ارسالها: 7673
#1,371
Posted: 9 Aug 2012 13:53
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
خلقیست پراکندهٔ سعی هوسی چند
پرواز جنون کرده به بال مگسی چند
کر و فر ابنای زمان هیچ ندارد
جزآنکهگسستهست فسار و مرسی چند
چون سبحه ز بس جادهٔ تحقیق نهان است
دارند قدم بر سر هم پیش و پسی چند
کوک است به افسردگی اقبال خسیسان
در آتش یاقوت فتادهست خسی چند
با زمره اجلاف نسازد چه کند کس
این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند
برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز
پایی که درازست ز بیدسترسی چند
درگرد مزارات سراغیست بفهمید
پیگم شدن قافلهٔ بیجرسی چند
ترک ادب این بس که اسیران محبت
منقارگشودند ز چاک قفسی چند
نی دیر پرستیم و نه مسجد، نه خرابات
گرم است همین صحبت ما با نفسی چند
بیدل به عرق شستهام از شرم فضولی
مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#1,372
Posted: 9 Aug 2012 13:54
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند
عبرت بهانهجوست بر این خندهها بخند
گل رستن و بهار دمیدن چه لازم است
در زیر لب چو آبلهٔ زیر پا بخند
افسردی ای شرر به فشار شکفتگی
آخرتو راکهگفت در این تنگنا بخند
مستغنی از گل است مزار شهید عشق
ای غنچه لب، توبر سرخاکم بیا بخند
فرصت کمین وعدهٔ فردا دماغ کیست
ایگل بهار رفت برای خدا بخند
منعم! غبار چهرهٔ محتاج، شستنیاست
بر فقر گریه گر نکنی بر غنا بخند
چندین سحر به وهم پرافشان ناز رفت
یکگل تونیز از لب بام هوا بخند
درپرده خون حسرت بیدست وپا مریز
گاهی چو اشک گریهٔ دنداننما بخند
صدگل بهارمنتظر یک جنون توست
آتش به صفحهات زن و سرتا به پا بخند
با صبح گفتم از چه بهار است خندهات
گفت اندکی تو هم زتکلف برآ بخند
بر شام ما چو شمع جوانی بسی گریست
پیری کنون تو گل کن و بر صبح ما بخند
بیدل بهار عمر شکفتن چه خنده است
ای غافل از نفس عرقی از حیا بخند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#1,373
Posted: 9 Aug 2012 13:54
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
ای بینصیب عشق به کار هوس بخند
بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند
دل جمعکن به یک دو قدح ازهزار وهم
برمحتسب بتیز و به ریش عسس بخند
اوقات زندگی ز فسردن به باد رفت
برگریهات اگر نبود دسترس بخند
زین جمع مال مسخرگی موج می زند
خلقیست درکمند فسار و مرس بخند
شور ترانهسنجی عنقاییات رساست
چندی به قاهقاه طنین مگس بخند
از شرم چون شرر مژهای واکن و بپوش
سامان این بهار همین است و بس بخند
زینکشتخون بهدل چهضرور است رستنت
لب گندمین کن و به تلاش عدس بخند
در آتش است شمع و همان خنده میکند
ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخند
تاکیکند فسون نفس داغ فرصتت
ای آتش فسرده به سامان خس بخند
خاموش رفتهاند رفیقانت از نظر
اشکی به درد قافلهٔ بیجرس بخند
بر زندگی چو صبح گمان بقاکبراست
گو این غبار رفته بهگردون نفس بخند
بیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط
چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#1,374
Posted: 9 Aug 2012 13:55
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
حسرت زلف توام بود شکستم دادند
وصل میخواستم آیینه به دستم دادند
بیخود شیوهٔ نازم که به یک ساغر رنگ
نُه فلک گردش از آن نرگس مستم دادند
دل خون گشته که آیینهٔ درد است امروز
حیرتی بود که در روز الستم دادند
صد چمن جلوه ببالد زغبارم تا حشر
گه به جولان تویی رنگ شکستم دادند
فال جولان چه زنم قطرهٔ گوهر شدهام
آنقدر جهد که یک آبله بستم دادند
بهر تسلیم غبار به هوا رفتهٔ من
سجده کم نیست به هرجاکه نشستم دادند
چه توان کرد که در قافلهٔ عرض نیاز
جرس آهنگ دل نالهپرستم دادند
نه فلک دایرهٔ مرکزتسلیم من است
دستگاه عجب از همت پستم دادند
ناوک همتم از جوشن اسبابگذشت
به تغافل چقدر صافی شستم دادند
بیدل از قسمت تشریف ازل هیچ مپرس
اینقدر دامن آلوده که هستم دادند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#1,375
Posted: 9 Aug 2012 13:55
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند
در نان و نمکها قسمی بود که خوردند
در چشمهٔ شرم آب نماند از دل بیدرد
کردند جبین بینم و چشمی نفشردند
آه از شرری چند کز افسون تعلق
دندان به دل سنگ فشردند و نمردند
امواج به صد تک زدن حسرت گوهر
آخر کف پا آبله کردند و فسردند
هر چینی از این بزم شکست دگر آورد
موی سر فغفور چه مقدار ستردند
چون شمع در این صومعه از شرم فضولی
تسلیم سرشتان به عرق سبحه شمردند
در خاک طلب بیدل اثرهای ضعیفان
لغزش قدمی بود که چون اشک سپردند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#1,376
Posted: 9 Aug 2012 13:55
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
تا شدم گرم طلب عجز درایم کردند
گام اول چو سرشک آبله پایم کردند
چه توانکرد زمینگیری تسلیم رساست
خشت فرسودهٔ این کهنه سرایم کردند
ننگ عریانیام از اطلس افلاک نرفت
بیتکلف چقدر تنگ قبایم کردند
عمرها شد غم خود میخورم و میبالم
پهلوی کاسته چون شمع غذایم کردند
سختجانی به تلاش غم جاهم فرسود
استخوان داشتم افسون همایم کردند
چون یقین منحرف افتاد دلایل بالید
راستی رفت که ممنون عصایم کردند
تا ز هر گوشه رسد قسمت شکر دگرم
قابل زله چو کشکول گدایم کردند
سیر دریاست در این دشت تماشای سراب
تا شوم محرم خود دورنمایم کردند
زندگی عاشق مرگ است چه باید کردن
تشنهٔ خون خود از آب بقایمکردند
زحمت هستیام از قامت پیری دریاب
چقدر بارکشیدم که درتایم کردند
میکند گریه عرق گر مژه بر میدارم
ناکجا منفعل از دست دعایمکردند
الم عین وسوا میکشم و حیرانم
یارب از خود به چه تقصیر جدایمکردند
نقش خمیازهٔ واژون حبابم بیدل
آه ازین ساغر عبرت که بنایم کردند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#1,377
Posted: 9 Aug 2012 13:56
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
حاصل عافیت آنها که به دامنکردند
چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند
دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود
از نفسخانهٔ این آینه روشن کردند
شعلهٔ دردم و تنن لالهستان میجوشم
هرکجا داغ تو بود آینهٔ منکردند
آه ازین جلوهفروشان مروّت دشمن
کز تغافل چقدر آینه آهنکردند
جلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست
صیقل آینه موقوف شکستن کردند
در مقامی که تمنا به خیالت میسوخت
شرری جست ز دل وادی ایمن کردند
چون نفس جرات جولان چقدر بیدردیست
پای ما راکه ز دل آبله دامنکردند
نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت
خون ما زنخت به این رنگکهگلشنکردند
نرگسستان جهان وعدهگه دیداریست
کز تحیر همه جا آینه خرمن کردند
ای خوش آن موجکه در طبعگهر خاک شود
عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن کردند
زخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست
کشتهٔ رشکم ازآن تیغکه سوزنکردند
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
عقدهای داشت دل سوخته شیون کردند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#1,378
Posted: 9 Aug 2012 13:56
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
خوشخرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند
گردش رنگ مرا جنبش دامان کردند
دام من در گره حلقهٔ افلاک نبود
چون نگاهم قفس از دیده حیران کردند
به سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن
داشتم مشت غباری که پریشان کردند
به چه امید درین دشت توان آسودن
وحشتی بود که تسلیم غزالان کردند
زین چمن حاصل عشاق همینبس که چو رنگ
چینی از خود شکنی زینت دامان کردند
بی قراران ادبپرور صحرای جنون
سیلها درگره آبله پنهانکردند
سعی واماندهٔ خلق آن سوی خود راه نبرد
بسکه دامن ته پا ماند گریبان کردند
نقش بند چمن وحشت ما بی رنگی است
شد هوا آینه تا ناله نمایان کردند
بحر امکان چوگهر شوخییکموج نداشت
از پریشاننظری اینهمه توفان کردند
جنس بازار وفا رنگ نمیگرداند
دل چه مقدارگرانکشتکه ارزان کردند
تا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس
سرنوشت من بیدل خط نسیان کردند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#1,379
Posted: 9 Aug 2012 13:56
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
ذره تا مسهر هزار آینه عریان کردند
ما نگشتیم عیان هر چه نمایان کردند
بیخودی حیرت حسن عرق آلود که داشت
که دل و دیده یک آیینه چراغان کردند
حسن بیرنگی او را ز که یابیم سراغ
بوی گل آینهای بود که پنهان کردند
دل هر ذره چمنزار پر طاووس است
گرد ما را به هوای که پریشان کردند
سرو برگ طلبی کو که نفسِ سوختگان
نیم لغزش به هزار آبله سامانکردند
سعی جوهر همه صرف عرضآراییهاست
سوخت نظاره به این رنگکه مژگانکردند
وضع تسلیم جنون عافیتآباد دل است
این گهر را صدف از چاک گریبان کردند
عشق از خجلت تغییر وفا غافل نیست
آب شد آتش گبری که مسلمان کردند
بیدماغی چهگریبانکه ندادهست به چاک
تنگ شد گوشهٔ دل عرصهٔ امکانکردند
بیدل ازکلفت افسردهدلیها چو سپند
مشکلی داشتم از سوختن آسانکردند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#1,380
Posted: 9 Aug 2012 13:56
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
ز شرم عشق فلکها به خاک روکردند
دمی کهچشم گشودند سر فروکردند
هوای قصر غنا خفت پا به دامن عذر
کمندها همه بر عزم چین غلو کردند
خرد به صد طلب آیینهٔ جنون پرداخت
که چشم شخص به تمثال روبروکردند
به وهم باده حریفان آگهی پیما
دلگداخته در ساغر و سبوکردند
قیامت است که در بحر بیکنار عدم
ز خود تهیشدگان کشتی آرزو کردند
کسی به معبد خجلت چه سجده پیش برد
جبین به سیل عرق رفت تا وضو کردند
علاج چاکگریبان به جهد پیش نرفت
سرنگون شده را بخیهٔ رفو کردند
به حُکم عجز همه نقشبند اوهامیم
شکست چینی ما صرف کلک مو کردند
سواد نسخهٔ بینش خموشی انشا بود
به جای چشم همه سرمه درگلو کردند
دماغ سیرچمن سوخت در طبیعت عجز
به خاک از آبله آبی زدند و بوکردند
ز دورباش ادب غیرتی معاینه شد
که محرمان همه خود را خیال او کردند
تلاش خلق ز علم و عمل دری نگشود
مآلکار چوبیدل به هیچ خوکردند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن