انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 137 از 283:  « پیشین  1  ...  136  137  138  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹

سبکروان‌که به وحشت میان جان بستند
چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستند

نرسته‌اند شرر وحشیان این کهسار
که دل ز سنگ‌ گرفتند و بر هوا بستند

نیاز طره اوکن اگر دلی داری
که ماهیان سعادت اسیر این شستند

ز پهلوی عرق جبهه مایه است اینجا
چو جام می همه جا بیدلان تهی‌دستند

به سنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجید
نگه دلیل بلندیست هرقدر پستند

درآن بساط‌که منظور حسن یکتایی‌ست
ترحم است بر آیینه‌ای ‌که نشکستند

حذر ز الفت دلها درین جنون محفل
که شیشه‌های شکستن بهانه بد مستند

نمی‌توان به‌کمانخانهٔ فلک آسود
کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند

ز ساز خلق بجز هیچ هیچ نتوان یافت
خیال نیستیی هست‌کاینقدر هستند

چو شمع بر نفسی چند گریه‌ کن بیدل
که سو‌ختند و به رمز فنا نپیوستند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰

گذشتگان‌که ز تشویش ما و من رستند
مقیم عالم نازند هر کجا هستند

چو اشک شمع شرر مشربان آزادی
ز چشم خویش چکیدند اگرگهر بستند

همین نه نالهٔ ما خون شد از نزاکت یأس
کدام رشته‌کزین پیچ و تاب نگسستند

عنان‌کشان هوس صنعت نظر دارند
خدنگ صید جهانند تا ز خود جستند

به عاشقان همه‌گر منصب‌گهر بخشی
همان به عرض چکیدن چو اشک تردستند

نکرده‌اند زیان محرمان سودایت
اگر ز خویش‌گسستند باکه پیوستند

چه جلوه‌ای که چو شبنم هواییان گلت
شدند آب و غبار نگاه نشکستند

ز ساز عافیت خاک می‌رسد آواز
که ساکنان ادبگاه نیستی‌، هستند

کدام موج ندامت خروش طاقت نیست
شکستگان همه آواز سودن دستند

در این زمانه سخن محو یأس شد بیدل
دمید عقدهٔ دل معنیی‌که می‌بستند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶۱

مصوران به هزار انفعال پیوستند
که طرهٔ تو کشیدند و خامه نشکستند

ز جهل نسبت قد تو می‌کنند به سرو
فضول چند که پامال فطرت پستند

به رنگ عقد گهر وا نمی‌توان کردن
دلی‌که در خم زلف تواش گره بستند

ز آفتاب گذشته است مد ابروبت
کمانکشان زه ناز پر زبردستند

دماغ‌سوختگان بیش از این وفا نکند
سپندها به صد آهنگ یک صدا جستند

ز شام ما مکش ای حسرت انتظار سحر
به دور ما قدح آفتاب بشکستند

در این محیط ادب کن ز خودنمایی‌ها
حباب و موج همان نیستند اگر هستند

ادب ز مردمک دیده می‌توان آموخت
که ساکنند اگر هوشیار اگر مستند

ز وضع شمع خموش این نوا پرافشان است
که شعله‌ها همه خود را به داغ دل بستند

به ذوق وحشت آن قوم سوختم بیدل
که ناله‌وار چو برخاستند، ننشستند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲

بی‌نیازان برق‌ربز بحر و بر برخاستند
درگرفتند آتشی‌ کز خشک و تر برخاستند

بسکه در طبع غناکیشان توقع محو بود
دامن ‌افشان چون غبار از هر گذر برخاستند

پهلوانی بود اگر واماندگان زین انجمن
یک‌عصا چون‌شمع‌از شب تا سحر برخاستند

دعوی ‌آزادگی‌ کم ‌نیست ‌گر زین دشت و در
گردبادی چند دامن برکمر برخاستند

سرنگونی‌ کاش می‌بردند از شرم شکست
این علمها خاک بر فرق از ظفر برخاستند

از مزاج خلق غافل ذوق افسردن نرفت
یکقلم از خواب بالین زبر سر برخاستند

گریه هم اینجا ز نومیدی وفا با کس نکرد
شمعها پر بی‌دماغ چشم تر برخاستند

از تلاش آسودگان دل جمع‌ کردند از جهات
همچو موج از پا نشستند و گهر برخاستند

ترک تعظیم رعونت کن که عالی‌ همتال
تا قدم برگردن افشردند سر برخاستند

آبیار نخلهای این ‌گلستان شرم بود
تا کمر در گل فرو رفتند اگر برخاستند

کس ‌درین محفل دمی چند انتظار ما نبرد
آه از آن یاران ‌که از ما پیشتر برخاستند

قید جسم افزود بیدل وحشت آزادگان
درخور بند از زمین چون نیشکر برخاستند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳

زد نفس فال تن‌آسانی دلی آراستند
بیدماغی‌کرد کوشش منزلی آراستند

سرکشم اما جبین سجده مشتاقم چو شمع
از نم اشک چکیدن مایلی آراستند

نارسایی داشت سعی کاروان مدعا
آخر از پرواز رنگم محملی آراستند

خواب راحت آرزو کردم تپیدن بال زد
عافیت جستم دماغ بسملی آراستند

صد بیابان خار و خس تسلیم آتشخانه‌ای
محو شد نقش دو عالم تا دلی آراستند

آبرو یک عمر گردید آبیار سعی خلق
تا توّهم مزرع بیحاصلی آراستند

در فضای بی‌نیازی عالمی پرواز داشت
از هجوم مطلب آخر حایلی آراستند

ازتسلسل جوش این مشت خون آگه نی‌ام
اینقدر دانم‌ که دل هم از دلی آراستند

بحر گوهر نذر مشتاقان که یاس اندیشگان
بیشتر از خاک گشتن ساحلی آراستند

بیدل از ضبط نفس مگذرکه راحت مشربان
هرکجاکشتند شمعی محفلی آراستند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶۴

محفل هستی به تحریک دلی آراستند
دانه‌ای در شوخی آمد حاصلی آراستند

ذره تا خورشید بال‌افشان‌انداز فناست
عرصهٔ امکان ز رقص بسملی آراستند

عقدهٔ‌ کار دو عالم دستگاه هوش بود
بیخودان آسانی از هر مشکلی آراستند

دل غبار آورد و چشمی‌ گشت با نم آشنا
غافلان هنگامهٔ آب وگلی آراستند

کعبه و بتخانه نقش مرکز تحقیق نیست
هرکجاگم‌گشت ره سرمنزلی آراستند

قلزم دل را کناری در نظر پیدا نبود
گرد حیرت جلوه‌گرشد ساحلی آراستند

ساده بود آیینهٔ امکان ز تمثال دویی
مشق حق‌ کردند و فرد باطلی آراستند

بی‌نیازبها به توفان عرق داد احتیاج
کز نم خجلت جبین سایلی آراستند

چون جرس از بسکه پیش‌آهنگ ساز وحشتیم
گرد ما برخاست هرجا محملی آراستند

دست هر امید محکم داشت دامان دلی
یاس تا بیکس نباشد بیدلی آراستند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵

آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند
جاده پیچید به خود صورت منزل بستند

حیرت هر دو جهان درگرو هستی ماست
یکدل ینجا به صد آیینه مقابل بستند

پیش از ابجاد، فنا آینهٔ ما گردید
چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند

نخل اسباب به رعنایی سرو است امروز
بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند

منعمان از اثر یک گره پبشانی
راه صد رنگ طلب برلب سایل بستند

ناتوان رنگی من نسخهٔ عجزی واکرد
که به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستند

پرکاهی که توان داد به باد اینجا نیست
گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند

هر کجا می‌روم آشوب تپشها‌ی دل است
ششجهت راه من ار یک پر بسمل بستند

نقص سرمایهٔ هستی‌ست عدم نسبتی‌ام
کشتی‌ام داشت ‌شکستی ‌که به ‌ساحل بستند

نذر بینایی‌.دل هر مژه اشکی دارد
بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستند

دوش‌کز جیب عدم تهمت هستی‌گل‌کرد
صبح وارست نفس برمن بیدل بستند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶

غافلی چند که نقش حق وباطل بستند
هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستند

سعی غواص در این بحر جنون‌پیمایی‌ ست
آرمیدن‌گهری بود به ساحل بستند

چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب
لب زخمی‌ست که از شکوهٔ قاتل بستند

پی مقصد به چه امیدکسی بردارد
نامه‌ای بود تپش بر پر بسمل بستند

شعله تا بال‌ کشد دود برون تاخته است
بار ما پیشتر از بستن محمل بستند

جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است
آنچه از دانه‌گشودند به حاصل بستند

ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش
این دو آیینه به هم سخت مقابل بستند

عمر چون شمع به واماندگی‌ام طی‌گردید
نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستند

بی‌تکلٌف نه حبابی‌ست در این بحر نه موج
نقش بیحاصلی ماست‌که زایل بستند

جرأت از محو بتان راست نیاید بیدل
حیرت آینه دستی‌ست ‌که بر دل بستند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷

هرجا تپش شمع درین خانه نهفتند
ناموس پر افشانی پروانه نهفتند

آشفتگیی داشت خم طرهٔ لیلی
در پیچش موی سر دیوانه نهفتند

همواری از اندیشهٔ اضداد بهم خورد
چون اره دم تیغ به دندانه نهفتند

از سلسلهٔ خط خبر نقطه مپرسید
تا ریشه قدم زد به جنون دانه نهفتند

شد هستی بی‌ پرده حجاب عدم ما
در گنج عیان صورت ویرانه نهفتند

در چاک گریبان نفس معنی رازیست
باریکی آن مو به همین شانه نهفتند

نا محرم دل ماند جهانی چه توان‌ کرد
هر چند که بود آینه در خانه نهفتند

بی‌ سیر خط جام محال است توان یافت
آن جاده ‌که در لغزش مستانه نهفتند

در پردهٔ آن خواب که چشم همه پوشید
کس نیست بفهمد که چه افسانه نهفتند

کار همه با مبتذل یکدگر افتاد
فریاد که آن معنی بیگانه نهفتند

حسرت به دل از مطلب نایاب جنون‌ کرد
خمیازه عنان‌ گشت چو پیمانه نهفتند

بیدل به تقاضای تعین چه توان‌کرد
پوشیدگیی بود که در ما نه نهفتند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸

دنیا وتلاش هوس بی‌خبری چند
پیچید هوای کف خاکی به سری چند

هنگامهٔ اسباب ز بس تفرقه‌ساز است
غربال کنی بحر که یابی گهری چند

بی‌رنج تک و دو نتوان آبله بستن
سر چیست به غیر ازگره دردسری چند

محمل‌کش این قافله نیرنگ حواس است
در خانه روانیم بهم همسفری چند

از عالم تحقیق مگویید و مپرسید
تنک است ره خانه ز بیرون دری چند

صورتگر آیینهٔ نازند درین بزم
چون دستهٔ نرگس به چمن بی‌بصری چند

با لعل تو کس زهره ی یاقوت ندارد
بگذار همان سنگ تراشد جگری چند

تنها دل آزردهٔ ما شکوه‌نوا نیست
هربیضه‌که بشکست برون ریخت پری چند

در وادی ناکامی ما آبله‌پایان
هرنقش قدم ساخته با چشم تری چند

کو گوش که کس بر سخنم فهم گمارد
مغرور نواسنجی خویشندکری چند

خواب عدمم تلخ شد از فکر قیامت
فریاد ز فریاد خروس سحری چند

از صومعه بازآکه ز عمامه و دستار
سرمی‌کشد آنجا الم پشت خری چند

با خلق خطاب تو ز تحقیق نشاید
ای بی‌خرد افسانهٔ خود با دگری چند

بپدل ته‌گردون به غبار تک و پو رفت
چون دانه به غربال‌، سر دربه‌دری چند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 137 از 283:  « پیشین  1  ...  136  137  138  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA