انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 82:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  81  82  پسین »

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۹

جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود
کی به جانی باز ماند، هر که را جانی بود؟

آب چشم و جان شیرین را کجا دارد دریغ
هر که او را چون خیال دوست مهمانی بود؟

از خیال غمزه غماز کافر کیش او
هر زمانی بر دل من تیربارانی بود

نامسلمان چشم ترکت را نمی‌دانم چه بود؟
زانکه دایم در پی خون مسلمانی بود

با خیال روی و مویش عشق بازد روز و شب
هر کجا با بنده ماهی در شبستانی بود

با ملاقات یار شو، گو از سلامت دور باش
هرکه او در عاشقی، خواهد که سلمانی بود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۱

از چشم من خیال قدش کی برون رود؟
سروی است ناز از لب جو سرو چون رود؟

بنشست در درونم و غیر از خیال یار
رخصت نمی‌دهد که کسی در درون رود

دانی که در دل تو کی آید جمال یار؟
وقتی که هردو عالمت از دل برون رود

از کوی دوست باز نپیچم عنان اگر
بینم به چشم خویش که سیلاب خون رود

گر نی کمند زلف درازت شود سبب
چون آه من بدین فلک نیلگون رود

واعظ برو فسانه مخوان و فسون مدم!
کی درد عاشقی به فسان فسون رود

یک ذره از محبت سلمان اگر نهند
بر کوه، او چو ذره قرار و سکون رود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۲

باد صبا به باغ به بوی تو می‌رود
در گلستان حکایت روی تو می‌رود

چونت خرم به جان که به بازار عاشقی
هر دو جهان به یک سر موی تو می‌رود

با باد بوی توست دل ناتوان من
گر می‌رود به باد، به بوی تو می‌رود

زان آمدم که بر سر کوی تو سر نهم
مقبل کسی که در سر کوی تو می‌رود

بامی از آن خوش است سر عارفان که می
در کاسه‌های سر ز سبوی تو می‌رود

جوری که رفت و می‌رود امروز در جهان
از چشم مست عربده جوی تو می‌رود

مشکین دلم از آنکه مرادم به دم سخن
در طره‌های غالیه بوی تو می‌رود

از جوی دیده خون جگر بیش از این مریز
سلمان که آب بحر ز جوی تو می‌رود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۳

آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود
می‌آید او و عقل من از جا همی رود

حوریست بی‌رقیب که از روضه می‌چمد
جانیست نازنین که به تنها همی رود

از زنگبار زلف پراکنده لشگری
بر خویش جمع کرده به یغما همی رود

ما را اگر چه ساخت به خواری چو خاک راه
شکرانه می‌دهیم که بر ما همی رود

مسکین دلم به قامت او رفت و خسته شد
زان خسته می‌شود که به بالا همی رود

گویی چرا به منزل ما هم نمی‌رسند
آهم که از ثری به ثریا همی رود؟

دل قطره‌ای ز شبنم دریای عشق اوست
کز راه دیده باز به دریا همی رود

سلمان چو خامه، نامه به سودا سیاه کرد
بس چون کند که کار به سودا همی رود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴

گرز خورشید جمالت ذره‌ای پیدا شود
هر دو عالم در هوایش، ذره‌سان دروا شود

شمع دیدارش اگر از نور تجلی پرتوی
افکند بر کوه، چون پروانه نا پروا شود

عاشق صادق چه داند کعبه و بتخانه چیست؟
هر کجا یابد نشان یار خود آنجا شود

در شب هجرش به بوی وعده فردای وصل
حالیا جان می‌دهم تا صبح تا فردا شود

صد هزار آیینه دارد شاهد مه روی من
رو به هر آیینه کارد جان درو پیدا شود

در سرم سودای زلف توست و می‌دانم یقین
کاین سر سودایی من، در سر سودا شود

خرقه سالوس بر خواهم کشید از سر ولی
ترسم این زنار گبری در میان رسوا شود

می‌زنندم بر درش، چون حلقه و من همچنان
همتی در بسته باشد تا که این در، وا شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۵

آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟
یا به عشق تو مجرد ز علایق نشود؟

با تو داردم زازل سابقه عشق ولی
کار بخت است و عنایت به سوابق نشود

در سرم هست که خاک کف پای تو شوم
من برینم، مگر بخت موافق نشود

شعله آتش دل، سر به فلک باز نهاد
دارم امید که دودش به تو لاحق نشود

می‌کند دست درازی سر زلفت مگذار
تا به رغم دل من با تو معانق نشود

هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد
که تو داری، ز چه محبوب خلایق نشود؟

شب به یاد تو کنم زنده گواهم صبح است
روشن این قول به بی‌شاهد صادق نشود

با دهان و لب تو جان مرا رازی هست
همه کس واقف اسرار دقایق نشود

کار کن کار که کار تو میسر سلمان
به عبارات خوش و نکته رایق نشود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۶

دل ز وصل او نشان بی‌نشانی می‌دهد
جان به دیدارش امید آن جهانی می‌هد

جوهر فر دهانش طالب دیدار را
بر زبان جان جواب « لن ترانی» می‌دهد

جز سرشک لاله رنگم در نمی‌آید به چشم
کو نشانی زان عذار ارغوانی می‌دهد

دیده بر راه صبا دارم که از خاک رهش
می‌رسد وز گرد راهم ارمغانی می‌دهد

زندگی از باد می‌یابم که او در کوی دوست
می‌شود بیمار وز آنجا زندگانی می‌دهد

نرگسش در عین مستی دم به دم چشم مرا
ساغری از خون لبالب، دوستگانی می‌دهد

زخم شمشیر تو را میرم که در هر ضربتی
جان سلمان را حیات جاودانی می‌دهد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۷

یار دل می‌جوید و عاشق روانی می‌دهد
چون کند مسکین در افتادست و جانی می‌دهد؟

چون نمی‌افتد به دستش آستین وصل دوست
بر در او بوسه‌ای بر آستانی می‌دهد

گفت: لعلت می‌دهم کام دلت، باری مرا
گر نمی‌بخشد لبت کامی، زبانی می‌دهد

با وصالش می‌توانم جاودان خوش زیستن
گر فراق او مرا یکدم امانی می دهد

گو برون کن جان و دل هرکس که او چون جام می
می‌رود خود را به دست دلستانی می‌دهد

گفتمش موی تو بر زانو چه آید هر زمان؟
گفت: پیشم شرح حال ناتوانی می‌دهد

گفتم: از من هیچ ذکری می‌رود در حلقه‌اش؟
گفت: سودا بین که تشویش فلانی می‌دهد

غم مخور سلمان به غم خوردن که چرخ از خوان خویش
هر همایی را که بینی استخوانی می‌دهد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۸

بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید
حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید

برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
لعلت خیال پرده اسرار ما درید

زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه
زنار بسته بر سر کوی مغان کشید

خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق
بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید

اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست
سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید

خرم کسی که بر سر بازار عاشقی
کایزد مرا و عشق تو را با هم آفرید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۹

دل پی دلدار رفت و دیده چو این حال دید
اشک به دندان گرفت دامن و در پی دوید

دید میان دل و دیده که خونست اشک
جست برون ز میان، رفت و کناری گزید

هر دو جهان دل به باد، که خواهد مگر
از طرف آن بهار، بوی هوایی دمید

مقصد و مقصود دل، جز دهن تنگ او
نیست دریغا که هست، مقصد دل ناپدید!

گر تو چو شمعم کشی، از تو نخواهم نشست
ور تو به تیغم زنی، از تو نخاوهم برید

از می و مطرب مکن، مدعیا منع من
تا غزلی‌تر بود، قول تو خواهم شنید

بر در ارباب دل، از در رحمت در آی
کانکه به جایی رسید، از در رحمت رسید

فتح رفیق کلید، دانی سلمان چراست؟
کز بن دندان کند، خدمت در چون کلید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 22 از 82:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  81  82  پسین » 
شعر و ادبیات

Salman Savoji | مجموعه دل نوشته های سلمان ساوجی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA