آن گروه
گرفتار گشتن بدان بند کوه

وزان بر سر کوه بگریختن
رهاننده طبلی برانگیختن

چو این قصه بشنید خاقان چین
بر اقبال شه تازه کرد آفرین

که با شاه شاهان فلک داد کرد
دل خان خانان بدو شاه کرد

جهان را درین آمدن راز بود
که شاه جهان چاره پرداز بود

ز هر نیک و هر بد که آید به دشت
مرادی در او روی پوشیده هست

خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش

گر آنجا نپرداختی شهریار
زدست که بر خاستی این شمار

جهان از تو دارد گشایندگی
ترا در جهان باد پایندگی

چو اسکندر آسوده شد هفته‌ای
نیاورد یاد از چنان رفته‌ای

جهان تاختن باز یاد آمدش
خطرناکی رفته باد آمدش

درای شتر خاست کوچگاه
سرآهنگ لشگر در آمد به راه

قلاووز برداشت آهنگ پیش
شد از پای محمل کشان راه ریش

زرنگین علمهای گوهر نگار
همه روی صحرا شده چون بهار

ز تیغ و سپرهای آراسته
گل و سوسن از دشت برخاسته

برآمد بزین شاه گیتی نورد
ز گیتی به گردون برآورد گرد

بسوی بیابان روان کرد رخش
سپه را زمال و خورش داد بخش

بیابان جوشنده بگرفت پیش
که جوشنده دید از هوا مغز خویش

چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آمد و آب و کشت

یکی شهر کافور گون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود

ز خاقان بپرسید کین شهر کیست
برهنامه در نام این شهر چیست

نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر

بجز سیم و زر کان بود خانه خیز
دگر چیزها راست بازار تیز

کسی را بود پادشائی در او
که بینند فر خدائی دراو

غریبان گریزند ازین جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه

چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقا طراق

چنان کز چنان نعره هولناک
بود بیم کاندر دل آید هلاک

به زیر زمین دخمه دارند بیست
که طفلان در آن دخمه دانند زیست

بزرگان در آن حال گیرند گوش
وگرنه نه دل پای دارد نه هوش

دل شاه شوریده شد زین شمار
ز فرزانه درخواست تدبیر کار

چنان داد فرزانه پاسخ به شاه
که فرمان دهد بامدادن به گاه

کز آن پیش کافغان برآرد خروس
برآید ز لشگرگه آواز کوس

تبیره زنان طبل بازی کنند
به بانگ دهل زخمه سازی کنند

بدان گونه تا روز گردد بلند
به طبل و دهل درنیارند بند

بدان تا ز دریا برآید خروش
نیوشنده را مغز ناید به جوش

به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
کزو مغزها میشود لخت لخت

چه بانگست کافغان دهد باد را
سبب چیست این بانگ و فریاد را

به شه گفت فرزانه کز اوستاد
چنین یاد دارم که هر بامداد

چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب

پس آوازها خیزد از موج بر
که افتند چون کوه بر یکدیگر

به تندی چو تندر شوند آن زمان
که تندی همانست و تندر همان

دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد درآن آب جای

چو خورشید جوشان کند آب را
به خود در کند جوش سیماب را

دگر باره چون از افق بگذرد
بیندازد آنرا که بالا برد

چو سیماب در پستی فتد ز اوج
برآید چنان بانگ هایل ز موج

جهان مرزبان کارفرمای دهر
در آورد لشگر به نزدیک شهر

فرود آمد آسایش آغاز کرد
وزان مرحله برگ ره ساز کرد

مقیمان بقعه چو آگه شدند
به کالا خریدن سوی شه شدند

متاعی که در خورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود

زهر نقد کان بود پیرایه‌شان
یکی بیست میکرد سرمایه‌شان

شه از خاصه خویشتن بی بها
بهر مشتری کرد چیزی رها

جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان

چو دانست سالار آن انجمن
ره ورسم آن شاه لشگر شکن

فرستاد نزلی به ترتیب خویش
خورشها در آن نزل از اندازه بیش

هم از جنس ماهی هم از گوسفند
دگر خوردنیها جز این نیز چند

خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست
که ناید زما نزل راه تو راست

بیابانیان را نباشد نوا
بجز گرمیی کان بود در هوا

بر او کرد شه عرض آیین خویش
خبر دادش از دانش و دین خویش

ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس
کزان گمرهی گشت یزدان شناس

ز درگاه خود شاه نیک اخترش
گسی کرد با خلعتی در خورش

چو سیفور شب قرمزی در نبشت
درافتاد ناگاه ازین بام طشت

فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه

چو ریحان صبح از جهان بردمید
سر آهنگ فریاد دریا شنید

مگر طشت دوشینه کافتاده بود
به وقت سحرگه صدا داده بود

شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف

بفرمود تا لشگر آشوفتند
به یک‌باره نوبت فرو کوفتند

خروشیدن طبل و فریاد کوس
جرس باز کرد از گلوی خروس

به آواز طبلی که برداشتند
دگر بانگ را باد پنداشتند

بدین‌گونه تا سر برآورد چاشت
تبیره جهان را در آشوب داشت

همه شهر از آواز آن طبل تیز
برآشفته گشتند چون رستخیز

دویدند بر طبل کامد نفیر
چو بر طبل دجال برنا و پیر

شگفت آمد آواز آن سازشان
که میبود غالب برآوازشان

چو نیمی شد از روز گیتی فروز
روان گشت از آنجا شه نیمروز

همه مرد و زن در زمین بوس شاه
به حاجت نمودن گرفتند راه

کز این طبلهای شناعت نمای
چه باشد که طبلی بمانی بجای

مگر چون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او

جهاندار در وقت آن دست‌بوس
ببخشیدشان چند خروار کوس

در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد
که در جنبش آید دهل بامداد

شه آن رسم را نیز بر جای داشت
که هر صبحدم با دهل پای داشت

به ماهی کم و بیشتر زان زمین
درآمد به آبادی ملک چین

به لشگرگه خویش ره باز یافت
فلک را دگر باره دمساز یافت

بیاسود یک ماه از آن خستگی
همی کرد عیشی به آهستگی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۶ - رسیدن اسکندر به حد شمال و بستن سد یاجوج

مغنی دل تنگ را چاره نیست
بجز سازکان هست و بیغاره نیست

دماغ مرا کز غم آمد به جوش
به ابریشم ساز کن حلقه گوش

چو در خانه خویش رفت آفتاب
ز گرمی شد اندام شیران کباب

تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تری سترد

گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ
بلاله ستان اندر افتاد مرگ

بجوشید در کوه و صحرا بخار
شکر خنده زد میوه بر میوده‌دار

ز هامون سوی کوه شد عندلیب
به غربت همی گفت چیزی غریب

به گوش اندرش از هوای تموز
نوای چکاوک نیامد هنوز

درفشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد

شب و روز می‌گشت در چین و زنگ
به دود افکنی طشت آتش به چنگ

چو شیران درید از سردست زور
گهی ساق گاو و گهی سم گور

در ایام با حور و گرمای گرم
که از تاب خورشید شد سنگ نرم

سکندر ز چین رای خرخیز کرد
در خواب را تنگ دهلیز کرد

رها کرد خاقان چین را به جای
دگر باره سوی سفر کرد رای

بسی گنج در پیش خاقان کشید
وز آنجا سپه در بیابان کشید

فرو کوفت بر کوس دولت دوال
ز مشرق درآمد به حد شمال

بیابان و ریگ روان دید و بس
نه پرنده دروی نه جنبنده کس

بسی رفت و کس در بیابان ندید
همان راه را نیز پایان ندید

زمین دید رخشان و از رخنه دور
درو ریگ رخشنده مانند نور

به شه گفت رهبر که این ریگ پاک
همه نقره شد نقرهٔ تابناک

به اندازه بردار ازین راه گنج
نه چندان که محمل کش آید به رنج

به لشگر مگوور نه از عشق سیم
گران‌بار گردند و یابند بیم

همه بارشه بود پر زر ناب
بدان نقره نامد دلش را شتاب

ولیک آرزو درمنش کار کرد
ازو اشتری چند را بار کرد

بدان راه می‌رفت چون باد تیز
هوا را ندید از زمین گرد خیز

به یک هفته ننشست بر جامه گرد
که از نقره بود آن زمین را نورد

تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم
یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم

نه در سیمش آرام شایست کرد
نه سیماب را نیز شایست خورد

ز سودای ره کان نه کم درد بود
سوادی بدان سیم در خورد بود

کجا چشمه‌ای بود مانند نوش
در آن آب سیماب را بود جوش

چو شورش نبودی در آب زلال
ز سیماب کس را نبودی ملال

بخوردندی آن آبها را دلیر
که آب از زبر بود و سیماب زیر

چو شورش در آب آمدی پیش و پس
نخوردندی آن آب را هیچ‌کس

وگر خوردی از راه غفلت کسی
نماندی درو زندگانی بسی

بفرمود شه تا چو رای آورند
در آن آب دانش به جای آورند

چنان برکشند آب را زابگیر
که ساکن بود آب جنبش پذیر

بدین‌گونه یک ماه رفتند راه
بسی مردم از تشنگی شد تباه

رسیدند از آن مفرش سیم سود
به خاکی کزاو بودشان زاد بود

نهادند برخاک رخسار پاک
که خاکی نیاساید الا به خاک

پدید آمد آرامگاهی زدور
چنان کز شب تیزه تابنده هور

بر افراخته طاقی از تیغ کوه
که از دیدنش در دل آمد شکوه

به بالای آن طاق پیروزه رنگ
کشیده کمر کوهی از خاره سنگ

گروهی بر آن کوه دین پروران
مسلمان و فارغ ز پیغمبران

به الهام یزدان ز روی قیاس
در احوال خود گشته یزدان شناس

چو دیدند سیمای اسکندری
پذیرا شدندش به پیغمبری

به تعلیم او خاطر آراستند
وزو دانش و داد درخواستند

سکندر برایشان در دین گشاد
بجز دین و دانش بسی چیز داد

چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
به چاره گری در گشادند باز

که شفقت برای داور دستگیر
براین زیر دستان فرمان پذیر

پس این گریوه در این سنگلاخ
یکی دشت بینی چو دریا فراخ

گروهی در آن دشت یاجوج نام
چو ما آدمی زاده و دیو فام

چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ

رسیده ز سر تا قدم مویشان
نبینی نشانی تو از رویشان

به چنگال و دندان همه چون دده
به خون ریختن چنگ و دندان زده

بگیرند هنگام تک باد را
به ناخن بسنبند پولاد را

همه در خرام و خورش ناسپاس
نه بینی در ایشان کس ایزد شناس

زهر طعمه‌ای کان بود جستنی
طعامی ندارند جز رستنی

ندارند جز خواب و جز خورد کار
نمیرد یکی تا نزاید هزار

گیائیست آنجا زمین خیزشان
چو بلبل بود دانه تیزشان

از آن هر شبان روز بهری خورند
همانجا بخسبند و درنگذرند

چو بر آفتاب افکند ماه جرم
بجوشنده برخود به کردار کرم

خورند آنچه یابند بی ترس و بیم
بدین گونه تا ماه گردد دو نیم

چو گیرد گمی ماه ناکاسته
شره گردد از جمله برخاسته

فتد سال تا سال از ابر سیاه
ستمکاره تنینی آن جایگاه

به اندازه آنک در دشت و کوه
از او سیر کردند چندان گروه

به امید آن کوه دریا ستیز
که اندازدش ابر سیلاب ریز

چو آواز تندر خروش آورند
زمین را ز دوزخ به جوش آورند

ز سرمستی خون آن اژدها
کنند آب و دانه یکی مه رها

دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ
نباشند بیمار تا روز مرگ

چو میرد از ایشان یکی آن گروه
خورندش همانسان در آن دشت و کوه

نه مردار ماند در آن خاک شور
نه کس مرده‌ای نیز بیند نه گور

جز این یک هنر نیست کان آب و خاک
ز مردار دورست و از مرده پاک

بهر مدت آرند بر ما شتاب
کنند آشیانهای ما را خراب

ز ما گوسپندان به غارت برند
خورشهای ما هر چه باشد خورند

ز گرگ آن چنان کم گریزد گله
کزان گرگساران سگ مشغله

چو درما به کشتن ستیز آورند
بکوشند و بر ما گریز آورند

گریزیم از ایشان بر این کوه سخت
به کردار پرندگان بر درخت

ندارند پائی چنان آن گروه
که ما را درارند از آن تیغ کوه

به دفع چنان سخت پتیاره‌ای
ثوابت بود گر کنی چاره‌ای

چو بشنید شه حکم یا جوج را
که پیل افکند هر یکی عوج را

بدان گونه سدی ز پولاد بست
که تا رستخیزش نباشد شکست

چو طالع نمود آن بلند اختری
که شد ساخته سد اسکندری

از آن مرحله سوی شهری شتافت
که بسیار کس جست و آن را نیافت

دگر باره در کار عالم روی
روان شد سراپردهٔ خسروی

بر آن کار چون مدتی برگذشت
بتازید یک ماه بر کوه و دشت

پدید آمد آراسته منزلی
که از دیدنش تازه شد هر دلی

جهاندار با ره بسیچان خویش
ره آورد چشم از ره آورد پیش

دگرگونه دید آن زمین را سرشت
هم آب روان دید هم کار و کشت

همه راه بر باغ و دیوار نی
گله در گله کس نگهدارنی

ز لشگر یکی دست برزد فراخ
کزان میوه‌ای برگشاید ز شاخ

نچیده یکی میوه‌تر هنوز
ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز

سواری دگر گوسپندی گرفت
تبش کرد و زان کار بندی گرفت

سکندر چو زین عبرت آگاه گشت
ز خشک و ترش دست کوتاه گشت

بفرمود تا هر که بود از سپاه
ز باغ کسان دست دارد نگاه

چو لختی گراینده شد در شتاب
گذر کرد از آن سبزه و جوی آب

پدیدار شد شهری آراسته
چو فردوسی از نعمت و خواسته

چو آمد به دروازه شهر تنگ
ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ

در آن شهر شد باتنی چند پیر
همه غایت اندیش و عبرت پذیر

دکانها بسی یافت آراسته
درو قفل از جمله برخاسته

مقیمان آن شهر مردم نواز
به پیش آمدندش به صد عذر باز

فرود آوریدندش از ره به کاخ
به کاخی چو مینوی مینا فراخ

بسی خوان نعمت برآراستند
نهادند و خود پیش برخاستند

پرستش نمودند با صد نیاز
زهی میزبانان مهمان نواز

چو پذرفت شه نزلشان را به مهر
بدان خوب چهران برافروخت چهر

بپرسیدشان کاین چنین بی هراس
چرائید و خود را ندارید پاس
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بدین ایمنی چون زیبد از گزند
که بر در ندارد کسی قفل و بند

همان باغبان نیست در باغ کس
رمه نیز چوپان ندارد ز پس

شبانی نه و صد هزاران گله
گله کرده بر کوه و صحرا یله

چگونست و این ناحفاظی ز چیست
حفاظ شما را تولا به کیست

بزرگان آن داد پرور دیار
دعا تازه کردند بر شهریار

که آن کس که بر فرقت افسر نهاد
بقای تو بر قدر افسر دهاد

خدا باد در کارها یاورت
هنر سکه نام نام آورت

چو پرسیدی از حال ما نیک و بد
بگوئیم شه را همه حال خود

چنان دان حقیقت که ما این گروه
که هستیم ساکن درین دشت و کوه

گروهی ضعیفان دین پروریم
سرموئی از راستی نگذریم

نداریم بر پردهٔ کج بسیچ
بجز راست بازی ندانیم هیچ

در کجروی برجهان بسته‌ایم
ز دنیا بدین راستی رسته‌ایم

دروغی نگوئیم در هیچ باب
به شب باژگونه نبینیم خواب

نپرسیم چیزی کزو سود نیست
که یزدان از آن کار خشنود نیست

پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود

نکوشیم با کردهٔ کردگار
پرستنده را با خصومت چکار

چو عاجز بود یار یاری کنیم
چو سختی رسد بردباری کنیم

گر از ما کسی را زیانی رسد
وزان رخنه ما را نشانی رسد

بر آریمش از کیسه خویش کام
به سرمایه خود کنیمش تمام

ندارد ز ما کس زکس مال بیش
همه راست قسمیم در مال خویش

شماریم خود را همه همسران
نخندیم بر گریه دیگران

ز دزدان نداریم هرگز هراس
نه در شهر شحنه نه در کوی پاس

ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز
ز ما دیگران هم ندزدند نیز

نداریم در خانها قفل و بند
نگهبان نه با گاو و با گوسفند

خدا کرد خردان ما را بزرگ
ستوران ما فارغ از شیر و گرگ

اگر گرگ بر میش ما دم زند
هلاکش در آن حال بر هم زند

گر از کشت ماکس برد خوشه‌ای
رسد بر دلش تیری از گوشه‌ای

بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار

نگردیم بر گرد گاورس و جو
مگر بعد شش مه که باشد درو

به ما از آنچه بر جای خود می‌رسد
یکی دانه را هفتصد می‌رسد

چنین گریکی کارو گر صد کنیم
توکل بر ایزد نه بر خود کنیم

نگهدار ما هست یزدان و بس
به یزدان پناهیم و دیگر به کس

سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بر دوختیم

گر از ما کسی را رسد داوری
کنیمش سوی مصلحت یاوری

نباشیم کس را به بد رهنمون
نجوئیم فتنه نریزیم خون

به غم‌خواری یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم

فریب زر و سیم را در شمار
نباریم و ناید کسی را به کار

نداریم خوردی یک از یک دریغ
نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ

دد و دام را نیست از ما گریز
نه ما را برآزار ایشان ستیز

به وقت نیاز آهو و غرم و گور
ز درها در آیند ما را به زور

از آن جمله چون در شکار آوریم
به مقدار حاجت بکار آوریم

دگرها که باشیم از آن بی‌نیاز
نداریمشان از در و دشت باز

نه بسیار خواریم چون گاو و خر
نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر

خوریم آن‌قدر مایه از گرم و سرد
که چندان دیگر توانیم خورد

ز ما در جوانی نمیرد کسی
مگر پیر کو عمر دارد بسی

چومیرد کسی دل نداریم تنگ
که درمان آن درد ناید به چنگ

پس کس نگوئیم چیزی نهفت
که در پیش رویش نیاریم گفت

تجسس نسازیم کاین کس چه کرد
فغان بر نیاوریم کان را که خورد

بهرسان که ما را رسد خوب و زشت
سر خود نتابیم از آن سرنوشت

بهرچ آفریننده کردست راست
نگوئیم کین چون و آن از کجاست

کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار

چو از سیرت ما دگرگون شود
ز پرگار ما زود بیرون شود

سکندر چو دید آن چنان رسم و راه
فرو ماند سرگشته بر جایگاه

کز آن خوبتر قصه نشنیده بود
نه در نامه خسروان دیده بود

به دل گفت ازین رازهای شگفت
اگر زیرکی پند باید گرفت

نخواهم دگر در جهان تاختن
به هر صید گه دامی انداختن

مرا بس شد از هر چه اندوختم
حسابی کزین مردم آموختم

همانا که پیش جهان آزمای
جهان هست ازین نیک‌مردان بجای

بدیشان گرفتست عالم شکوه
که اوتاد عالم شدند این گروه

اگر سیرت اینست ما برچه‌ایم
وگر مردم اینند پس ما که‌ایم

فرستادن ما به دریا و دشت
بدان بود تا باید اینجا گذشت

مگر سیرگردم ز خوی ددان
در آموزم آیین این بخردان

گر این قوم را پیش ازین دیدمی
به گرد جهان بر نگردیدمی

به کنجی در از کوه بنشستمی
به ایزد پرستی میان بستمی

ازین رسم نگذشتی آیین من
جز این دین نبودی دگر دین من

چو دید آن چنان دین و دین پروری
نکرد از بنه یاد پیغمبری

چو در حق خود دیدشان حق شناس
درود و درم دادشان بی‌قیاس

از آن مملکت شادمان بازگشت
روان کرد لشگر چو دریا به دشت

زرنگین علمهای دیبای روم
وشی پوش گشته همه مرز و بوم

بهر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشگر چومور و ملخ

بهرجا که او تاختی بارگی
رهاندی بسی کس ز بیچارگی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۷ - بازگشتن اسکندر از حد شمال به عزم روم

مغنی بساز ازدم جان‌فزای
کلیدی که شد گنج گوهر گشای

برین در مگر چون کلید آوری
ازو گنج گوهر پدید آوری

چو میوه رسیده شود شاخ را
کدیور فرامش کند کاخ را

ز بس میوه باغ آراسته
زمین محتشم گردد از خواسته

ز شادی لب پسته خندان شود
رطب بر لبش تیز دندان شود

شود چهرهٔ نار افروخته
چو تاجی در او لعلها دوخته

رخ سرخ سیب اندر آید به غنج
به گردن کشی سر برآرد ترنج

عروسان رز را زمی گشته مست
همه سیب و نارنج بینی به دست

ز بس نار کاورده بستان ز شاخ
پر از نار پستان شده کوی و کاخ

به دزدی هم از شاخ انجیردار
در آویخته مرغ انجیر خوار

ز بی روغنی خاک بادام دوست
ز سر کنده بادام را مغز و پوست

لب لعل عناب شکر شکن
زده بوسه بر فندق بی دهن

درختان مگر سور می‌ساختند
که عناب و فندق برانداختند

ز سرمستی انگور مشگین کلاه
برانگشت پیچیده زلف سیاه

کدو بر کشیده طرب رود را
گلوگیر کشته به امرود را

سبدهای انگور سازنده می
زروی سبد کش برآورده خوی

شده خوشه پالوده سر تا به دم
ز چرخشت شیرش شده سوی خم

لب خم برآورده جوش و نفیر
هم از بوی شیره هم از بوی شیر

درین فصل کافاق را سور بود
سکندر ز سوری چنان دور بود

بیابن و وادی و دریا و کوه
شب و روز می‌گشت با آن گروه

بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ

چو پیمانهٔ عمرش آمد به سر
بر او نیز هم تنگ شد رهگذر

جهان را به آمد شدن هر که هست
دولختی دری دید لختی شکست

ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ
که بالاش تنگست و پهلو فراخ

چنانش آمد آواز هاتف به گوش
کزین بیشتر سوی بیشی مکوش

رساندی زمین را به آخر نورد
سوی منزل اولین باز گرد

سکندر چو بر خط نگارد دبیر
بود پنج حرف این سخن یادگیر

بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف
زدی پنج نوبت بدین پنج حرف

زکار جهان پنجه کوتاه کن
سوی خانه تا پنج مه راه کن

مگر جان به یونان بری زین دیار
نیوشندهٔ مست شد هوشیار

بترسید و گوشی برآواز داشت
از آن خوش رکابی عنان بازداشت

به شایستگان راز معلوم کرد
وز آنجا گرایش سوی روم کرد

به خشکی و تری و دریا و دشت
بسی راه و بی راه را در نوشت

به کرمان رسید از کنار جهان
ز کرمان درآمد به کرمانشهان

وز آنجا به بابل برون برد راه
ز بابل سوی روم زد بارگاه

چو آمد ز بابل سوی شهر زور
سلامت شد از پیکر شاه دور

به سستی درآمد تک بارگی
ز طاقت فرو ماند یک‌بارگی

بکوشید کارد سوی روم رای
فرو بسته شد شخص را دست و پای

گمان برد کابی گزاینده خورد
در و زهر و زهر اندر و کار کرد

نهیب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت

دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش
به یونان زمین پیش دستور خویش

که بشتاب و تعجیل کن سوی من
مگر بازبینی یکی روی من

همان زیرکان را که کار آگهند
بیاور اگر صد و گر پنجهند

چو قاصد به دستور دانا رسید
در بسته را جست با خود کلید

ندید آنچه زو رستگاری بود
درو نقش امیدواری بود

همه زیرکان را ز یونان و روم
طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم

هم از ره درآمد بر شهریار
به روزی نه کان روز بود اختیار

تن شاه را بر زمین دید پست
به رنجی که نتون از آن رنج رست

پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه
بمالیدش انگشت بر نبضگاه

چو اندازهٔ نبض دید از نخست
نشان از دلیلی دگر بازجست

بفرمود از آنجا که در خورد بود
دوائی که داروی آن درد بود

دواگر بود جمله آب حیات
وفا چون کند چون درآید وفات

جهانجوی را کار از آن درگذشت
که رنجش به راحت کند بازگشت

از آن مایه کز خانهٔ اصل برد
ودیعت به خواهندگان می‌سپرد

جهان چون زرش داد در دیک خاص
خلاصی که از خاک باید خلاص

وجودش که ساکن شد از تاختن
درآمد به برگ عدم ساختن

شکر خنده شمعی که جان می‌نواخت
چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت

برآمد یکی باد و زد بر چراغ
فرو ریخت برگ از درختان باغ

نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو
نه پر ماند بر نوبهاری تذرو

فروزنده گلهای با بوی مشک
فرو پژمریدند بر خاک خشک

سکندر که بر سفت مه زین نهاد
ز نالندگی سر به بالین نهاد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۸ - وصیت نامه اسکندر

مغنی توئی مرغ ساعت شناس
بگو تا ز شب چندی رفتست پاس

چو دیر آمد آواز مرغان به گوش
از آن مرغ سغدی برآور خروش

چو باد خزانی درآمد به دشت
دگرگونه شد باغ را سرگذشت

از آن باد برباد شد رخت باغ
فرو مرد بر دست گلها چراغ

زراندود شد سبزهٔ جویبار
ریاحین فرو ریخت از برگ و بار

درختان ز شاخ آتش افروختند
ورقهای رنگین بر او سوختند

به بازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست

فسرده شد آن آبهای روان
که آمد سوی برکهٔ خسروان

نه خرم بود باغ بی‌برگ و آب
درافکنده دیوار گشته خراب

بجای می و ساقی و نوش و ناز
دد و دام کرده بدو ترکتاز

گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک بر گذر باد پوینده را

تماشا روان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته

به سوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چین شده روی آب

تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان

زده خار بر هر گلی داغها
نوائی و برگی نه در باغها

به هنگام آن برگ ریزان سخت
فرو پژمرید آن کیانی درخت

سکندر سهی سرو شاهنشهی
شد از رنج پر، وز سلامت تهی

دمه سرد و شه بادم سرد بود
جهانگرد را با جهان گرد بود

چو بنیاد دولت به سستی رسید
توانا به ناتندرستی رسید

شکسته شد آن مرغ را پر و بال
که جولان زدی در جهان ماه وسال

به پژمرد لاله بیفتاد سرو
به چنگال شاهین تبه شد تذرو

طبیبان لشگر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر

مداوای بیماری انگیختند
ز هر گونه شربت برآمیختند

ز قاروره و نبض جستند راز
نشیننده را رفتن آمد فراز

طبیب ارچه داند مداوا نمود
چو مدت نماند از مداوا چه سود

پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد به کف عمر گم گشته باز

به چاره‌گری نامد آن در به چنگ
که پوینده یابد زمانی درنگ

چووقت رحیل آید از رنج و درد
زمانه برآرد بهانه به مرد

چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو

سگالش بسی شد در آن رنج و تاب
نیفتاد از آن جمله رایی صواب

چراغی که مرگش کند دردمند
هم از روغن خویش یابد گزند

هر آن میوه‌ای کو بود دردناک
هم از جنبش خود درافتد به خاک

پزشکی که او چاره جان کند
چو درمانده بیند چه درمان کند

شناسندهٔ حرف نه تخت نیل
حساب فلک راند بر تخت و میل

رخ طالع اصل بی نور یافت
نظرهای سعدان ازاو دور یافت

ندید از مدارای هیچ اختری
در آزرم هیلاج یاریگری

چو دید اختران را دل اندر هراس
هراسنده شد مرد اخترشناس

چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت

تنی دید چون موی بگداخته
گریزنده جانی به لب تاخته

نه در طبع نیرو نه در تن توان
خمیده شده زاد سرو جوان

چو شمع از جدا گشتن جان و تن
به صد دیده بگریست بر خویشتن

طلب کرد یاران دمساز را
به صحرا نهاد از دل آن راز را

که کشتی درآمد به گرداب تنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ

خروش رحیل آمد از کوچگاه
به نخجیر خواهد شدن مهد شاه

فلک پیش ازین برمن آسوده گشت
به آسایشم داشت بر کوه و دشت

به کینه کند درمن اکنون نگاه
همان مهربانی شد از مهر و ماه

چنان بر من آشفته شد روزگار
که ره ناورم سوی سامان کار

چه تدبیر سازم که چرخ بلند
کلاه مرا در سر آرد کمند

کجا خازن لشگر و گنج من
به رشوت مگر کم کند رنج من

کجا لشگرم تا به شمشیر تیز
دهند این تبش را ز جانم گریز

سکندر منم خسرو دیو بند
خداوند شمشیر و تخت بلند

کمر بسته و تیغ برداشته
یکی گوش ناسفته نگذاشته

به طوفان شمشیر زهر آب خورد
زدریای قلزم برآورده گرد

بسی خرد را کرده از خود بزرگ
بسی گوسفندان رهانده ز گرگ

شکسته بسی را بهم بسته‌ام
بسی بسته را نیز بشکسته‌ام

ستم را به شفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز

ز قنوج تا قلزم و قیروان
چو میغی روان بود تیغم روان

چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد
نه زنجیر دام گلوگیر شد

نبشتم بسی کوه و دریا و دشت
کز آنسان کسی در نداند نبشت

به دارای دولت سرافراختم
ز دارا به دولت سرانداختم

زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چین جای چیپال را

ز قابیل و هابیل کین خواستم
ز ناسک به منسک زه آراستم

فرو شستم از ملک رسم مجوس
برآوردم آتش ز دریای روس

شدم بر سر تخت جمشید وار
ز گنج فریدون گشادم حصار

برانداختم دخمه عاد را
گشادم در قصر شداد را

سراندیب را کار برهم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم

خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او

ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یاجوج کردم بلند

به قدس آوریدم چو آدم نشست
زدم نیز در حلقه کعبه دست

ز ظلمات مشغل برافروختم
به ظلم جهان تخته بردوختم

به بازی نیندوختم هیچ نام
به غفلت نپرداختم هیچ گام

بهرجا که رفتن بسیچیده‌ام
سر از داد و دانش نپیچیده‌ام

هوایی کزو سنگ خارا گداخت
چو نیروی تن بود با ما بساخت

کنون در شبستان خز و پرند
چو نیرو نماندم شدم دردمند

سرآمد به بالین چو تن گشت سست
نپاید به بالین سر تندرست

سیه تا سیه دیدم این کارگاه
زریگ سیه تا به آب سیاه

گرم بازپرسی که چون بوده‌ام
نمایم که یک دم نپیموده‌ام

بدان طفل یک روزه مانم که مرد
ندیده جهان را همی جان سپرد

جهان جمله دیدم ز بالا و زیر
هنوزم نشد دیده از دید سیر

نه این سی و شش گر بود سی هزار
همین نکته گویم سرانجام کار

گشادم در رازهای سپهر
هم از ماه دادم نشان هم ز مهر

جهان دیدگان را شدم حق شناس
جهان آفرین را نمودم سپاس

نبردم به سر عمر در غافلی
مگر در هنرمندی و عاقلی

زهر دانشی دفتری خوانده‌ام
چو مرگ آمد آنجا فرومانده‌ام

گشادم در هر ستمکاره‌ای
ندانم در مرگ را چاره‌ای

بجز مرگ هر مشکلی را که هست
به چاره گری چاره آمد به دست

کجا رفته‌اند آن حکیمان پاک
که زر می‌فشاندم برایشان چو خاک

بیایید گو خاک را زر کنید
مداوای جان سکندر کنید

ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای
برونم جهاند ازین تنگنای

بلیناس کو تا به افسونگری
کند چارهٔ جان اسکندری

کجا شد فلاطون پرهیزگار
مگر نکته‌ای با من آرد به کار

نمودار والیس دانا کجاست
بداند مگر کین گزند از چه خاست

بخوانید سقراط فرزانه را
گشاید مگر قفل این خانه را

دو اسبه به هرمس فرستید کس
مگر شاه را دل دهد یک نفس

برید این حکایت به فرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس

دگر باره گفت این سخن هست باد
درین درد از ایزد توان کرد یاد

ز رنجم در آسایش آرد مگر
براین خاک بخشایش آرد مگر

نگیرد کسم دست و نارد به یاد
بدین بی کسی در جهان کس مباد

چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ
نباید برآوردن آواز هیچ

ز خاکی که سر برگرفتم نخست
همان خاک را بایدم باز جست

از آن پیش که افتم در آن آبکند
سپر بر سر آب خواهم فکند

ز مادر برهنه رسیدم فراز
برهنه به خاکم سپارند باز

سبک بار زادم گران چون شرم
چنان کامدم به که بیرون شوم

یکی مرغ برکوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه بازو چه کاست

من آن مرغم و مملکت کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من

بسی چون مرا زاد و هم زود کشت
که نفرین براین دایه گوژپشت

زمن گرچه دیدند شفقت بسی
ستم نیز هم دیده باشد کسی

حلالم کنید ار ستم کرده‌ام
ستمگر کشی نیز هم کرده‌ام

چو مشگین سریرم درآید به خاک
به مشکوی پاکان برد جان پاک

بجای غباری که بر سر کنید
به آمرزش من زبان‌تر کنید

بگفت این و چون کس ندادش جواب
فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۳۹ - سوگند نامه اسکندر به سوی مادر

مغنی دگر باره بنواز رود
به یادآر از آن خفتگان در سرود

ببین سوز من ساز کن ساز تو
مگر خوش بخفتم برآواز تو

چو برگل شبیخون کند زمهریر
به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر

نشاید شدن مرگ را چاره‌ساز
در چاره برکس نکردند باز

تب مرگ چون قصد مردم کند
علاج از شناسنده پی گم کند

چو شب را گزارش درآمد به زیست
بخندید خورشید و شبنم گریست

جهاندار نالنده‌تر شد ز دوش
ز بانگ جرسها برآمد خروش

ارسطو جهاندیدهٔ چاره ساز
به بیچارگی ماند از آن چاره باز

کامید بهی در شهنشه ندید
در اندازهٔ کار او ره ندید

به شه گفت کای شمع روشن روان
به تو چشم روشن همه خسروان

چو پروردگان را نظر شد زکار
نظر دار بر فیض پروردگار

از آن پیشتر کامد این سیل تیز
چرا بر نیامد ز ما رستخیز

وزان پیش کاین می‌بریزد به جام
چرا جان ما بر نیامد ز کام

نخواهم که موئیت لرزان شود
ترا موی افتد مرا جان شود

ولیک از چنین شربتی ناگزیر
نباشد کس ایمن زبرنا و پیر

نه دل می‌دهد گفتن این می بنوش
که میخوارگان را برآرد ز هوش

نه گفتن توان کاین صراحی بریز
که در بزم شه کرد نتوان ستیز

دریغا چراغی بدین روشنی
بخواهد نشستن ز بی روغنی

مدار از تهی روغنی دل به داغ
که ناگه ز پی برفروزد چراغ

جهاندار گفتا ازین درگذر
که آمد مرا زندگانی بسر

به فرمان من نیست گردان سپهر
نه من داده‌ام گردش ماه و مهر

کفی خاکم و قطره‌ای آب سست
ز نر ماده‌ای آفریده نخست

ز پروردگیهای پروردگار
به آنجا رسیدم سرانجام کار

که چندان که شاید شدن پیش و پس
مرا بود بر جملگی دسترس

در آن وقت کردم جهان خسروی
که هم جان قوی بود و هم تن قوی

چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید

مده بیش ازینم شراب غرور
که هست آب حیوان ازین چاه دور

زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشتست و آن چارجوی

دعا را به آمرزش آور به کار
مگر رحمتی بخشد آمرزگار

چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان در آمد به خواب

شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه
فرو بست ظلمت پس و پیش راه

شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیدست مهر

ستاره گره بسته بر کارها
فرو دوخته لب به مسمارها

فلک دزد و ماه فلک دزدگیر
بهم هردو افتاده در خم قیر

جهان چون سیه دودی انگیخته
به موئی ز دوزخ درآویخته

در آن شب بدانگونه بگداخت شاه
که در بیست و هفتم شب خویش ماه

چو از مهر مادر به یاد آمدش
پریشانی اندر نهاد آمدش

بفرمود کز رومیان یک دبیر
که باشد خردمند و بیدار و پیر

به دود سیه در کشد خامه را
نویسد سوی مادرش نامه را

در آن نامه سوگندهای گران
فریبنده چون لابه مادران

که از بهر من دل نداری نژند
نکوشی به فریاد ناسودمند

دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد برنامه خوانان سیاه

دو شاخه سرکلک یک شاخ کرد
فلک را به فرهنگ سوراخ کرد

چو بر شقهٔ کاغذ آمد عبیر
شد اندام کاغذ چو مشگین حریر

ز پرگار معنی که باریک شد
نویسنده را چشم تاریک شد

پس از آفرین آفریننده را
که بینائی او داد بیننده را

یکی و بدو هر یکی را نیاز
یکایک همه خلق را کارساز

چنین بسته بود آن فروزان نگار
از آن پرورشها که آید به کار

که این نامه از من که اسکندرم
سوی چار مادر نه یک مادرم

که گر قطره شد چشمه بدرود باد
شکسته سبو برلب رود باد

اگر سرخ سیبی درآمد به گرد
ز رونق میفتاد نارنج زرد

بر این زرد گل گرستم کرد باد
درخت گل سرخ سرسبز باد

نه این گویم ای مادر مهربان
که مهر از دل آید فزون از زبان

بسوزی یکی گر خبر بشنوی
که چون شد به باد آن گل خسروی

مسوز از پی دست پرورد خویش
بنه دست بر سوزش درد خویش

ازین سوزت ایام دوری دهاد
خدایت درین غم صبوری دهاد

به شیری که خوردم ز پستان تو
به خواب خوشم در شبستان تو

به سوز دل مادر پیش میر
که باشد جوان مرده و او مانده پیر

به فرمان پذیران دنیا و دین
به فرماندهٔ آسمان و زمین

به حجت نویسان دیوان خاک
به جاوید مانان مینوی پاک
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 27 از 43:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA