انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 718:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۷

غیر حق را می دهی ره در حریم دل چرا؟
می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی بر نمی داری ازین منزل چرا
هست چون جان، چار دیوار عناصر گو مباش
می خوری ای لیلی عالم غم محمل چرا
کار با تیغ اجل در زندگانی قطع کن
کارها را می کنی بر خویشتن مشکل چرا
دم چو آگاهی ندارد، تیغ زهرآلوده ای است
می زنی بر تیغ خود را هر دم ای غافل چرا
دیده صحرائیان از انتظارت شد سفید
اینقدر در حی توقف کردن ای محمل چرا
ز اشتیاقت بحر از طوفان گریبان می درد
پا فشردن اینقدر ای سیل در منزل چرا
دیده قربانیان پوشش نمی گیرد به خود
چشم حیران مرا می بندی ای قاتل چرا
صحبت حال است اینجا گفتگو را بار نیست
وقت ما را می کنی شوریده ای عاقل چرا
شد ز وصل غنچه خوشبو جامه باد سحر
در نیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
اینقدر استادگی ای ابر دریا دل چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهتر است
بر سر جان اینقدر می لرزی ای بسمل چرا
چون شدی تسلیم، هر کام نهنگی ساحل است
اینقدر آویختن در دامن ساحل چرا
نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن
شمع خود را می بری دلمرده زین محفل چرا
شبنم از نظاره خورشید بر معراج رفت
چشم می پوشی ز روی مرشد کامل چرا
ای که روی عالمی را جانب خود کرده ای
رو نمی آری به روی صائب بیدل چرا؟
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۸

در هوای کام دنیا می فشانی جان چرا؟
می کنی در راه بت صید حرم قربان چرا؟
چیست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسی؟
می کنی زنار را شیرازه قرآن چرا
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
نیستی در فکر تخم افشانی ای دهقان چرا
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه نیمشب
مانده ای در عقده دل اینقدر حیران چرا
دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است
می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا
هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست
گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا
از بصیرت نیست گوهر را بدل کردن به خاک
آبروی خویش می ریزی برای نان چرا
خنده کردن رخنه در قصر حیات افکندن است
می شوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا
آدمی را اژدهایی نیست چون طول امل
بی محابا می روی در کام این ثعبان چرا
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
می خوری خون از برای نعمت الوان چرا
درد می گردد دوا چون کامرانی می کند
می کشی ناز طبیب و منت درمان چرا
زود در گل می نشیند کشتی سنگین رکاب
چارپهلو می کنی تن را، ز آب و نان چرا
می کشند آبای علوی انتظار مقدمت
مانده ای دربند این گهواره چون طفلان چرا
چشم اقبال سکندر تشنه دیدار توست
در سیاهی مانده ای، ای چشمه حیوان چرا
چشم بر راه تو دارد تاج زرین شهان
بر صدف چسبیده ای، ای گوهر رخشان چرا
کعبه در دامان شبگیر بلند افتاده است
پای خود پیچیده ای چون کوه در دامان چرا
بهر یک دم زندگانی، چون حباب شوخ چشم
می کنی پهلو تهی از بحر بی پایان چرا
ترک حیوانی، به حیوانات جان بخشیدن است
خویش را محروم می داری ازین احسان چرا
ساحل بحر تمنا نیست جز کام نهنگ
می روی صائب درین دریای بی پایان چرا؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۳۹

در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا؟
راه دوری پیش داری، رو به پس کردن چرا
شکر دولت سایه بر بی سایگان افکندن است
این همای خوش نشین را در قفس کردن چرا
در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت
تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا
در ره دوری که می باید نفس در یوزه کرد
عمر صرف پوچ گویی چون جرس کرد چرا
جستجوی گوهری کز دست بیرون می رود
همچو غواصان به جان بی نفس کردن چرا
پاس شان خویش بر اهل بصیرت لازم است
چشمه سار شهد را دام مگس کردن چرا
می شود فریادرس فریاد چون گردد تمام
بخل در فریاد با فریادرس کردن چرا
می توان تا مد آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته مشق هوس کردن چرا
جوش گل هر غنچه را منقار بلبل می کند
در بهار زندگی از ناله بس کردن چرا
همچو طفل خام در بستانسرای روزگار
کام تلخ از میوه های نیمرس کردن چرا
وحشت آباد جهان را منزلی در کار نیست
آشیان آماده در کنج قفس کردن چرا
هر که پاک است از گناه، آسوده است از گیر و دار
گر نه ای خائن، مدارا با عسس کردن چرا
زندگانی با خسیسان می کند دل را سیاه
آب حیوان را سبیل خار وخس کردن چرا
ترکش پر تیر از رنگین لباسی شد هدف
همچو طفلان جامه رنگین هوس کردن چرا
در ره دوری که برق و باد را سوزد نفس
خواب آسایش به امید جرس کردن چرا
در تجلی زار چون آیینه کوتاه بین
اقتباس روشنایی از قبس کردن چرا
نفس بد کردار صائب قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۰

آه عالمسوز را در سینه دزدیدن چرا؟
برق را پیراهن فانوس پوشیدن چرا
در میان رفته و آینده داری یک نفس
اینقدر هنگامه بر یک دم فرو چیدن چرا
جامه ای کز تن نروید، رزق مقراض فناست
بر لباس عاریت چون خار چسبیدن چرا
فوت شد گر از تو دنیا، دشمنی در خاک رفت
دست بر دست از سر افسوس مالیدن چرا
از حباب و موج، دریا می دهد تاج و کسر
بر سر این خرقه صد پاره لرزیدن چرا
دست افسوسی است هر برگی که می روید ز شاخ
در چنین ماتم سرایی، هرزه خندیدن چرا
چیست دنیا تا به آن آلوده سازی دست خویش؟
بر سر خوان سلیمان کاسه لیسیدن چرا
آب حیوان در عقیق صبر پنهان کرده اند
این چنین آب گوارایی ننوشیدن چرا
در چنین وقتی که خوان فیض گسترده است صبح
چون گرانجانان ز جای خود نجنبیدن چرا
زین گلستان عاقبت چون باد می باید گذشت
بر درختی هر زمان چون تاک پیچیدن چرا
ترک کوشش دامن منزل به دست آوردن است
راه خود را دور می سازی ز کوشیدن چرا
در خور تلخی است صائب هر دوا را خاصیت
از سر رغبت حدیث تلخ نشنیدن چرا؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۱

نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلطیدن چرا؟
گل به روی آفتاب روح مالیدن چرا
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟
گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهترست
بر سر جان اینقدر ای شمع لرزیدن چرا
کور را از رهبر بینا بریدن غافلی است
بی سبب از عیب بین خویش رنجیدن چرا
سرو من، با سایه خود سر گرانی رسم نیست
اینقدر از خاکسار خویش رنجیدن چرا
سنگ را پر می دهد شوق عزیزان وطن
ای کم از سنگ نشان، از جا نجنبیدن چرا
(قدر شعر تر چه می دانند ناقص طینتان؟
آب حیوان بر زمین شوره پاشیدن چرا)
(عمر چون باد بهاری دامن افشان می رود
در میان خار و خس چون گل نخندیدن چرا)
بعد عمری از لب لعل تو بوسی خواسته است
اینقدر از صائب گستاخ، رنجنیدن چرا؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۲

مد احسان است بسم الله دیوان صبح را
ره به مضمون می توان بردن ز عنوان صبح را
صادقان را بهر روزی زحمتی در کار نیست
کز تنور سرد، گرم آید برون نان صبح را
گر چه در ابر سفید امید باران کمترست
فیض می بارد ز سیما همچو باران صبح را
می زداید گریه از آیینه دل تیرگی
اشک انجم می نماید پاکدامان صبح را
با دل پر خون، دهن از شکوه بستن مشکل است
می کند پاس نفس از سینه چاکان صبح را
چون گرانخوابان غفلت را به دام احیا کند؟
نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را
چون سبک مغزان فریب خنده شادی مخور
کز شفق رنگین به خون شد روی خندان صبح را
قدر تیغ مهر را روشندلان دانند چیست
کرد شادی مرگ، یک زخم نمایان صبح را
داغ عشق از صفحه سیمای عاشق ظاهرست
مهر چون ماند نهان در زیر دامان صبح را؟
از رفوی سینه ما بگذر ای ناصح، که زخم
می شود از بخیه انجم نمایان صبح را
با نگاه دور قانع شو که با این قرب نیست
بهره ای جز آه سرد از مهر تابان صبح را
حسن هم در پرده ناموس می ماند نهان
می کشد خورشید اگر سر در گریبان صبح را
خواب غفلت از سحرخیزی حجاب ما شده است
نیست ورنه کوتهی در مد احسان صبح را
تا نفس را راست می سازد درین ظلمت سرا
مهر بر لب می زند خورشید تابان صبح را
راستی روشنگر دل می شود آخر، که صدق
رو سفید آورد بیرون از شبستان صبح را
راستان را نیست روزی گر ز خون دل، چرا
می شود صائب به خون تر از شفق نان صبح را؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۳

گریه مستانه می سازم شراب تلخ را
می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را

زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند
می کنم در کار مستان این شراب تلخ را

عشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟
می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را

باده روشن علاج ظلمت غم می کند
می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را

تا کی از بیم اجل عمرم به تلخی بگذرد؟
می کنم شیرین به خود یک چشم خواب تلخ را

تا به تلخی های زهر چشم او خو کرده ام
می شمارم باده شیرین، جواب تلخ را

بس که صائب دیده ام تلخی ازین شکر لبان
می شمارم خنده شیرین، عتاب تلخ را
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۴

غمزه اش افزود در ایام خط بیداد را
زنگ زهر جانستان شد تیغ این جلاد را

حسن بی رحم است، ورنه دود تلخ آه من
آب گرداند به چشم آیینه فولاد را

ساده لوحی بین که می خواهم شکار من شود
حلقه چشمی که در دام آورد صیاد را

آتشین رویی که من در زلف او دل بسته ام
پنجه خورشید سازد شانه شمشاد را

پنجه مژگان گیرایی که من دیدم ازو
زر دست افشار سازد بیضه فولاد را

آتش گل گر به این دستور گردد شعله ور
سرمه سازد در گلوی بلبلان فریاد را

صائب از روی ارادت هر که تن در کار داد
می کند دست نوازش سیلی استاد را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۵

ره مده در خط مشکین، شانه شمشاد را
نیست حاجت حک و اصلاحی خط استاد را
نیست ممکن یک نظر خود را تواند سیر دید
گر کند آیینه شیرین تیشه فرهاد را
طوق منت، گردن فرمانبران را لایق است
ترک احسان است احسان مردم آزاد را
شاد باشید ای نوآموزان که روی سخت من
توبه داد از سخت رویی سیلی استاد را
زخمیان تیغ او بر یکدگر دارند رشک
گر چه خط یکدست باشد خامه فولاد را
چون گره تر شد، به آسانی گشودن مشکل است
باده هیهات است بگشاید دل ناشاد را
ساعت سنگین نگیرد پیش سیل حادثات
از سبک مغزی چه محکم می کنی بنیاد را؟
پایداری نیست در آب و گل بنیاد ظلم
می کند ویران نسیمی خانه صیاد را
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس
در گره تا چند بندم ناله و فریاد را
امتحان کردن سپهر آهنین دل را بس است
چند بر دندان زنی این بیضه فولاد را
عقل در اصلاح ما بیهوده کوشش می کند
نیست پروای پدر، مجنون مادرزاد را
می کند خاک بیابان عدم را توتیا
هر که صائب دیده باشد عالم ایجاد را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۶

ره مده در خط مشکین، شانه شمشاد را
کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را
سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد
نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را
زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو
کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را
روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست
چند بر دندان زنی این بیضه فولاد را
عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست
مهره موم است کوه بیستون فرهاد را
سیل را جوش بهاران می کند مطلق عنان
حسن در ایام خط افزون کند بیداد را
خنده بی درد سازد دردمندان را ملول
سیر گلشن می کند غمگین دل ناشاد را
در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند
شانه نتواند گشودن طره شمشاد را
از قبول سکه گردد سیم و زر صاحب رواج
از هوا گیرد هنرور سیلی استاد را
سایلان را می کند گستاخ امید جواب
سیل در کهسار از حد می برد فریاد را
از خرابی می شود دل صاحب گنج گهر
نیست معماری به از ویرانی این بنیاد را
خاکیان صائب چه می کردند در این تنگنا؟
گر فضای دل نبودی عالم ایجاد را
هله
     
  
صفحه  صفحه 5 از 718:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA