ارسالها: 8911
#1,471
Posted: 10 Aug 2012 07:48
غزل شمارهٔ ۱۴۶۹
هرکه انجام غرور من و ما میبیند
بر فلک نیز همان در ته پا میبیند
ششجهت آینهٔ عرض صواب است اما
چشمت از کور دلی سهو خطا میبیند
چشم بر حلقهٔ دروازهٔ رحمت دارد
خویش را هرکه به تسلیم دوتا میبیند
نکنی جرأت کاری که نباید کردن
گر شوی اینقدر آگه که خدا میبیند
زندگانی چه و آسودگی عمر کدام
صبح ما عرض غباری به هوا میبیند
شمعوار آینهٔ راستی از دست مده
کور هم پیش و پس خود به عصا میبیند
جای رحم است گر آزاده مقید گردد
آب در کسوت آیینه چها میبیند
بلبل ما چهکندگر نشود محو خروش
از رگ گل همه محراب دعا میبیند
به که ما نیز چو شبنم عرقی آب شویم
کان گلستان حیا جانب ما میبیند
همه ماضی ست کجا حال و کدام استقبال
دیده هر سو نگرد رو به قفا میبیند
بسکه کاهیدهام از درد تمنا بیدل
موی دارد به نظر هرکه مرا میبیند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,472
Posted: 10 Aug 2012 07:49
غزل شمارهٔ ۱۴۷۰
هرکه زین انجمن آثار صفا میبیند
نشئه از باده و از تار صدا میبیند
روغن از پردهٔ بادام تواند دیدن
هرکه از نرگس مست تو ادا میبیند
نیست رنگین ز حنا ناخن پایتکه بهار
طلعت خویش در این آینهها میبیند
چه خطاها که ندارد اثر کجنظری
سرو را احول معذور دوتا میبیند
در مقامی که تماشا اثر بیرنگیست
چشم پوشیده به معنی همه را میبیند
این غروری که به خلوتگه یکتایی اوست
گر همه آینه گردیم کجا میبیند
از خم کاکل او فکر رهایی غلط است
شانه هم دست خود آنجا به قفا میبیند
جلوهٔ شخص ز تمثال عیانست اینجا
از تو غافل نبود هرکه مرا میبیند
ششجهت آب شد و آینهای ساز نکرد
حسن یارب چقدر عرض حیا میبیند
غیر در عالم تحقیق ندارد اثری
بیدل آیینهٔ ما صورت ما میبیند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,473
Posted: 10 Aug 2012 07:49
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمیبیند
صفا آیینه دارد در بغل آهن نمیبیند
گریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت
که یوسف محو آغوشاست و پیراهننمیبیند
مزاج همت آزاد حکم آسمان دارد
ز خود هرگاه دل برخاست افتادن نمیبیند
تحیر توام خورشید میبالد درین گلشن
گل داغی که ما داریم افسردن نمیبیند
مقلد از تجرد برنیاید با سبکروحان
کمالات مسیحا دیده ء سوزن نمیبیند
جهان عبرت نمیخواهد به حکم ناز خودبینی
چه سازد شخص فطرت زندگی مردن نمیبیند
پر افشانست موهومی ولی چشم تأملکو
تلاش ذرهٔ ما هیچ جا روزن نمیبیند
به سیر این بهار از عیش مهجوران چه میپرسی
جدایی جز به چشم زخم خندیدن نمیبیند
درین محفل هزار آیینهام آمد به پیش اما
کسی جز عکس خود دیدم که سوی من نمیبیند
چه سازم کز گریبان شعلهواری سر برون آرم
ز همت آتش افسردهام دامن نمیبیند
رعونت خاک لیسد تاکنی فهم مآل خود
که پیش پا،کس اینجا بیخمگردن نمیبیند
فلک هم از نصیب ما ندارد آگهی بیدل
تلاش روزی کس چشم پرویزن نمیبیند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,474
Posted: 10 Aug 2012 07:50
غزل شمارهٔ ۱۴۷۲
آفاق جا ندارد همت کجا نشیند
سنگ از نگین براید تا نام ما نشیند
جاییکه خاک باشذ پشت وبلنذ هستی
تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیند
تاب و تب نفسها از یکدگر جدا نیست
در خانهای که ماییم راحت چرا نشیند
همصحبتان این بزم از دیده رفتگانند
عبرت خوشست از اینها رو بر قفا نشیند
فرصت نمیپسندد جا گرم کردن از ما
آیینه پر فشاندهست تمثال تا نشیند
زین ما و من که داریم آفاق در خروشست
ای کاش سرمه گردیم تا این صدا نشیند
راه نفس دو دم بیش فرصت نمیکند گل
تاکی قفای شبنم صبح از حیا نشیند
زین وحشتی که ما را چون بو ز گل برآورد
مشکلکه جای ما هم برجای ما نشیند
بگذار تا دمی چند بر گرد خویش گردیم
عالم به دل نشستهست دل در کجا نشیند
درکارگاه دولت شور حشم شگون نیست
یکسر خروش جغد است هرجا هما نشیند
از مرگ نیست باکم اما ز بینصیبی
ترسم ز دامن او گردم جدا نشیند
ای شور شوق بردار از جا غبار ما را
پامال یأس تا چند این بیعصا نشیند
سرمایه پرفشانیست اظهار بینشانیست
از رنگ و بو چه مقدارگل بر هوا نشیند
بیدل به حکم تقدیر فرمانبر اطاعت
استادهایم چون شمع تا سر ز پا نشیند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,475
Posted: 10 Aug 2012 07:51
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند
سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشیند
نفس به دل شکند بال اگر رمد ز تپیدن
دمیکه موج نشیندگهرنار نشیند
نشست و خاست نمیگردد از سپند مکرر
حه ممکن است که نقش کسی دوبار نشیند
خرد چه سحرکند تا رهد ز فکر حوادث
مگر خطی کشد از جام و در حصار نشیند
غرور خلق نیفراختهست گردن نازی
که بی اشارهٔ انگشت زبنهار نشیند
ز سایه زنگ نشوید هوای روم و خراسان
ستاره سوخته هرجا به زنگبار نشیند
دنی بهمسند عزت هماندنیاست نه عالی
که نقش پا به سر بام نیز خوار نشیند
به دشت چیند اگر خوی بد بساط فراغت
همان ز تنگی اخلاق در فشار نشیند
توان به نرمی از آفات کرد کسب حلاوت
ترنجبینست چو شبنم به نوک خار نشیند
دو روز شبههٔ هستیست انفعال تماشا
وگرنه چشمکه داردگر این غبار نشیند
بهوش باش که پا در رکاب عرصهٔ فرصت
اگر به خانه نشیند که زین سوار نشیند
طلب مسلم طبعی که در هوای محبت
غبار خیزد ازبن دشت و انتظار نشیند
ز طاقتاستکه ما میکشیممحملزحمت
به منزلیم اگر ناقه زبر بار نشیند
صدا بلند کند گر شکست خاطر بیدل
ترنگ شیشه در اجزای کوهسار نشیند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,476
Posted: 10 Aug 2012 07:52
غزل شمارهٔ ۱۴۷۴
سپند بزم تو گویند هیچ جا ننشیند
خدا کند که به گوش دل این صدا ننشیند
سری که تیغ تو باشد چو شمع کردن نازش
چه دولت استکه از دوش ما جدا ننشیند
بر آستان توگرد نیاز سجدoپرستان
نشسته است به نازی که هرکجا ننشیند
به محفلی که نگاهت عیار حوصله گیرد
حیا به روی کس از شوخی حیا ننشیند
ز اختراع ضعیفی است اینکه سعی غبارم
به هیچ جا چو خط از خامه بیعصا ننشیند
سلامت آیینهدار سعادت است به شرطی
که استخوان کسی در ره هما ننشیند
وداع عافیت انگار پرگشایی شهرت
چو نام نقش نگینش کنی ز پا ننشیند
دلیکه زیر فلک باشد آرزوی مرادش
به رنگ دانه ته آسیا چرا ننشیند
نفس چو صبح به شبنم رسان ز شرم تردد
که آب تا نکشد دامن هوا ننشیند
غنا مسلم آنکس که در قلمرو حاجت
غبارگردد و در راه آشنا ننشیند
غبار غیرت آن مطلبم که گاه تمنا
رود به باد و به رویکف دعا ننشیند
به رنگ پرتو خورشید سایهپرور همت
اگر به خاک نشیند که زیر پا ننشیند
ازین هوسکده برخاسته است دل به هوایش
که تا به حشر نشستن به جای ما ننشیند
ز آفتاب قیامت فسانه چند شنیدن
کسی به سایهٔ دیوار التجا ننشیند
به وحشتی بگذر بیدل از محیط تعلق
که نقش پای تو چون موج برقفا ننشیند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,477
Posted: 10 Aug 2012 07:52
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
گر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمتآلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج میگردد کبود
حیف طبعیکز وبالکبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه میباید زدود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,478
Posted: 10 Aug 2012 07:53
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
بر در دل حلقه زد غفلت، کنون آهش چه سود
اشککم آرد برون از چشم روزن سعی دود
راحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب ، مژگان غنود
بیبضاعت عالمی افتاد در وهم زبان
مایهگر باشد،کسادی نیست در بازار سود
اتفاق است آنکه هر دشوار آسان میکند
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
صاقی دل تهمت آلود کلف شد از نفس
رنگ آب از سیلی امواج میباشد کبود
حیف طبعی کز مآل کبر و کین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
جبن پیدا میکند در طبع مرد افراطکین
ای بسا تیغیکه آبش را تف آتش ربود
موجدریا صورتدست و دلی واکردهاست
جز کشاکش هیچ نتوان بست بر سیمای جود
گر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
نفی ما آیینهٔ اثبات ناز ایجاد کرد
هرچه از آثار مجنون کاست بر لیلی فزود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همن آیینه میباید زدود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,479
Posted: 10 Aug 2012 07:53
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
ریشهواری عافیت در مزرع امکان نبود
هرکه در دلها مدارا کاشت جمعیت درود
گرمی هنگامهٔ ما یک دو روزی بیش نیست
رفته است آنسوی این محفل بسیگفت و شنود
جز وبال دل ندارد زندگی آگاه باش
تا نفس دارد اثر آیینه میباید زدود
از ضعیفی چشم بر مشق سجودی دوختیم
لغزش مژگان زسرتا پای ما چون خامه سود
صورت این انجمن گر محو شد پروا کراست
خامهٔ نقاش ما نقش دگر خواهد نمود
از بلند و پست ما میزان عدل آزاده است
نی هبوطی دارد این محفل نه آثار صعود
عشق داد آرایش هرکس به آیینیکه خواست
داشت مجنون نیز دستاری که سودایش ربود
خفّت غفلت مباد ادبار روشن گوهران
میکشد پا خوردن از خاشاک چون آتش غنود
جوهر آگاهی آیینه با زنگار رفت
حیرت از بنیاد ما آخر برون آورد دود
عالم مطلق سراپایش مقید بوده است
حسن در هرجا نمایان شد همین آیینه بود
از تامل باید استعداد پیدا کردنت
گوهری دارد به کف هر قطره از دریای جود
ساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت
هر نوایی راکه وادیدم خموشی میسرود
وهم هستی غرهٔ اقبالکرد آفاق را
بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزود
خلق خواری را به نام آبرو میپرورد
قطرهٔ افسرده را بیدل گهر باید ستود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,480
Posted: 10 Aug 2012 07:55
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸
تاآینهروبروی ما بود
گلچین بهار کهربا بود
یاد دم عشرتی که چون صبح
آیینهٔ ما نفسنما بود
فریاد شکستهرنگی ما
عمری چو نگاه سرمهسا بود
شد عجز حجاب ورنه از دل
تاکوی تو راه ناله وابود
آیینه چه سان گرفت حیرت
ازعکس تو دست در حنا بود
جوشید ز شعلهٔ تو داغم
سرچشمهٔ عجز، کبریا بود
در راه تو هرچه از غبارم
برداشت فلک کف دعا بود
هر آه که برکشیدم از دل
چون موج به گوهر آشنا بود
دل نیز چو سینه استخوان داشت
تا یاد خدنگ او هما بود
بشکست دل و نکرد آهی
این شیشه عجب تنک صدا بود
خون شد دل و ساغر چمن زد
میخانهٔ ماگداز ما بود
بیدل تاجی که دیدی امروز
فردا بینی نشان پا بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)