انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 149 از 283:  « پیشین  1  ...  148  149  150  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹

نیرنگ امل‌ گل بقا بود
امید بهار مدعا بود

کس محرم اعتبار ما نیست
آیینهٔ ما خیال ما بود

حیرت همه جا ترانه‌سوزست
آیینه وعکس‌یک نوا بود

شادم‌ که شهید بیکسم را
خندیدن زخم خونبها بود

خونی‌ که نریختم به پایت
پامال تحیر حنا بود

آن رنگ‌ که آشکار جستیم
در پردهٔ غنچهٔ حیا بود

دل نیز نشد دلیل تحقیق
آیینه‌ به عکس‌ آشنا بود

گر محرم جلوه‌ات نگشتیم
جرم نگه ضعیف ما بود

فریاد که سعی بسمل ما
چون‌ کوشش موج نارسا بود

گلریزی اشک‌، بوی خون داشت
این سبحه ز خاک‌کربلا بود

بر حرف هوس بیان هستی
دخلی‌که نداشتم بجا بود

بیدل ز سر مراد دنیا
برخاست کسی که بی‌عصا بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۰

یاد شوقی‌ کز جفاهایت دل ما شاد بود
در شکست این شیشه را جوش مبارک‌باد بود

آبیار مزرع دردم مپرس از حسرتم
هرکجا آهی دمید اشک منش همزاد بود

زندگی را مغتنم می‌داشتم غافل از این
کز نفس تیغ دو دم در دست این جلاد بود

وانکرد آیینه گردیدن گره از کار من
بند حیرت سخت‌تر از بیضهٔ فولاد بود

عمر پروازم چو بوی گل به افسردن گذشت
این قفس آیینه‌دار خاطر صیاد بود

مفت ما کز سعی ناکامی به استغنا زدیم
ورنه دل مستسقی و عالم سراب‌آباد بود

بلبل ما از فسردن ناز گلها می‌کشد
گر پری می‌زد چو رنگ از خویش هم آزاد بود

از شکست ساغر هوشم سلامت می‌چکد
بیخودی در صنعت راحت عجب استاد بود

شب‌که در بزمت‌ صلای سوختن می‌داد عشق
نغمهٔ ساز سپندم هرچه باداباد بود

روزگاری شد که در تعبیر هیچ افتاده‌ایم
چشم ما تا داشت خوابی عالمی آباد بود

عالم نسیان تماشاخانهٔ یکتایی است
عکس بود آن جلوه تا آیینه‌ام در یاد بود

صد نگارستان چین با بیخودی طی کرده‌ام
لغزش پا هم به راهت خامهٔ بهزاد بود

سرمه اکنون نسخهٔ خاموشی از من می‌برد
یاد ایامی که مو هم بر تنم فریاد بود

پیری‌ام جز ساغر تکلیف جان کندن نداد
قامت خم‌ گشته بیدل تیشهٔ فرهاد بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱

آنجاکه عجزممتحن چون و چند بود
چون موی‌، سایه هم ز سر ما بلند بود

حسرت پرست چاشنی آن تبسمیم
بر ما مکرر آنچه نمودند قند بود

سعی غبارصبح هوای چه صید داشت
تا آسمان‌گشادن چین‌کمند بود

زاهد نبرد یک سر مو بوی انفعال
در شانه هم هزار دهن ریشخند بود

آشفت غنچه‌ای که گلش کرد دامنی
سیر بهار امن گریبان‌پسند بود

شبنم به سعی مردمک چشم مهرشد
از خود چو رفت قطره به ‌بحر ارجمند بود

در وادیی‌ که داشت‌ ضعیفی‌ صلای جهد
دستم به قدر آبلهٔ پا بلند بود

مردیم و زد نفس در افسون عافیت
پیری چو مار حلقه طلسم‌گزند بود

افسانه‌ها به بستن مژگان تمام شد
کوتاهی امل به همین عقده بند بود

بیدل به نیم ناله دل از دست داده‌ایم
کوه تحملی‌که تو دیدی سپند بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۲

عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود
شوق سرشارست تا این باده در ساغر بود

نکهت گل‌، دام اگر دارد همان برگ گل است
رهزن پرواز مشتاق تو بال و پر بود

با غبار فقر سازد هر کجا روشن دلی است
چهرهٔ آیینه‌ها را غازه خاکستر بود

آنقدر رفعت ندارد پایهٔ ارباب قال
واعظان را اوج عزت تا سر منبر بود

روشناس هستی ازآیینهٔ اشکیم و بس
نیستی جوشد ز شبنم‌ گر نه چشم‌ تر بود

ره ندارد سرکشی در طینت صاحبدلان
می‌زند موج رضا آبی‌ که در گوهر بود

این زمین و آسمان هنگامهٔ شور است و بس
گر بود آسودگی‌، در عالم دیگر بود

عاشقان پر بی‌کس‌اند، از درد نومیدی مپرس
حلقه را از شوخ‌چشمی‌، جا برون در بود

هستی ما را تفاوت از عدم جستن خطاست
سایه آخر تا چه مقدار از زمین برتر بود

خدمت دل‌ها کن اینجا کفر و دین منظور نیست
آینه ازهرکه باشد مفت روشنگر بود

هر که را بیدل به گنج نشئهٔ معنی رهی‌ست
هر رگ تاکی به چشمش رشتهٔ‌گوهر بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۳

هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود
گر همه چون صبح بر چرخش بود ابتر بود

عشرت هر کس به قدر دستگاه وضع اوست
گلخنی را دود ریحانست و گل اخگر بود

هرکه هست از همدم ناجنس ایذا می‌کشد
رگ ز دست خون فاسد در دم نشتر بود

با ادب سر کن به خوبان ورنه در بی‌طاقتی
بال پروانه گلوی شمع را خنجر بود

تا توانی از غبار بیکسی سر برمتاب
گوهر از گرد یتیمی صاحب افسر بود

مایهٔ نومیدیی در کار دارد سعی آه
بی‌شکستن نیست ممکن تیر ما را پر بود

همچو مجنون هر که را از داغ سودا افسری‌ست
گردبادش خیمه و ریگ روان لشکر بود

ای جنون برخیز تا مینای گردون بشکنیم
طالع برگشته تا کی گردش ساغر بود

بی‌فنا مژگان راحت گرم نتوان یافتن
شمع را خواب فراغت در ره صرصر بود

تا سراغی واکشم از وحشت موهوم خلق
آتش این کاروانها کاش خاکستر بود

انحراف طور خلق از علت بی‌جادگیست
کج نیاید سطر ما بیدل اگر مسطر بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴

همچو آتش‌ هرکه را دود طلب در سر بود
هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود

می‌زند ساغر به طاق ابروی آسودگی
هر که را از آبله پا بر سر کوثر بود

بی‌هوایی نیست ممکن ‌گرم جست‌وجو شدن
سعی در بی‌مطلبیها طایر بی‌پر بود

خاک ناگردیده نتوان بوی راحت یافتن
صندل دردسر هر شعله خاکستر بود

ازشکست خویش دریا می‌کشد سعی حباب
نشئهٔ‌ کم ظرف ما هم‌ کاش از این ساغر بود

چاک حرمال در دل و سنگ ندامت بر سر است
هرکه را چون سکه روی التفات زر بود

شمع را ناسوختن محرومی نشو و نماست
عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود

نیست اسباب تعلق مانع پرواز شوق
چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بود

ضبط آه ما چراغ شوق روشن‌ کردن است
آتش دل آبروی دیدهٔ مجمر بود

در محیط انقلاب امواج جوش احتیاج
حفظ‌ آب‌روست چون ‌گوهر اگر لنگر بود

هرکه از وصف خط نوخیز خوبان غافل است
در نیام لب زبانش تیغ بی‌جوهر بود

حاصل عمر از جهان یک ‌‌دل به دست آوردن‌ست
مقصد غواص از این نه بحر یک‌ گوهر بود

چون مه نو بر ضعیفیها بساطی چیده‌ام
مایهٔ بالیدن ما پهلوی لاغر بود

رونق پیری‌ست بیدل از جوانی دم زدن
جنس ‌گرمی زینت دکان خاکستر بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۵

برگ و ساز عندلیبان زین چمن‌ گفتار بود
پرفشانیها بقدر شوخی منقار بود

سطر آهی‌ کز جگر خواندم سواد ناله داشت
مسطر این صفحه یکسر موج موسیقار بود

از شکست دل شدم فارغ زتعمیر هوس
این بنا عمری‌ گره در رشتهٔ معمار بود

بر سرم پیچید آخر دود سودای ‌کسی
ورنه عمری بود کین دیوانه بی‌دستار بود

کس نیامد محرم قانون از خود رفتنم
نغمهٔ وحشت نوای من برون تار بود

باب رسوایی‌ست از بس تار و پود کسوتم
دست اگر در آستین بردم‌ گریبان زار بود

سبحهٔ زهّاد را دیدم به درد آمد دلم
مرکز این قوم سرگردانتر از پرگار بود

هر دو عالم ‌در خم یک ‌چشم‌ پوشیدن‌ گم‌ است
وسعت این عرصهٔ نیرنگ مژگان‌ وار بود

سرمهٔ عبرت عبث از وضع دهر انباشتیم
دیده ما را غبار خویش هم بسیار بود

راحتی جستیم و واماندیم از جولان شوق
تا نشد منزل نمایان را ما هموار بود

گرد حسرت اینقدر سامان بالیدن نداشت
ما همان یک ناله‌ایم اما جهان ‌کهسار بود

نی به ‌هستی محو شد شور دویی نی در عدم
هرکجا رفتیم بیدل خانه در بازار بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶

دیده را مژگان بهم آوردنی درکار بود
ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود

دور رنج و عیش‌ چون شمع آنقدر فرصت نداشت
خار پا تا چشم واکردن ‌گل دستار بود

داغ حسرت‌کرد ما را بی‌صفاییهای دل
ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بود

موی چینی دست امید از سفیدی شسته است
صبح ایجادی که ما داریم شام تار بود

روزگاری شد که هم بالین خواب راحتیم
تیره‌بختی بر سر ما سایهٔ دیوار بود

غنچه‌سان از خامشی شیرازهٔ مشت پریم
آشیان راحت ما بستن منقار بود

خجلت تردامنی شستیم چون اشک از عرق
سجده ما را وضوی جبهه‌ای درکار بود

درگلستان چمن‌پردازی پیراهنت
بال طاووسان رعنا رخت آتشکار بود

شب‌ که بی‌رویت شرر در جیب دل میریختیم
برق آهم لمعهٔ شمشیر جوهردار بود

جلوه‌ای در پیشم آمد هر قدر رفتم ز خویش
رنگ گرداندن عنان تاب خیال یار بود

دل ز پاس آه بیدل خصم آرام خود است
اضطراب سبحه‌ام پوشیدن زنار بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷

زین باغ بسکه بی‌ثمری آشکاربود
دست دعای ما همه برگ چنار بود

دفدیم مغزل فلک و سحر بافی‌اش
یک رفت وآمد نفسش پود وتار بود

خلقی به‌کارگاه جسد عرضه داد و رفت
ما و منی‌ که دود چراغ مزار بود

سیر بهار عمر نمودیم ازین چمن
با هر نفس وداع گلی یادگار بود

دلها سموم‌پرور افسون حیرتند
در زلف یار شانهٔ دندان مار بود

هرگل درتن بهار ‌چمن‌ساز حیرتیست
چشم‌ که باز شد که نه با او دچار بود

ما غافلان تظلم حرمان‌ کجا بریم
حسن آشکار و آینه در زنگبار بود

تکلیف هستی‌ام همه خواب بهار داشت
دیوار اوفتاده به سر سایه‌وار بود

تنها نه من ز درد دل افتاده‌ام به خاک
بر دوش‌ کوه نیز همین شیشه‌بار بود

عجزم به ناله شور قیامت بلندکرد
بر خود نچیدنم علم کوهسار بود

جز کلفت نظر نشد از دهر آشکار
افشاندم این ورق همه خطها غبار بود

جیبم به چاک داد جنون شکفتگی
دلتنگیم چو غنچه عجب جامه‌وار بود

پر دور گردماند ز غیرت غبار من
دست بریدهٔ که به دامان یار بود

جهدی نکردم و به فسردن ‌گذشت عمر
در پای همت آبله‌ام آ کار بود

بیدل به ما و تو چه رسد ناز آگهی
در عالمی که حسن هم آیینه‌دار بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸

مطلبی‌ گر بود از هستی همین آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود

زندگی‌جز نقد وحشت درگره چیزی نداشت
کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود

غنچه‌ای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست
هر چه دیدم زین چمن یا ناله یا منقار بود

دست همت ‌کرد از بی‌جرأتیها کوتهی
ورنه چون گل‌ کسوت ما یک گریبان‌وار بود

سوختن هم مفت عشرتهاست امّا چون شرار
کوکب ‌کم‌فرصت ما یک نگه سیار بود

غفلت سعی طلب بیرون نرفت از طینتم
خواب پایی داشتم چشمم اگر بیدار بود

عافیت در مشرب من بارگنجایش نداشت
بس که جامم چون شرر از سوختن سرشار بود

این دبستان چشم قربانی‌ست ‌کز بی‌مطلبی
نقش لوحش بیسواد و خامه‌ها بیکار بود

قصرگردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود

مصدر تعظیم شد هرکس ز بدخویی گذشت
نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود

دل به‌حسرت خون‌شد و محرم‌نوایی برنخاست
نالهٔ فرهاد ما بیرون این ‌کهسار بود

شوخی نظاره بر آیینهٔ ما شد نفس
چشم بر هم بسته بیدل خلوت دیدار بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 149 از 283:  « پیشین  1  ...  148  149  150  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA