انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 718:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۷

کم نسازد جام می زنگ دل افگار را
داس صیقل ندرود این سبزه زنگار را
در میان دارد دل تنگ مرا سرگشتگی
بر سر این نقطه جولان است این پرگار را
دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان
جلوه گاه گل مکن آن گوشه دستار را
در دیار ما که کفر و دین ز یک سر رشته اند
سبحه در آغوش گیرد رشته زنار را
از نظر بازی به مژگان سخن پرداز او
آنچنان گشتم که می فهمم زبان مار را!
کار خامان می توان از پخته گویی ساختن
گرمی آتش کند کوته، زبان خار را
به که طفل اشک خود را رخصت بازی دهم
چند دارم در گره این اختر سیار را
بر حریفان چون گوارا نیست صائب طرز تو
به که بفرستی به ایران نسخه اشعار را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۸

نیست غیر از آه، دلسوزی دل افگار را
شمع بالین از تب گرم است این بیمار را
گوهر از سفتن بود ایمن در آغوش صدف
به ز خاموشی نباشد محرمی اسرار را
گل ز شبنم دیده ور گردد درین بستانسرا
از نظربازان مکن پوشیده آن رخسار را
تندخویی نیکوان را دیده بان عصمت است
زود می چیند تماشایی گل بی خار را
چشم پوشیدن به است از دیدن نادیدنی
زین سبب آیینه گیرد از هوا زنگار را
خارخار حرص، فلس از طینت ماهی نبرد
چون ز جمعیت شود دل جمع، دنیادار را؟
دیده ای کز سرمه عبرت منور گشته است
چشم خواب آلود داند دولت بیدار را
نقطه خاک است سیرو دور گردون را سبب
مرکز ثابت قدم، دایر کند پرگار را
از حریص مال دنیا راستی جستن خطاست
برنیارد گنج پیچ و خم ز طینت مار را
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد در گلزار را
عاشقان از درد و داغ عشق صائب زنده اند
آب حیوان است آتش مرغ آتشخوار را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۵۹

داد سیل گریه من غوطه در گل بحر را
گوهر از گرد یتیمی کرد ساحل بحر را
همت سرشار از بی سایلی خون می خورد
کز گهر باشد هزاران عقده در دل بحر را
عشق دریا دل نمی اندیشد از زخم زبان
کی خلد در دل خس و خاشاک ساحل بحر را
در غریبی کی فتند از جستجو روشندلان؟
در سفر کردن به جز خود نیست منزل بحر را
قاصدان از ابر گوهربار دارد هر طرف
کی کند دوری ز خاک خشک غافل بحر را
هر کجا دفتر گشاید دیده پر شور من
از نظرها افکند چون فرد باطل بحر را
کی شود زنجیر صائب مانع شور جنون؟
موج نتواند کشیدن در سلاسل بحر را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۰

عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را
در حریم سینه افروزد چراغ طور را
حیرتی دارم که با این نشأه سرشار عشق
دار چون بر دوش خود دارد سر منصور را
چند از هر کوکبی نیشی به چشم من خورد؟
وقت شد کآتش زنم این خانه زنبور را
ای مسیحا از علاجم دست کوته کن که نیست
صندلی از لای خم بهتر سر مخمور را
چون ز دل آمد غبار خط مشکین ترا؟
کز نظر پنهان کند دلخوش کن صد مور را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۱

نیست از سنگ ملامت غم سر پر شور را
کس نترسانده است از رطل گران مخمور را
ما به داغ خود خوشیم ای صبح دست از ما بدار
صرف داغ مهر کن این مرهم کافور را
چرخ عاجز کش چرا در خاک و خونم می کشد؟
پای من دست حمایت بود دایم مور را
قهرمان عشق هر جا مجلس آرایی کند
چینی مودار می داند سر فغفور را
نفس را بدخو به ناز و نعمت دنیا مکن
آب و نان سیر، کاهل می کند مزدور را
حسن اگر این است و عالمسوزی رخسار این
می کشد بی تابی غیرت چراغ طور را
رتبه افکار صائب را چه می داند حسود؟
بهره ای از حسن یوسف نیست چشم کور را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۲

خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور را
از نسیم صبح پروا نیست شمع طور را
شکوه مهر خاموشی می خواست گیرد از لبم
ریختم در شیشه باز این باده پر زور را
پا منه بیرون ز حد خویش تا بینا شوی
نیست حاجت با عصا در خانه خود کور را
همچنان از خار خار دانه چشمش می پرد
گر بود زیر نگین ملک سلیمان مور را
خرمن خود سوخت هر کس بی گناهان را گزید
نیش گردد آتش آخر خانه زنبور را
ساحل دریای پر شور جهان، ترک خودی است
مهد آسایش بود دار فنا منصور را
از نظربازان خود غافل نگردد شرم حسن
روی دل در پرده باشد غنچه مستور را
نیست صائب در جهان بی خودی بیم گزند
باده خواران نقل می سازند چشم شور را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۳

چون ز می افروختی آن عارض پر نور را
داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
از سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذر
پاسبانی نیست حاجت خانه زنبور را
بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببین
بر کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
بلبل بی شرم گرم ناله بیجا گشته است
عاشق خاموش باید غنچه مستور را
ای خط بی رحم، دست از دانه خالش بدار
از نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور را
پیش ازین خالش چنین بی رحم و سنگین دل نبود
خط مشکین کرد خاک آلود این زنبور را
درد را با دردمندان التفات دیگرست
با سر بندست پیوند دگر ساطور را
هر متاعی را خریداری است صائب در جهان
بهر زخم عاشقان دارد قیامت شور را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۴

سهل مشمر همت پیران با تدبیر را
کز کمال بال و پر پرواز باشد تیر را
دشمن خونخوار را کوته به احسان ساز، دست
هیچ زنجیری به از سیری نباشد شیر را
حسن را خط غبارش بی نیاز از زلف کرد
احتیاج دام نبود خاک دامنگیر را
ریشه نخل کهنسال از جوان افزون ترست
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
عقل دوراندیش بر ما راه روزی بسته است
ور نه هر انگشت پستانی است طفل شیر را
باد پیمایی است عاجز نالی آهن دلان
نیست در دلها سرایت، ناله زنجیر را
جوی شیر از قدرت فرهاد می بخشد خبر
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
کشور دیوانگی امروز معمور از من است
من بپا دارم بنای خانه زنجیر را
خنده کز دل نیست چون سوفار، نتواند گشود
عقده پیکان زهرآلود از دل تیر را
می رسد آزار بدگوهر به نزدیکان فزون
نوبر زخم از نیام خود بود شمشیر را
در گذر از چشم بوسیدن که شد دور از کمان
تیر تا بوسید چشم حلقه زهگیر را
در حرم هر کس گناهی کرد، حدش می زنند
نگذراند عشق از همصحبتان تقصیر را
عالمی را کشت و دست و تیغ او رنگین نشد
تیزی شمشیر، پاک از خون کند شمشیر را
سالها شد با گرفتاری بهم پیچیده ایم
چون کند آب روان از خود جدا زنجیر را؟
عقل کامل می شود از گرم و سرد روزگار
آب و آتش می کند صاحب برش شمشیر را
برنمی گردد برات قسمت حق، خون مخور
نیست ممکن باز گردیدن به پستان شیر را
نیست ممکن صائب از دل عقده غم وا شود
ناخنی تا هست در کف پنجه تدبیر را
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۵

سر به گردون می دهم این آه پر تأثیر را
می زنم آتش به سقف این خانه دلگیر را
حالت فرهاد و کارش روشن است از جوی شیر
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
با شراب کهنه زاهد ترشرویی می کند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را
بیستون را کرد شیرین کاری ما روسفید
ما به ناخن تازه رو داریم جوی شیر را
صائب از خاک سیاه هند کی بیرون رود؟
بشکند کی مور لنگی این طلسم قیر را؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۶۶

وصف زلف یار عاجز می کند تقریر را
دوری این راه، کوته می کند شبگیر را
چشم حیران راست دایم حسن در مد نظر
عکس پا بر جا بود آیینه تصویر را
مور چون در خرمن افتد دست و پا گم می کند
نیست ممکن سیر دیدن حسن عالمگیر را
می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش
گر چه مجنون کرد رام خود پلنگ و شیر را
کفر نعمت می کند رزق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر را
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر
ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را
از تحمل دشمن خونخوار گردد مهربان
گردن تسلیم می ریزد دم شمشیر را
دعوی حق را کند باطل گناه بی شعور
عذر نامقبول، ثابت می کند تقصیر را
از ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شد
می نشاند یک هدف بر خاک، چندین تیر را
سرو صائب از هجوم قمریان بالد به خویش
از مریدان باد نخوت می فزاید پیر را
هله
     
  
صفحه  صفحه 7 از 718:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA