انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 718:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۷

نیست از درد غریبی چون گهر پروا مرا
بستر از گرد یتیمی بود در دریا مرا
طره زنجیرم از ریحان بود شاداب تر
می چکد آب حیات از ظلمت سودا مرا
وحشت من از سبکروحان گرانی می کشد
هست بر دل کوه قاف از صحبت عنقا مرا
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند زخم نمایان چون قلم گویا مرا
نور خورشیدم، ز امداد خسیسان فارغم
نیستم آتش که هر خاری کند رعنا مرا
خار راه عشق چون مژگان به چشمم بار نیست
گو نرنجاند به منت سوزن عیسی مرا
خلد با آن ناز و نعمت دام راه من نشد
چون تواند صید کردن نعمت دنیا مرا؟
کوه آهن را شرار من گریبان پاره کرد
لنگر پرواز نتواند شدن خارا مرا
طشت من چون آفتاب از بام چرخ افتاده است
ساده لوح آن کس که می خواهد کند رسوا مرا
من که در خامی چو عنبر سود خود را دیده ام
نیست ممکن پخته سازد جوش این دریا مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از درد و داغ
می شود معمور هر کس می خرد یک جا مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۸

غوطه در گل داده بود اندیشه دنیا مرا
ناله نی شد دلیل عالم بالا مرا
گر چه چون حلاج مهر خامشی بر لب زدم
زور می برداشت آخر پنبه از مینا مرا
از سیاهی خضر می آرد گلیم خود برون
نیست بر خاطر غبار از ظلمت سودا مرا
بود از بس بر دل من دیدن مردم گران
شد سبک در دیده کوه قاف چون عنقا مرا
مهره گهواره من بود از عقد سخن
منت گویایی از کس نیست چون عیسی مرا
حسن عالمگیر را هر جا که جویی حاضرست
هر غباری محمل لیلی است زین صحرا مرا
با کمال قرب، از پاس ادب خون می خورم
پنجه خشکی است چون مرجان از این دریا مرا
نیست مانع بحر را گرداب از جوش و خروش
مهر خاموشی چه سازد با لب گویا مرا
نیست چون آتش مرا اندیشه از زخم زبان
می شود بال و پر پرواز، خار پا مرا
چون الف در بسم گردد محو، باقی می شود
عمر کوته جاودان شد زان قد رعنا مرا
در سرانجام اقامت نیستم چون غافلان
توشه راهی است صائب چشم از دنیا مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱۹

از نظر یک لحظه دوری نیست محبوب مرا
پیرهن از پرده چشم است یعقوب مرا
تار و پود بوی پیراهن رسا افتاده است
شکوه از هجران یوسف نیست یعقوب مرا
کعبه مقصود را آغوش محرم حلقه است
هرگز از طالب جدایی نیست مطلوب مرا
صبر من در سخت جانی ها قیامت می کند
سایه بی دست زخم تیغ، ایوب مرا
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا
پرده های حسن او چون گل برون است از شمار
شرم یک پیراهن چاک است محجوب مرا
همچو زخم تازه خون رحم ازو آید به جوش
گر نهی در رخنه دیوار مکتوب مرا
می کند با من عداوت در لباس دوستی
بر سر رحم آورد هر کس که محبوب مرا
بی دماغی های ناز از خون مگر سیرش کند
ورنه پروای قیامت نیست مطلوب مرا
گفتم از خط حسن او صائب برآید از حجاب
پرده شرم دگر گردید محجوب مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۰

عشق خونگرم از محبت کرده ایجاد مرا
آهوان از چشم نگذارند صیاد مرا
گر چه من چون غنچه دارم مهر خاموشی به لب
نکهت گل می کند تفسیر، فریاد مرا
کارها را کارفرما آب و رنگی می دهد
ور نه جوی شیر زناری است فرهاد مرا
صید لاغر دام با خود دارد از پهلوی خویش
حاجت دام و کمندی نیست صیاد مرا
قطره ای هم در سواد دیده اش می بود کاش
اینقدر آبی که در تیغ است جلاد مرا
صبر من در بی قراری ها قیامت می کند
ورنه می گیرد ازو خط عاقبت داد مرا
از ادب صائب خموشم، ورنه در هر وادیی
رتبه شاگردی من نیست استاد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۱

خلق خوش در نوبهار عافیت دارد مرا
خاکساری در حصار عافیت دارد مرا
تا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگار
در کشاکش از خمار عافیت دارد مرا
آسمان گر از خزان درد پامالم کند
به که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا
تا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده ام
میکشی در زیر بار عافیت دارد مرا
صبح محشر شور در عالم فکند و همچنان
آسمان امیدوار عافیت دارد مرا
شکر زنجیر جنون بر گردن من واجب است
مدتی شد در حصار عافیت دارد مرا
اهل دردی نیست صائب زین همه دردی کشان
تا به جامی شرمسار عافیت دارد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۲

گر چه جا در دیده آن نور نظر دارد مرا
شوق چون خورشید تابان دربدر دارد مرا
نیست از کوتاهی پرواز برجا ماندنم
تنگنای آسمان بی بال و پر دارد مرا
بس که دارم انفعال از بی وجودی های خویش
آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
نیست از بی جوهری پوشیده حالی های من
آسمان چون تیغ در زیر سپر دارد مرا
گوهر شهوارم اما زیرپا افتاده ام
دست خود بوسد کسی کز خاک بردارد مرا
بوی پیراهن نمی سازد به پای کاروان
گرم رفتاری خجل از همسفر دارد مرا
خارم اما برنمی دارد زبونی غیرتم
وای بر آن کس که خواهد پی سپر دارد مرا
می کشد از دوربینی انتظار سنگلاخ
گر به روی دست، چرخ کاسه گر دارد مرا
چون لب پیمانه می جوشد به هر تر دامنی
آن لب میگون که دندان بر جگر دارد مرا
آسمان صائب یکی از بی سروپایان اوست
گردش چشمی که از خود بی خبر دارد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۳

خواب وقت فیض در محراب می گیرد مرا
چون سگان در صبح دام خواب می گیرد مرا
در مسبب گر چه از اسباب رو آورده ام
دل همان از عالم اسباب می گیرد مرا
با حواس جمع، خود را جمع کردن مشکل است
دل درین منزل به چندین باب می گیرد مرا
نفس ظلمانی به ظلمت بس که عادت کرده است
دل چو دزدان از شب مهتاب می گیرد مرا
می تپم چون کبک، زیر بال و پر شهباز را
دولت بیدار اگر در خواب می گیرد مرا
لغزشی چون شبنم گل گر ز من صادر شود
جذبه خورشید عالمتاب می گیرد مرا
در بهاران تازه گردد داغ هر تخمی که سوخت
بیشتر دل از شراب ناب می گیرد مرا
راه من دایم دو چندان می شود از کاهلی
در میاه راه، صائب خواب می گیرد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۴

التفات زاهدان خشک، تر سازد مرا
گرمی افسردگان افسرده تر سازد مرا
اشک نیسانم، گدایی دارم از بحر گهر
چون صدف دامان پاکی، تا گهر سازد مرا
معنی دور، از لباس لفظ می گردد جدا
مختصر کی این جهان مختصر سازد مرا
شعله بی باک را از چوبکاری باک نیست
چوب گل از بوی گل دیوانه تر سازد مرا
ناخن فولاد دارم در گشاد کارها
بوی خون صاحب جگر چون نیشتر سازد مرا
بحر را تلخی ز آفت ها دعای جوشن است
تلخرویی از حلاوت بیشتر سازد مرا
رشته عمرم به اندک فرصتی گردد گره
گر چنین بی تاب، آن موی کمر سازد مرا
جذبه دریا بود صائب دلیل سیل من
کی ره خوابیده دلگیر از سفر سازد مرا؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۵


شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟
بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مرا
چند چون آب گهر باشم گره در یک مقام؟
خضر راهی کو، که موج خوش عنان سازد مرا
می گریزم در پناه بی خودی از خلق، چند
خودفروشی بنده این کاروان سازد مرا
خوشتر از کنج دهان یار می آید به چشم
گوشه ای کز دیده مردم نهان سازد مرا
می کنم پهلو تهی از قرب، تا کی چون صدف
چربی پهلوی گوهر، استخوان سازد مرا
وادی پیموده را از سرگرفتن مشکل است
چون زلیخا، عشق می ترسم جوان سازد مرا
بخیه از جوهر زنم بر چشم شوخ آیینه ا
چهره محجوب او گر دیده بان سازد مرا
جلوه دست و گریبان گل این بوستان
سخت می ترسم خجل از باغبان سازد مرا
استخوانم همچو صبح آغوش رغبت واکند
گر نشان تیر، آن ابرو کمان سازد مرا
گر چه خاک راه عشقم، می خورم خون گر به سهو
بادپیمایی طرف با آسمان سازد مرا
صائب از راز دهان او نیارم سر برون
فکر اگر باریک چون موی میان سازد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۶

چشم او چندان که مست خواب می سازد مرا
تاب آن موی میان بی تاب می سازد مرا
تا شدم محو جمال او، اثر از من نماند
چون کتان آمیزش مهتاب می سازد مرا
تا نگشتم دور ازو، کامل نگشتم، همچو ماه
دوری خورشید عالمتاب می سازد مرا
خوشدلم با آه سرد و گریه های آتشین
بی تکلف این هوا و آب می سازد مرا
سرنمی پیچم چو طفل از گوشمال روزگار
جوهر تیغم که پیچ و تاب می سازد مرا
در گداز گوهر من آتشی در کار نیست
دیدن گل همچو شبنم آب می سازد مرا
گر چه امروز از رعونت سر فرو نارد به من
خاک چون گرد، فلک محراب می سازد مرا
این سبکروحی که من از کنج عزلت دیده ام
دلگران از صحبت احباب می سازد مرا
خاکساران صیقل آیینه یکدیگرند
درد می بیش از شراب ناب می سازد مرا
می گذارم سر به پای خاک، صائب سایه وار
چرخ اگر خورشید عالمتاب می سازد مرا
هله
     
  
صفحه  صفحه 13 از 718:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA