انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 32 از 98:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
»غزل شماره 308«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
جرعه‌ام را جام و مینا تنک شد
مستیم را دار دنیا تنک شد
اشک و آهم را دگر جائی نماند
هفت گردون هفت دریا تنک شد
تنک گردد سینه چون دل شد فراخ
از فراخی سینه را جا تنک شد
چون قفس شد بر روان حسن و خیال
عالم پنهان و پیدا تنک شد
وقت شد کز آسمان هم بگذرم
منظرم را زیر و بالا تنک شد
پشت بر این توده باید کرد و رفت
گردشم بر روی صحرا تنک شد
جان درین عالم نمی‌گنجد دگر
می‌روم آنجا که اینجا تنک شد
ساغرم سرشار شد از فیض حق
آب شد بسیار دریا تنک شد
یافتم چون ره بعشرتگاه قدس
بر دلم عقبا و دنیا تنک شد
سینه بیش از کوه دارد تاب فیض
نور حق را طور سینا تنک شد
عمر شد در آرزوی دل تبه
روزگارم در تمنا تنک شد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 309«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
نور ازل ظهور کرد رحمت خاص عام شد
حکم قضا نفاد یافت کار قدر تمامشد
دانه گندمی فکند آدم پاک را بخاک
بهر شکار روح قدس مرکز خاک دام شد
گشت فلک بامر حق بحر وجود کاینات
خلعت هر خلیفهٔ در خور خود تمام شد
چون بمراتب وجود جای گرفت یک بیک
آنکه ز پس ظهور کرد مر همه را امام شد
میکده را گشود ار ساقی باقی الست
عاشق رند باده کش معتکف مدام شد
زمره طالبان حق بر سر مستی آمدند
وانکه ز باده ننگ داشت طالب جاه و نام شد
وقت رجوع چون رسید بهر جزای قول وفعل
جان که ز تن رمیده بود باز بجسم رام شد
یافت حیات تازه دوست مغز درآمدش بپوست
وز تن و جان دشمنان طالب انتقام شد
جان چو بداد دل بکام کار دلش بماند خام
فیض چو کند دل ز جان کار دلش تمام شد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 310«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از می عشق مست خواهم شد
و ز نگاهی ز دست خواهم شد
پیش بالای سر و بالائی
خواهم افتاد و پست خواهم شد
غمزهٔ یار اگر بود ساقی
باده ناخورده مست خواهم شد
گر ازین دست بادهٔ خواهد
میکش و می پرست خواهم شد
زلفش ار این چنین زند راهم
کافر و بت‌پرست خواهم شد
در ره او ز پای خواهم ماند
رفته رفته ز دست خواهم شد
گرچه در عشق نیست گشتم فیض
باز از عشق مست خواهم شد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 311«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از پی آن نکار خواهم شد
در ره او غبار خواهم شد
قصه غصه شرح خواهم کرد
بر دل یار بار خواهم شد
خون دل را زدیده خواهم ریخت
در غم عشق زار خواهم شد
چند بیهوده بگذرانم عمر
بر سر کار و بار خواهم شد
خویش را کارنامه خواهم ساخت
غیرت روزگار خواهم شد
همچو مجنون و وامق و فرهاد
شهرهٔ هر دیار خواهم شد
عقل رسمیست موجب غفلت
بجنون هوشیار خواهم شد
زان لب و چشم مست خواهم گشت
رفته رفته ز کار خواهم شد
فیض اگر جان نثار او نکند
تا ابد شرمسار خواهم شد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 312«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تا می نخورم زان کف مستانه نخواهم شد
تا او نزند راهم دیوانه نخواهم شد
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد
از خویش تهی گشتم تا پر شدم ازعشقش
دیگر ز چنین یاری بیگانه نخواهم شد
ناصح تو منه بندم بیهوده مده پندم
صد سال اگر گوئی فرزانه نخواهم شد
گفتی که مشو عاشق دیوانه کند عشقت
گر توندهی پندم دیوانه نخواهم شد
عقلست گر آبادی ویرانگیم خوش تر
ور عقل شود ویرانه نخواهم شد
آن قطرهٔ بارانم کاندر صدفی افند
بی پرورش دریا دردانه نخواهم شد
معشوق مجازی را هنگامهٔ بازی را
گر شمع شود پیشم پروانه نخواهم شد
دل را بخدا بندم تا خانهٔ حق باشم
دل را به بتان ندهم بت‌خانه نخواهم شد
در عشق بتان کس افسانهٔ عالم شد
من لیک بدین افسان افسانه نخواهم شد
دیوار کندم جادو در عشق پری رویان
دل می ندهم از کف دیوانه نخواهم شد
فیض است وره مردان شوریدگی و افغان
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 313«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
عشق از دل گذشت تا جان شد
جان هم از عشق تا که جانان شد
کارم از کار عشق سامان یافت
دردم از درد عشق درمان شد
ره بایمان خود نمی‌بردم
کفر زلف تو راه ایمان شد
هرکه چشم تو دید مست افتاد
و آنکه روی تو دید حیران شد
هر کجا بود خاطر جمعی
در غم زلف تو پریشان شد
از وصال تو فیض بهره نیافت
عمر او جمله صرف هجران شد
روز عمرش بغصه و غم رفت
شب او هم بآه و افغان شد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 314«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شراب عشقم اندر کام جان شد
ز جانم چشمهٔ حکمت روان شد
ز ترک کام کام دل گرفتم
چو در دوزخ شدم دوزخ چنان شد
ز خواهش چون گذشتی در بهشتی
مکرر من چنین کردم چنان شد
چو دل دید آنجهان بیزار شد زین
ز حق آگه چو شد زان هم جهان شد
جهان شد زینجهان و از جهان دل
فراز هر مکان و لامکان شد
بخدمت از بزرگان میتوان ربود
بهمت از ملایک می‌توان شد
بنام دوست از خود میتوان رفت
بیاد دوست بی‌خود می‌توان شد
بفکر عشقبازی دیر افتاد
دریغا عمر فیض اکثر زیانشد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 315«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ندادم دل بعشق و جان روان شد
دریغا حاصل عمرم زیان شد
بتن تا میرسیدم جان شد از دست
بجان تا میرسیدم از جهان شد
نفس تا میزدم می شد بغفلت
مکان تا گرم میکردم زمان شد
مرا در خواب کرد انفاس و بگذشت
ز خود غافل شدم تا کاروان شد
شدم تا بر خدا بندم هوا برد
چنین میخواستم دل را چنان شد
همه عمرم درین اندیشه بگذشت
که عمرم صرف باطل شد همانشد
بغفلت رفت عمر و فکر غفلت
ندانستم چه سان آمد چه سان شد
اگرچه فکر غفلت هوشیاری است
ولی راضی بآن کی میتوان شد
نبردم بهرهٔ از عمر صد حیف
که جان فیض بیجان از جهانشد
خوش آنکو گشت دلدارش دلارام
غم جانانش جان افزای جان شد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 316«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دگر آمد رقیب‌ آزار جان شد
گران شد بار و بار دل گران شد
نه با اغیار جانانرا توان دید
نه بیجانان بجائی میتوان شد
سبک گر ساعتی رفتم ببزمش
در آنساعت رقیب آمد گران شد
چو آمد یار آمد نیز اغیار
چو رفت آزار دل آرام جان شد
نه دل کندن توان از صحبت یار
نه با دشمن مصاحب میتوان شد
مسلمانان مرا راهی نمائید
ازین محنت چه سان بیرون توان شد
گل بیخار نتوان چید ای فیض
ببزمش با رقیبان می‌توان شد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 317«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ز مهر آن پری رویم دل دیوانه روشن شد
سراسر مشعلی شد دل تمام این خانه روشن شد
شراری بر دل آن آشنا آن را هم
وزین مشعل دل تاریک هر بیگانه روشن شد
شبی آمد بدین ویرانه گفتا ای فلان چونی
کشیدم آهی از دل سقف این ویرانه روشن شد
فروغ آهم از دل زمهرش روشنی دارد
ز درّ شب چراغ عشق این کاشانه روشنشد
چو آبم برد این آتش ز اشگم دیده شد دریا
چو روزم تیره شد از غم ز آهم خانه روشن شد
چو آه آتش افشانم زسوز دل بگردون شد
کواکب از شرار این دل دیوانه روشن شد
چو روی این غزل رافیض در طور حقیقت کرد
ز فیض آن دل هر عاقل و دیوانه روشن شد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 32 از 98:  « پیشین  1  ...  31  32  33  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA