ارسالها: 8911
#901
Posted: 2 Aug 2012 10:02
غزل شمارهٔ ۸۹۹
بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح
میدهد چاک گریبان در کفم دامان صبح
از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند
آسمان دودیست از خاکستر تابان صبح
فتح باب فیض در رفع توهّم خفته است
از شکست رنگ شب وامیشود مژگان صبح
در جنون وضع گریبانم تماشا کردنیست
همچو زخم دل نمک دارد لب خندان صبح
اینقدر خون شهیدان در دم شمشیر تست
یا شفق دارد بهکف سررشتهٔ دامان صبح
ما به کلفت قانعیم اما ز بس کم فرصتی
شام ما هم میزند پیمانهی دوران صبح
نعمتی بر روی خوانعمر کم فرصت کجاست
همچو شبنم دست میشوید ز خود مهمان صبح
تا نگرددکاسهات پر خون به رنگ آفتاب
آسمان مشکلکه در پیشتگدازد نان صبح
تخم شبنم، پشهٔ عبرت درپن گلشن دواند
خنده توام میدمد با ریزش دندان صبح
تا به کی خواهد هوس گرد خیال انگیختن
درنفس رفتهست فرصت عرصهٔ جولان صبح
ترک غفلت شاهد اقبال فیض ما بس است
چشم اگر از خواب واشد نیست جز برهان صبح
هرکجا عرض نفس دادند جنس باد بود
غیر واچیدن چه دارد چیدن دکان صبح
حسن از هر نالهٔ عاشق نقابی میدرد
نگسلی ربط نفس ای بلبل از افغان صبح
تخم اشکی میفشاند آه و از خود میرود
غیر شبنم نیست بیدل زاد همراهان صبح
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#902
Posted: 2 Aug 2012 10:03
غزل شمارهٔ ۹۰۰
نداشت دیده من بیتو تاب خندهٔ صبح
ز اشک داد چو شبنم جواب خندهٔ صبح
تبسم گل زخم جگر نمک دارد
قیامتی است نهان در نقاب خندهٔ صبح
نوشتهاند دبیران دفتر نیرنگ
به روزنامچهٔ گل حساب خندهٔ صبح
درینقلمرو وحشتکجاست فرصت عیش
مگرکشی نفسی در رکاب خندهٔ صبح
نشاط خستهدلان بین و سیر ماتمکن
که هیچ گریه نیرزد به آب خندهٔ صبح
چه جلوهام که ز فیض شکسته رنگی یأس
کشیدهاند به روبم نقاب خندهٔ صبح
به حال زخم دلمکس نسوخت غیر از داغ
جز آفتاب که باشد کتاب خندهٔ صبح
به غیر شبنم اشک از بهار عمر نماند
بجاست نقطهٔ چند ازکتاب خندهٔ صبح
به عیش نیم نفس گر کشی مباش ایمن
که میکشند ز شبنمگلاب خندهٔ صبح
گمان مبر من و فرصتپرستی آمال
که شستهام دو جهان را به آب خندهٔ صبح
درین چمنکه امید نشاط نومیدیست
ز رنگ باخته دارم سراب خندهٔ صبح
غبار رفته به بادم نفسشمار بقاست
به منکنید عزیزان خطاب خندهٔ صبح
رسید نشئهٔ پیری چه خفتهای بیدل
به گریه زن قدحی از شراب خندهٔ صبح
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#903
Posted: 2 Aug 2012 10:04
غزل شمارهٔ ۹۰۱
دل فتح و دست فتح و نظرفتح وکارفتح
گلجوش هر نفس زدنت صدهزار فتح
دستت به بازوی نسب مرتضی قوی
تیغ تو را همین حسب ذوالفقار فتح
یک غنچه غیر گل نتوان یافت تا ابد
در گلشنی که کرد حقش آبیار فتح
گردون چو زخمکهنهکند چارپارهاش
گر با دل عدوی تو سازد دچار فتح
هرجا به عزم رزم ببالد ارادهات
مژگان گشودنی نکشد انتظار فتح
یارب چو آفتاب به هرجا قدم زنی
گردد رهت چو صبح کند آشکار فتح
چندانکه چشم کار کند گل دمیده گیر
چون آسمان گرفته جهان در کنار فتح
آغوش خرمی چقدر باز کردهای
کافاق از تو باغ گل است ای بهار فتح
یکبار اگر رسد به زبان نام نصرتت
هشتاد و هشت وچارصد ارد شمار فتح
تا حشر ای سحاب چمنساز بیدلان
بر مزرع امید دو عالم ببار فتح
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#904
Posted: 2 Aug 2012 10:05
غزل شمارهٔ ۹۰۲
خجلم ز حسرت پیریی که ز چشم تر نکشد قدح
ستم است داغ خمار شب به دم سحر نکشد قدح
ز شرار کاغذم آب شد تب و تاب عشرت میکشی
که به فرصت مژه بستنیکسی اینقدر نکشد قدح
ندمید یک گل ازین چمن که ندید عبرت دلشکن
بهکجاست فال طرب زدنکه به دردسر نکشد قدح
ز بنای عالم رنگ و بو اثرثبات طرب مجو
که درین چمن ز می وفا گل بیجگرنکشد قدح
ز غنا و فقر هوکشان به خراب باده فسون مخوان
که به حرف وصوتپر و تهی غمخشک و تر نکشد قدح
به چمن ز سایهٔ سرو تو ندمید گردن شیشهای
که چو طوق قمری از انجمن به هواش پر نکشد قدح
به خیال چشم تو میکشم زهزار خمکده رنگ می
قلم مصورنرگست چهکشد اگرنکشد قدح
به هوای عافیت اندکی به درآ ز دعوی میکشی
که ترا ز حوصله دشمنی چو شراب درنکشد قدح
ز شراب محفلکرو فر همه راست شورو شردگر
تو دماغ تازهکن آنقدرکه به مغز خر نکشد قدح
خط جام همت میکشان زده حلقه بر در مشربی
که چو حلقهگر همه خون شود به در دگر نکشد قدح
نرسد تردد این و آن به وقار مشرب بیدلی
که دماغ عالم موج و کف ز می گهر نکشد قدح
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#905
Posted: 2 Aug 2012 10:06
غزل شمارهٔ ۹۰۳
شبکه حسنش برعرق پیچید سامان قدح
ناز مستی بود گلباز چراغان قدح
محو آنکیفیتیم از ما به غفلت نگذری
عالم آبیست سیر چشمگریان قدح
هرکجا در یاد چشمت گریهای سر میکنیم
میدریم از هر نم اشکی گریبان قدح
در خراباتی که مستان ظرف همت چیدهاند
نه فلک یک شیشه است از طاق نسیان قدح
فرصت اینجا گردش چشمی و از خود رفتنیست
اینقدر هستی نمیارزد به دوران قدح
بوی رنگی بردهای گرد سرشکرداندهگیر
بادهات یک پر زدن وارست مهمان قدح
مشرب انصاف ما خجلتکش خمیازه نیست
لب نمیآید به هم از شکر احسان قدح
چشم اگر بینم شد امید گداز دل قویست
شیشه دارد گردنی در رهن تاوان قدح
گر دل از تنگی برآید لاف آزادی بجاست
ناز مشرب نیست جز بر دست و دامان قدح
میکشان پر بینوایند از بضاعتها مپرس
میکند وام عرق از شیشه عریان قدح
استعارات خیالی چند برهم بستهایم
عمرها شد میپرد عنقا به مژگان قدح
فرصتت مفتاست بیدل چند غافل زیستن
چشمکی دارد هوای نرگسستان قدح
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#906
Posted: 2 Aug 2012 10:07
غزل شمارهٔ ۹۰۴
خلقی از پهلوی قدرت قصر و ایوان کرد طرح
ما ضعیفان طرح کردیم آنچه نتوانکرد طرح
سر به زانوی دل از بیدستگاهی خفتهایم
جامه عریانی ما این گریبان کرد طرح
بیتعلق عالمی دامان دشت ناز داشت
آرزوی خان و مانپرداز زندان کرد طرح
تاکجا از طبع سرکش باید ایمن زیستن
چون کمان این جنگجو در خانه میدان کرد طرح
کم نگردد چون نفس بیانقطاع زندگی
سودن دستیکه طبع ناپشیمانکرد طرح
سخت دلکوب است مضمونیابی تدبیر رزق
گندم بسیار بر هم خورد تا نان کرد طرح
آسمان با شور دلها نسبت کهسار داشت
شیشهای هرجا بهسنگ آمد نیستانکرد طرح
بیتصنع خامهٔ نقاش آفات زمان
خواستتوفال نقشبندد، رفتو انسان کرد طرح
کلبهٔ ما ساز و برگ چشم پوشیدن نداشت
بوریا خواباند پهلوییکه مژگانکرد طرح
هیچکس در چهاردیوار جسد آسوده نیست
یارب این منزل کدامین خانه ویرانکرد طرح
دلنشین ما نشد بیدل از این طاق و سرا
جز همین نقشکف دستی که دندان کرد طرح
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#907
Posted: 2 Aug 2012 10:07
غزل شمارهٔ ۹۰۵
مگو طاق و سرایی کردهام طرح
دل عبرت بنایی کردهام طرح
ز نیرنگ تعلقها مپرسید
برای خود بلایی کردهام طرح
ببینم تا چها میبایدم دید
چو هستی خودنمایی کردهام طرح
نگارستان رنگ انفعال است
اگر چون و چرایی کردهام طرح
ز آثار بلندیهای طاقت
همین دست دعایی کردهام طرح
شکست رنگ باید جمعکردن
که تصویر فنایی کردهام طرح
چو صبحم نقشبند طاق اوهام
نفسواری هوایی کردهام طرح
سراسر تازه گلزار خیالم
خیابان رسایی کردهام طرح
هوای وعدهٔ دیدار گرم است
قیامت مدعایی کردهام طرح
ندارم شکوه نذر خویش اما
نیاز افسوننوایی کردهام طرح
چرا چون آبله بر خود نبالم
سری در زیر پایی کردهام طرح
نه گلزاریست منظورم نه فردوس
برای خنده جایی کردهام طرح
به این طارم مناز ای اوج اقبال
که من یک پشت پاییکردهام.طرح
بیا بیدل که درگلزار معنی
زمین دلگشایی کردهام طرح
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#908
Posted: 2 Aug 2012 10:08
غزل شمارهٔ ۹۰۶
موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح
داد خون را با صفا آیینهدار شیر صلح
آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم
کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح
زین تفنگ و تیر پرخاشی که دارد جهل خلق
نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح
مطلب نایاب ما را دشمنی آرام کرد
با خموشی مشکل است ازآه بیتاثیر صلح
برتحمل زن که میگردد دپن دیر نفاو
صلح ازتعجیل جنگ و جنگ ازتأخیر صلح
با قضا گر سر نخواهی داد کو پای گریز
اختیاری نیست این آماج را با تیر صلح
مرد را چون تیغ در هر امر یکرو بودن است
نیست هنگام دعا بیخجلت تزویر صلح
عام شد رسم تعلق شرم آزادیکراست
خلق را چون حلقه با هم داد این زنجیرصلح
در طلسم جمع اضدادی که برهم خوردنیست
آب میگردم ز خجلت گر نماید دیر صلح
اعتبارات آنچه دیدم گفتم اوهام است و بس
جنگصد خواب پریشان شد به یک تعبیر صلح
دوش از پیر خرد جستم طریق عافیت
گفت ای غافل به هر تقدیر با تقدیر صلح
کاش رنگ عالم موهوم درهم بشکند
تنگ شد بیدل به جنگ لشکر تصویر صلح
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#909
Posted: 2 Aug 2012 10:08
غزل شمارهٔ ۹۰۷
دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ
که بهگرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقی آینه دار دین به غرور فطرت عیب بین
سر و برگ دیدهوریست اینکه ز خال می شمرند رخ
به تسلی دل بیصفا نبری زموعظه ماجرا
که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
چه سبب شد آینهٔ طلب که دمید این همه تاب و تب
که پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
ز فسون عالم عنکبوت املتکشیده به دام و بس
نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
ز قضا چه مژده شنیدهای که سرت به فتنه کشیدهای
به جنون اگر نتنیدهای رگ گردن توکهکرده شخ
به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر
تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#910
Posted: 2 Aug 2012 10:09
غزل شمارهٔ ۹۰۸
باز از پانگشت لعل نو خط دلدار سرخ
غنچهاش آمد برون از پرده زنگار سرخ
از فریب نرگس مخمور او غافل مباش
بی بلایی نیست رنگ چهره بیمار سرخ
آن بهار ناز دارد میل حسرتخانهام
میتوان کردن چو برگ گل در و دیوار سرخ
زین گلستان درکمین لالهزار دیگرم
عالمی محو گل و من داغ آن دستار سرخ
بیگداز درد نتوان داد عرض نشئهای
باده هم میگردد از خون خوردن بسیار سرخ
قتل ارباب هوس بر اهل دل مکروه نیست
گر به خون گاو سازد برهمن زنار سرخ
سعی ظالم در گزند خلق دارد عرض ناز
نیش پایی تا نگردد نیست روی خار سرخ
شوق خون شد کز جگر رنگی به دامان آوریم
لیک کو اشکیکه باشد یک چکیدنوار سرخ
رنگها دارد فلک مغرور آرایش مباش
جامهات زین خم نمیآید برون هر بار سرخ
از گداز وهم هستی عشق ساغر میزند
آتش از خاشاک خوردن میکند رخسار سرخ
خون حسرت کشتگان در پرده رنگ حناست
دامن قاتل بود دستی که سازد یار سرخ
پیکرم از ناتوانی یک رگ گلِ خون نداشت
تا دم تیغ تومیکردم به آن مقدار سرخ
خانه گر سطری ز رمز الفتش انشا کند
گردد از غیرت به رنگ شعلهام طومار سرخ
عاشقان را موج خون میباید از سر بگذرد
همچو گل از رنگ بیدردی مکن دستار سرخ
اینچنین گر ناله خونآلود خواهد کرد گل
عندلیب ما چو طوطی می کند منقار سرخ
رنگ وهمی هم اگر جوشد ز هستی مفت ماست
کاین لباس تیره نتوان ساختن بسیار سرخ
عافیت رنگی ندارد در بهار اعتبار
بیدل از درد است چشم اهل این گلزار سرخ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)