انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 718:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۷

زلف را نبود سرانجامی که می باید مرا
خط مگر سامان دهد دامی که می باید مرا
کم مبادا سایه عشق از سرم، کز درد و داغ
می رساند پخته و خامی که می باید مرا
برنمی دارد به رغم من نظر از خاک راه
می فشاند بر زمین جامی که می باید مرا
از غلط بخشی کند در کار ارباب هوس
آن لب خوش حرف، دشنامی که می باید مرا
از پریدن های چشم و از تپیدن های دل
می رسد از یار پیغامی که می باید مرا
حرص چون ریگ روان منزل نمی داند که چیست
ور نه آماده است هر کامی که می باید مرا
می درخشد از ته هر حلقه روز روشنی
در شب زلف است ایامی که می باید مرا
نیست بعد از عشق پروای صراطم، زان که داد
این ره باریک، اندامی که باید مرا
حق به دست من بود صائب اگر خون می خورم
نیست در میخانه ها جامی که می باید مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸

نیست تاب درد غربت جان افگار مرا
با قفس آزاد کن مرغ گرفتار مرا
دارد از تار نفس زنار، نفس کافرم
تا دم آخر گسستن نیست زنار مرا
دست می شوید ز کار گل به آب زندگی
چون خضر هر کس کند تعمیر دیوار مرا
درد را بیچارگی بر من گوارا کرده بود
شربت عیسی به جان آورد بیمار مرا
فارغ از سیر گلستانم که فکر دوربین
می کند در زیر بال آماده گلزار مرا
از سر و سامان من بگذر که جوش مغز ساخت
چون کف دریا پریشانگرد دستار مرا
گریه بیرون برد از دستم عنان اختیار
سر به صحرا داد جوش لاله کهسار مرا
جز ملامت از جنون دیوانه ام طرفی نبست
سنگ طفلان بود حاصل نخل پربار مرا
عالمی می آمد از گفتار من صائب به راه
بهره از کردار اگر می بود گفتار مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴۹

گر چه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا
در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا
آرزویی هر زمان در دل بر آتش می نهم
آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا
جوهر آیینه من چون زره زیر قباست
در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا
نعمتی چون سیر چشمی نیست بر خوان وجود
بی نیاز از بحر دارد آب این گوهر مرا
چهره خورشید پنهان است در زنگار من
می زند صیقل به چشم بسته روشنگر مرا
گر چه چون شبنم درین گلشن غریب افتاده ام
باغبان از دامن گل می کند بستر مرا
بس که دیدم سرد مهری از نسیم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
سنگ خارا را شرار من گریبان پاره کرد
ساده لوح آن کس که می پوشد به خاکستر مرا
می شود از غفلت سرشار من رگ های خواب
سوزن الماس اگر ریزند در بستر مرا
خرده بینی نیست صائب، ور نه چون خال بتان
یک جهان معنی است در هر نقطه ای مضمر مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۰

شد یکی صد شورش عشق از نصیحتگر مرا
کشتی از باد مخالف گشت بی لنگر مرا
تا چو طوطی از سخن کردند شیرین کام من
نی به ناخن می کند شیرینی شکر مرا
موج را سرگشته سازد حلقه گرداب بیش
می کند جمعیت خاطر پریشان تر مرا
نیست در زندان آب و گل خلاصی از جهات
جذبه ای کو تا برآرد مهره زین ششدر مرا؟
بر ندارد پیچ و تاب شوق دست از رشته ام
گر چه لاغر می کند نزدیکی گوهر مرا
گر به این عنوان شود ناز خریداران زیاد
می شود آب از کسادی سبز در گوهر مرا
از نصیحت شد ثبات پای من در عشق بیش
کشتی از باد مخالف شد گران لنگر مرا
یاد ایامی که از رنگین خیالی هر نفس
سیر می فرمود دل در عالم دیگر مرا
شمع رعنایی که من دارم وصالش در نظر
گرمی پرواز خواهد سوخت بال و پر مرا
بی کشاکش خوشترست از سایه بال هما
بی سرانجامی گذارد اره گر بر سر مرا
چون علم در حلقه جمعیتم تنها همان
برنمی آرد ز وحدت کثرت لشکر مرا
چشم بر جنت ندارم کز عقیق آبدار
کرد دلسرد آن بهشتی روی از کوثر مرا
بار منت بر نمی تابد دل آزاده ام
دل سیه می گردد از پرداز روشنگر مرا
آفتاب عقل صائب در زوال آورد روی
سایه داغ جنون افتاد تا بر سر مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۱

می کشد خاطر به جا و منزل دیگر مرا
چرخ گویا ساخت از آب و گل دیگر مرا
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار
می کند ساز از برای محفل دیگر مرا
گر چه در ظاهر چو مجنون رو به حی آورده ام
نیست غیر از پرده دل محمل دیگر مرا
سوخت تخم من ز برق عشق و دهقان هر نفس
می فشاند در زمین قابل دیگر مرا
چون گهر چندان که اندازم درین دریا نظر
نیست جز گرد یتیمی ساحل دیگر مرا
چشم من سیر از جهان و هر دم از بهر طمع
کاسه دریوزه سازد سایل دیگر مرا
هر کجا چون سایه رو آرم ز آباد و خراب
نیست جز افتادگی سر منزل دیگر مرا
گر چه دل خون شد ز درد عشق صائب کاشکی
در بساط سینه بودی صد دل دیگر مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۲

داغ رسوایی خدادادست منصور مرا
هست تمغای تجلی لاله طور مرا
در تلاش خاکساری دارم آتش زیر پا
گر سلیمان جا به دست خود دهد مور مرا
حد شرعی، مست بی حد را نمی آرد به هوش
نیست پروایی ز چوب دار منصور مرا
در نمکدان از نمکزاری چه گنجد، ظاهرست
برنتابد تنگنای آسمان شور مرا
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
می کشد دست حمایت شمع مغرور مرا
تاک نتواند به چندین دست در زنجیر داشت
باده شوخ من و صهبای پر زور مرا
باغبان سنگدل را دیدن من می گزد
گر چه رزق از نکهت گلهاست زنبور مرا
کوشش ظاهر حجاب کعبه مقصود بود
رفتن دل ساخت کوته منزل دور مرا
برنیاورد از گداچشمی طمع را ملک چین
کاسه دریوزه از چینی است فغفور مرا
نور من چون برق صائب پرده سوز افتاده است
ابر چون پنهان تواند ساختن نور مرا؟
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۳

نیست ظرف باده توحید، مخمور مرا
می کند حلاجی این می مغز منصور مرا
مستی بلبل به ایام خزان خواهد فتاد
گر به این عنوان بهار افزون کند شور مرا
در کف آیینه چون سیماب باشد بی قرار
گر سلیمان جا به دست خود دهد مور مرا
می کشم با قامت خم گشته بار عشق را
کم نمی سازد کشیدن چون کمان زور مرا
از دل فرعونیان ظلمت ید بیضا نبرد
صبح چون روشن کند شبهای دیجور مرا؟
در حجاب ابر، گردانم به چشم ذره آب
نیست با خورشید تابان نسبتی نور مرا
گر مسیحا شیره جان در قدح ریزد مرا
شربت بیمار باشد طبع مغرور مرا
ره به عیش بی زوال خاکساری برده ام
هر سفالی کاسه چینی است فغفور مرا
حرف حق با باطلان، خون مرا بر خاک ریخت
دار شد آخر حدیث راست منصور مرا
صائب از دشنام تلخ او شکایت چون کنم؟
تلخی می جان شیرین است مخمور مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۴

بی زبانی پرده داری می کند راز مرا
می دهد خاموشی من سرمه غماز مرا
گر برون آید، به خون خود گواهی می دهد
ناله تا در دل نگردد خون، هم آواز مرا
از نوازش منت روی زمین دارد به من
چرخ سنگین دل زند گر بر زمین ساز مرا
گوش گل بی پرده از گلبانگ من گشت و هنوز
باغبان سنگدل نشنیده آواز مرا
کی به ساحل می گذارد موجه خود را محیط؟
از شکستن نیست پروا بال پرواز مرا
سیل از ویرانه من شرمساری می برد
نیست جز افسوس در کف خانه پرداز مرا
از شبیخون نسیم صبح ایمن می شود
شمع اگر فانوس سازد پرده راز مرا
از دو عالم دوخت چشمم دوربینی های عشق
تا کجا خواهد گشودن چشم شهباز مرا
عقل اگر صائب نسازد با دل من گو مساز
عشق با آن بی نیازی می کشد ناز مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵

می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا
نیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا
با خیال او نظر بازی نمی آید ز من
بس که ترسیده است چشم از تندی خویش مرا
در رگ ابر سیه امید باران است بیش
یک سر مو نیست بیم از چین ابرویش مرا
گر چو مژگان صد زبان پیدا کنم، چون مردمک
مهر بر لب می زند چشم سخنگویش مرا
از نصیحت هر قدر می آورم دل را به راه
می برد از راه بیرون، قد دلجویش مرا
نیست پنهان پیچ و تاب من ز قد و زلف او
دست چون موی کمر پیچیده هر مویش مرا
برگ عیش من در ایام خزان آماده است
تا به گل رفته است پا چون سرو در کویش مرا
گر چه زان سنگین دل آمد بارها پایش به سنگ
همچنان بی تابی دل می برد سویش مرا
چشم حیران گر شود چون زلف سر تا پای من
نیست صائب سیری از نظاره رویش مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶

نیست ممکن بر گرفتن دیده از رویش مرا
اره گر بر سر گذارد چین ابرویش مرا
خار و خس را دشمنی چون برق عالمسوز نیست
آرزو نگذاشت در دل تندی خویش مرا
می شود صد آه، چون مجمر اگر آهی کشم
رخنه کرد از بس به دل مژگان دلجویش مرا
شکوه ها در دل گره زان چین ابرو داشتم
سرمه گفتار شد چشم سخنگویش مرا
چون سپند از بزم خود چندان که دورم می کند
می کشد بی تابی دل همچنان سویش مرا
طوطی از آیینه می گویند می آید به حرف
چون به لب زد مهر حیرت، دیدن رویش مرا؟
آن که چون یوسف به نقد جان خریدارش شدم
نیست وزن برگ کاهی در ترازویش مرا
از دم تیغ تغافل روی گردان چون شوم؟
سیل نتوانست بردن از سر کویش مرا
سرو بر آیینه ام چون زنگ می آید گران
هست در مد نظر تا قد دلجویش مرا
نذر خاک آستانش سجده ای دارم ز دور
من کیم تا قبله گردد طاق ابرویش مرا؟
رو نمی گرداند از تیغ تغافل جرأتم
کز رمیدن رام خود کرده است آهویش مرا
نیست تنها پیچ و تاب من ازان موی میان
موی آتش دیده دارد هر سر مویش مرا
دیگران را گر به کویش پای در گل رفته است
در دل سنگ است صائب پای در کویش مرا
هله
     
  
صفحه  صفحه 16 از 718:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA