انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 112 از 283:  « پیشین  1  ...  111  112  113  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹

زین شیشهٔ ساعت ‌که مه و سال برآورد
گرد عدم فرصت ما بال برآورد

عمری ز حیا زحمت اوهام ‌کشیدیم
ما را خم دوش مژه حمال برآورد

زین وضع پریشان که عرق‌ریز نمودیم
آیینهٔ ما آب ز غربال برآورد

چون آبله در خاک ادبگاه محبت
باید سر بی‌ گردن پامال بر آورد

جز خارق معکوس مدان ریش و فش شیخ
آدم خریی‌کرد ، دم ویال برآورد

بر اهل فنا خرده مگیرید که منصور
باگردن دیگر سر اقبال برآورد

در صافی دل شبههٔ تحقیق نهان بود
چون زنگ نماند آینه تمثال برآورد

سودی که من اندوختم از هیچ متاعی
کم نیست که از منت دلال برآورد

آهم ز رفیقان سفرکرده سراغیست
از جیب من این قافله دنبال برآورد

طاووس من از باغ حضور که خبر یافت
کز رنگ من آیینه پر و بال برآورد

فریاد که راز تب عشقت بنهفتم
چون شمعم ازین دایره تبخال برآورد

تا کی به رقم تازه کنم شکوهٔ احباب
خشکی زدماغ قلمم نال برآورد

بیدل علم از معنی نازک نتوان شد
موچینی ‌ما را همه جا لال بر آورد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰

عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به‌در آورد
نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به‌در آورد

به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی‌ات
که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به‌در آورد

به‌گداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن
که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به‌درآورد

به قبول و رد، مطلب سبب‌،‌که غرور چرخ جنون حسب
به دری‌ که خواندت از ادب ز همان درت به ‌در آورد

ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان
نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به‌در آورد

به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری
که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت به‌در آورد

اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا
نگهی‌که‌گردش رنگ ما خط ساغرت به‌در آورد

ز طواف‌کعبه‌که می‌رسد به حضور مقصد آرزو
من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به ‌در آورد

ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد‌نت نشان
مگر آنکه جامهٔ رنگ‌ ما عرق از برت به‌در آورد

من بیدل از خم طره‌ات به‌کجا روم ‌که سپهر هم
سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به‌در آورد؟
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱

ز دنیا چه‌گیرد اگر مردگیرد
مگر دامن همت فردگیرد

خجل می‌روم از زیانگاه هستی
عدم تا چه از من ره‌آوردگیرد

عرق دارد آیینه از شرم رنگم
بگو تا گلاب از گل زرد گیرد

تن‌آسان اقبال بخت سیاهم
حیا بایدم سایه‌ پرورد گیرد

عبث لطمه‌فرسای موت و حیاتم
فلک تاکی‌ام مهرهٔ نردگیرد

شب قانعان از سحر می‌هراسد
مبادا سواد وفا گرد گیرد

به خاکم فرو برد امدادگردون
کم ازپاست دستی‌که نامردگیرد

ز بس یأس در هم شکسته‌ست رنگم
گر آیینه‌گیرم دلم دردگیرد

ازبن باغ عبرت نجوشید بیدل
دماغی ‌که بوی دل سرد گیرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲

اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد
شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگ‌گیرد

جو شمع ‌کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب‌ گردد
که سر فرازد به اوج‌ گردون و راه‌ کام نهنگ‌ گیرد

ز مکتب اعتبار دنیا ورق سیه‌کردن است و رفتن
درین خم نیل جامهٔ‌کس بجز سیاهی چه رنگ‌گیرد

گهر نی‌ام تا درین محیطم بود به عرض وقار سودا
حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ‌ گیرد

ز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل
کجاست دامن فرصت اینجا که با تو گویم درنگ‌ گیرد

ز حرف طاقت‌گداز لعلت دمی به جرات دچار گردم
که همچو یاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ‌ گیرد

به پاس دل ناکجا خورد خون بهار نازی‌که ازلطافت
حنای‌دستش‌سیاهی آرد چو شمع ‌اگر گل به‌چنگ‌ گیرد

ز چنگ ‌آفت‌ کمین‌ گردون‌ کجا رود کس چه چاره سازد
پی رمیدن ‌گم است آنجاک ه راه آهو ، پلنگ‌ گیرد

ز تیره‌ طبعان وقت بگسل‌، مخواه ننگ وبال بز دل
ازبن‌که بینی نقوش باطل خوش‌ست آیینه زنگ‌گیرد

درین‌ جنون‌زار فتنه سامان‌، به شعله‌ کاران ‌کذب و بهتان
مجوش چندان‌ که عالمی را نفس به دود تفنگ ‌گیرد

مدم به طبع درشت ظالم فسون تاثیر مهربیدل
هزار آتش نفس‌ گدازد که آب خشکی ز سنگ ‌گیرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳

دمی ‌که تیغ تو خون مرا بحل ‌گیرد
هجوم ناز سراپای من به دل ‌گیرد

کجاست اشک که در عالم خیال توام
هزار آینه با جلوه متصل‌ گیرد

مزاج عاشق و آسودگی به آن ماند
که شعله رنگ هواهای معتدل ‌گیرد

به حیرت است نگاه ادب‌ سرشت وفا
که شمع خلوت ‌آیینه مشتعل ‌گیرد

بهار عمر و طراوت زهی خیال محال
مگر حیا عرض از طبع منفعل ‌گیرد

کسی برد چو نگه لذت شناسایی
که نقش خویش به هر جلوه مضمحل‌ گیرد

خوشم‌که ناله‌ام امروز خصم خودداری‌ست
چو سرو تا به کی آزادگی به گل گیرد

کفیل وحشت هر ذره‌ام چو شور جنون
کسی که نگذرد از خود مرا خجل گیرد

ز شرم ِ بیدلی خویش آب می‌گردم
مباد آینه پیش تو نام دل‌گیرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴

تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد
آهنگ جنون دامن آداب نگیرد

عاشق‌ که بنایش همه بر دوش خرابی‌ ست
چون دیده چرا خانه به سیلاب نگیرد

بر پای توگر باز شود دیده مخمل
چون آینه هرگز خبر از خواب نگیرد

چون ریگ روان در سفر دشت توکل
باید قدح آبله هم آب نگیرد

بی‌کینه‌ام از خلق به رنگی‌که چو یاقوت
مو از اثر آتش من تاب نگیرد

درویشی‌ من سرخوش صهبای تسلی است
ساحل قدح از گردن‌ گرداب نگیرد

زین خواب گمان وا نشود چشم یقینت
ازتیغ اجل تا به‌گلو آب نگیرد

غفلت به‌کمین دم پیری‌ست حذرکن
کزپرتو صحبت به شکر خواب نگیرد

آخربه‌گهر محو شود پیچ وخم موج
تا چند دل از عالم اسباب نگیرد

بیدل به عبادتکدهٔ عجزپرستی
جز نقش‌کف پای تو محراب نگیرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵

گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد
سرمشق رم از عالم اسباب نگیرد

با تشنه ‌لبی ساز و مخور آبی از این بحر
تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگیرد

آن دل ‌که تپیدن فکند قرعهٔ وصلش
حیف است‌ که آیینه به سیماب نگیرد

محتاج کریمان نشود مفلس قانع
سرچشمهٔ آیینه زبحرآب نگیرد

صیّاد اسیران محبّت خم ابروست
کس ماهی این بحر به قلاب نگیرد

از نور هدایت نبرد بهره سیه‌بخت
چون سایه‌ که رنگ از گل مهتاب نگیرد

دل مست جنون است بگویید خرد را
امروز سراغ من بیتاب نگیرد

از بس به مراد دو جهان دست فشاندم
گر زلف شوم دامن من تاب نگیرد

منظور حیا ضبط نگاهیست و گر نه
سر پنجهٔ مژگان بتان خواب نگیرد

در حلقهٔ خامش ‌نفسان در دل باش
تا هیچکست نکته در این باب نگیرد

ہنیاد تو تا چند شود سدّ ره عمر
بیدل‌ کف خاکی ره سیلاب نگیرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶

به محفلی‌که فضولی قدح به دست نگیرد
خمار اگر عسس آید برون ‌که مست نگیرد

بساز با دل خرسندی از جهان تعین
که چون‌ کلاهش اگر بشکنی شکست نگیرد

به رنگی آینه پردازده‌ که تا به قیامت
جریده‌ات چو عدم نقش هرچه هست نگیرد

گشاد دست‌و دل است انجمن‌طرازی مشرب
کس این قدح به‌کف آستین‌پرست نگیرد

دگر امید چه دارد به صیدگاه تخیل
کسی‌ که ماهی بحر گمان به شست نگیرد

کجاست جز سر تسلیم ما به راه محبت
فتاده‌ای که کسش جز غبار دست نگیرد

به صیدگاه طلب مگسل از رسایی همت
که غیر عقدهٔ دل رشته چو‌ن ‌گسست نگیرد

ندید قطره ز قعر محیط غیر فسردن
چه ممکن است‌که دل در جهان پست نگیرد

سیه مکن ورق امتحان آینه بیدل
که مشق خامهٔ سعی نفس نشست نگیرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷

من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد
اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیرد

نشد ز سازم به هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان
جز این‌ که یارب در این نیستان پر نوایم شکر نگیرد

به این ‌گرانی که دارد امروز ز رخت چندین خیال دوشم
چو کشتی‌ام پای رفتنی‌ که اگر محیطم به سر نگیرد

به راه یأسی است سعی گامم که گر به لغزش رسد خرامم
کسی جز آغوش بی‌نشانی چو اشکم از خاک برنگیرد

دل از فسون امل طرازی به جد گرفته‌ست هرزه‌تازی
مباد شرم نفس‌گدازی عنان این بیخبر نگیرد

نگاه غفلت‌ کمین ما را کنار مژگان نشد میسر
تپد به خون خفته خوابناکی‌ که سایه‌اش زیر پر نگیرد

چو موج عمریست بی‌سر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا
چه ممکن است این‌که رشتهٔ ما چو عقده‌ گیرد گهر نگیرد

خوشا غنامشربی‌ که طبعش به حکم اقبال بی‌نیازی
ز هرکه خواهد جزا نخواهد ز هرچه‌گیرد اثر نگیرد

اگر ز معمار دهر باشد بنای انصاف را ثباتی
گلی‌که تعمیر رنگ دارد چراش در آب زر نگیرد

دلی‌که بردند آب نازش به آتش عشق کن گدازش
چو شیشه بر سنگ خورد سازش‌کسیش جز شیشه‌گر نگیرد

گذشت مجنون به وضع عریان چو ناله و آه از این بیابان
تو هم به آن رنگ دامن افشان که چین دامن کمر نگیرد

قبول سرمایهٔ تعین‌کمینگه آفت است بیدل
چوشمع خاموش ترک سر گیر که تا هوایت به سر نگیرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸

تدبیر عنان من پر شور نگیرد
هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد

دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم
چینی‌ که به مویی سر فغفور نگیرد

در خلق خجالت‌کش تحصیل‌کمالم
برخرمن من خرده مگر مور نگیرد

با من چو کلف بخت سیاهی‌ست‌ که صدسال
در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد

نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم
معیار کمالم کسی ‌‌از دور نگیرد

محرومی شوق ارنی سخت عذابی‌ست
جهدی‌که خروش تو ره طور نگیرد

عریانی از اسباب جهان مغتنم انگبار
تا بند گریبان تو هر گور نگیرد

قطع امل الفت دل عقد محال است
چندان ببر این تاک ‌که انگور نگیرد

ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست
نام تو همان به‌ که لب ‌گور نگیرد

بر منتظر وصل مفرما مژه بستن
انصاف‌، قدح از کف مخمور نگیرد

بیدل هدف ناوک آفات بزرگی‌ست
مه تا به ‌کمالش نرسد نور نگیرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 112 از 283:  « پیشین  1  ...  111  112  113  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA