انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
علم و دانش
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

زندگی نامه نقاشان ایران و جهان


زن

 
زندگینامه نقاشان ایران وجهان

ودر صورت امکان بیوگرافی انان

-----------------------------------------------------------------
کلمات کلیدی:زندگینامه ,بیوگرافی,نقاشان,نویسندگان,ایران,جهان,زندگینامه نقاشان,نقاشی,بیوگرافی زندگی نامه, استاد,استاد فرشچیان,
     
  ویرایش شده توسط: anna_nemati   
زن

 
بیوگرافی - زندگینامه نقاشان - زندگینامه استاد محمود فرشچیان


استاد محمود فرشچیان«سال‌ها نقاشی نمایانگر اندیشه تفکر شعرا، داستان‌سرایان، نویسندگان و زینت‌بخش کتاب‌ها بود. ولی نگارگر خود را به محدوده فضای بسته جدول و درون متن کتاب مقید ننمود. نقوش در حواشی پیش رفتند، سروها سرکشیدند و ستیغ کوه‌ها حاشیه را شکافتند، ابرهای دربرگیرنده کوهها به اطراف پراکنده شدند و پرندگان درحاشیه و متن به پرواز درآمده تا بدانجا که خویشاوندی شعر و نوشته درآمیزش با جلوه‌گری نقش و جلای رنگها اوج فزونتری یافت. همین انس و الفت دیرپای نقاشی ایرانی با ادبیات سبب شد که حال و هوایی رویایی و شاعرانه در فضای این هنر بوجود آید.»







همان‌گونه که استاد محمود فرشچیان در عبارت فوق اشاره نموده، شیوه‌هایی که میان نگارگران پیشین درایران رواج داشت، بازآفرینی داستان‌ها و اشعار ایرانی بود اشعار شاعران و حکایات سخنوران اغلب بر نقاشی آنان حاکم بود. لیکن محمود فرشچیان نقاشی را از قید شعر رها ساخت. به عقیده وی هر هنرمند باید ذهن و فکر خود را مصوّر کند، آنگونه که ادیبان با واژه و نقاشان با قلم میآفرینند.
آنچه که آثار فرشچیان را از سایرین متمایز می‌سازد، شتابه‌های مدوّر چشمگیرنده نقاشی‌هایش است. البته آثار بهزاد، نقاش بزرگ دوره تیموری و سلطان محمد، نقاش بزرگ دوره صفوی، از نخستین نمونه‌هایی هستند که برپایه ساختار زیربنایی دایره‌وار تصویر شده‌اند، لیکن بنابر نظریه پروفسور الینور سمیز۱، تصویرپردازی مدوّر فرشچیان پویاتر و چهره‌ها، شاخ و برگ‌ها و موجودات افسانه‌ای چنان با یکدیگر در چرخش و پیچ و تاباند که گویی همه در گردابی جای دارند. نقوش این چنینی حتی در قالی‌کاری و کاشی‌کاری ایرانی نیز بدایعی را به‌وجود آورده است.
به عقیده فرشچیان، نقاشی ایرانی هنری است خیالی که از اندیشه نقاش نشأت گرفته نه دیدگاه عینی. در نقاشی سایر کشورها، به عنوان مثال در چین، نهایت قدرت و مهارت درارائه طبیعت به‌کار گرفته شده و وجه تمایز آن با نقاشی ایرانی این است که نقاش ایرانی با روح ناخودآگاه و حس قوی ومعنوی انسانی سروکار دارد. فرشچیان درآثار خود به این حس قوی و معنوی می‌پردازد و طیف گستردهای از حالات وعواطف را ترسیم میکند از جمله حالات درونی انسان، حیوانات، آواز پرندگان، بانگ مرغان و ریزش باران.
در اغلب آثار وی تداوم زندگی و طبیعت آشکار است. وی در حقیقت شور زندگی را با قلم ترسیم می‌کند که در آن زشتی‌ها و زیبایی‌ها در کنار هم به چشم می‌خورند.

● برشی از زندگی
محمود فرشچیان متولد ۱۳۰۸ هجری در اصفهان، از دوران کودکی استعداد و علاقه خود را در زمینه نقاشی نمایان کرد. وی دراین باره می‌گوید:
« ۴ سالگی را خوب به یاد دارم. روی زمین می‌نشستم و نقش‌های قالی را روی کاغذ می‌کشیدم. پدرم هم از این وضعیت راضی بود.»
پدر فرشچیان که نماینده فرش اصفهان بود و آثار نفیس را خریداری و جمع‌آوری می‌کرد، با مشاهده استعداد فرزندش، وی را به کارگاه نقاشی استاد حاج میرزا آقا امامی برد.
« درهمان‌جا حاج میرزا آقا امامی نقش آهو به من داد و گفت تا از روی آن نقاشی کنم، تا صبح روز بعد حدود ۲۰۰ طرح دراندازه‌ها و جهت‌های مختلف کشیدم. برای استاد باورکردنی نبود و از آن به بعد مورد تشویق و تایید ایشان قرار گرفتم.»
یکی دیگر از اساتید فرشچیان، استاد عیسی بهادری بود. در زمان نوجوانی فرشچیان، نحوه آموزش متفاوت بوده بنابر قول وی، استاد بهادری مشق‌هایی ازروی کاشی‌های اصفهان را برای شاگردانش تعیین می‌کرد و طرح‌های آنها رابا اصل نقش‌ها مقایسه می‌نمود. سپس پیش از آنکه آنان رابه‌طور مستقیم از اشکال‌هایشان آگاه کند، از آنها می‌خواست که خود با مقایسه طرح و اصل نقش، اشکال‌های خود را بیابند.
فرشچیان پس از آموزش نزد استاد امامی و بهادری و فارغ‌التحصیلی از مدرسه هنرهای زیبا اصفهان، برای گذراندن دوره هنرستان هنرهای زیبا به اروپا سفر کرد و چندین سال به مطالعه‌ی آثار هنرمندان غربی در موزه‌ها پرداخت. بنابر گفته وی در موزه‌های اروپا، اول کسی بود که وارد موزه می‌شد با بسته‌ای از کتاب و قلم و درنهایت آخر از همه، خود او بود که از موزه خارج می‌شد.
وی هنر قدیم و معاصر اروپا و آمریکا را به خوبی مطالعه کرده و به عصر بین‌المللی هنر خو گرفته، در عین حال وفاداری خود را به نسبت هنر ایران حفظ کرده است.
پس از بازگشت به ایران، فرشچیان کار خود را در اداره کل هنرهای زیبای تهران آغاز کرد و به مدیریت اداره ملی و استادی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران برگزیده شد.
استاد محمود فرشچیان، هم‌اکنون در نیوجرسی آمریکا ساکن است و سفرهای دوره‌ای و فصلی به ایران دارد. علی‌رغم اینکه محل سکونت وی در خارج از ایران است، به گفته خودش هیچ‌گاه از ایران دور نبوده، بلکه درحقیقت درآنجا مجالی را برای خلق آثارش فراهم نموده، چرا که در ایران به دلیل شرکت در مراسم‌ها و جلسات متعدد فرصتی برای نقاشی باقی نمی‌ماند.

● مروری بر تعدادی از آثار استاد فرشچیان
عمده‌ی آثار استاد در چندین جلد کتاب بسیار نفیس و ارزنده و نیز در قالب پوستر و کارت‌های پستال زیبا به چاپ رسیده است. از آن جمله سه جلد کتاب از آثار وی در زمره‌ی «برگزیده‌ی آثار یونسکو» به زیور چاپ آراسته گردیده است. برخی از آثار برجسته استاد عبارتند از:
▪ «ضامن آهو»: استاد فرشچیان در مورد نحوه طراحی شمایل امام رضا(ع) در این اثر می‌گوید:
«اول میخواستم امام را از پشت سر طراحی کنم، ولی مقتضیات تابلو ایجاب می‌کرد که ایشان را از روبرو تصویر نمایم. وقتی به صورت حضرت رسیدم، نتوانستم آنگونه که می‌خواهم طرح را کار کنم. صورت، روزها و ساعت‌ها دست‌نخورده ماند. بعدازظهر یک روز، مثل همیشه که هنگام نقاشی وضو می‌گیرم، وضو گرفتم و رو به مشهد ایستادم و زیارت خاصه‌ی حضرت را خواندم، بعد رفتم سراغ تابلو و قلم را گرفتم و شروع کردم. بدون آنکه قلم را بردارم یا طرح را عوض کنم، صورت را ساختم. وقتی هم که تمام شد دیگر تغییری در آن ایجاد نکردم.» همچنین ایشان در مورد ویژگی این اثر می‌گوید:
«تمام عناصر تشکیل‌دهنده‌ی تابلوی ضامن آهو و تمام خطوط و پرسوناژهای آن، همه معطوف به وجود امام رضا هستند و تمام منحنی‌ها به‌سوی ایشان ختم می‌شوند. پرسوناژ امام (ع) از لحاظ رنگ و فرم هم طوری قرار گرفته که در فراز بوده و باقی عناصر در فرود باشند. در چهره‌ی بچه‌ آهوانی که به خدمت حضرت می‌آیند، حالتی از خوشحالی و شادمانی توأم با احترام دیده می‌شود، که این احترام به‌صورت زانو زدن در برابر امام (ع) متجلی است.»
▪ «پنجمین روز آفرینش»: در این تابلو همه‌ی مخلوقات زمینی و آسمانی به ستایش پروردگار مشغول‌اند. ماهی‌ها و پرندگان واقعی و تخیلی در دریاهای طوفانی شناور و بر آسمان ابری در پروازند.
▪ «عصر عاشورا»: استاد در مورد نحوه طراحی این اثر جاویران می‌گوید:
«سه سال پیش از انقلاب روز عاشورا مادرم مرا نصیعت کرد و گفت: بروضه گوش کن تا چند کلمه حرف حساب بشنوی. و من با ایشان گفتم: من اول در اتاقم کاری دارم بعد خواهم رفت.
حال عجیبی به من دست داد. وارد اتاق شدم، قلم را برداشتم و تابلوی عصر عاشورا را شروع کردم. قلم را که برداشتم تابلویی شد که الآن هست بدون هیچ تغییری».
▪ «طراحی ضریح امام رضا»: این کار هفت سال به‌طول انجامید و یادمانی است خجسته در تاریخ فرهنگ و هنر ایران که استاد به‌صورت افتخاری انجام داده است.

● نظرات تعدادی از هنرشناسان در مورد کارهای استاد فرشچیان
▪ کویچیرو ماتسورا، مدیرکل یونسکو:
«استادی او استادی افسونگری است که گذشته، حال و آینده را در جلوه‌گاهی شکوهمند و والا فارغ از قید زمان به‌هم‌می‌آمیزد.»
▪ پرفسور دکتر امبرتو بالدینی، استاد کرسی تاریخ هنر و رئیس دانشگاه بین‌المللی هنر فلورانس ایتالیا:
«برای دریافت باطنی یا درونی کار فرشچیان دیدی ژرف‌نگر لازم است و صبری زمان‌گیر. فرشچیان در حوزه‌ی نقاشی ایرانی یک نقطه‌ی عطف و پدیده‌ی شگرف به‌شمار می‌آید.»
▪ هوانگ جو، نقاش بزرگ چین و ریاست مرکز تحقیقات هنری چین و رئیس موزه‌ی هوانگ پکن:
«این امتیازات و ویژگی‌های، هنری استاد محمود فرشچیان را به‌صورت یکی از چهره‌های درخشان هنر نقاشی معاصر درآورده است و از محدود هنرمندان ماندگار ساخته که تنها فرزند زمان خویش نیستند و ارزشیابی آنان فقط به معیارهای زمان و مکان خودشان محدود نمی‌گردد.»
▪ زینچوک، منتقد و هنرشناس موزه‌ی شوچنگو کیف اکراین:
«تنها هنرمندی که نشانی از خداوند بخشنده‌ی مهربان دراوست می‌تواند شاهکارهایی این‌چنین بی‌مانند بیافریند که در آنها کردارهای معنوی و دستاوردهای انسانی، تا این حد محسوس و طبیعی بازتاب یافته است.»
▪ پرفسور دکتر برت فراکنر، رئیس کرسی ایرانشناسی، زبان، تاریخ و فرهنگ دانشگاه هامبرگ آلمان:
«نقاشی محمود فرشچیان آثاری را نشان می‌دهد که پیوند تمام‌عیار با هنر اصیل ایران دارد، اما بیش از آن هنری را نمایان می‌سازد که متعلق به بشریت و همه‌ی جهان است و به نسل ما می‌آموزد که هنر او نه‌تنها متعلق به یک تمدن خاص بلکه بخشی از میراث هنری و فرهنگی جهان به‌شمار می‌رود.»
▪ دکتر شیکنو بوکیمورو، رئیس موزه‌ی هنر استانداری هیوکن ژاپن:
«فرشچیان در آثارش ابدیت کائنات را به یاری چرخش‌های خیرهک‌ننده بازنمایی می‌کند.»
درخشش استاد بر تارک هنر ایران موجب شد که نام ایشان در فهرست چهره‌های ماندگار ایران ثبت گردد. از ایزد یکتا برای ایشان سلامتی و کامیابی طلب می‌کنیم.

● کلام آخر از زبان استاد
بماند سالها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذره خاک افتاده جایی
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی‌بینم بقایی
مگر صاحبدلی از روی رحمت
کند بر حال درویشان دعایی

● منتخبی از جوایز
▪ ۱۳۷۹: انضمام نام هنرمند در فهرست روشنفکران قرن بیست و یکم
▪ ۱۳۷۲: نشان درجه یک هنر
▪ ۱۳۶۴: تندیس طلایی اسکار ایتالیا
▪ ۱۳۶۳: نشان هنر نخل طلایی ایتالیا
▪ ۱۳۶۳: تندیس طلایی اروپایی هنر، ایتالیا
▪ ۱۳۶۲: دیپلم آکادمیک اروپا، آکادمی اروپا – ایتالیا
▪ ۱۳۶۱: دیپلم لیاقت دانشگاه هنر، ایتالیا
▪ ۱۳۶۰: مدال طلای آکادمی هنر و کار، ایتالیا
▪ ۱۳۵۲: جایزه‌ی اول وزارت فرهنگ و هنر، ایران
▪ ۱۳۳۷: مدال طلای جشنواره‌ی بین‌المللی هنر، بلژیک
▪ ۱۳۳۱: مدال طلای هنر نظامی، ایران
     
  
زن

 
زندگینامه استاد محمد سعید مشعل

استاد محمد سعید مشعلاستاد محمد سعید مشعل یکی از چهره های تابناک هنر نقاشی و منیاتوری معاصر کشور است. وی خدمات شایانی را در عرصه گسترش و ترویج سبک میناتوری و نقاشی بهزاد انجام داد استاد نه تنها در داخـــل کشور، بلکه بیرون از مرز های این سر زمین هنر خیز و هنر پرور از نام و شهرت برخوردار بود که هنرمندان چیره دست به هنر نقاشی و منیاتوری او عرج فروانی قایل اند.

اگر به آثار و تابلو های بجـــــا مانده استاد به دقت نظر انـــدازی شود، دیده می شود که وی چگونه در ناله پرندگان درخشندگی و طروات گلها و شگــــــوفه ها ، غرش و مستی امـــــواج دریا ها ، حسن و مقبولی و تناز پریرویان و وجد و سماع صوفیان ، طوریکه حافظ ، جامی ، مولوی و عطار نیشاپوری در شعر می سرودند وی در هنر نقاشی و میناتوری خویش مجسم مینمود.




او با نگاه هنرمنــــدانه درک قوی، چـــــرخش اسرار آمیز قلم نقاشی احساس درونی را به حیث بهترین و بزرگترین اثر های هنری خویش را به وطن داران خویش هدیه میکرد.

وی در سال ۱۲۹۲ خورشیدی در ولایت غــــــور پای به عرصه وجود گذاشت. پدرش حاجی محمود خان فرزند سردار غلام رسول خان ، در غور نزد مردم از احترام خـاصی برخوردار بودند. استاد مشعل تحصیلات ابتدایه خود را در غور نزد علما و اساتید آنجا فرا گرفت.

اقلب هنر شناسان به این عقیده اند که نقاشی را باید به شعر مقــــدم شمرد زیرا نقاشی زبان عمومی است و همه اقوام و ملل از آن بهره میبرند.

هر چند مکتب هنری استاد کمـــــال الدین بهزاد با گذشت زمان رنگ عوض میکند ولی نمود ها و جلوه ای برازنده هنری این مکتب به همه رسالت هایش حفظ گردیده است. زیرا تداوم شیوه این مکتب را میتوان در وجود هنرمندانی جستجو کرد کــــــه قسمت اعظم زندگی پربــــــار خود را با تحمل مشکلات فروان در احیای این هنر دلسوزانه وقف نموده و در پرتوی رهنمود چنین ابر مردان هنر است که نام نـامی مکتب و هنرستان بهزاد را در محیط ادبپرور هرات زنده نگه داشته است.

استاد مشعل از جمله چهره ها هنری و بــــــا اعتبار فرهنگی کشور است که هنر نقاشی و میناتوری را در سطح هرات و سایر نواحی کشور به حیث یک میراث فـــرهنگی حفظ کرده است، زیرا به اساس ابتکار او ۳۸ سال قبل از امروز هنر میناتوری جــز مضامین دارلمعلمین وقت هرات در آمد و صد ها شاگرد صنوف عالی آن ادب گاه را از همان وقت بصورت عملی و نظری در ســـاحه هنر میناتوری آموزش داده است که بیشتر آنها به صفت معلم هنر ها ظریفه در سر تا سر کشور تقسیمات و توظیف گردیده اند.

مفکوره تاسیس لیسه استاد کمـال الدین بهزاد و خانه هرات نیز از ابتکارات آن استاد بزرگوار می باشد. که بعد از فراغت از این لیسه به پوهنخی هنر های زیبا پوهنتون هرات شامل میگردند.

استاد محمد سعید مشعل با وجود کبرسن و مریضی قلبی که طی سالـــهای اخیر دامن گیرش شده بود هرگز خود را به بستر بیماری نینداخته بلکه در اتاق هنری اش از آموزش دادن شاگردان جدید به تدوین آثار و فرآورده های ادبی و هنری اش مــــی پرداخت و از علاقه مندان و شیفته گان هنرش کـــه همیشه بدیدار او می شتافتند با گرمی استقبال می کرد.

سر انجام این هنر مند شهیر کــــــه او را بهزاد ثانی لقب داده بودنـــــد به عمر ۸۴ سالگی در سال ۱۳۷۶ خورشیدی در هرات چشم از جهانی فانی پوشید و در جـوار مزار حضرت امام فخرالدین رازی ( رح ) بخاک سپرده شد.روح اش شاد باد
     
  
زن

 
زندگینامه استاد علی‌اکبر یاسمی

استاد علی‌اکبر یاسمی● معلم هنر (۱۳۴۱-۱۲۸۰)
نقاش جوان دست به گریبان هجوم نابسامانی‌ها، بلاتكلیف و سرگردان انتخاب راهی برای تامین مخارج خود و خانواده است كه نامه‌یی از اداره معارف تبریز دریافت می‌كند. در آن نامه، «محمدعلی تربیت» رئیس معارف وقت كه در ملاقاتی از سر تصادف با استاد كمال‌الملك وصف هنر آفرینی و ذوق و استعداد سزاوار ستایش نقاش را از زبان استاد شنیده است، با احترام و ستایش تمام از مرتبه هنری و هنر آفرینی نقاش، خواستار آن شده است كه او تعهد آموزش نقاشی در دبیرستان‌های تبریز را بپذیرد.


«- از قرار، محمدعلی تربیت كه به سهم خودش انسانی اهل فضل و دوستدار هنر بود، به طور اتفاقی، در راهرو وزارت معارف با آقا كمال‌الملك برخورد می‌كند، بعد از سلام و احوالپرسی، آقا كه می‌داند او رئیس اداره معارف تبریز است، از محمدعلی تربیت حال و احوال مرا جویا می‌شوند. آن بزرگوار، اظهار بی‌اطلاعی می‌كند. آقا برآشفته و حیران او را به باد ملامت و گلایه می‌گیرند. آقا، می‌گویند:
«تعجب است آقا، علی‌اكبرخان در تبریز باشد و شما به عنوان رئیس معارف آن‌جا، ندانید او كیست و هنر و مرتبه هنرش كدام است؟ بروید آقا سراغش، بچه‌های من، مثل خود من، اهل تظاهر و تفاخر به هنرشان نیستند. صدسال هم اگر سراغشان را نگیرید،‌ مطمئن باشید آن‌ها سراغ شما را نمی‌گیرند. من این‌جا، با هزار خون دل خوردن مثال علی‌اكبرخان را تعلیم نقاشی داده‌ام كه شماها از حاصل این خون دل خوردن‌ها سود بجویید، شما هم كه خواب هستید و غافل. محمدعلی تربیت می‌گفت، مقابل حرف‌های آقا به راستی كه شرمنده شدم. قول دادم، پشت كوه قاف هم باشی پیدایت كنم. حالا هم خواست و دستور من نیست، آقا توصیه و امر كرده‌اند. خود دانی و ارادتت.»

نقاش جوان، تسلیم فرمان استاد می‌شود. راه و چاره‌یی هم جز تسلیم ندارد. سرنوشت او هم پیوند می‌‌خورد به عاقبت منصورالسلطان‌ (معلم نقاشی وی در دوران معاصر) ای كاش كه او را جهت نثار اندوخته‌ها و تجربه‌های هنری‌اش، به احترام تعالی و تجلی هنرش و اشاعه هنر در جامعه صدا می‌كردند.

اگر این بود، هرگونه تردید و دودلی و امتناع گناهی سخت نابخشودنی به حساب می‌آمد. رئیس معارف وقت، نیازمند معلم موظف نقاشی است، تا هنرمند متعهد نقاش. یكی را می‌خواهد كه به جای منصورالسلطان پیر و خانه‌نشین و تن علیل، بر سر كلاس نقاشی برود، گل و ساغر گلو باریك بر تن تخته سیاه بكشد، خودش را، شاگردانش را فریب دهد، و سرگرم سازد. دیگر پندارها و باورها هم‌، همه هیچ است و پوچ. حالا او بیاید و به اعتراض، معلم نقاشی نشود و این شغل را قبول نكند و باور نداشته باشد، آن‌وقت تنها، سرگردانی‌ها و عزلت نشینی‌ها و درماندگی‌هایش را دامن زده.

باز می‌شود معلم نقاشی بود، سركلاس رفت، از كجا كه ذهن و استعدادهایی هنوز نشكفته و غنچه گل مانده را پیدا نكند و در تن بیابان خشك و بی‌آب و علف ذوق در این خاك، كه روزگاری گلستان هنر بوده است نكارد و پرورش ندهد؟ تفاوت او با منصورالسلطان‌ها در این است كه او به تمامی سنگینی بار تعهدی را كه خواهد پذیرفت، بر دوش خود احساس می‌كند. او اهل تسلیم نیست، قصد ایستادگی دارد و جنگیدن. صد افسوس كه جنگجویان هنر این سرزمین همیشه تنهای تنها در مقابل خیل عظیم ناسپاسان و دغل‌كاران و نیرنگ بازان خالی از هرگونه معرفت و آگاه دلی جنگیده‌اند. جنگیدنی كه گرچه سرانجامش از میدان بدر رفتن و از پای درآمدن بوده، اما شكست هر كدامشان حكایت پیروزی و سرافرازی‌شان را در تاریخ هنر ایران به ثبت رسانده است. چرا كه هنرمندان واقعی، گمنام یا نام آشنا، همه، ماندگارانند. ماندگاران.

«- وقتی آقا پذیرفت كه در مدارس، درس نقاشی بدهد، مرحوم آقا بزرگ(وی استاد یاسمی) خیلی خوشحال شد. مدام خدا را شكر می‌كرد كه زنده است و شاهد سروسامان گرفتن زندگی پسرش شده است. در مقابل، آقا از این‌كه قبول چنین شغلی كرده خلقش بدجوری تنگ شده بود. راستش را بخواهید، من هم از این‌كه می‌دیدم با نقاشی هم می‌شود نان خور دولت شد، حیرت كرده بودم. یك وقت به خیال خودم آمدم مثال مرحوم آقا بزرگ به آقا خوشحالی‌ام را ابراز كنم. گفتم: «آقا، شكر خدا كه عاقبت دولت بابت باسمه‌های شما برایتان شغل در نظر گرفته است. همه غصه‌ام این بود كه نكند خدای نكرده عاقبت این باسمه‌ها،‌ كار دست خودتان و ما بدهید. كارمان به گرسنگی و فلاكت بكشد» خدا می‌داند همین حالا هم از این حرف‌هایی كه به آقا زدم، شرمنده هستم. می‌دانید در پاسخ من چه گفت؟
اول كه مدتی ساكت نگاهم كرد، بعد رفت سراغ یكی از تابلوهایش كه به تازگی تمام كرده بود، تابلو را برداشت و زیر پا لگدمال كرد. چه هواری راه انداخت خدا می‌داند، داد و فریاد می‌كشید: «زن، چرا این‌همه غافلی؟‌ خیال كردی دولت از این به بعد فقط نانم می‌دهد؟ نه، زن، اسیرم می‌كند. آزادی‌ام را سلب می‌كند، تا مثال مرده‌یی متحرك دنبال همان یك لقمه نان، ذوقم، خلاقیتم را به هیچ بشمارم. مگر هنرمند می‌تواند نان خور دولت شود؟ از راه هنر اگر نان خوردی، مْردی. هنرمند حكم پرنده‌یی را دارد كه مدام باید از این شاخه بر آن شاخه بنشیند، از این جنگل به آن جنگل پرواز كند، روی شاخه‌یی اگر نشست، در تیر رس شكار خواهد بود، شكارچی‌ها، شكارش می‌كنند. زندگی آن‌قدر بال مرا شكسته است كه ناگریز باید روی شاخه درخت معلمی بنشینم، دیر یا زود هم شكار خواهم شد. خواهی دید زن. خواهی دید.»
     
  
زن

 
زندگینامه صدرالدین شایسته

استاد سیدصدرالدین شایسته شیرازیشامگاه بیست‌ونهم مهر ماه ۱۳۶۲ استاد صدرالدین شایسته شیرازی، نگارگر نقاش و پیكره‌تراش صاحب‌نام و یكی از آخرین بازماندگان مكتب كمال‌الملك در شهر شیراز چشم از جهان فروبست.
به تخمین سال تولد وی را بین سال‌های ۱۲۷۰ تا ۱۲۷۱ ذكر نموده‌اند. بنابراین در آن روزها استاد، قریب به ۹۱ یا ۹۲ سال از عمر پر بركت خود را پس پشت گذاشته بود.

سیدصدرالدین شایسته در تمام رشته‌های هنری صاحب ذوق و كمال بود. وی در آب رنگ، رنگ و روغن، سیاه‌قلم و مینیاتور، ابتكارات ویژه‌ایی داشت و توانسته خود را با آن ویژگی‌ها از دیگران متمایز نماید.


روایت است كمال‌الملك در مدرسه دارالفنون از شاگردان تازه وارد خود آزمایشی به عمل می‌آورد تا به میزان استعداد آن‌ها پی ببرد. هیچ یك از كارهای شاگردان به تمامی مطلوب خاطر وی نمی‌افتد و او را خوشحال نمی‌كند مگر زمانی كه كار شایسته را از نظر می‌گذراند. استاد در همین لحظه، پس از تحسین، قلم به‌دست گرفته و تابلو را كامل می‌كند.

در همین رابطه شایسته گفته است كه: برای اولین و آخرین بار صورتی كشیده شد به اشتراك شایسته و كمال‌الملك. در دست خطی كه به یادگار از كمال‌الملك باقی مانده، آمده است: «اثر شایسته شما دیده شد. در رشته‌ی آب و رنگ به سرحد كمال رسیده‌ای».

استاد شایسته در جوانی به خدمت فرصت‌الدوله شیرازی، شاعر، نقاش، نویسنده زبردست می‌رسد كه ایشان در تربیت او اهتمام فراوان می‌ورزند. شایسته كه از اوان كودكی میل وافری به ابداع و نقش آفرینی داشت پس از آن به مكتب كمال‌الملك راه می‌یابد و تا اواخر عمر آن استاد یگانه (۱۳۱۹) از محضرش سود می‌جوید.

سبك شایسته را می‌توان واقع‌گرا (رئالیسم) با تكیه بر اصول و قواعد نقاشی اواخر دوره قاجار دانست. با این حال او توانست با تكیه بر ابداع و ذوق خدادادی و در رنگ‌‌گذاری و تركیب‌بندی فرم‌ها، تمایزی با دیگر هم‌طرازان عصر خود به وجود آورد.

با این‌كه به نظر می‌رسد هیچ اثری از شایسته در موزه‌های دولتی ایران یافت نشود (كه این باعث تاسف است) ولی مجموعه‌داران خصوصی در داخل و خارج از ایران در زمان حیات آن بزرگ، بسیاری از آثارش را ابتیاع كرده‌ و هم اكنون به دور از چشم هنردوستان و هنرشناسان نگهداری می‌كنند. شاید از همین رو باشد كه آثار شایسته قدری ناشناس باقی مانده است.

آن‌چه در نگاه اجمالی به آثار استاد شایسته می‌توان دریافت، تسلط بی‌چون و چرای وی بر شبیه‌سازی است. ساخت رنگ‌های طبیعی، تركیب‌بندی‌ها بسیار حساب شده و اجرا عالی از دیگر كیفیات این آثار هستند. شایسته در یكی از آثار طبیعت بی‌جان خود تصویری از یك‌دسته كاهو و ظرف سكنجبین را به تصویر كشیده كه قطرات آب هنوز بر برگ‌های كاهو باقی است. در واقع زندگی در این نقاشی چنان به تصویر درآمده كه هر بیننده‌ایی را به تحسین وا می‌داد.

شایسته هم‌چون، استادان خلفش به هنر مدرن اروپای اوایل قرن بیستم تمایلی نشان نمی‌دهد و با آن‌كه خود سال‌ها در فرنگ زندگی و از نزدیك با تحولات هنری‌نو آشنا بوده اما از این قافله به نوعی بر كنار می‌ماند و به آن‌چه علاقه‌ی باطنی خود اوست، توجه نشان می‌دهد.

نقل است زمانی كه كاشی‌های ارگ كریمخانی شیراز آسیب می‌بینند، صاحب منصبان وقت بر آن می‌شوند كه آن‌ها را ترمیم كنند، پس اندكی جستجو كسی را بهتر از شایسته نمی‌یابند و از او مدد می‌جویند. او پس از چند روز كاشی‌ها را نقاشی كرده و در كنار آن‌هایی كه آسیب ندیده‌اند، نصب می‌كند و از دوستان می‌خواهد بین سالم‌ها و ترمیم شده‌ها تمایزی قایل شوند كه همگی عاجز می‌مانند.

شایسته از جمله نقاشانی بود كه مواد و رنگ‌های مورد استفاده خود را، شخصاً تهیه می‌كرد. در بسیاری از آثارش، غباری سطح تابلو را فراگرفته كه نوعی وهم‌آلودگی و رمزآمیزی به آن بخشیده است كیفیتی كه در هیچ یك از نقاشان معاصرش دیده نشده است، نقل است كه او در رنگ خود ماده‌ایی می‌ریخته كه در پایان كار چنین حالتی به تابلو می‌داده است. همچنین برخی از كارشناسان این امر را زاییده استفاده از مواد ابتكاری می‌دانند كه پس از پایان تابلو بر روی آن می‌كشیده است. به هرحال این خصیصه همان كیفیت منحصر بفردی است كه آثار شایسته را از دیگران متمایز می‌كند.

شایسته در یك حركت ذوقی كوچك‌ترین نقاشی ایران آفرید وی روی یك دانه برنج منظره‌ایی را به تصویر كشیده كه بسیاری از ظرایف آن جز با چشم مسلح قابل تشخیص نیست. به یقین قدر شایسته را از آن‌چنان‌كه باید ندانسته‌ایم، باشد كه این مقال سرفصلی باشد برای نگریستن به هنرمندان مردمی كه سزاوار تكریم و احترام بیشترند.
     
  
زن

 
زندگینامه حسین ترمه چی

استاد حسین ترمه چی، چشم هایم را می بندم تا دردهایم را بشمارمآمده ام ملاقات، ملاقات استاد
محوطه بیمارستان را گریه مادری پر کرده است که عزیزی را از دست داده است و آن طرف تر آدمهایی می آیند و می روند. تند و سریع چون روزها و لحظه های عمر که برای رفتن از کسی اجازه نمی گیرند. به راهی که نوک انگشت نگهبان نشان می دهد نگاه می کنم و مستقیم می روم تا خودم را به روابط عمومی بیمارستان قائم(عج) برسانم. دقایقی بعد آقای اقبالی مدیر روابط عمومی بیمارستان تعارفم می کند به صرف چای. می گویم، آمده ام ملاقات؛ ملاقات استاد «حسین ترمه چی» و او سری تکان می دهد و نامه ای را نشان می دهد که فرستنده آن اداره کل ارشاد اسلامی خراسان است. در نامه نوشته شده است، استاد ترمه چی از استادان بنام نقاشی کشور است و... .



هماهنگی با بخش انجام می شود و من خطی را دنبال می کنم که مرا به اتاقی در بخش توراکس می رساند و تخت شماره ۱۴ و همان لباسها و ملافه های کسالت بار و مریضی که این بار سراغ پیرمرد نقاش آمده است تا او برای روزهایی، رنگ و قلم و بوم را استراحت بدهد و در خلوت کسالت بار اتاق بیمارستان به همه سالهایی که گذشته است، فکر کند. به آدمهایی که آن بیرون زندگی می کنند و به زمانه نامرد و نامراد.

● روزی، روزگاری رنگ و بوم و قلم
چشمهای استاد بسته است. می ایستم و نفس کشیدنهای سخت مردی را نگاه می کنم که از او همین اندازه می دانم که انسان بزرگی است و هنرمندی ارزشمند. از آنهایی است که همه عمرش را به پای هنر ریخته است. دقایقی بعد، استاد با سرفه هایی پی در پی چشم باز می کند و مردی مهربان که کنار مریض خود نشسته است، خود را به استاد می رساند و به او کمک می کند تا اسپری ها را استنشاق کند، شاید راحت تر نفس بکشد و من فکر می کنم مردی که روزی رنگ بر روی رنگ، زیبایی می آفرید حالا چه غمگنانه میهمان تخت بیمارستان است.

دیوان حافظ با عینکی پیر و رنجور که چشم استاد است تا حافظ بخواند، کنار او نشسته است و او آرام زمزمه می کند:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
● عشق ما را بی چاره کرد
سؤالهایم گم می شوند و من شنونده حرفهایی می شوم که سالهای زیادی عمر کرده اند. حرفهای خوب، با تجربه اما غمناک. استاد می گوید: عشق ما را بی چاره کرد، اما حالا کسی نمی پرسد این جا آمدی چه کار؟ ما تلاش فراوانی کردیم که کاری انجام بدهیم، اما نشد. شما کشورتان را بسازید.
از استاد درباره تابلوهایش می پرسم. لبخند تلخی می زند، آهی بلند می کشد و می گوید: حال و روز خودم این است، دیگر چه توقعی از تابلوهایم داری؟
نمی دانم تکلیف خودم چیست و چه می شود. به فکر دنیا نیستم. الآن این جا که خوابیده ام سر سوزنی چیزی ندارم غیر از سالها تجربه و تابلوهایم. ۸۰ سال کار کردم، مالی از کسی نخوردم، حالا دارم فکر می کنم خدا چیزهایی را که به من امانت داده است، دارد می گیرد؛ به اندازه موهای سرم کار کردم، اما کو چشمی که ببیند.از استاد درباره حمایت مسؤولان فرهنگی از او و کارهایش می پرسم.

می گوید: مسؤول فرهنگی هم داریم؟! هر کس این جا می آید مسؤول خودش است. می دانم این حرفها چاپ نمی شود، اما من حرفم را می زنم. ۸۰ سال است حرف می زنم، هر چند کسی نشنیده است. تا حالا ۸۰ سال زحمت کشیده ام، شبها و روزها کار کرده ام؛ توی انبار زغال و این طرف و آن طرف خیلی سختی کشیدم، اما کسی یک قاشق زهر هم به من نداد.من هم نخواستم کسی چیزی به من بدهد. کسی مرا مأمور نکرد، من خودم به این راه آمدم.
در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
● به اندازه وزن این کوهها تجربه دارم
من ۲۴ هنر دارم. هر کدام هم دنیایی است. به اندازه وزن این کوهها تجربه دارم. اما ذره ای از آن را برای خودم خرج نکردم. ادعایی هم ندارم.

خیلی دارم به خودم فشار می آورم تا جواب سؤالهای شما را بدهم، اما می دانم این حرفها بدرد نمی خورد...
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
استاد، سکوت می کند و من می مانم که چه بگویم... استاد دوباره پلکی می زند و خودش را بر تخت اندکی جا به جا می کند و دوباره زمزمه می کند:
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
● کوه تجربه بر تخت بیمارستان
وی می گوید هر کاری کردم خودم کردم نه استاد داشتم، نه مربی، نه بودجه، نه معلم. من خودم این کارها را انجام دادم.
کوه تجربه این جا افتاده، اما کسی نپرسید کی هستی.

می خواستم خودم را باور کنم و خودم را بشناسم، اما نشد. این همه حرف و درد دارم، اما آنها را به کی بگویم؟ چشمهایم را می بندم تا دردهایم را بشمرم. خواب ندارم...
استاد حرف می زند و من گوش می کنم و مریضهای دیگر بر تختهای خود ساکت و آرام خوابیده اند یا چشمی باز کرده اند و ما را تماشا می کنند. اما نمی دانم پیرمرد را می شناسند و می دانند روزهای سخت مریضی را با چه انسان بزرگی همسایه شده اند یا نه ...
● بر ما گذشت خوب و بد اما تو روزگار...
نمی دانم چرا هر وقت از ته دل، دلم از روزگار و زمانه می گیرد، این بیت ناخودآگاه زمزمه ام می شود و خواندن آن آرامم می کند. راهروهای بیمارستان را به سمت «خروج» می روم و با خودم این را زمزمه می کنم که:
بر ما گذشت خوب و بد اما تو روزگار
فکری به حال خود بکن این روزگار نیست
فکر می کنم همیشه خدا دیر می رسیم. منی که مثلاً دارم روزنامه نگاری می کنم، تویی که مثلاً مخاطب کارهای استاد ترمه چی ها هستی و مهمتر از همه توی مدیر فرهنگی سالها فرصت داشتیم کاری بکنیم، اما نکردیم.

توقع داشتیم هنرمند سراغمان بیاید و سراغی از او نگرفتیم و فراموش کردیم که هنرمندان را باید از هنرمند نماها جدا دانست که برای نشان دادن خود، خود را به آب و آتش می زنند. فراموش کردیم که بعضی ها با بعضی ها فرق دارند و بعضی گوهرها نایاب هستند و از پس گذر سالها و سالهاست که صیاد دهر، چشمش به دیدن یکی از آنها روشن می شود...
و باز هم دیر رسیدیم، دیر دیر
یک شنبه صبح است. پیام کوتاهی از نقاش خوب آقای خلیلی بهت زده ام می کند.

«سلام! استاد ترمه چی پرواز کرد، روحش شاد.» من می مانم و اشکی که بر صورتم می دود. تا من دیروز را دوباره مرور کنم؛ صبح دیروز را، همان ساعتهایی را که کنار تخت استاد ایستاده بودم و او آرام حرف می زد. حرفهایی که همه اش شعر بود. شاعرانه شاعرانه، اما دردمندانه و نغز.

حالا من می دانم تخت شماره ۱۴ اتاقی که استاد، میهمان آن بود برای ساعتی خالی می ماند و بعد از ساعتی یا دقایقی دوباره مریض بر روی آن می خوابد و استاد تختش را به دیگری وا می گذارد و حافظ کوچکش و عینکی که او را در خواندن حافظ کمک می کرد، تنها می مانند. می دانم حالا تابلوهایی که او عمری برای خلق آنها زحمت کشیده است، غمگینند، گریه می کنند، درست مثل آسمان مشهد که می خواهد ببارد.

دیروز حتی لحظه ای فکر نمی کردم امروز برای «رفتن» استاد بنویسم؛ اما زندگی همین است. وقت رفتن که برسد آدمها می روند، اما پیرمرد هنوز می توانست باشد و خالق زیبایی باشد، هرچند آدمها این روزها زیبایی های اصیل را از یاد برده اند و به شبه زیبایی ها دلخوشند.

با خودم فکر می کنم کاش استاد آن همه درد دل نداشت، کاش او را درک می کردیم و هنرش را و کاش...
● صبر بسیار بباید پدر پیر فلک...
حالا باید سالهای دیگر بگذرد تا دوباره هنرمندی چون «حسین ترمه باف یزدی» که او را به نام استاد ترمه چی می شناسیم، به دنیا بیاید. درست مثل استاد که ۸۲ سال قبل در مشهد به دنیا آمد.

از محضر پدر هنرمندش که بافنده ترمه های زیبا بود، هنر آموخت و البته فقط تا کلاس پنجم درس خواند. آن گونه که در این گفتگو خواندید، بدون استاد به کار نقاشی پرداخت، چون او ذاتاً نقاش بود و تصویر کننده زیبایی های طبیعت و زندگی.
در جایی گفته بود: آن قدر کاغذها و دیوارهای خانه را خط خطی کردم و طرح کشیدم که از خانه بیرونم کردند و دیوارهای کوچه و خیابان، دیوار نقاشی ام شد.

سرانجام صبح یکشنبه ساعت ۸ صبح بیمارستان قائم(عج) بیمارستانی شد که خاموشی او در آن اتفاق افتاد تا هنرمندی دیگر از میان ما برود و ما آرام زمزمه کنیم:
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش
روحش شاد!
     
  
زن

 
زندگینامه حسن اسماعیل‌زاده چلیپا

استاد حسن اسماعیل‌زاده چلیپا و نقاشی قهوه‌خانهرسیدن به رمز یك نگاه، جان یك واقعه، خاطره‌ی یك قصه و تقسیم آن در چشم و حافظه مردم، همه‌ی آن چیزی است كه به سادگی، نقاشی قهوه‌خانه به آن نایل شده است. نقاشان «خیالی ساز» ایمان را نقاشی نمی‌كردند بلكه با ایمان نقاشی می‌كردند. مردانی كه آیین جوانمردی را از پیوند خاطره‌ی مولی علی«ع» و رستم و پوریای ولی به نقش می‌نشاندند. «نقاشی قهوه‌خانه» را می‌توان اولین تلاش برای بردن هنر ـ كه قبل از این دربار‌ی محسوب می‌شد ـ به میان مردم محسوب كرد. همچنان این نقاشی ادامه سنتی چند هزار ساله است. سنتی كه داستان‌های حماسی در سفالینه‌های باستان و مفرغ‌های لرستان را به نقش برجسته‌ای هخامنشی و نقاشی‌های شاهنامه در نگارگری پیوند می‌دهد.


هنر ایرانی همواره با تحول داستان سرایی و سخنوری پیشرفت كرده است. نقاشی قهوه‌خانه درست در جایی كه ادبیات كلاسیك فارسی غنا و تنوع و عمق محتوای خود را از دست می‌دهد و هنر نقاشی نیز استقلال خود را از ادبیات اعلام می‌كند، اعلام موجودیت می‌كند تا بار دیگر كلام را به نقاشی پیوند زند. ریشه‌های این نقاشی را باید در نقاشی‌های قاجار و كتاب‌های چاپ سنگی كه اینك در دسترس عامه مردم قرار می‌گیرند، یافت. همچنین بسیاری از این نقاشان از شیوه‌ها و گاه مشاغلی جنبی به جریان «خیالی سازی» می‌پیوندند.

كاربرد عمده این نقاشی نیز در پیوند با فضا تعریف می‌شردد. قهوه‌خانه محلی است كه از سویی مردم (مخاطب) در آن به استراحت پرداخته و با مردم دیگر گفتگو می‌كنند. از سویی دیگر نقال یا قصه‌گو هم نقش خواننده‌ی اثر نقاشی را ایفا می‌كند، هم نقش بازیگر و تشدید كننده‌ی ویژگی‌های دراماتیك تصویر و هم نقش موعظه‌گر و داستان‌سرا و شاعر را به عهده دارد. نقاشان قهوه‌خانه شاید بیش از هر هنرمند دیگر از لذت ارتباط مستقیم با مخاطب بهره‌مند می‌شدند. سفارش‌دهنده‌ی نقاشی نیز گاه در موقعیت عالی همچون خود آنان بود و به این‌سان گاه جای دستمزد را جا و غذا می‌گرفت.

محل دیگر استفاده‌ی فراگیر نقاشی قهوه‌خانه، زورخانه‌ها بود كه كمتر به آن اشاره شده است. زورخانه‌ها خود نهادهایی بودند كه آیین پهلوانی را در میان مردم گسترش می‌دادند و محل تلاقی ویژگی‌های دینی و حماسی بودند. وسایل زورخانه، بازمانده و بی‌خطر شده‌ی ادوات جنگلی بود. هم از این رو بود كه داستان‌های شاهنامه و وقایع مهم دینی كه آمیخته با بار دراماتیك و درس جوانمردی بود، برای مردم جذابیت داشت. تكیه‌ها و قهوه‌خانه‌ها و زورخانه‌ها محل جشن‌ها و عزا داری‌ها و غم‌ها و شادی‌های مردم بود و جایی بود كه تبادل نظر و به‌قول ارسطو «پالایش» (كاتارسیس) در آن به مستقیم‌ترین شكل رخ می‌داد.

سابقه نقاشی عامیانه مذهبی را می‌توان از شواهدی مثل دیوار نگاره‌های امامزاده زید اصفهان تا زمان صفوی به عقب برد(۱). نقاشی قهوه‌خانه از جنبه‌های سبك شناختی بسیار وامدار مكتب نقاشی قاجار است. كاربرد رنگ روغن در نقاشی‌های قاجار بسیار متفاوت از كاربرد آن در نقاشی مغرب زمین است. پرداخت و لكه گذاری‌های رنگ شبیه به رنگ‌های آبی انجام می‌گرفت و اجزا تابلو دارای دورگیری خطی بود.عناصر تابلو نه كاملاً حجیم تصویر می‌شدند و نه به طور مطلق تخت. نقاشان خیالی ساز انگار اندام‌ها را كوتاه‌تر و چهره‌ها را بزرگ‌تر می‌نمایاندند. نظیر آنچه به عنوان مثال در «شاهنامه داوری» نقاشی شده اثر لطفعلی صورتگر نقاش شیرازی قابل مشاهده است(۲). پس می‌توان مثال‌های تطبیقی بر این نقاشی برشمرد.

پرده‌های قلم‌كار، نقاشی‌های كاشی و نسبت شیشه و كتاب‌های مصور چاپ سنگی به‌خصوص كتاب‌هایی نظیر شاهنامه و حمله حیدری و... از مصالحی بودند كه نقاشان قهوه‌خانه از آن الهام می‌گرفتند. همچنین بسیاری از آن‌ها فرنگی ساز هم بودند و در كشیدن نقوش نیز مهارت داشتند. بعد از مرگ حسین قوللر آغاسی و محمد مدبر كه بنیان‌گذاران این حركت محسوب می‌شود بسیاری از شاگردان آن‌ها «لندنی ساز» (گل لندنی به گل‌هایی اطلاق می‌شد كه از هنر مغرب وارد نقاشی ایرانی شد) یا فرنگی ساز می‌شوند.

طراحی در نقاشی قهوه‌خانه اهمیت زیادی داشت و هنرمندان شاخص این شیوه با آن شناخته می‌شوند. نقاشان قهوه‌خانه، «طبیعت سازی» را عیب می‌شمردند و از این رو نام «خیالی ساز» برخود گذاشته بودند. البته محمد مدبر و شاگردان و پیروان او به خاطر تاثیر از مكتب كمال الملك بیشتر از شیوه «طبیعت سازی» به‌‌خصوص در مناظر بهره می‌برند. محمد مدبر را باید شاگرد حسین قوللر محسوب كرد كه سال‌ها با او همراه شد، اما در پرداخت پاره‌ای از موضوعات روش خود را نیز به روش استادش اضافه كرد.

یادگیری در این مكتب مثل نقاشی‌های سنتی سینه به سینه و از یك شاگرد به شاگرد دیگر بود و حرمت استاد و پیروی از او مغتنم شمرده می‌شد.

تركیب بندی نقاشی‌ها بیشتر از انواع «مقامی» و «منتشر» است(۳). به‌ این صورت كه نقاشان خیالی ساز شخصیت اصلی یا شمایل معصومین و امامان را بزرگتر از دیگران طرح‌ریزی می‌كردند. در این تركیب بندی بزرگی و كوچكی براساس اهمیت در داستان و واقعه و مقام فرد تنظیم می‌‌شود. سابقه این تلقی به نقش برجسته‌های باستانی می‌رسد. پخش عناصر در فضا نیز منتشر (پوشیده یا All over) است و چشم در منطقه مشخصی از تصویر جذب نمی‌شود. روایت‌های عاشورا از مهم‌ترین مثال‌ها برای این نوع تركیب بندی است.

تعدادی از آثار خیالی سازی نیز «تقطیع شده» و مجزا از هم در یك اثر طراحی می‌شد. وقایع مختلف با استفاده از كادر ولی همزمان در یك اثر طراحی می‌شد. رنگ آمیزی برای نقاش خیالی ساز، رنگ آمیزی نمادین است. به قول استاد محمد مدبر: «رنگ برای نقاسی ما حكم نشانه را دارد، باید آنقدر حساب شده و خوانا آن را كنار بوم به‌ كار ببریم، كه هر آدمی چه اهل سواد خواندن و نوشتن، چه بی‌سواد، بتواند تابلو را بخواند و به حرمت و بی‌حرمتی آدم‌ها پی ببرد(۴).»

نقاشی‌های مذهبی بسیار وام‌دار تعزیه هستند و می‌توان پاره‌ای از آن‌ها را با نقاشی‌های درون تكایا مقایسه كرد(۵)
در ساخت یك تابلو عوامل بیرونی نیز موثر بود. مثلاً میزان مرغوبیت رنگ و تنوع آن گاه به سرمایه سفارش دهنده بستگی داشت. پرداخت و پُركاری و كم‌كاری اثر نیز بسیار تحت‌تاثیر سفارش دهنده و موقعیت مالی و حوصله‌ی هنرمند بود. بعضی از هنرمندان به‌خاطر بضاعت كم، گاه به‌قول خود به «سری كاری» روی می‌آوردند. البته در این آثار هم می‌توان طراحی و جذابیت‌های هنر قهوه‌خانه را پیدا كرد.

وقایع دور به‌خصوص در آثار محمد مدبر و شاگردان گاه با یك زیر رنگ اجرا می‌شد و ردیف سربازان و لشكریان با توالی چند حركت قلم‌مو تمام می‌شد و نوعی دوری و نزدیكی از طریق نوع پرداخت به بیننده منتقل می‌شد. كشیدن مجالس، تابع سلیقه‌ی هنر مند بود. مثلاً در مجلس كشتن سیاوش كلاه‌خود با پر آویزان در آثار محمد مدبر و شاگردان مشاهده می‌شد. استاد حسین قوللر دوست نداشت بر تن رستم و سهراب زره بپوشاند. محمد مدبر به‌خاطر گوشه‌نشینی از كشیدن مجالس بزم طفره می‌رفت و در «مجلس زلیخا» هم پنجره‌های بسته دیده می‌شود. چون «باز بودن دریچه‌ها حواس بیننده را پریشان می‌كند.» در حالی كه استاد حسن اعتقاد داشت «شب‌سازی نكنیم، وقتی روز هست و روشنایی، منظره هست و چشم‌انداز، چرا باید با دست خود دریچه‌ها راببندیم و از در و دیوار، پرده‌های كلفت آویزان كنیم.»(۶)
تمامیت یك اثر به‌خصوص در هنگام پیری و پُركاری اساتید با كمك شاگردان تمام می‌شد. گاهی نیز به‌خاطر آسیب دیدن آثار توسط دست‌های دیگری ترمیم و بازسازی می‌شد.

از نقاشان معروف این شیوه می‌توان به حسین قوللر آغاسی، محمد مدبر، عباس بلوكی‌فر، حسن اسماعیل‌زاده (چلیپا)، فتح‌الله قوللر، حاج رضا عباسی، عنایت‌الله روغن‌چی، میرزا حسن، علی الوندی همدانی، حسین همدانی و ... اشاره كرد.
اسماعیل‌زاده كه بیشتر با نام «حسن نقاش» رقم می‌زد، بسیار وفادار به شیوه‌ی استادش محمد مدبر كار می‌كند و بیش از هر شاگردی پیش او ماند(۱۵ سال).

شباهت قلم و هماهنگی رنگ‌های تابلوهای حسن اسماعیل‌زاده با استادش را نباید به حساب تقلید گذاشت كه این یكسانی ناشی از ارادت و مونسی شاگردانه به استاد است. او خود اشاره می‌كند «گاهی كه استاد محمد سر دماغ نبود و حوصله چندانی نداشت، تابلوهایی را كه سفارش گرفته و طراحی آن‌را نیمه‌تمام گذاشته بود، به من می‌سپرد و می‌گفت كه حسن به سلیقه خودت تمامش كن.» در حالی‌كه اگر بر روی تابلویش به هنگام تعمیر خطی اضافه می‌شد «زمین و آسمان را به هم می‌دوخت».(۷)
حسن اسماعیل‌زاده در كشیدن مناظر و عمارات و شمایل‌ها استادی ماهر است. تابلوهایی مثل كشته شدن سیاوش ذوق او و پیروی از استاد را به‌خوبی نشان می‌دهد. او می‌گوید؛ «این قسم تابلوها، حكم مشق شب ما را داشت كه از روی تعلیمات استادمان می‌كشیدیم. او هم یا آن‌را خط می‌زد یا به ما هزار آفرین می‌گفت؛ ما شاگرد بودیم و تابع. مثلاً استاد محمد می‌گفت كه فرنگیس را نباید حامله نشان داد، ما هم می‌گفتیم به روی چشم. حق هیچ اظهارنظری هم نداشتیم، چون معتقد بودیم، هرچه استادمان می‌گوید، حق است و لاغیر»(۸)
گاه بعضی از آثار از روی كتاب صنیع‌الملك (كه استاد محمد به او هدیه داده بود) بیشتر طبیعت‌سازی داشت؛ مثل تابلوی رزم رستم و اشكبوس. استاد اسماعیل‌زاده هر كجا كه لازم می‌دید از این تاثیرات در كار خویش بهره می‌گرفت. كارهای اخیر استاد به لحاظ رنگ شفا‌ف‌تر و درخشان‌تر به‌نظر می‌رسد، به‌خصوص رنگ‌های بنفش و سبزآبی بیشتر خودنمایی می‌كند.

آثار حسن اساعیل‌زاده را باید با فهم نقاشی قهوه‌خانه درك كرد. به‌خصوص او از استادش بهره‌های بسیار برده است. هم از این رو به او لقب «محمد ثانی» داده‌‌اند. سنت نقاشی قهوه‌خانه توسط همین استادان همراه با افتی چند ساله دوباره پُرشور شده است و راه خود را می‌رود و برگی دیگر از غنای هنر تصویر این سرزمین را رنگین می‌سازد.
     
  
زن

 
زندگینامه استاد جمشید عباچی‌زاده

استاد جمشید عباچی‌زادهاستاد جمشید عباچی‌زاده از فعالان عرصه هنر در شهر تبریز می‌باشد. ایشان متولد ۱۳۲۶ در محله‌‌ی شتربان (دَوَچی) این شهر می‌باشد.
انجمن هنرهای تجسمی تبریز مدتی پیش گذشته مراسم بزرگداشت و نمایشگاهی از آثار طراحی ایشان را در نگارخانه یاسمی برگزار نمود كه با استقبال علاقه‌مندان فرهنگ و هنر مواجه شد. آن‌چه در ادامه می‌خوانید، ماحصل گفتگویی ب ایشان در خصوص آثارش می‌باشد كه توسط یكی از دوستان وی تنظیم شده است.



محله‌ی شتربان به زبان تركی دَوَچی یكی از محله‌های قدیمی تبریز است. شخصیت‌ها و خانواده‌های بزرگی چون حاج حسین فشنگچی، هریسی‌ها، سلطان قرآئی‌ها، حریری‌ها، توكلی‌‌ها و خیلی‌های دیگر كه بین ما نیستند، در این محله زندگی می‌كردند. اكثر خانه‌ها بزرگ بود با پن[b]جره‌های چوبی گردویی منقوش به خطوط و اسلیمی‌های متعدد، حیوانات و پرندگان تزیین یافته. درهایی كه به كوچه منتهی می‌شد، بزرگ و چوبی بود با دستگیره‌ی فلزی به‌شكل دست انسان یا كله‌ی شیر یا صورت یا گل‌میخ‌های فلزی.

دعاهای كه روی كاشی‌های و سرامیكی لعاب‌دار به رنگ فیروزه‌ای، سرمه‌ای، یشمی نقش بسته بود صفای دیگری داشت و حیاطی كه حوض بزرگ با ماهی‌های سیاه و قرمز و باغچه‌های بزرگ پُر از گل‌های شمعدانی و شب‌بو داشت و درختان گلابی و گوجه و هلو و سیب و انار و انجیر. ساختمان‌ها همه یك یا دو یا سه طبقه بودند، با پشت‌بام كاه‌‌گِلی و ایوان‌هایی با ستون‌‌های بلند كه سر ستون‌ها تزیین شده بود.

زمستان‌ها مردم اكثراً یا از كرسی و یا از بخاری هیزمی استفاده می كردند. با مرحوم پدرم شب‌ها بعد از خوردن شام كنار كرسی می‌‌نشستیم و تا پاسی از شب مشغول تمرین و آموزش طراحی از پدرم می‌شدم. پدرم به تجارت فرش و نخ و پشم اشتغال داشت اما فوق‌العاده به هنر علاقه‌مند بود. در طراحی مهارت خوبی داشتند. عموی كوچكم به‌ پدرم می‌گفت جمشید باید پزشك بشود و پزشكی بخواند. پدرم هم موافق این حرف بود اما عموی بزرگم مخالفت می‌كرد و می‌گفت این دست‌ها باید دست هنرمند باشد.

اولین نقاشی من در سن سه یا چهار سالگی به درخواست عموی بزرگم كه هم شعر می‌گفت و هم نقاشی می‌كرد، طرح شد و آن نقش یك كبوتر سفید با مداد بود. از آن به بعد با تشویق و راهنمایی‌ دایی‌، عمو بزرگ و پدرم و همچنین پسر عمویم كه بهروز نام داشت، این كار را ادامه دادم. چند سال بعد در كلاس پنجم ابتدایی در سال ۱۳۳۹ اولین نمایشگاه طراحی من شامل هشتاد تابلو طراحی و سیاه قلم در اوایل مهر ماه درجشن مهرگان برپاشد.

بعد از دوره‌ی شش ساله دبستان وارد دبیرستان شدم در این دوره بود كه به وسیله دبیران نقاشی از جمله آقایان عرفان، حداد، رسام و در سایه تشویق و راهنمایی‌های آن‌‌ها با نام هنرستان هنرهای زیبا میرك تبریز آشنا شدم. و حالا بسیار خوشحال و شاد بودم كه خواهم توانست تحصیلات هنری‌ام را در آن جا ادامه بدهم. همیشه با فكر و خیال هنرستان دمخور بودم. من حتی بدون این‌كه ساختمان هنرستان را ببینم آن را در خواب دیده بودم و همچنین صبح روزی را كه برای ثبت‌نام به آن‌جا رفتم.

در دوره‌ی سه ساله‌ هنرستان، تحت تعلیم استادانی چون مرحوم نخجوانی، آقایان پشت‌پناه و عبدالحمید فاطمی، طراحی و نقاشی آموختم. مرحوم عبداله باقری استاد تذهیب ما بودند و مرحوم آشوت بابایان نیز مجسمه‌سازی به ما یاد می‌دادند. ما سه روز در هفته دروس نظری داشتیم و سه روز كار عملی. ساعت هشت صبح، چه نظری و چه عملی كلاس‌ها شروع می‌شد و تا ساعت دوازه ظهر ادامه می‌یافت. از دوازده تا دو بعد ‌از ظهر به صرف ناهار و استراحت در منزل می‌گذشت.
دوباره می‌آمدیم هنرستان و تا ساعت ۵/۴- ۵ مشغول بودیم. بعد از سه چهار سال تمرین و پشتكار و تجربه اندوزی، در طراحی و تذهیب و مجسمه‌سازی و آبرنگ و رنگ روغن و خلاصه در تمام دروس نظری و عملی با نمرات خوب در سال ۱۳۳۸ به اتمام رساندم. از هم‌دوره‌یی‌‌های هنرستان، می‌توانم به اسامی زیر اشاره كنم: ابراهیم چاپچی، همایون سلیمی، یعقوب امدادیان، احمد ایمانی، یعقوب عمامه‌پیچ، كریم صفائی، مهدی یوسف‌نیا، بهروز كیا.

یك روز در تهران اتفاق بسیار خوب و به‌یاد ماندنی برایم رُخ داد و آن آشنایی با استاد محمود فرشچیان بود. با‌ آقای كریم صفائی با هم به زیارت استاد رفته بودیم. ایشان در آن سال (۱۳۴۶) در هنرستان هنرهای زیبای دختران مشغول به خدمت بودند كه در منطقه دروازه‌ دولت واقع شده است. گویا هنرستان كمال‌الملك هم حوالی هنرستان بود. از این پس از محضر استاد استفاده‌ی زیادی بردم.

مدتی هم با مطبوعات در زمینه‌ی طراحی همكاری كردم . در اوقات فراغت نیز به یادگیری زبان خارجی و نقاشی مشغول بودم. در همان سال‌ها (۱۳۵۱) نمایشگاهی از آثار خودم را در انجمن فرهنگی ایران و آلمان، انستیتو گوته تهران برپا نمودم.

من و دوستانم در اكثر آزمون‌ها و اداره‌های دولتی پذیرفته شده بودیم اما من چون می‌خواستم برای ادامه تحصیلات عالی و مطالعه به آمریكا بروم از استخدام سرباز زدم، البته چند تا پذیرش از دانشگاه‌های معتبر و معروف در رشته هنرهای تجسمی برایم آمده بود.

در سال ۱۳۵۱ برای تحصیلات عالی به اروپا رفتم. در سه دانشگاه‌های هنری مهم آن‌جا قبول شدم اما دانشگاه رُم یعنی آكادمی عالی هنرهای زیبا رُم ایتالیا برایم از همه جذاب‌تر بود. شش ماه دوره زبان ایتالیایی را در شهر «پروجا» گذراندم. پس از پذیرفته شدن در آزمون زبان، به شهر ُرم آمدم و برای آزمون هنر هم یك ماه در دانشكده‌ كار كردم، كه بعد از یك ماه نتیجه‌ها را اعلام كردند كه من در آزمون طراحی با امتیاز عالی قبول شدم و بدین سبب بدون گذراندن سال اول و سال دوم كارم را شروع كردم. در سال آخر نیز با نمرات ۳۰ Lode در تمام دروس نظری و عملی تحصیلاتم را به پایان رساندم.

در آكادمی رُم استادان خوبی داشتم. استاد طراحی و نقاشی ما پروفسور زیوِری بودند، مجسمه‌سازی‌ را پروفسور گِركُو و هنر چاپ را پروفسور فرانچِسكِّتی تدریس می‌كردند.

من در سال ۱۹۷۸ در گالری «لابو تقّادل كوادرو» و در سال ۱۹۸۰ در گالری «سان‌ماركو» رُم ایتالیا نمایشگاه‌های انفرادی داشتم و البته در چندین نمایشگاه گروهی هم شركت داشتم كه بسیاری از آثارم هنوز در آن‌جا موجود می‌باشد.

در سال ۱۳۵۷ به ایران آمدم مشغول تدریس شدم و تا كنون در دانشسرای هنر، انستیتو معماری و دكوراسیون، هنرستان هنرهای زیبا، دانشكده الزهرا، آموزشكده‌ی فنی تبریز، دانشكده هنر، دانشگاه جامع علمی و كاربردی، دانشگاه آزاد تدریس نموده‌ام.

در این مدت چند سال به لطف خدا هنرجویان و دانشجویان ممتاز و خیلی خوبی داشتم كه الان خودشان در دانشگاه‌های ایران و خارج از كشور تدریس می‌كنند.

من در مكتب‌های مختلف هنری زیادی كار و مطالعه كرده‌ام حدود چهار هزار طراحی و سیاه‌قلم و نقاشی رنگ و روغن، آبرنگ، پاستل، مداد رنگی، آكرلیك، گواش، كارهای چاپی، حجم‌سازی، تذهیب و مینیاتور دارم. البته سال‌هاست كه دیگر تذهیب و مینیاتور كار نمی‌كنیم و خلاصه نمایشگاه‌های انفرادی و گروهی من را می‌توانید در بروشور این نمایشگاه ملاحظه می‌فرمایید.

من در شیوه‌های مختلف كار و تجربه دارم اما فعلاً روی طراحی و رنگ در شیوه‌های مختلف طراحی سورئال و اكسپرسیونیسم و اكسپرسیونیسم انتزاعی و غیره متمركز هستم و چند ساعتی را در روز به این كار می‌گذرانم.
[/b]
     
  
زن

 
زندگینامه پرویز کلانتری

استاد پرویز کلانتریپرویز كلانتری نقاش است. مقالات زیادی چاپ كرده و كاریكاتور هم كشیده است برای كتابهای درسی هم نقاشیهایی كشیده كه «حسنك كجایی؟» را همه به یاد می آورند، و تاكنون چهار كتاب چاپ كرده: «چهار روایت از شب سال نویی كه بر نیما گذشت»، «ولی افتاد مشكلها». «نیچه نه، فقط بگو: مشد اسماعیل» و «برگزیده ای از نقاشیهای پرویز كلانتری».


این گفتگو هم داستان عجیبی داشت. چند ماهی را به دنبال این گفتگو دویدم. هر زمانی كه دست می داد، تماس می گرفتم و خواسته ام را تكرار می كردم و هر بار استاد بهانه ای برای فرار می تراشید تا این كه سرانجام نام «زاون قوكاسیان» در این میان كلیدی شد تا قفل باز شود. قرار گفتگو را كه گذاشتیم، نشانی ای داد كه بسیار نزدیك آتلیه «آیدین آغداشلو» بود، ولی نیم ساعتی سردر گم شدم تا محل را یافتم.

این جا می خواهم اعترافی بكنم: همه زمان گفتگو یك طرف، پایان آن هم یك طرف؛ آن وقتی كه نویسندگان، كتابهایشان را برایم امضا می كنند؛ كه این بار هم این اتفاق افتاد. «پرویز كلانتری» كتاب «نیچه نه، فقط بگو، مشد اسماعیل»اش را برایم امضا كرد و به دستم داد. دزدكی نگاهی به یادداشت صفحه اول كتاب انداختم. نوشته بود: «ارادتمند پرویز كلانتری» و در سطر بالاتر: «نیچه نه، فقط بگو: علی شعار»!
●كویر شما را نقاش كرد یا این كه شما كویر را نقاشی كردید؟
▪ به طور كلی هیچ وقت من سبك را انتخاب نكردم، بلكه سبك مرا انتخاب كرد. علتش هم زندگی جاری و تقدیر آن بود. مثلاً زمانی در دانشكده هنرهای زیبا به دانشجویان رشته معماری، طراحی درس می دادم و باید آنان را به ارگ بم، كاشان و این طرف و آن طرف می بردم تا از آن بناها، طراحی كنند. پنج سال آزگار من این موضوعات را به دانشجویان تعلیم می دادم و خود به آنها نگاه می كردم. بعد از پنج سال، تقدیر حكم كرد و موضوع نقاشیهای من شد: «چشم اندازهای حاشیه كویر».

● كارهای شما را كه نگاه می كنم می بینم آنها را به چند موضوع تقسیم كرده اید: سیاه در سیاه، كاهگلها، سقاخانه، عشایر و اگر اشتباه نكنم مینی مالها و اساطیر. این موضوعات از كجاها آمده؟
▪ درباره «كویر»ها برایتان گفتم كه از دانشكده هنرهای زیبا شروع شد، اما چندین سال پیش موزه مردم شناسی برای برپایی یك موزه كاربردی عشایری از من درخواست همكاری كرد و وقتی آن جا رفتم و مشغول نقاشی از «جل»های عشایری شدم، آن قدر هندسه این جلها برایم زیبا بود كه ناگهان عشایر خودشان را به من تحمیل كردند (می خندد)؛ به خانه آمدم و به همسرم گفتم كه تا یك سال از من هیچ كاری نخواهد! خرج خانه را تنظیم كردم و یك سال تمام روی موضوع «همراه با عشایر» به كار پرداختم. این شد كه عشایر وارد زندگی من شدند.

● خب این از عشایر، در مورد «سقاخانه» چه؟
▪ من در دانشكده های مختلف درس داده ام. در یكی از این دانشكده ها، دانشجویی برای رساله نهایی خود كه «فعل و انفعالات نقاشی معاصر ایران» را به عنوان موضوع انتخاب كرده، پیش من آمد تا به او كمك كنم، ولی دیدم كه هیچ اطلاعاتی درباره نقاشی مكتب «سقاخانه» ندارد و برانگیخته شدم تا برای نسلی كه این مكتب را فراموش كرده، دوباره احیایش كنم. در واقع مكتب «سقاخانه» عنوانی است كه «كریم امامی» به این گونه نقاشیها داد و گفت كه این نوع نقاشیها از عناصر داخل «سقاخانه» استفاده كرده اند. مكتب «سقاخانه» مكتبی بود كه نسلی از نقاشان كه عمدتاً از دانشكده هنرهای تزئینی آن زمان آمده بودند، به سراغش رفتند. البته سردمدار این جریان «پرویز تناولی» بود و «حسین زنده رودی».

خب من برای این كه دیدم این دانشجو هیچ اطلاعی از این ماجرا ندارد، خودم یك دوره «سقاخانه» روی پاسپارتوی كاهگل مخصوص خودم، كار كردم. بنابراین مكتب «سقاخانه» را هم آن دانشجو به من القا كرد. بنابراین همان طور كه گفتم همیشه سبك، مرا انتخاب كرده است.

● خودتان را بیشتر به كدام سبك نزدیك می دانید و اگر سؤالم را به گونه ای دیگر مطرح كنم؛ با كدام دوره از نقاشیهایتان احساس نزدیكی بیشتری می كنید؟
▪ من آن نقاشیهایی را كه دوست دارم، نمی فروشم. همسرم عنوان این گونه كارها را گذاشته: «حیف رنگ، حیف بوم»! اینها «مینی مال آرت» هستند. خیلی مختصرند. مثلاً یك خط ساده است و یا یك تكه كاهگل و یا هر چیز دیگری. گرایش من به طور كلی به هنر مینی مال است. می دانید كه من با ادبیات داستانی هم انس و الفت دارم و در آن جا هم به داستانهای مینی مال علاقه مندم.

● اما در این آخرین كتابی كه از شما به چاپ رسیده، یعنی «ولی افتاد مشكلها» داستانها زیاد هم مینی مال نیست!
▪ نه. من خیلی پراكنده كار كرده ام. گاهی اوقات دلم خواسته كارم بسیار آوانگارد باشد. مثل «تلویزیون گل اندود» كه محمدابراهیم جعفری نام «گله ویزیون» بر آن گذاشته. شیشه شفاف تلویزیون كه برای دیدن است را گل اندود كرده ام كه نبینم. بنابراین گاهی اوقات به همین سادگی كار خیلی مدرنی انجام می دهم و گاهی اوقات می خواهم مثل بچه آدم بنشینم و یك موضوع را دقیق نقاشی كنم. برای كار هیچ مانعی برایم وجود ندارد و اگر دلم خواست و هوای این را كردم كه خیلی طبیعی نقاشی كنم، به طبیعت بسیار بادقت نگاه می كنم. در داستانها هم این گونه هستم، گاهی اوقات یك صحنه و یا یك موضوع توصیف می شود و گاهی اوقات خیلی تند و به اختصار از یك موضوع عبور می كنم.

● «گله ویزیون» واكنش و احساسی بود كه به تلویزیون داشتید یا فكر كردید كه باید این كار را بكنید؟ چون دور و اطرافم را نگاه می كنم تلویزیونی نمی بینم. ضبط صوت و یا پیانو هست، اما خبری از تلویزیون نیست!
▪ تلویزیون در اتاق بالاست كه هنوز قندشكن حواله اش نشده (می خندد)! ولی من این مسأله را نوشته ام و اتفاقاً یكی از نوشته های خوب من همین «گله ویزیون» است و فكر می كنم در كتابی هم چاپش كرده ام.

● این نوشته را می توانید تعریف كنید؟
▪ چرا كه نه؟ از نظر سبك راوی كه من باشم دو نفر شده ام، یكی خودم هستم و دیگری كودك درونم كه هر دو برابر تلویزیون نشسته ایم. كنترل در دست من است و مرتب این كانال و آن كانال می زنم و آن بچه من كه «پرویز» نام دارد، گریه می كند و می خواهد كارتون تماشا كند و آخر سر آن قدر عصبانی می شود كه لنگه كفشش را پرت می كند و شیشه تلویزیون را می شكند. در این داستان، این شیوه كه راوی دو قسمت شده، برایم نو بود، یكی خودش است و دیگری كودك درونش. آن كودك درون كه «من خموشم و او در فغان و در غوغاست» می زند و شیشه تلویزیون را خرد می كند. خلاصه داستان جالبی است.

● شما با یك حس مردم شناسی به سراغ نقاشی رفتید. این حس در شما بود یا وقتی كه شروع به كار كردید، این حس به وجود آمد؟
چون فكر می كنم كه بعد از «سیاه در سیاه» ناگهان شیوه كارهایتان عوض شد.

▪ حق با شماست. این حس از خیلی دور از من آمده، من در جوانی درگیر نقاشی كتابهای درسی شدم. سال ۱۳۳۶ كتابهای درسی را نقاشی كردم و به نشان دادن عناصر بومی در آنها خیلی علاقمند بودم و توجه داشتم. یعنی اگر من تصویری را برای كتاب نقاشی می كردم، در آن نقاشی برای قهرمان داستان، خانه و مجموعه ای كه پیرامونش است دقیقاً آدرس داده شده. الان هم به مناسبت دومین جشنواره كتابهای درسی، نقاشی من برای درس «حسنك كجایی؟» را پوستر كرده اند.

حسنك و محیط اطرافش دقیقاً ایرانی هستند و در كارهای آن دوره ام به عناصر بومی بسیار توجه داشتم و این مسأله هنوز هم در من هست و در نقاشیهایم ظاهر می شود. در داستانهایم این وفاداری به عناصر بومی كه شما به مردم شناسی تعبیرش كردید، هم وجود دارد.

● می گویند هنرمند زمانی جهانی می شود كه هنرش از درون فرهنگ بومی خود به وجود بیاید، با این حساب، شما خود را یك هنرمند جهانی به حساب می آورید؟
▪ بحث خیلی پیچیده ای است كه باید بشكافیمش. جهانی شدن برای ما یك تقدیر تاریخی است، چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم این اتفاق می افتد، اما در عین حال ما حق داریم كه با كوله باری از ارزشها و میراث فرهنگیمان وارد آن شویم. اما مسأله این است كه من این مسأله را به گونه ای خاص می بینم. هنرمندی كار می كند و اثری را خلق می نماید. در حقیقت هنرمند با این كار خود، هستی اش را توجیه می كند. این هستی برای من بومی است، چون نمی توانم ایرانی باشم ولی ادای آمریكاییها را درآورم. بنابراین خصوصیات بومی خود را نشان می دهم و بیان می كنم. از این خاستگاه است كه اگر هنرمند با صداقت كار كرده باشد، جهان آن را می پذیرد و قبول می كند و هنرمند جهانی می شود.

● اتفاقاتی كه در دهه های ۳۰ و یا ۴۰ ایران افتاد باعث شد كه بسیاری از هم نسلان شما به سبك و سیاق خاصی در آثارشان دست پیدا كنند. این اتفاقات چه تأثیری بر كارهایتان گذاشت؟
▪ آن زمانی كه جوانی ما گذشت، زمانه پرسر و صدای «زنده بادها» و «مرده بادها» بود. من امروز اصلاً آدمی سیاسی نیستم اما در جوانی مثل بقیه جوانان هم نسل خودم درگیر زنده باد و مرده بادهای دوران ملی شدن صنعت نفت بودم و بهای آن را پرداختم و به دلیل پخش كردن یك اعلامیه بعد از كودتای ۲۸ مرداد، یك ماه زندان رفتم.

● یعنی وقتی كه از زندان آزاد شدید، سیاست را كنار گذاشتید و در كنج خلوت خود به هنر پرداختید؟
▪ نمی شود گفت كنج خلوت. زندان رفتن به من فهماند كه اصلاًَ آدم سیاسی نیستم و نمی توانم مسؤولیت یك جریان سیاسی را بر عهده بگیرم.

● تا این جا درست، اما نگفتید كه چه تأثیری بر آثارتان گذاشت.

▪ می توان اسمش را یك جور ملی گرایی گذاشت كه همچنان و تا امروز هم ادامه پیدا كرده. بعد از انقلاب اسلامی هم ما این را می بینیم. یعنی شاید یك معنای انقلاب اسلامی این بود كه ملتی به دنبال هویت خودش می گشت، كه این ارزیابی مجدد در تمامی زمینه ها اتفاق افتاد. در مسایل شخصی و خانوادگی هم، در قلمرو سیاست، فلسفه، اندیشه، ایدئولوژی و... هم. یعنی ملتی به یك ارزیابی مجدد واداشته شد تا به این سؤال پاسخ دهد كه: «من كیستم؟» این مسأله خیلی اهمیت دارد.

من كم كم به امور خیریه علاقه مند شدم و به خلق آثار هنری و ارشاد نسلهای بعدی؛ ارشاد به مفهوم سوادآموزی. برای سوادآموزی خیلی اهمیت قائل هستم و به جامعه «یاوری»، كه مدرسه می ساخت، كمك كردم و با آنان همراه شدم و در جنوب خراسان صدها مدرسه ساختیم و به این نتیجه رسیدم كه علت و علل همه محرومیتها و عقب افتادگیمان، جهل است. وقتی مدرسه بسازیم، بچه ها می توانند شكفته شوند؛ آخر آنها حق دارند كه درس بخوانند و من فكر می كنم این مسؤولیت را دارم تا كاری كنم كه بچه ها درس بخوانند.

● یعنی حتی آن زمان كه موزه هنرهای معاصر و یا گالریهای خصوصی بسته شد، هیچ تأثیری بر زندگی شما نگذاشت؟
▪ می خواهم چیزی برایتان بگویم. زمان جنگ، درست همان موقعی كه كردستان را می زدند و داغان می كردند، به جای این كه جنگ را تصویر كنم، در مجموعه «همراه با عشایر» كردها را نقاشی كردم كه در مراسم عروسی شان «چوبی» می رقصند. نه این كه من این جنگ را، به عنوان دفاع مقدس قبول نداشته باشم كه بسیار هم قبول دارم، ولی واكنش من نسبت به آن این گونه بود.

اجازه بدهید خاطره ای برایتان تعریف كنم. زمانی هنرمندی سوئدی به نام «بومن» از هنرمندان جهان تقاضا كرد كه برای مشاركت در ایجاد نمایشگاهی مدرن برای بیان صلح، آثار هنری خود را بفرستند. من مشتی خاك را با كیسه ای كاه برایش فرستادم و در نامه ای خطاب به او نوشتم: «پیشنهاد شما گه گامی است هنرمندانه به سوی صلح، برای من ایرانی كه هشت سال تمام مصایب جنگی را در كشورم داشته ام، بسیار خوشحال كننده است. مشتی خاك از سرزمین پهناور ایران را برایتان می فرستم.

خاك سرزمینی كهنسال را كه در گذشته ها سهم بزرگی در تمدن بشری داشته است. خاك سرزمینی را كه اگر چه همواره در معرض تاخت و تاز بیگانگان بوده، ولی شعر و ادبیاتش آكنده از دوستی و عشق و مهر بین انسانهاست، و همچنین كیسه كاهی از گندمزارهایی كه هشت سال آزگار در آتش جنگی ناخواسته سوختند و خوشحالم كه از كشوری جنگ زده در نمایشگاهی برای صلح شركت می كنم. (این جا اشكی كه از ابتدای این خاطره در چشمانش حلقه زده بود، فرو می ریزد و گفتگو چند دقیقه ای قطع می شود.)● معذرت می خواهم، فكر می كنم كه سؤال بدی را پرسیدم...
▪ نه. جان كلام بود. آخر می دانی، دفاع معنا دارد، ولی جنگ!... تا وقتی می توان از صلح گفت، چرا از جنگ؟ اصلاً صلح برایمان خوب است یا جنگ؟
● جواب كه كاملاً واضح است. احتیاج به صلح و از آن بالاتر آرامش داریم تا بتوانیم كار كنیم و بسازیم. (سكوتی طولانی بین هر دو طرف)می توان این گونه نتیجه گرفت كه شما هیچ وقت از راه فروش آثارتان گذران نكرده اید و نقاشی مشغولیتی شخصی برایتان به حساب می آمده؟
▪ نه. واقعیت این است كه ما ایرانیها با احساسات قرن هفدهمی در قرن بیست و یكم زندگی می كنیم! یعنی ایرانی فكر می كند كه فروختن نقاشی قباحت دارد، زشت است و بد، ولی یك نقاش قرن بیست و یكم از این كه نقاشیهایش را در یك گالری می گذارد و می فروشد و از پول آن گذران می كند، هیچ شرمنده نیست. من هم همین كار را می كنم. من نقاشی معاصر و امروزی هستم. در قرن هفدهم زندگی نمی كنم كه با فروتنی گوشه ای بنشینم و منزوی باشم. با بقیه مردم زیر این آسمان زندگی می كنم، نقاشی می كشم، روی دیوار می گذارم و كسی می آید و آن را می خرد و از این راه گذران زندگی می كنم. یعنی از فروش نقاشی شرمنده نیستم، اما فاجعه آن جاست كه بخواهم تابعی از متغیر بازار شوم. این خطری است كه همه هنرمندان را تهدید می كند.

● در تغییراتی كه در دوره های مختلف كاریتان داشته اید چقدر موادی كه استفاده كرده اید، تغییر كرده است؟
▪ الان كه با شما صحبت می كنم رغبت من به كار كردن مستقیم با ماده است و از آن فراتر، كار كردن با اشیا، یعنی یك مجموعه تلویزیون دارم و مجموعه ای ساعت. یعنی خود ساعت است و هیچ كار روی آن نمی كنم.

● همان ساعتی كه در كاهگل كاشته اید؟
▪ بله. اشیا مستقیماً فكری را در من بیدار می كنند كه پرداختن به آن اشیا برایم بسیار دلپذیر است تا نقاشی كردنشان، و به طور كلی از كارهایی كه به شیوه كولاژ ساخته می شوند، بسیار خوشم می آید. «سقاخانه»ها به من این امكان را می داد كه از مواد گوناگون، نظر قربانیها، دخیلها و گچ و گل و هر چیز دیگری بتوانم استفاده كنم و یك كولاژ بسازم. بنابراین كار كردن با مواد را دوست دارم. در ادبیات هم به كولاژ كردن علاقه مندم، یعنی نوشته ام به گونه ای است كه تكه های مختلف، با زبان و واژگان گوناگون سر هم می شوند تا یك اثر داستانی را به وجود آورند. آخرین كاری كه در دست دارم، رمانی است كه به شدت این در هم آمیختگی زبانهای گوناگون در آن وجود دارد. عنوان این رمان «خداحافظ آقای شاگال» است كه در آن زبانهای مختلف به كار رفته. البته این رمان هنوز چاپ نشده.

● یعنی «عجایب المخلوقات» چاپ شد؟
▪ نه، این كتاب همان است. از «عجایب المخلوقات» خیلی استفاده كردم. با زبان و نثر آن و چیزهایی از دوره قاجار، زبان روزنامه، زبان رادیو، بروشورها، كاتالوگها و...؛ همه اینها دست به دست هم دادند كه گونه ای كولاژ در ادبیات داستانی به وجود بیاورم.

● اصلاً چه شد كه این گونه كار كردید؟ یعنی از روزنامه نگاری به نقاشی آمدید و از نقاشی به داستان نویسی و در كنارش نقاشی.

▪ راستش را بخواهید در ابتدا یك كاریكاتوریست بودم. زمانی كه دبیرستان می رفتم كاریكاتور می كشیدم و بنابراین با روزنامه سروكار داشتم. گاهی به هیأت تحریریه یك روزنامه می رفتم و با نویسندگان روزنامه و با شاعرانی كه در آن كار می كردند انس و الفت داشتم. بعدها در قلمرو كار گرافیك تنها به كتابهای درسی پرداختم و بعد از دانشكده، به طور كاملاً حرفه ای فقط نقاشی كردم، ولی همیشه نوشتن، عشقی برایم بود. می نوشتم بدون این كه بفهمم برای چه می نویسم و چه استفاده ای از آن خواهد شد.

در هر شماره درباره نقاشان هم عصر خودم داستانواره هایی می نوشتم با برداشتی كمرنگ از زندگی این عزیزان و این همچنان ادامه پیدا كرد و الان كه روبه روی شما نشسته ام، آخرین داستانم بسیار عجیب و غریب است.

● می توانید درباره این داستان آخر توضیح بیشتری بدهید؟
▪ بله. راوی داستان از فروش نقاشیهایش گیتاری خریده بود و به كوه زده و در هوایی بارانی، جلوی دهانه غاری آتشی روشن كرده و تا سحر ترانه های دلخواهش را می زند. بعد می بیند كه عده ای شبیه افغانیها، با همان نوع لباس و سگی زیبا از غار بیرون می آیند و با زبانی صحبت می كنند كه راوی زبان آنها را نمی فهمد و آن گروه در برابر چاشتی كه راوی به آنها می دهد سكه ای قدیمی كه هیچ معنایی ندارد، می دهند و با راوی به شهر می آیند.

راوی در ابتدا خیال می كند كه این گروه عده ای هستند كه در آن غار برای یافتن زیرخاكی كند و كاو كرده اند، ولی آن قدر افراد این گروه با شخصیت هستند كه از این پیش داوری خود شرمنده می شود. این گروه همراه راوی در شهر كه همه چیزش برای غارنشینان عجیب است به بنیاد «گلشیری» می روند و راوی، آنان را به «حسین محمدی» نویسنده جوان افغانی كه به خاطر كتاب «انجیرهای سرخ مزار» جایزه گرفته، معرفی می كند، چون فكر می كند كه زبان آنان پشتو است، ولی «محمدی» هم زبان آنان را نمی فهمد.

یكی از زبان شناسان كه در آن جمع است به موضوع علاقه مند می شود و همراه با گروهی از یونسكو كه درباره زبانهای آركائیك و فراموش شده كار می كنند، به این گروه می پردازند و فیلمسازی هم می خواهد كه فیلمی مستند درباره شان بسازد و آن قدر با راوی تماس می گیرد كه او را ذله می كند. تا این كه یك روز كه راوی به هتل محل اقامت غارنشینان می رود، می بیند كه آنان رفته اند. از «حسین محمدی» می پرسد كه با «اصحاب كهف» چه كردی؟ و او جواب می دهد: آقای كلانتری، اصحاب كهف یعنی چه؟ شما عده ای افغانی را به من معرفی كردید كه می خواستند به افغانستان باز گردند و من به آنان كمك كردم! شما آن قدر در داستانی كه نوشته اید و خیالاتتان غرق شده اید كه همه آن خیالات را واقعیت پنداشته اید. راوی می فهمد كه اشكالی پیدا شده، مدتی پیش روانپزشك می رود. الان كه چند سالی گذشته راوی به ما می گوید كه الان خوب شده ام، ولی هنوز هم تردید دارم. چون نمی دانم آن فیلمساز چرا این همه اصرار داشت كه فیلمی درباره آنان بسازد؛ و داستان تمام می شود. داستانی رئالیستی/اساطیری است بر محور تعلیق.

● این جا دو مسأله وجود دارد. یكی این كه خودتان را خیلی وارد داستانهایتان می كنید. چون در یكی از داستانهای مجموعه «ولی افتاد مشكلها» شخصیتهای داستان از شما به عنوان نویسنده آن اسم می برند....
▪ بله. این گونه است. در این داستان هم من به عنوان راوی حضور دارم.

● و مسأله دوم: این گونه كه موضوع داستانتان را باز می گویید فكر نمی كنید دیگران از این داستانها كه هنوز چاپ نشده، سوء استفاده كنند؟
▪ سوء استفاده یعنی چه؟
● یعنی از پیرنگ داستانتان استفاده كنند و داستانی با همان موضوع بنویسند؟
▪ خدا پدرت را بیامرزد. حدود ۵۰ سال است كه نقاشی می كنم و عده ای كار من را كپی می كنند و می فروشند.
● به اسم خودشان یا نه نام شما؟
▪ به اسم خودشان!
● برای جلوگیری از این مسأله كاری نكرده اید؟
▪ با وكیلی صحبت كردم و وكیلم به آن شخص اعتراض كرد و او هم گفت كه دیگر این كار را نمی كند، ولی باز هم كارش را ادامه داد! به هر حال چون خسته شدم، او و كپی كردن كارهایم را رها كردم. به هر حال باكم نیست. من فقط كار خودم را می كنم.

● فكر نمی كنید با این همه كار مختلفی كه انجام داده اید به «از این شاخه به آن شاخه پریدن» متهمتان كنند؟
▪ من به این گناه خودم اعتراف می كنم، ولی وقتی یك نیاز درونی می گوید كه الان بنشینم و این منظره را عیناً نقاشی كنم، چرا نباید این كار را بكنم؟ چون تلویزیون را گل گرفته ام اجازه ندارم به طبیعت نگاه كنم؟
● آثاری كه نوشته اید با سكوت منتقدان ادبیاتی مواجه شد. این مسأله ناراحتتان نمی كند؟
▪ زندگی من سه قسمت كاملاً مجزاست. همه جوانی ام با زنده باد و مرده باد گذشت. در دوره ای آثار «كافكا» و «بكت» و از این دست داستانها خواندم و به طرف آنها كشیده شدم و در پیری آدمی هستم كه با جهان و كائنات آشتی هستم و از هیچ چیز ناراحت نمی شوم.

در جوانی می خواستم روی صحنه باشم و برایم دست بزنند، ولی الان چنین نیازی را حس نمی كنم. چند روز پیش در جشنواره كتابهای درسی روی صحنه بودم و برایم كف می زدند، اما الان دیگر آن آدم قدیم نیستم.
     
  
زن

 
زندگینامه اصغر محمدی

استاد اصغر محمدیاستاد اصغر محمدی از هنرمندان صاحب سبك و توانمند معاصر كشور ما می‌باشد كه بیست و یك سال پیش در اوج تلاش‌ها و رسیدن‌های خود به یك‌باره چشم از جهان فرو بست.
نام استاد محمدی در میان هنرمندان دهه چهل و پنجاه، آشنا و پُر طنین است. اما خاموشی او در سال‌های سخت جنگ، گرد سكوت بر نام نشاند. به گونه‌ای كه نسل جوان كمتر با او و آثارش آشنا هستند، با این همه اما بدیهی است كه اصالت هنر و هنرمند هرگز از حافظه تاریخی یك فرهنگ پاك نخواهد شد. و به همین بهانه متنی را كه سال‌های پیش (۱۳۷۳) استاد آیدین آغداشلو در رسای این هنرمند فرزانه نگاشته‌اند در این‌جا آورده‌ایم.


اصغر محمدی نابهنگام از میان ما رفت: بسیار پیشتر از آن‌كه جستجویش در راه یافتن شیوه‌ای شخصی و برخاسته از جهان‌بینیِ خاصش كه، نیز، ریشه در سنت هنری چند هزار ساله‌ی سرزمینش داشت، حاصلی كامل و گسترده بدهد و حیف شد.

حالا كه مجموعه‌ی بازمانده از حاصل كار فراوان عمر كوتاهش را نگاه می‌كنیم، در هر گوشه‌ای نشانه‌ای را باز می‌یابیم كه می‌توانست و می‌بایست، تبدیل به دستاوردی شود كه معنای او را به تمامی و به درستی در خود جای دهد و می‌بینیم چگونه دستمایه‌های پراكنده، آرام‌آرام در كار این بود تا به كمال و عمقی برسد كه لایق آن سعی بی‌دریغ و آن جان شیفته‌ای باشد كه سر از پا نمی‌شناخت تا جان كلام را برای‌مان بازگو كند.

او را از سال‌‌ها پیش می‌شناختم. از همان وقتی كه در كارگاه‌های سرد و ساكت و خاكستری رنگ دانشكده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران درآمد و شد بود و با همراهان دیگرمان به بحث و فحص می پرداخت و به ناگهان، آن وجود ساده‌ی آرام، سراپا مشتعل می‌شد از شور و ابراز و گاه حتی جدل.

به دنبال مشكلی می‌گشت كه حاصل حضور آدمی باشد كه نه تنها در جغرافیای این سرزمین كه در تاریخ آن زیسته باشد و این حضور تاریخی نه از راه تقلید و تقلب، كه از راه لمس و درك و تداوم و همراهی و همدلی شكل بگیرد.

و ما می‌دانیم كه از تمرین های رسمی و ملا‌آور دانشگاهی كه فارغ می‌شد و همان‌ها را هم چه با مهارت و دلبستگی انجام می‌داد. می‌رفت سراغ طرح‌ها و شكل‌هایی كه از فراخنایی چند هزار ساله، نظاره‌گر جهان پیچیده و غریب معاصر ما مانده بودند: گاوهای موقر املش با آن كوهان‌های برآمده و حجم‌های ساده و انبوه شده‌ی عجیب.

دیوهای فلزی سه هزار ساله‌ی لرستان، با چشم‌های خیره و تركیب‌های بهت‌آوری كه گویی حامل پیامی مرموز از جهانی ناشناخته بودند، طرح‌های هندسی و خلاصه شده‌ی جانوران شاخ‌داری كه از سفالینه های سیلك به بیرون جهیده بودند و در انتظار دستانی هنرمند بودند تا به بركت و یمن آن، رام و آسوده شكل بگیرند و او، دغدغه‌اش را با بازیابی و تیمار این شكل‌ها و حجم‌های درخشان جهت داد و آرام‌آرام دیدیم كه شكل‌هایی كه گمان می‌رفت از شدت سادگی و كمال به حد نهایت اوج باردهی و كارآیی خود رسیده‌اند، در دستان او تركیبی تازه یافتند، كه اصالتشان همچنان محفوظ می‌ماند و اما، صاحب طراوت و تازگی و ابداعی در خور جهان ما نیز می‌شدند. رمز و راز در همین‌جابود و در همین نیمه‌ی راه بود كه همه چیز نیمه‌كاره ماند و حیف.

سال‌ها بعد بود، شاید در اواسط دهه‌ی پنجاه، كه مرا به نزد خود خواند. استاد و سرپرست هنرستان هنرهای زیبای پسران شده بود، در كوچه‌ی تنكابن، و خواست تا همان‌جا تاریخ هنر درس بدهم كه به حرمت رفاقتمان پذیرفتم و فصلی هم در آن‌جا ماندم و درس دادم.

در همان روز بود كه مجسمه‌ی چوبی صیقل خورده‌ای از حیوانی شاخدار را بغل كرد و گذاشت روی میز، مجسمه از همان سفال‌های املش و جانوران تركیبی لرستان بود. یعنی تبارش را اگر دنبال می‌كردی به همان‌ها می‌رسید، اما به طرزی غریب حیوان اهلی دست‌آموز هنرمندی شده بود كه در این زمانه تنفس كرده بود و آن شكل جامد و صامت، حالا دیگر معنای صاحبش را به تمامی كسب كرده بود. وقتی كه سرم را به تأیید و تحسین تكان دادم به شوق آمد و با لذتی تمام دستش را به تن صیقلی براقش كشید و چنان در كار این نوازش غرق شد و چندان ادامه داد كه انگار حضور مرا یكسره از یاد برد.

گاه می‌شود كه جان‌های كارآمد درست در میانه‌ی كشاكش كشف و شهودشان می‌پرند و می‌روند و كلام «یافتم، یافتم»‌شان نیمه كاره در فضا معلق می‌ماند و باقی كار را بر عهده‌ی ما می‌گذارد تا با حدس و گمان و خیال، كمال نهایی‌شان را فرض و تصور كنیم، و خودشان در تماشای حاصل راه درازی كه پیموده‌اند ما را همراهی نمی‌كنند تا ببینند چطور همین مقدار راهی را هم كه رفته‌اند ستایش می‌كنیم و به نیمه‌كاره ماندنش اعتنایی نداریم و بیشتر سعی را می‌ستاییم تا حاصل قطعی را.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
علم و دانش

زندگی نامه نقاشان ایران و جهان

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA