انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 28 از 43:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  42  43  پسین »

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی


زن

 
به زندانیان زمین زیر خشت
به نزهت نشینان خاک بهشت

به جانی کزو جانور شد نبات
به جان داوری کارد از غم نجات

به موجی که خیزد ز دریای جود
به امری کزو سازور شد وجود

به آن نام کز نامها برترست
به آن نقش کارایش پیکرست

به پرگار هفت آسمان بلند
به فهرست هفت اختر ارجمند

به آگاهی مرد یزدان شناس
به ترسائی عقل صاحب قیاس

به هر شمع کز دانش افروختند
به هر کیسه کز فیض بر دوختند

به فرقی که دولت براو تافتست
به پائی که راه رضا یافتست

به پرهیز گاران پاکیزه‌رای
به باریک بینان مشکل گشای

به خوشبوئی خاک افتادگان
به خوش‌خوئی طبع آزادگان

به آزرم سلطان درویش دوست
به درویش قانع که سلطان خود اوست

به سرسبزی صبح آراسته
به مقبولی نزل ناخواسته

به شب زنده داران بیگاه خیز
به خاکی غریبان خونابه ریز

به شب ناله تلخ زندانیان
به قندیل محراب روحانیان

به محتاجی طفل تشنه به شیر
به نومیدی دردمندان پیر

به ذل غریبان بیمار توش
به اشک یتیمان پیچیده گوش

به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان سرمای سرد

به ناخفتگیهای غمخوارگان
به درماندگیهای بیچارگان

به رنجی که خسبد برآسودگی
به عشقی که پاکست از آلودگی

به پیروزی عقل کوتاه دست
به خرسندی زهد خلوت پرست

به حرفی که در دفتر مردمیست
به نقشی که محمل کش آدمیست

به دردی که زخمش پدیدار نیست
به زخمی که با مرهمش کار نیست

به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود

به فریاد فریاد آن یک نفس
که نومید باشد ز فریادرس

به صدقی که روید زدین پروران
به وحیی که آید به پیغمبران

بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راهبر کو بود دستگیر

به آن در کزین درگذشتن به دوست
مرا و ترا بازگشتن به دوست

به نادیدن روی دمساز تو
به محرومی گوش از آواز تو

به آن آرزو کز منت بس مباد
بدین عاجزی کاین چنین کس مباد

به داد آفرینی که دارنده اوست
همان جان ده و جان برآرنده اوست

که چون این وثیقت رسد سوی تو
نگیرد گره طاق ابروی تو

مصیبت نداری نپوشی پلاس
به هنجار منزل شوی ره شناس

نپیچی به ناله نگردی ز راه
کنی در سرانجام گیتی نگاه

اگر ماندنی شد جهان بر کسی
بمان در غم و سوگواری بسی

ور ایدونکه بر کس نماند جهان
تو نیز آشنا باش با همرهان

گرت رغبت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری

از آن پیش کانده خوری زینهار
برآرای مهمانیی شاهوار

بخوان خلق را جمله مهمان خویش
منادی برانگیز بر خوان خویش

که آن کس خورد این خورشهای پاک
که غایب نباشد ورا زیر خاک

اگر زان خورشها خورد میهمان
تو نیز انده من بخور در زمان

وگر کس نیارد نظر سوی خورد
تو نیز انده غایبان درنورد

غم من مخور کان من در گذشت
به کار غم خویش کن بازگشت

چنان دان که پایم دوچندین درنگ
نه هم پای عمرم درآید به سنگ؟

چو بسیاری عمر ما اندکیست
اگر ده بود سال و گر صد یکیست

چرا ترسم از رفتن هشت باغ
که در با کلیدست و ره با چراغ

چرا سر نیارم سوی آن سریر
که جاوید باشم بر او جایگیر

چرا خوش ترانم بدان صیدگاه
که بی دود ابرست و بی گرد راه

چو بر من نماند این سرای فریب
زمن باد واماندگان را شکیب

چو شبدیز من جست از این تند رود
زمن باد بر دوستداران درود

رهانید ما را فلک زین حصار
که بادا همه کس چو ما رستگار

چو نامه بسر برد و عنوان نبشت
فرستاد و خود رفت سوی بهشت

به صد محنت آورد شب را به روز
همه روز نالید با درد و سوز

دیگر شب که شب تخت بر پیل زد
زمین چون فلک جامه در نیل زد

چو خورشید گردنده بر گرد روی
در آن شب ز ناخن برآورد موی

ستاره فروریخت ناخن ز چنگ
هوا شد پر از ناخن سیم رنگ

ز دیده فرو بستن روی شاه
به ناخن خراشیدهٔ روی ماه

پلاسی ز گیسوی شب ساختند
زمین را به گردن درانداختند

ز کام ذنب زهری انگیختند
مه چرخ را در گلو ریختند

دگرگونه شد شاه از آیین خویش
کاجل دید بالای بالین خویش

بیفشرد خون رگش زیر پی
ز جوشیدن خون بر آورد خوی

سیاهی ز دیده بدزدید خال
سپیده دمش را درآمد زوال

به جان آمد و جانش از کار شد
دم جان سپردن پدیدار شد

بخندید و در خنده چون شمع مرد
بدان کس که جان داد جان را سپرد

ز شمع دمنده چنان رفت نور
کز او ماند بیننده را چشم دور

شتابنده مرغ آن چنان بر پرید
که تا آشیان هیچ مرغش ندید

ندیدم کسی را زکار آگهان
که آگه شد از کارهای نهان

درین کار اگر چارهٔ کس شناخت
چرا چارهٔ کار خود را نساخت

سکندر چو بربست ازین خانه رخت
زدندش به بالای این خیمه تخت

چه نیکی که اندر جهان او نکرد
جهانش بیازرد و نیکو نکرد

سرانجام چون در پس پرده رفت
ز بیداد گیتی دل آزرده رفت

اگر چه ز ره تافتن تفته بود
رهی رفت کان راه نارفته بود

ره انجام را هر کجا ساز داد
از آن ره به گیتی خبر باز داد

چرا چون به کوچ عدم راه رفت
خبرهای آن راه با کس نگفت

مگر هر که درگیرد این راه پیش
فرامش کند راه گفتار خویش

اگر گفتنی بودی این قصه باز
نهفته نماندی درین پرده راز

بهار سکندر چو از باد سخت
به خاک اوفتاد از کیانی درخت

زدند از کمرهای زرکار او
یکی مهد زرین سزاوار او

پرند درونش ز کافور پر
به دیبای بیرون برآموده در

از اندودن مشک و ماورد و عود
به جودی شده موج طوفان جود

رقیبی که عطرش کفن سای کرد
به تابوت زرین درش جای کرد

چو تن مرد و اندام چون سیم سود
کفن عطر و تابوت سیمین چه سود

ز تابوت فرموده بد شهریار
که یک دست او را کنند آشکار

در آن دست خاکی تهی ریخته
منادی ز هر سو برانگیخته

که فرمانده هفت کشور زمین
همین یک تن آمد ز شاهان همین

ز هر گنج دنیا که دربار بست
بجز خاک چیزی ندارد به دست

شما نیز چون از جهان بگذرید
ازین خاکدان تیره خاکی برید

سوی مصر بردندش از شهر زور
که بود آن دیار از بد اندیش دور

به اسکندریش وطن ساختند
ز تختش به تخته در انداختند

ز داغ جهان هیچ‌کس جان نبرد
کس این رقعه با او به پایان نبرد

برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیرزمین تخت شاه

ندارد جهان دوستی با کسی
نیابی درو مهربانی بسی

به خاکش سپردند و گشتند باز
در دخمه کردند بر وی فراز

جهان را بدینگونه شد رسم و راه
به آرد بگاه و ندارد نگاه

به پایان رساندند چندین هزار
نیامد به پایان هنوز این شمار

نه زین رشته سر می‌توان تافتن
نه سر رشته را می‌توان یافتن

تجسس گری شرط این کوی نیست
درین پرده جز خامشی روی نیست
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
ببین در جهان گر جهان دیده‌ای
کز و چند کس را زیان دیده‌ای

جهانی که با این‌چنین خواریست
نه در خورد چندین ستمگاریست

چه بینی درین طارم سرمه گون
که می آید از میل او سیل خون

چو خورشید شد آتشین میل او
در انداز سنگی به قندیل او

درین میل منگر که زرین وشست
که آن زر نه از سرخی آتشست

سر سازگاری ندارد سپهر
کمر بسته بر کین ما ماه و مهر

مشو جفت این جادوی زرق ساز
که پنهان کشست آشکارا نواز

برون لاف مرهم پرستی زند
درون زخمهای دو دستی زند

ز شغل جهان درکش ایدوست دست
که ماهی بدین جوشن از تیغ رست

چو طوفان انصاف خواهی بود
نترسد ز غرق آنکه ماهی بود

جهان چون دکان بریشم کشیست
ازو نیمی آبی دگر آتشیست

دهد حلقه‌ای را ازینسو بهی
وزان سو کند حلقه‌ای را تهی

به گیتی پژوهی چه پائیم دیر
که دودیست بالا و گردیست زیر

بدان ماند احوال این دود و گرد
که هست آسمان با زمین در نبرد

اگر آسمان با زمین ساختی
ز ما هر زمانش نپرداختی

نظامی گره برزن این بند را
مترس و مترسان تنی چند را

به مهمانی بزم سلطان شدن
نشاید بره بر پشیمان شدن

چو سلطان صلا دردهد گوش کن
می تلخ بر یاد او نوش کن

سکندر کزان جام چون گل شکفت
ستد جام و بر یاد او خورد و خفت

کسی را که آن می‌خورد نوش باد
بجز یاد سلطان فراموش باد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۰ - رسیدن نامه اسکندر به مادرش

مغنی یک امشب برآواز چنگ
خلاصم ده از رنج این راه تنگ

مگر چون شود راه بر من فراخ
برم رخت بیرون ازین سنگلاخ

زمستان چو پیدا کند دستبرد
فرو بارد از ابر باران خرد

گلو درد آفاق را از غبار
لعابی زجاجی دهد روزگار

در و دشت را شبنم چرخ کوز
کند ایمن از تف و تاب تموز

به تشنه گیاهی جلاب گیر
یخ خرد کرده دهد ز مهریر

جوان‌مردی باغ پیرایه سنج
شود مفلس از کیمیاهای گنج

دهند آب ریحان فروشان دی
سفالینه خم را ز ریحان می

خم خان دهقان چو آید به جوش
قصب بفکند پیر پشمینه پوش

غزالان که در نافه مشک آورند
کباب‌تر و نقل خشک آورند

نشینند شاهان به رامشگری
خورند آب حیوان اسکندری

چه گفتم دگر ره چه زاد از سخن
چه بازی بر آراست چرخ کهن

چو زاسکندر آمد به روم آگهی
که عالم شد ازشاه عالم تهی

ملوک طوایف بهر کشوری
نشستند و گیتی ندارد سری

بزرگان اگر دست‌بوس آورند
به درگاه اسکندروس آورند

همه زیور روم شد زاغ رنگ
به روم اندر آمد شبیخون زنگ

همان نامه شه که بنوشت پیش
به مادر سپردند بر مهر خویش

چو مادر فرو خواند غم نامه را
سیه کرد هم جام و هم جامه را

ز طومار آن نامهٔ دل شکن
چو طومار پیچید بر خویشتن

ولی گر چه شد روز بر وی سیاه
سر خود نپیچید از اندرز شاه

به امید خوشنودی جان او
نگهداشت سوگند و پیمان او

پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون می‌گریست

چو شد کار او نیز هم ساخته
ازو نیز شد کار پرداخته
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۱ - نالیدن اسکندروس در مرگ پدر و رها کردن پادشاهی

مغنی بدان ساز غمگین نواز
درین سوزش غم مرا چاره ساز

مگر کز یک آواز رامش فروز
مرا زین شب محنت آری به روز

پس از مرگ اسکندر اسکندروس
به آشوب شاهی نزد نیز کوس

اگر چه ز شاهان پیروز بخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت

بدین ملک ده روزه رائی نداشت
که چندان نو آیین نوائی نداشت

بنالید چون بلبل دردمند
که زیر افتد از شاخ سر و بلند

بزرگان لشگر نمودند جهند
که با آن ولیعهد بندند عهد

در گنج بر وی گشایند باز
بجای سکندر برندش نماز

ملک زاده را عزم شاهی نبود
که در وی جز ایزد پناهی نبود

ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست
که بر جزمنی شغل دارید راست

که بر من حرامست می خواستن
بجای پدر مجلس آراستن

مرا با حساب جهان کار نیست
که این رشته را سر پدیدار نیست

گمانم نبد کان جهانگیر شاه
به روز جوانی کند عزم راه

فرو ماند ایوان اورنگ را
پذیرا شود دخمه تنگ را

من از خدمت خاکیان رسته‌ام
به ایزد پرستی میان بسته‌ام

بر این سرسری پول ناپایدار
چگونه توان کرد پای استوار

همانا که بیش از پدر نیستم
پدر چون فرو رفت من کیستم

نه خواهم شدن زو جهان گیرتر
نه زو نیز بارای و تدبیرتر

ز دنیا چه دید او بدان دلکشی
که من نیز بینم همان دل خوشی

چو دیدم کزین حلقه هفت جوش
بر آن تختور شد جهان تخته پوش

همه تخت و پیرایه را سوختم
به تخت کیان تخته بردوختم

نشستم به کنجی چو افتادگان
به آزادی جان آزادگان

هوسهای این نقره زر خرید
بسا کیسه کز نقره و زر درید

چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی
به سر درکنی هر چه در سر کنی

همان به که پیش از برانگیختن
شوم دور ازین جای بگریختن

ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید به بخت

درین غار چون عنکبوتان غار
ز مور و مگس چند گیرم شکار

یکی دیر خارا بدست آورم
در آن دیر تنها نشست آورم

به اشک خرد از گوهر جان پاک
فرو شویم آلودگیهای خاک

بپیچم سر از هر چه پیچیدنی
بسیچم به کار بسیچیدنی

شوم مرغ و در کوه طاعت کنم
به تخم گیاهی قناعت کنم

به آسانی از رنجها نگذرم
که دشوار میرم چو آسان خورم

چو هنگام رفتن در آید فراز
کنم بر فرشته در دیو باز

مرا چون پدر در مغاک افکنید
کفی خاک را زیر خاک افکنید

چو از مرگ بسیار یادآوری
شکیبنده باشی در آن داوری

وگر ناری از تلخی مرگ یاد
به دشواری آن در توانی گشاد

سرانجام در دیر کوهی نشست
ز شغل جهان داشت یک‌باره دست

دل از شغل عالم به طاعت سپرد
برین زیست گفتن نشاید که مرد

تو نیز ای جوان از پس پیر خویش
مگردان ازین شیوه تدبیر خویش

که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
نه آن کرد کان را توان گفت باز

بسا یوسفان را که در چاه بست
بسا گردنان را که گردن شکست
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۲ - انجامش روزگار ارسطو

مغنی دلم سیر گشت از نفیر
برآور یکی ناله بر بانگ زیر

مگر نالهٔ زیرم آید به گوش
ازین ناله زار گردم خموش

سکندر چو زین کنده بگشاد بند
برافکند بر حصن گردون کمند

همه فیلسوفان درگاه او
در آن پویه گشتند همراه او

ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب

سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست

ز سرو سهی رفت بالندگی
طبیعت درآمد به نالندگی

نشستند یونانیان گرد او
ز استاد او تا به شاگرد او

چو دیدند کان پیک منزل شناس
به منزل شود بی رقیبان پاس

خبر بازجستند از آن هوشمند
که پیدا کن احوال چرخ بلند

بگو تا چه جوهر شد این آسمان
کزو دور شد هر کسی را گمان

شتابنده راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای

بسی رهبری بر فلک ساختم
بدین دل که من پرده بشناختم

چو خواهم شد اکنون به بیچارگی
درین ره نبینم جز آوارگی

جهان فیلسوف جهان خواندم
رصد بند هفت آسمان داندم

جهان مدخل از دانش آراستم
نبشتم درو هر چه می‌خواستم

همه در شناسائی اختران
فرو گفته احوال گردون درآن

کنون کز یقین گفت باید سخن
رها کن رصد نامهای کهن

به یزدان پاک ار مرا آگهیست
که این خوان پوشیده پر یا تهیست

سخن چون بدینجا رسانید ساز
سخنگوی مرد از سخن ماند باز

بپالود روغن ز روشن چراغ
بفرمود کارند سیبی ز باغ

به کف برنهاد آن نوازنده سیب
به بوئی همی داد جان را شکیب

نفس را چو زین طارم نیل رنگ
گذرگه درآمد به دهلیز تنگ

بخندید و گفت الرحیل ای گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه

ز یزدان پاک آمد این جان پاک
سپردم دگر ره به یزدان پاک

بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون ازو نیز گرد

چوبگذشت و بگذاشت آسیب را
به باران بینداخت آن سیب را
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۳ - انجامش روزگار هرمس

مغنی بدان جرهٔ جان نواز
بر آهنگ ما نالهٔ نو بساز

که گشتیم چون بلبل از ناله مست
بدان ناله زین ناله دانیم رست

چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
رهی دید کزوی رهائی ندید

فرو رفت و گفت آفرین بر کسی
که کالای کشتی ندارد بسی

چه باید گرانباریی ساختن
که باید به دریا در انداختن

جهان خانه وحش بود از نخست
در او بانوا هر گیاهی که رست

ز کوه گران تا به دریای ژرف
چه و بام او شد به باران و برف

چو شد آهوی گور آدم پدید
گریزنده شد گور و آهو رمید

من آن وحشی آهو کز دست زور
به پای خودم رفت باید به گور

درین ره پناه خود از هیچ‌کس
نسازم جز از پاک یزدان و بس

شما نیز چون عزم راه آورید
به پاکیزه یزدان پناه آورید

درین گفتنش خواب خوش باز برد
سخن را چه خسبانم او نیز مرد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۴ - انجامش روزگار افلاطون

مغنی برآرای لحنی درست
که این نیست ما را خطائی نخست

بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان را زیاد

فلاطون چو در رفتن آمد چه گفت؟
که ما نیز در خاک خواهیم خفت

چنان شد حکایت در آن مرز و بوم
که بالغ‌ترین کس منم زاهل روم

چو در پردهٔ مرگ ره یافتم
ز هر پرده‌ای روی برتافتم

بدان طفل مانم که هنگام خواب
به گهوارهٔ خوابش آید شتاب

به خفتن منش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش

درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد

چگونه توان راستی یافتن
ز کژی بباید عنان تافتن

بود چار دیوار آن خانه سست
که بنیادش اول نباشد درست

گذشت از صد و سیزده سال من
به ده سالگان ماند احوال من

همان آرزو خواهیم در سرست
کهن من شدم آرزو نوترست

بدین آرزو چون زمانی گذشت
فلک فرش او نیز هم درنوشت


انجامش روزگار والیس

. . .

سرودی بر آهنگ فریاد من
مغنی به یادآرد بر یاد من

مگر بگذرم زاب این هفت رود
بکن شادم از شادی آن سرود

چو والیس را سر درآمد به خواب
درافکند کشتی به طوفان آب

نشسته رفیقان یاریگرش
به یاریگری چون فلک برسرش

چو بر ناتوان یافت تیمار دست
تنومند را ناتوانی شکست

ز نیروی طالع خبر باز جست
بناهای اوتاد را یافت سست

ستاره دل از داد برداشته
ستمگر شده داد بگذاشته

به آن هم‌نشینان که بودند پیش
خبر داد از اندازه عمر خویش

چنین گفت کایمن مباشید کس
از این هفت هندوی کحلی جرس

که این اختران گر چه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند

چو نحس اوفتد دور سیارگان
بود دور دور ستمکارگان

شمار ستم تا نیاید به سر
به گیتی نیاید کسی دادگر

چو باز اختر سعد یابد قران
به نیکی رسد کار نیک اختران

فلک تا رسیدن بدان بازگشت
ورقهای ما باری اندر نوشت

چو گفت این پناهنده را کرد یاد
فروبست لب دیده برهم نهاد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۵ - انجامش روزگار بلیناس

مغنی درین پرده دیرسال
نوائی برانگیز و با او بنال

مگر بر نوای چنان ناله‌ای
فروبارد از اشک من ژاله‌ای

بلیناس را چون سر آمد جهان
چنین گفت در گوش کار آگهان

که هنگام کوچ آمد اینک فراز
به جای دگر می‌کنم ترکتاز

گلین خانهٔ کو سرای منست
نه من هیکلی دان که جای منست

به این هفت هیکل که دارد سپهر
سرم هم فرو ناید از راه مهر

من آن اوج گردون پنا خسروم
که در خانه می‌آیم و می‌روم

گهی در خزم غنچه‌ای را به کاخ
گهی بر پرم طاوسی را به شاخ

پریوارم از چشمها ناپدید
به هر جا که خواهم توانم پرید

شد آمد به قدر زمان کی کنم
زمان را کجا پی نهم پی کنم

چو کوشم نهم بر سر سدره پای
چو خواهم کنم در دل صخره جای

به دشت و به دریا توانم گذشت
هم الیاس دریا و هم خضر دشت

جز این هر چه یابی در ایوان من
نه من همنشینیست بر خوان من

من آنم که خواهم شدن برفراز
برون دان زمن هر چه یابند باز

چو گفت این ترنم به آواز نرم
سوی همرهان بارگی کرد گرم

برآسود از آشوبهای جهان
که جشنی بود مرگ با همرهان
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۶ - انجامش روزگار فرفوریوس

ببار ای مغنی نوائی شگفت
گرفته رها کن که خوابم گرفت

وگر زان ترنم شوم خفته نیز
نبینم مگر خواب آشفته نیز

چو آمد گه عزم فرفوریوس
بنه بر شتر بست و بنواخت کوس

به هم‌صحبتان گفت کاین باغ نغز
که منظور چشمست و ریحان مغز

چو پایندگی نیستش در سرشت
چه تاریک دوزخ چه روشن بهشت

ز دانائی ماست ما را هراس
که از رهزن ایمن نشد ره شناس

کمان گر همیشه خمیده بود
قبا دوز را قب دریده بود

ترازوی چربش فروشان به رنگ
بود چرب و چربی ندارد به سنگ

همه ساله محمل کش بار گنج
نیاساید از محنت و درد و رنج

چو پرداخت زین نقش پرگار او
کشیدند خط نیز بر کار او
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش ۴۷ - انجامش روزگار سقراط

درآرای مغنی سرم را ز خواب
به ابریشم رود و چنگ و رباب

مگر کاب آن رود چون آب رود
به خشگی کشی تر آرد فرود

چو سقراط را رفتن آمد فراز
دو اسبه به پیش اجل رفت باز

شنیدم که زهری برآمیختند
نهانی دلش در گلو ریختند

تن زهر خوارش چو شد دردمند
به سوی سفر بزمه‌ای زد بلند

چنین گفت چون مدت آمد به سر
نشاید شدن مرگ را چاره‌گر

در آن خواب کافسرده بالین بود
نشست یکایک به پائین بود

چو دیدند کان مرغ علوی خرام
برون رفت خواهد بزودی ز دام

به سقراط گفتند کای هوشمند
چو بیرون رود جان ازین شهر بند

فروماند از جنبش اعضای تو
کجا به بود ساختن جای تو

تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد

گرم باز یابید گیرید پای
بهرجا که خواهید سازید جای

درآمد بدو نیز طوفان خواب
فرو برد چون دیگران سر به آب

شدند آگه آن زیرکان در نهفت
که استاد دانا بدیشان چه گفت
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 28 از 43:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

Collection Of Nezami Poems | مجموعه شعرهای نظامی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA