انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 90 از 283:  « پیشین  1  ...  89  90  91  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۸۸۹

عمری‌ست‌که در حسرت آن لعل‌گهر موج
دل می‌زندم بر مژه از خون جگر موج

گر شوخی زلفت فکند سایه به دریا
از آب روان دسته ‌کند سنبل تر موج

د‌ر حسرت‌آن طره شبگون عجبی نیست
کز چاک دلی شانه زند فیض سحر موج

آنجا که کند جلوه‌ات ایجاد تحیر
در جوهرآیینه زند سعی نظر موج

مشکل‌که برد ره به دلت نالهٔ عاشق
در طبع‌گهر ربشه دواند چقدر موج

بی‌مطلبی آیینهٔ آرام نفسهاست
دارد ز صفا جامهٔ احرام‌گهر موج

مطرب نفست زمزمهٔ لعل‌که دارد
در نالهٔ نی می‌زند امروز شکر موج

وحشت مده از دست به افسانهٔ راحت
زین بحر کسی صرفه نبرده‌ست مگر موج

آفت هوس غیری و غافل‌که در این بحر
بر زورق آسایش خویش است خطر موج

از خلوت دل شوخی اوهام برون نیست
در بحر شکسته‌ست پر و بال سفر موج

فریاد که جز حسرت ازین ورطه نبردیم
تا چند زند دامن دریا به ‌کمر موج

بید‌ل ‌کرم از طینت ممسک نتوان خواست
چون بحر به ساحل نتراود زگهر موج
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۸۹۰

به عبرت آب شو ای ‌غافل از خمیدن موج
که خودسری چقدر گشته بار گردن موج

درین محیط که دارد اقامت‌آرایی
کشیده است هجوم شکست دامن موج

عنان زچنگ هوس واستان‌که بررخ بحر
هواست باعث شمشیر برکشیدن موج

به عجز ساز و طرب‌ کن‌ که در محیط نیاز
شکستگی‌ست لباس حریر بر تن موج

غبار شکوه ز روشندلان نمی‌جوشد
در اب چشمهٔ ایینه نیست شیون موج

نکرد الفت مژگان علاج وحشت اشک
به مشت خس که تواند گرفت دامن موج

سراغ عمر زگرد رم نفس‌ کردیم
محیط بود تحیر عنان رفتن موج

مرا به فکر لبت‌ کرد غنچهٔ گرداب
نفس نفس به لب بحر بوسه دادن موج

ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار
دل ‌گهر چه خبر دارد از تپیدن موج

به بحر عشق ‌که را تاب ‌گردن‌ افرازیست
همین شکستگیی هست پیش بردن موج

ز بیدلان مشو ایمن‌ که تیر آه حباب
به یک نفس‌گذرد از هزار جوشن موج

توان به ضبط نفس معنی دل انشاکرد
حباب شیشه نهفته‌ست در شکستن موج

چو گوهر از دم تسدم‌کن سپر بیدل
درتن محیط‌که تیغ است سرکشیدن موج
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۸۹۱

مباد چشمهٔ شوق مرا فسردن موج
چو اشک عرض ‌گهر دیده‌ام به دامن موج

جهان ز وحشت من رنگ امن می‌بازد
محیط بسمل یأس است ازتپیدن موج

ادب ز طینت سرکش مجو به آسانی
خمیده‌است به‌ چندین شکست‌گردن موج

گشاد کار گهر سخت مشکل است اینجا
بریده می‌دمد از چنگ بحر ناخن موج

ز خویش رفته‌ای اندیشهٔ‌ کناری هست
بغل‌گشاده ز دریا برون دمیدن موج

فسادها به تحمل صلاح می‌گردد
سپر ز تیغ‌ کشیده‌ست آرمیدن موج

زبان به‌ کام‌ کشیدن فسون عزت داشت
دمیده قطرهٔ ما گوهر از شکستن موج

چو عجز دست به ‌سررشتهٔ ‌هوس زده‌ایم
شنیده‌ایم شکن‌پرور است دامن موج

نفس مسوز به ضبط عنان وحشت عمر
نیاز برق ز خود رفتنی‌ست خرمن موج

دماغ سیر محیط من آب شد یارب
خط شکسته دمد از بیاض‌گردن موج

خموش بیدل اگر راحت آرزو داری
که هست‌کم‌نفسی مانع تپیدن موج
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۸۹۲

از بس‌که خورده‌ام به خم زلف یار پیچ
طومار ناله‌ام همه جا رفته مارپیچ

زال فلک طلسم امل خیز هستی‌ام
بسته ‌است چون ‌کلاوه به چندین هزار پیچ

ای غافل از خجالت صیادی هوس
رو عنکبوت‌وار هوا را به تار پیچ

پیش ازتو ذوق جانکنیی داشت‌کوهکن
چندی تو هم چو ناله درین ‌کوهسار پیچ

امید در قلمرو بیحاصلی رساست
از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ

رنج جهان به همت مردانه راحت است
گر بار می‌کشی ‌کمرت استوار پیچ

بر یک جهان امل دم پیری چه می‌تنی
دستار صبح به‌ که بود اختصار پیچ

افسرده‌ گیر شعلهٔ موهومی نفس
دود دلی‌ که نیست به شمع مزار پیچ

موجی‌که صرف‌ کار گهر گشت‌گوهر است
سرتا به پای خود به سراپای یار پیچ

صد خواب‌ناز تشنهٔ ضبط‌حواس توست
بر خویش غنچه‌ گرد و لحاف بهار پیچ

بیدل مباش منفعل جهد نارسا
این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۸۹۳

جان هیچ وجسد هیچ ونفس هیچ وبقا هیچ
ای هستی توننگ عدم تا به‌کجا هیچ

دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت ندمید ازتو حیا هیچ

مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ

آیینهٔ امکان هوس‌آباد خیال ست
تمثال جنون‌گر نکند زنگ و صفا هیچ

زنهار حذرکن ز فسونکاری اقبال
جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ

خلقی‌ست نمودار درین عرصهٔ موهوم
مردی وزنی باخته چون خواجه‌سرا هیچ

بر زلهٔ این مایده هرچند تنیدیم
جز حرص نچیدیم چوکشکول‌ گدا هیچ

تا چند کند چارهٔ عریانی ما را
گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ

منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثی می‌کشد این قافله با هیچ

بیدل اگر این است سر و برگ کمالت
تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۸۹۴

عنقا سر و برگیم مپرس از فقرا هیچ
عالم همه افسانهٔ ما دارد و ما هیچ

زبر و بم وهم است چه‌ گفتن چه شنیدن
توفان صداییم در این ساز و صدا هیچ

سرتاسر آفاق یک آغوش عدم داشت
جز هیچ نگنجید دراین تنگ فضا هیچ

زین‌کسوت عبرت‌ که معمای حباب است
آخرنگشودیم بجزبند قبا هیچ

دی قطرهٔ من در طلب بحر جنون کرد
گفتند بر این مایه برو پوچ و بیا هیچ

ما را چه خیال است به آن جلوه رسیدن
اوهستی و ما نیستی او جمله وما هیچ

یارب به چه سرمایه‌ کشم دامن نازش
دستم‌که ندارد به صدا امید دعا هیچ

چون صفر نه با نقطه‌ام ایماست نه با خط
ناموس حساب عدمم در همه جا هیچ

موهومی من چون دهنش نام ندارد
گر ازتو بپرسند بگو نام خدا هیچ

آبم ز خجالت چه غرور و چه تعین
بیدل مطلب جز عرق از شخص حیا هیچ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۸۹۵

ماییم و خاک و وعده گه انتظار و هیچ
تا فرصتی نمانده شود آشکار و هیچ

خمیازه ساغریم در این انجمن چو صبح
عمری‌ست می‌کشیم و بال و خمار و هیچ

آیینه‌دار فرصت نظاره‌ای که نیست
بوده‌ست‌ چون ‌شرر به ‌عدم‌ یک دچار و هیچ

عالم تأملی‌ست ز رمز دهان یار
پنهان وگفتگوی عدم آشکار و هیچ

هنگامهٔ نشاط مکرر که دیده است
بلبل تو ناله‌ کن به امید بهار و هیچ

دیگر صدای تیشهٔ فرهاد برنخاست
این‌کوهسار داشت همان یک شرار و هیچ

ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ
شرمی ز خود شماری چندین هزار و هیچ

چندین غرور پیشکش امتحان تست
گر مردی احتراز نما اختیار و هیچ

گفتم چو شمع سوختنم را علاج چیست
دل ‌گفت داغ یاس غنیمت شمار و هیچ

باید کشید یک دو دم از شاهد هوس
چون احتلام خجلت بوس وکنار و هیچ

بیدل نیاز و ناز جهان غنا و فقر
دارد همین قدر که تو داری به ‌کار و هیچ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۸۹۶

انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح
چندین ‌خمار رنگ شکست از شراب صبح

از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنی‌ست
خمیازه ‌کاری لب مخمور و آب صبح

غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بی‌مغز را چوکوه ‌گران است خواب صبح

از چاک دل رهی به خیال تو برده‌ایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح

از چشم نوخطان به حیا می‌دمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح

جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازهٔ نفس چه‌ کند با کتاب صبح

رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح

چون سایه‌ام سیاهی دل داغ‌کرده است
شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح

هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بسته‌ام ز نفس در رکاب صبح

بیداری‌ام به خواب دگر ناز می‌کند
پاشیده‌اند بر رخ شمعم‌گلاب صبح

در عرض ‌هستی‌ام عرق شرم خون‌ گریست
شبنم تری‌کشید زموج سراب صبح

بیدل ز سیر گلشن امکان گذشته‌ایم
یک خنده بیش نیست ‌گل انتخاب صبح
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۸۹۷

بی‌پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح
تاکی روی چو دیده‌ای انجم به خواب صبح

اهل صفا ز زخم‌ گل فیض چیده‌اند
بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح

پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست
غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح

از وحشت نفس نتوان جز غبار چید
رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح

جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر
سپند نامهٔ سیه شب به آب صبح

این دشت یک قلم ز غبار نفس ‌پُر است
حسرت‌ کشیده است به هر سو طناب صبح

با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار
اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح

نتوان‌ گره زدن به سر رشتهٔ نفس
پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح

کامی که داری از نفس واپسین طلب
فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح

حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس
چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح

کو مشتری‌که جنس خروشی برآوریم
داریم از قماش نفس جمله باب صبح

تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم
بیدل دوانده‌ایم نفس در رکاب صبح
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۸۹۸

از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح
آفتاب آیینه ‌کارد در ره جولان صبح

باطن پیران فروغ‌آباد چندین آگهی‌ست
فیض دارد گوهری ازگنج بی‌پایان صبح

نور صاحب‌رونق ازگردکساد ظلمت است
کفر شب از کهنگیها تازه‌ کرد ایمان صبح

گاه خاموشی نفس آیینهٔ دل می‌شود
سود خورشید است هرجا گل‌ کند نقصان صبح

دستگاه نازم از سعی جنون آماده است
دارم از چاک‌ گریبان نسخهٔ توفان صبح

فتح بابی آخر از چاک دلم‌ گل‌کردنی‌ست
سایهٔ چشم سفیدی هست بر کنعان صبح

بیخودی سرمایهٔ ناموسگاه وحشتم
می‌توان داد از شکست‌رنگ‌ من تاوان صبح

محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست
بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح

آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس
می‌توان طومار امکان‌ خواند از عنوان صبح

چند باید بود در عبرت‌سرای روزگار
تهمت‌آلود نفس چون پیکر بیجان صبح

نسخهٔ شمعم‌ که از برجستگیهای خیال
مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح

مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان
شمع را تیغ است بید‌ل جنبش دامان صبح
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 90 از 283:  « پیشین  1  ...  89  90  91  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA