انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 70 از 283:  « پیشین  1  ...  69  70  71  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


زن

 
غزل شمارهٔ ۶۸۹

چنین‌که نیک وبد ما به عجزوابسته‌ست
قضا به دست حنا بسته نقش ما بسته‌ست

به قدرناله مگرزین قفس برون آییم
وگرنه بال به خون خفته است وپا بسته‌ست

چو سنگ چاره ندانم از زمینگیری
زدست عجزکه ما را به پای ما بسته‌ست

بهاربوسه به پای تو داد و خون‌گردید
نگه تصور رنگینی حنا بسته‌ست

کدام نقش که گردون نبست بی‌ستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته‌ست

درین دو هفته‌که در قید جسم مجبوری
گشاده‌گیر در اختیار یا بسته‌ست

به‌کعبه می‌کشم از دیر محمل اوهام
نفس به دوش من ناتوان چها بسته‌ست

دلم زکلفت جرم نکرده‌گشت سیاه
غبار آینه‌ام زنگهای نابسته‌ست

به ذوق عافیت‌، آن به‌،‌که هیچ ننمایی
کف غباری وآیینه بر هوا بسته‌ست

حریف نسخهٔ افتادگی نه‌ای‌، ورنه
هزارآبله مضمون نقش پا بسته‌ست

چو موج هرزه تلاش‌کنار عافیتیم
شکست دل‌کمر ما هزار جا بسته‌ست

چو صبح بر دو نفس آنقدر مچین بیدل
که تا نگاه‌کنی محمل دعا بسته‌ست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹۰

دل در قدم آبله پایان‌که شکسته‌ست
این‌شیشه به‌هرکوه‌و بیابان‌که شکسته‌ست

جز صبر به آفات قضا چاره نشاید
در ناخن تدبیر نیستان‌که شکسته‌ست

با سختی ایام درشتی مفروشید
ای‌بیخبران سنگ به دندان‌که شکسته‌ست

گر ناز ندارد سر سوتش غبارم
دامان تو، ای سرو خرامان‌که شکسته‌ست

هر سو چمن‌آرایی نازی‌ست درین باغ
آیینه به این رنگ گل‌افشان‌که شکسته‌ست

گل بی‌تپشی نیست جگرداری رنگش
جز خنده بر این‌زخم نمکدان‌که شکسته‌ست

گرعجز عنان‌گیر ز خود رفتن من نیست
رنگم چوگل‌شمع پریشان‌که شکسته‌ست

با چاک جگر بایدم ازخویش برون جست
چون‌صبح‌به‌رویم در زندان‌که شکسته‌ست

کر موج ندارد تب وتاب نم اشکم
در چشم‌محیط این‌همه‌مژگان‌که شکسته‌ست

عم‌ری‌ست جنون‌می‌کنم از خجلت افلاس
دستی‌که ندارم به گریبان‌که شکسته‌ست

هر ذره جنون چشمی از دیدهٔ آهوست
آیینهٔ مجنون به بیابان‌که شکسته‌ست

بیدل نفسی چند فضولی‌کن وبگذر
بر خوان‌کریمان دل مهمان‌که شکسته‌ست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹۱

گردباد امروز در صحرا قیامت ‌کاشته‌ست
موی مجنون بی‌سر و پاگردنی افراشته‌ست

چون سحرگرد نفس بر آسمانها برده‌ایم
بی‌طنابی خیمهٔ ما ناکجا برداشته‌ست

در ازل آیینهٔ شرم دویی در پیش داشت
مصلحت‌بینی‌که ما را جز به ما نگماشته‌ست

تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس
چشم‌مخموری دربن‌وس‌برانه‌نرگس کاشته‌ست

سرنوشت خویش تا خواندم عرقها کرد گل
این‌خط موهوم یکسر نقطهٔ ‌شک داشته‌ست

قطره‌ای بودم .ولی از جسم خاکی بسته‌ام
فرصت عمر اینقدر بر من غبار انباشته‌ست

باد یکسر شکل عنقا خاک تصویر عدم
طرفه‌تر این‌ کادمی خود را کسی پنداشته‌ست

ریشه واری در طلب مژگان سر از پا برنداشت
عشق ما را در زمین شرم مطلب کاشته‌ست

جز به صحرای عدم بیدل کجا گنجد کسی
تنگی این‌عرصه در دل جای‌دل نگذاشته‌ست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹۲

سخت‌ جانی از من محزون‌ که باور داشته‌ست
زندگانی بی‌ تو این مقدار لنگر داشته‌ست

خار خار موج در خونم قیامت می‌کند
خنجر نازت‌نمی‌دانم چه‌جوهر داشته‌ست

بر رهت چون‌ نقش‌ پا از من صدایی برنخاست
پهلوی بیمار الفت طرفه بستر داشته‌ست

حسرت مستان این بزم از فضولی می‌کشم
شرم‌اگر باشد عرق‌هم‌ می به‌ساغر داشته‌ست

بزمها از رشتهٔ شمعی‌ست لبریز فروغ
اینقدر بالیدنم پهلوی لاغر داشته‌ست

پروازها جمع است در مژگان من
گر همه خوابیده باشم بالشم پر داشته‌ست

؟؟؟ پروازها جمع است درمژگان من
پنجهٔ بیکار هم خاریدن سر داشته‌ست

نیست جز نامحرمی آثار این زندانسرا
خانهٔ ‌زنجیر یکسر حلقهٔ در داشته‌ست

دست بر هم سودن ما آبله آورد بار
چون‌صدف بیحاصلی‌ها نیزگوهر داشته‌ست

چون تریا پا به‌گردون سوده‌ایم از عاجزی
آبله ز خاک ما را تاکجا برداشته‌ست

دل مصفاکن جهان تسخیری آن مقدار نیست
آینه صیقل زدن ملک سکندر داشته‌ست

بیدل ا‌ز خورشید عالمتاب باید وارسید
یک دل روشن چراغ هفت‌کشور داشته‌ست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹۳

تنها نه ذره دقت اظهار داشته‌ست
خورشید نیز آینه درکار داشته‌ست

دل غرهٔ چه عیش نشیندکه زیرچرخ
گوهر شکست و آینه زنگار داشته‌ست

تنزیه در صنایع آثار دهر نیست
این شیشه‌گر حقیقت گل کار داشته‌ست

در ششجهت تنیدن آهنگ حیرتی‌ست
قانون درد دل چقدر تار داشته‌ست

آگاه نیست هیچ‌کس از نشئهٔ حضور
حیرت هزار ساغر سرشار داشته‌ست

نقش نگار خانهٔ دل جز خیال نیست
آیینه هرچه دارد از آن عار داشته‌ست

ای از جنون جهل تن آسانی آرزوست
هوشی که‌سایه را که‌نگونسار داشته‌ست

قد دو تاست حلقهٔ چندین سجود ناز
گویا سراغی از در دلدار داشته‌ست

هرچند داغ‌گشت دل و دیده خون‌گریست
آگه نشدکه عشق چه آزار داشته‌ست

بیدل تو اندکی گره دل گشاده کن
کاین نوغزل چه‌صنعت اسرار داشته‌ست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹۴

عجز ما چندین غبار از هرکمین برداشته‌ست
آ‌سمان را هم‌ که می‌بینی زمین برداشته‌ست

حق سعی ریشه بسیار است بر نخل بلند
پای درگل رفته ما را اینچنین برداشته‌ست

کوشش بیهوده خلقی را به‌ کلفت غوطه داد
موج در خورد تلاش‌، از بحر، چین برداشته‌ست

تا نفس زد تخم خواب ریشه‌ها گردید تلخ
دل جهانی را به فریاد حزین برداشته‌ست

برحلاوت دوستان یک چشم عبرت وا نکرد
این همه زخمی‌ که موم از انگبین برداشته‌ست

بیش ازین تاب‌ گرانیهای دل مقدور نیست
ناله دارد کوه تا نامم نگین برداشته‌ست

بی‌گرانی نیست تکلیفی که دارد سرنوشت
پشت ابرو هم خم از بار جبین برداشته‌ست

سعی ما چون شمع رفت ‌آخر به تاراج عرق
نخل باغ ناتوانیها همین برداشته‌ست

سایه بودیم این زمان خورشید گردونیم و بس
نیستی ما را چه مقدار از زمین برداشته‌ست

بیدل از افلاس ما رز جنون پوشیده نیست
دست کوته تا گریبان آستین برداشته‌ست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹۵

جایی‌که مرگ شهرت انجام داشته‌ست
لوح مزار هم به نگین نام داشته‌ست

یاران تأملی‌که درتن عبرت انجمن
چینی مو نهفته چه پیغام داشته‌ست

غیر از ادای حق عدم چیست زندگی
بیش وکم نفس همه یک وام داشته‌ست

راحت درین قلمرو از آثار هوش نیست
خوابیده است اگرکسی آرام داشته‌ست

دل در خم‌کمند نفس ناله می‌کند
ما راگمان گه زلف بتان دام داشته‌ست

موی سفیدکم‌کمت از هوش می‌برد
پیری قماش جامهٔ احرام داشته‌ست

در هر سر آتش دگر [‌ست از هوای دل
یک خانه آینه چقدر بام داشته‌ست

هرجا خرام خوش نگهان‌گرد ناز بیخت
تا چشم نقش پا گل بادام داشته‌ست

بخت سیاه رونق بازارکس مباد
در روز نیز سایه همین شام داشته‌ست

دل تیره به‌که چشم ندوزد به خوب و زشت
تا صیقلی‌ست آینه ابرام داشته‌ست

قدر سخن بلندکن از مشق خامشی
حرف نگفته معنی الهام داشته‌ست

از هر خمی‌که جوش معانی بلند شد
بیدل به‌گردش قلمت جام داشته‌ست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹۶

صاحب خلق حسن‌،‌ گلها به دامن داشته‌ست
چرب ‌و نرمی ‌درطبایع‌، ‌آب‌ و روغن داشته‌ست

با دل جمع آشنا شو از پریشانی برآ
در بهار نادمیدن دانه خرمن داشته‌ست

وصل‌خواهی زینهار از فکر راحت قطع‌ کن
وادی عشاق منزل نام رهزن داشته‌ست

بی‌نشانی همتان از هرچه‌گویی برترند
منظر این شاهبازان یک نشیمن داشته‌ست

آفت جانکاه دارد برگ و ساز اعتبار
شمع ‌از پهلوی‌ چرب‌ خویش دشمن داشته‌ست

زیرگردون ‌سود و سودای ‌همه با گردش است
این دکان‌، سنگ ترازو در فلاخن داشته‌ست

داغم از زیر و بم ساز خیال آهنگ عشق
هم خودش‌می‌فهمدآن‌حرفی‌که‌با من‌داشته‌ست

کاروان عمر را یک نقش پا دنباله نیست
شوخی رفتار ما، بی‌رشته سوزن داشته‌ست

چیست مغروری ز فکرخویش غافل زبستن
ازگریبان آنکه سر برداشت گردن داشته‌ست

جا‌ن‌کنی در عجز و طاقت ناگزیر آدمی‌ست
از نگین تا قبر، این فرهادکندن داشته‌ست

همت عیش و الم بر دل مبندید از ثبات
هرچه دارد خانهٔ آیینه رفتن داشته‌ست

آتش افتاده‌ست بیدل در قفای کاروان
گلشن ما آنچه دارد باب‌ گلخن داشته‌ست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹۷

چون شمع اگر خلق پس و پیش‌گذشته‌ست
تا نقش قدم پا به سر خویش‌گذشته‌ست

در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد
زین بادیه خلقی به دل ریش‌گذشته‌ست

گر راهروی براثر اشک قدم زن
هستی‌ست خدنگی که ز هرکیش گذشته‌ست

شاید ز عدم گل کند آثار سراغی
ز دشت غبار همه‌کس پیش‌گذشته‌ست

هر اشک‌که‌گل‌کرد ز ما و تو به راهی‌ست
این آبله‌ها بر سر یک نیش‌گذشته‌ست

روز دو دگر نیز به‌کلفت سپری‌گیر
زین پیش هم اوقاف به تشویش‌گذشته‌ست

شیخان همه آداب خرامند ولیکن
زین قافله‌ها یکدو قدم ریش‌گذشته‌ست

آدمگری از ریش بیاموزکه امروز
هر پشم ز صد خرس‌و بز و میش‌گذشته‌ست

ی پیر خرف شرم‌کن از دعوی شوخی
عمری که‌کمش می‌شمری بیش‌گذشته‌ست

زین بحرکه دور است سلامت زکنارش
آسوده همین کشتی درویش گذشته‌ست

سرمایه هوایی‌ست چه دنیا و چه عقبا
از هرچه نفس بگذرد از خویش‌گذشته‌ست

بیدل به جهان‌گذران تا دم محشر
یک قافله آینده میندیش گذشته‌ست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۹۸

دل از ندامت هستی‌، مکدر ا‌فتاده‌ست
دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتاده‌ست

درین بساط‌، تنزه کجا، تقدس‌کو
مسیح رفته و نقش سم خر افتاده‌ست

مرو به باغ‌که از خنده‌کاری‌گلها
درین هوسکده رسم حیا برافتاده‌ست

فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر
بلندی سر این بام بر در افتاده‌ست

به هرطرف نگری خودسری جنون دارد
جهان‌خطی‌ست که بیرون‌مسطر افتاده‌ست

به غیر چوب زمینگیری از خران نرود
عصاکجاست‌که واعظ ز منبر افتاده‌ست

نرفت شغل‌گرفتاری از طبیعت خلق
قفس شکسته به آرایش پر افتاده‌ست

کسی به منع خودآرایی‌ات ندارد کار
بیا که خانهٔ آیینه بی‌در افتاده‌ست

سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه
ز بی‌نمی چقدر چشم ما تر افتاده‌ست

به عافیت چه خیال است طرف بسش ما
مریض عشق چوآتش به بسترافتاده‌ست

فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود
محیط در عرق سعی گوهر افتاده‌ست

توهم به حیرت ازبن بزم صلح‌کن بیدل
جنون حسن به آیینه‌ها درافتاده‌ست
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 70 از 283:  « پیشین  1  ...  69  70  71  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA