انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 718:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۷

می گدازد خون گرمم نشتر فصاد را
می کند از آب عریان، دشنه فولاد را

سرو از قمری به سر صد مشت خاکستر فشاند
تا به سنبل راه دادی شانه شمشاد را

این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو
دسته گل می کند آیینه فولاد را

چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصور ،خانه صیاد را

گر چه بی رحم است اما بی بصیرت نیست حسن
نعل گلگون می نماید تیشه فرهاد را

باز صائب عندلیبان را به شور آورده ای
بر هم آوازان خود مپسند این بیداد را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۸

از شکست ماست گردش، چرخ بی بنیاد را
نیست غیر از دانه آب این آسیای باد را
آب شد پیکان او تا از دل گرمم گذشت
می گدازد نامه من خامه فولاد را
طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است
نیست از زنجیر پروا مردم آزاد را
می کند هر کس که بر عمر سبکرو اعتماد
می گذارد بر سر ریگ روان بنیاد را
سخت جانان را نمی گردد ملامت سنگ راه
بیستون سنگ فسان شد تیشه فرهاد را
ناله ام بسیار بی رحمانه بر آهنگ زد
سخت می ترسم به رحم آرد دل صیاد را
قوت دست دعا گردد ز بی برگی زیاد
هست در خشکی گشایش پنجه شمشاد را
حاجت پا سنگ نبود، سنگ چون باشد تمام
بر غم خود چند افزایی غم اولاد را
چشم در صنع الهی باز کن، لب را ببند
بهتر از خواندن بود، دیدن خط استاد را
سخت تر گردد گره هر گاه صائب تر شود
کی گشاید باده گلگون دل ناشاد را؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۴۹

چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
غمزه او می کند بیداد در ایام خط
زهر باشد بیشتر زنبور خاک آلود را
خال او در پرده خط همچنان دل می برد
از اثر، شب نیست مانع اختر مسعود را
با کمند زلف پرچین، حسن مغرور ایاز
زود می آرد فرود از سرکشی محمود را
سینه را مجمر کنم تا دل تهی گردد ز آه
نیست بس یک روزن این غمخانه پر دود را
نگسلد در زیر خاک از ماه، فیض آفتاب
نیست ممکن در نور دیدن بساط جود را
چرخ آهن دل ز سوز دردمندان فارغ است
نیست در مجمر سرایت آه و دود عود را
می توانم عاشقان را کرد خونها در جگر
پاک اگر سازی به خاکم تیغ خون آلود را
می کنم صائب به کار چرخ، آهی عاقبت
چند دارم در جگر این تیغ زهرآلود را؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۰

دل چسان پیچد عنان آه دردآلود را؟
ز آتش سوزان عنانداری نیاید دود را
تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب
نیست سیرابی ز خون آن چشم خواب آلود را
از نصیحت خشکی سودا نگردد بر طرف
برنیارد آتش سوزان ز خامی عود را
مردم کم مایه را اسراف برق خرمن است
حفظ کن از پوچ گویی ها دم معدود را
وقت بی برگی شود گوهرفشان از اشک، تاک
تنگدستی مانع ریزش نگردد جود را
حلقه خط، چشم حیران شد به دور عارضش
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
سبز گردد از بناگوش بتان پیش از ذقن
خط عنبرفام، حسن عاقبت محمود را
شیشه خشک است صائب در مذاقش آب خضر
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۱

نیست حاجت دیده بان حسن عتاب آلود را
دور باش از خود بود حسن حجاب آلود را
پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر
کیست بیند خیره آن مژگان خواب آلود را
نوش خالص را بود در چاشنی آماه نیش
لذت دیگر بود لطف عتاب آلود را
در مذاقش شیشه خشک است آب زندگی
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
می چکد آب (از) خط ریحان آن آتش عذار
گر چه باران نیست ابر آفتاب آلود را
تن به اقرار گناه کرده ده، آسوده شو
چند گویی عذرهای اضطراب آلود را
پرده غفلت شود از خوابگاه نرم بیش
کی کند بیدار دامن پای خواب آلود را
راه ناهموار را سوهان بود آهستگی
پا به سنگ آید ز همواری شتاب آلود را
می کند کوته زبان لاف را روشندلی
کم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را
دیده پاک است صائب شرط ارباب نظر
چند بر مصحف نهی دست شراب آلود را؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۲

از عذار او بپوشان دیده امید را
تکمه از شبنم مکن پیراهن خورشید را

در بهشت عافیت افتادم از بی حاصلی
شد حصاری بی بری از سنگ طفلان بید را

نور معنی می درخشد از جبین لفظ من
بال خفاشی چه ستاری کند خورشید را

جام را بهر تنک ظرفان به دور انداخته است
هیچ حقی نیست بر دریاکشان جمشید را

چون دل شب می زنم صائب بر آهنگ فغان
می کشانم بر زمین از آسمان ناهید را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۳

ناله من می زند ناخن به دل ناهید را
گریه من تازه رو دارد گل خورشید را

خط آزادی است از اهل طمع، بی حاصلی
عقده پیوند در دل نیست سرو و بید را

نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جام می دارد بلند، آوازه جمشید را

کوکب اقبال و دولت شوخ چشم افتاده است
مشرق دیگر بود هر صبحدم خورشید را

دوربینی کز مآل شادمانی آگه است
تیغ زهرآلود می داند هلال عید را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۴

تنگدستی راست سازد نفس کج رفتار را
پیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار را
یک جو از دل درد دیدن های رسمی برنداشت
پرسش ظاهر گرانتر می کند بیمار را
از سر خوان تهی سرپوش یک جانب کند
هر سبک مغزی که بر سر کج نهد دستار را
از نصیحت کج نهادان برنگردند از کجی
راست نتوان کرد چون مایل شود، دیوار را
در عذابم بس که چون آیینه از نادیدنی
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
کرد یکسر را ادا در روزگار بخت ما
بود هر خواب قضایی دولت بیدار را
بوی گل در عذرخواهی از چمن بیرون دوید
باغبان گر بست بر رویم در گلزار را
کرد از داغ عزیزان سینه ات را لاله زار
دوست می داری همان این عالم غدار را
از صدف صد تشنه لب را سر به جانش می دهد
بحر اگر سیراب سازد ابر گوهربار را
آب کوثر جلوه موج سرابی بیش نیست
در بیابان قیامت تشنه دیدار را
بر قرار دل بود صائب مدار دور عیش
نیست غیر از نقطه دل مرکز این پرگار را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۵

کجروی بال و پر سیرست بد کردار را
راستی سنگ دل رفتار باشد مار را
کاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشت
آن که می بندد به روی من در گلزار را
هر سری دارد درین بازار سودای دگر
هر کسی بندد به آیین دگر دستار را
می کند از طوق قمری دام ها در خاک، سرو
تا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار را
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
با میان اوست پیوند دگر زنار را
این سر زلف پریشانی که دارد بوی گل
می کند ناسور، زخم رخنه دیوار را
یا خط عنبرفشان، یا زلف مشکین می شود
پای رفتن نیست دود آتش رخسار را
از فروغ گوهر خود، زود صائب راز عشق
می گذارد نعل در آتش لب اظهار را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۶

آه می باشد مسلسل خاطر افگار را
در درازی نیست کوتاهی شب بیمار را
عشق می آرد دل افسرده ما را به شور
مطرب از طوفان سزد دریای لنگردار را
نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن
قرب این آیینه طوطی می کند زنگار را
سایه مژگان گرانی می کند بر چشم یار
از پرستاران بود بیماری این بیمار را
نیست ممکن فرق کردن، گر نباشد پیچ و تاب
از میان نازک او رشته زنار را
بی نیاز از می بود رخسار شرم آلود یار
نیست حاجت شبنم بیگانه این گلزار را
بوالهوس را دایم از تیغ تغافل خسته دار
برمیاور زینهار از دست گلچین خار را
از همان راهی که آمد گل مسافر می شود
باغبان بیهوده می بندد در گلزار را
در بهاران پوست بر تن پرده بیگانگی است
یا بسوزان، یا به می ده جبه و دستار را
برق را در خنده ای طی گشت طومار حیات
زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را
گر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بست
هیچ افسون چون ندیدن نیست روی مار را
خلق در مهد زمین از خواب غفلت مانده اند
ور نه گهواره است زندان مردم بیدار را
آیه رحمت کند اهل معاصی را دلیر
شد ز خط سبز گستاخی فزون اغیار را
می زند از شرم صائب سینه را بر تیغ کوه
دید تا کبک دری آن سرو خوش رفتار را
هله
     
  
صفحه  صفحه 6 از 718:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA