ارسالها: 7673
#741
Posted: 3 Jun 2012 10:47
غزل شمارهٔ ۷۳۹
تومست وهم ودرین بزم بوی صهبا نیست
هنوزجزبه دل سنگ جای مینا نیست
خیال عالم بیرنگ رنگها دارد
کدام نقشکه تصویر بال عنقا نیست
بمیر وشهره شوای دلکزین مزار هوس
چراغ مرده عیان است و زنده پیدا نیست
به چشم بسته خیال حضور حق پختن
اشارهایستکه اینجا نگاه بینا نیست
دلت به عشوهٔ عقبا خوش است ازین غافل
که هرکجا، تویی، آنجا به غیر دنیا نیست
به هرچه وارسی از خودگذشتنی دارد
بههوش باشکه امروز رفت وفردا نیست
به نامیدی ما، رحمی، ای دلیل فنا!
که آشیان هوسیم ودرین چمن جا نیست
حریرکارگه وهم را چه تار و چه پود
قماش ما ز لطافت تمیزفرسا نیست
تو جلوه سازکن و مدعای دل دریاب
زبان حیرت آیینه بیتقاضا نیست
غریق بحر ز فکر حباب مستغنیست
رسیدهایم به جاییکه بیدل آنجا نیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#742
Posted: 3 Jun 2012 10:49
غزل شمارهٔ ۷۴۰
قانون ادب پرده در صورت و صدا نیست
زین ساز مگو تا نفست سرمه نوا نیست
از هرچه اثر واکشی افسانه دلیل است
سرمایهٔ این قافله جز بانگ درا نیست
هر حرف که آمد به زبان منفعلم کرد
کم جست ازین کیش خدنگی که خطا نیست
همت چقدر زیر فلک بال گشاید
پست است به حدی که درین خانه هوا نیست
عمریست که از ساز بد اندامی آفاق
گر رشته و تابیست به هم تنگ قبا نیست
ما را تری جبهه به عبرت نرسانید
جنس عرق سعی زدگان حیا نیست
بیعجز رسا قابل رحمت نتوان شد
دستی که بلندی رسدش باب دعا نیست
هشدار که در سایه دیوار قناعت
خوابیست که در خواب پر و بال هما نیست
واماندهٔ عجزیم ز افسون تعلق
گر دل نکشد رشته، نفس آبلهپا نیست
ازجهل وخردتا هوس وعشق ومحبت
جز ما چه متاعیست که در خانه ما نیست
ما را کرم عام تو محتاج غنا کرد
گر جلوه تغافل زند آیینه گدا نیست
جز معنی از آثار عبارت نتوان خواند
گر غیر خدا فهم کنی غیر خدا نیست
هر بیبصری را نکند محرم تحقیق
آن دست حنا بسته که جز رنگ حنا نیست
بیدل رم فرصت چمنآراست در اینجا
گل فکر اقامت چه کند رنگ بجا نیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#743
Posted: 3 Jun 2012 10:50
غزل شمارهٔ ۷۴۱
نیاز نامهٔ ما عرض سجده عنوانیست
ز خامه آنچه برون ریخت نقش پیشانیست
درین جریده به تسخیر وحشیان خیال
صریر خامه نفسسوزی پریخوانیست
سروش انجمن عشق این ندا دارد
که هر چه میشنوی نغمهٔ تو میدانیست
چه جلوهها که از این انجمن نمیگذرد
تو فال آینه زن گر دماغ حیرانیست
مجاز پردهٔ ناموسی حقیقت توست
به هوش باش که زیر لباس عریانیست
دمیدهایم چو صبح از طبیعت وحشت
غبار ما همه آثار دامنفشانیست
عدم توهم هستیست هرچه باداباد
رسیدهایم به آبادیی که وبرانیست
به پیچ و تاب نفس دل مبند فارغ باش
که این غبار تپش کاکل پریشانیست
غرور شیوهٔ اهل ادب نمیباشد
سری که موج گهر میکشد گریبانیست
قماش فهم نداریم ورنه خوبان را
اتوی پیرهن ناز چین پیشانیست
به جزر و مد تلاطم سبب مخواه و مپرس
محیط سودن کفهای ناپشیمانیست
غبار مهلت هستی کسی چه بشکافد
ز خاک میشنویم اینکه باد زندانیست
مکن تهیهٔ آرایش دگر بیدل
چراغ محفل تسلیم چشم قربانیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#744
Posted: 3 Jun 2012 10:50
غزل شمارهٔ ۷۴۲
برچهرهٔ آثارجهان رنگ سبب نیست
چون آتش یاقوتکه تب دارد و تب نیست
وهماستکه در ششجهتش ریشه دویدهست
سرسبزی این مزرعه بیبرگکنب نیست
چشمی به تأمل نگشودهست نگاهت
بروضع جهانگر عجبت نیست عجب نیست
تا زندهای امید غنا هرزه خیالیست
این آمد ورفت نفست غیرطلب نیست
شغل هوس خواجه مگرگم شود از مرگ
اینحکهٔ هنگامهٔ حرص است جرب نیست
در هیچ صفت داد فضولی نتوان داد
تا دل هوسانشاست جهان جای طلب نیست
دور است شکست دل از آرایش تعمیر
اینکارگه شیشهٔ رنگ است حلب نیست
تسلیموسر وبرگ فضولی چه جنون است
گر ریشهکند دانهات ازکشت ادب نیست
کاملادبان قانع یک سجده جبینند
مشتاق زمینبوس هوس تشنهٔ لب نیست
بیباده دل از زنگ طبیعت نتوان شست
افسوسکه در آینهها آب عنب نیست
بیدل غم روز سیه ازما نتوان برد
چین سحراینجا شکن دامن شب نیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#745
Posted: 3 Jun 2012 10:50
غزل شمارهٔ ۷۴۳
برگ و سازم جز هجومگریهٔ بیتاب نیست
خانهٔ چشمیکه من دارمکم ازگرداب نیست
رشتهٔ قانون یأسم از نواهایم مپرس
درگسستن عالمی دارمکه در مضراب نیست
تا به ذوقگوهر مقصد توان زد چشمکی
در محیط آرزو یک حلقهٔگرداب نیست
دست و پا از آستین و دامن آنسو میزنیم
مشرب دیوانگان زندانی آداب نیست
در شبستان سیه بختی ز بسگمگشتهایم
سایهی ما نیز بار خاطر مهتاب نیست
زاهدا لاف محبت سزنی هشیار باش
زخم شمشیراست این خمیازهٔ محراب نیست
خار خار بوریا و دلق فقر از دل برآر
آتشاستایخواجهاینهامخملوسنجابنیست
دیدهها باز است و اسباب تماشا مغتنم
لیکدرملک خرد جز جنس غفلت یاب نیست
ز اخلاط سخترویانکینه جولان میکند
سنگ وآهن تا به هم ناید شرربیتاب نیست
حال دل پرسیدهای بیطاقتی آماده باش
شوخی افسانهٔ ما دستگاهخوابنیست
مدعا تحقیق و دل جنس امید، آه از شعور
ما چنان آیینهای داریمکانجا باب نیست
آنچهمیگویند عنقا ای زخود غافل تویی
گرتوانییافت خودرا مطلبینایاب نیست
شوخی تمثال هستی برنیابد پیکرم
آنقدر خاکمکه در آیینهٔ من آب نیست
بیدل آن برقنظرها آنچنان در پرده ماند
غافلانگرم انتظار و محرمان را تاب نیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#746
Posted: 3 Jun 2012 10:51
غزل شمارهٔ ۷۴۴
بیرخت در چشمهٔ آیینه خاک است آب نیست
چشم مخملرازشوق پای بوست خواب نیست
بعدکشتن خون ما رنگ ست درپرواز شوق
آب وخاک بسملت ازعالم سیماب نیست
شوخی مهتاب و تمکینکتان پرظاهر است
بر بنای صبر ما شوقتکم از سیلاب نیست
کی تواند آینه عکس ترا در دل نهفت
ضبط اینگوهر به چنگ سعی هرگرداب نیست
سایه را آیینهٔ خورشید بودن مشکل است
خودبهخوددرجلوهباش اینجاکسیراتابنیست
خرقه از لخت جگر چون غنچه در برکردهایم
در دیار ما قماش دلدرستیبابنیست
ای حباب از سادگی دست دعا بالا مکن
در محیط عشق جز موج خطرمحرابنیست
برگ برگ اینگلستان پردهدار غفلت است
غنچهٔ بیدار اگرگلگشتگل بیخواب نیست
دور نبودگر فلک ییچد به خویش از نالهام
دود را از شعله حاصل غیرپیچ و تاب نیست
تا توانی چون نسیم آزادگی ازکف مده
آشنای رنگ جمعیتگل اسباب نیست
از فروغ این شبستان دست باید شست و بس
آب گردیدهست سامان طرب مهتاب نیست
بیدل از احباب دنیا چشم سرسبزی مدار
کشتاین شطرنجبازان دغل سیراب نیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#747
Posted: 3 Jun 2012 10:51
غزل شمارهٔ ۷۴۵
جزخوندل زنقد سلامت به دست نیست
خط امان شیشه به غیر از شکست نیست
آرام عاشق آینهپردازی فناست
مانند شعلهایکه زپا تا نشست نیست
خلقی به وهم خویش پرافشان وحشت است
لیک آنقدر رمیکهکس از خویش رست نیست
بنیاد عجز ریختهٔ رنگ سرکشیست
در طرهایکه تاب ندارد شکست نیست
ماییم و سرنگونی ازپا فتادگی
در وادییکه نقش قدم نیز پست نیست
جمعیت حواس در آغوش بیخودیست
ازهوش بهره نیستکسی راکه مست نیست
دیوانگان اسیر خم و پیچ وحشتند
قلاب ماهیان توموج است شست نیست
دل صید شوق و دیده اسیر خیال توست
ویرانهکشوریکه به این بند و بست نیست
عالم فریب دیدهٔ عاشق نمیشود
آیینهٔ خیال تو صورتپرست نیست
آسودگی چگونه شود فرش عافیت
پای مراکه آبله هم زیردست نیست
بیدل بساط وهم به خود چیدهام چو صبح
ورنه زجنسهستی منهرچههستنیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#748
Posted: 3 Jun 2012 10:52
غزل شمارهٔ ۷۴۶
هیچکس چون من درین حرمانسرا ناشاد نیست
عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست
کیست تا فهمد زبان بینواییهای من
از لب زخمم همین خون میچکد فریاد نیست
آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست
در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست
با نفسگردد مقابلکاش شمع اعتبار
در زمین پست میسوزبم کانجا باد نیست
موج و کف مشکل که گردد محرم قعر محیط
عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست
زشتی ما را به طبع روشن افثادستکار
هرکجا آیینهپردازیست زنگی شاد نیست
طفل بازیگوش نسیانگاه سعی غفلتیم
هرچه خواندیم از دبیرستان عبرت، یاد نیست
هرچه باشی ناگزیر وهم باید بودنت
خاکشو، خون خور، طبیعت قابل ارشاد نیست
سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش
غیرنقش پا شدن خشتی درین بنیاد نیست
پیکر خاکی به ذوق نیستی جان میکند
تا نگردد سوده سنگ سرمه بیفریاد نیست
دعوت آفاق کن گر جمع خواهی خاطرت
سیل تا مهمان نگردد خانهات آباد نیست
خفت تغییر برتمکین ما نتوانگماشت
انفعال بال و پر در بیضهٔ فولاد نیست
عشق گاهی قدردان درد پیدا میکند
بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست
بینشان رنگیم و تصویر خیالی بستهایم
حیرت آیینه نقش خامهٔ بهزاد نیست
حرف جرأت، خجلت تسلیم کیشان وفاست
هر چه باداباد اینجا، هر چه باداباد نیست
ضعف پهلو بر کمر میباید از هستی گذشت
شمع اگر تا پای خود دارد سفر بیزاد نیست
انتخاب فطرت دیوان بیدل کردهایم
معنیاش را غیر صفر پوچ دیگر صاد نیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#749
Posted: 3 Jun 2012 10:52
غزل شمارهٔ ۷۴۷
بر تپیدنهای دل هم دیدهای واکردنیست
رقص بسمل عالمی دارد تماشاکردنیست
یا به خود آتش توان زد یا دلی بایدگداخت
گر دماغ عشق باشد اینقدرهاکردنیست
از ورقگردانی شام و سحر غافل مباش
زیرگردون آئچه امروز است فرداکردنیست
هرکف خاکی به جوش صدگدازآماده است
یک قلم اجزای این میخانه صهباکردنیست
خاکما خونگشت و خونها آبگردید وهنوز
عشقمیداندکه بیرویتچه با ماکردنیست
حشر آرامی دگر دارد غبار بیخودی
یک قیامت از شکست رنگ برپاکردنیست
بینشانی میزند موج از طلسمکاینات
گر همه رنگ استهم پرواز عنقاکردنیست
حیرتی دادم خبر از پردهٔ زنگار جسم
شاید این آیینه دل باشد مصفاکردنیست
مشرب درد تو دارم سیر عالمکردهام
گر همهٔکقطرهٔخوناست دلجا کردنیست
اضطرابم درگره دارد کف خاکستری
چون سپند از نالهٔ من سرمه انشاکردنیست
قامت خمگشته میگویند آغوش فناست
ناخنیگلکردهام این عقده هم واکردنیست
شخص تصویریم بیدل زکمال ما مپرس
حرف ما ناگفتنی وکار ما ناکردنیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#750
Posted: 3 Jun 2012 10:52
غزل شمارهٔ ۷۴۸
چون سحر طومارچاک سینهام واکردنیست
آرزو مستوریی داردکه رسواکردنیست
چون حبابم داغ دارد حیرت تکلیف شوق
دیده محروم نگاه و سیر دریاکردنیست
از نفس دزدیدن بویگلم غافل مباش
دامن پیچیدهای دارم که صحرا کردنیست
نیستم بیهوده گرد چارسوی اعتبار
مشت خاکی دارم و با باد سوداکردنیست
خواهشی کو، تا توانم فال نومیدی زدن
سوختن را نیز خاشاکی مهیاکردنیست
جیب نازی میدرد صبح بهار جلوهای
مژده ای آیینه رنگ رفته پیداکردنیست
میکند خاکستری گرد از نقاب اخگرم
قمریی در بیضه مینالدتماشاکردنیست
قید هستی برنتابد جوش استیلای عشق
چون هواگرمیکند بند قبا واکردنیست
کشتی موجی به توفان شکستن دادهایم
تا نفسباقیست دست عجز بالاکردنیست
پیکر خاکی ندارد چاره از عرض غبار
نسخهٔما بسکه بیربط است اجزاکردنیست
عجز می گوید به آواز حزین درگوش من
کز پر وامانده سیر عافیتها کردنیست
لطف معنی بیش ازین بیدل ندارد اعتبار
از خیال نازکت بویگل انشاکردنیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن