انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 177 از 283:  « پیشین  1  ...  176  177  178  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۷۵۹

دل به‌کام تست چندی خرمی اظهار باش
ساغری داری شکست رنگ را معمار باش

فیضها دارد سخن بر معنی باریک پیچ
گر دل آسوده خواهی عقدهٔ این نار باش

بر چه از وصلش به یکرنگی نیامیزد دلت
گر همه جان باشد از اندیشه‌اش بیزار باش

تا حضور چشم و مژگان یابی از هر خار وگل
چون نگه درهرکجا پا می‌نهی هموار باش

هیچکس تهمت نشان داغ بی‌نفعی مباد
چتر شاهی‌گر نباشی سایهٔ دیوار باش

ننگ تعطیل از غم بیحاصلی نتوان‌ کشید
سودن دستی نبازی جهدکن درکار باش

نقش پای رفتگان مخمور می‌آید به چشم
یعنی ای وامانده در خمیازهٔ رفتار باش

مانع آزادگان پست و بلند دهر نیست
ناله از خود می‌رود، گو ششجهت ‌کهسار باش

بر تسلسل ختم شد دور غرور سبحه‌ات
یک دو ساغر محو عشرتخانهٔ خمّار باش

هرزه تازی تا به‌کی‌ گامی به‌گرد خویش ‌گرد
جهد بر مشق تو خطی می‌کشد پرگار باش

هر قدر مژگان‌گشایی جلوه در آغوش تست
ای نگاهت مفت فرصت طالب دیدار باش

عاقبت بیدل ز چشم خویش باید رفتنت
ذره هم کم نیست‌، تا باشی همین مقدار باش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶۰

گر نه‌ای عین تماشا حیرت سرشار باش
سر به سر دلدار یا آیینهٔ دلدار باش

با هجوم عیش شو چون نغمهٔ ذوق وصال
یا سراپا درد دل چون نالهٔ بیمار باش

بال و پر فرسودهٔ دام فلک نتوان شدن
گر همه مرکز شوی بیرون این پرگار باش

چند باید بود پیشاهنگ تحریک نفس
ساز موهومی‌ که ما داریم ‌گویی تار باش

صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشی
ناله هر جا گل‌ کند کوته‌تر از منقار باش

گر همه بویی ز افسون حسد دارد دلت
بر دم عقرب نشین یا بر دهان مار باش

آگهی آیینه دار احتیاط افتاده است
چشم اگر گردیده باشی اندکی بیدار باش

بسمل ما را پر وامانده سیر عالمیست
عرصهٔ کون و مکان گو یک تپیدن‌وار باش

داغ هم رنگینیی دارد که در گلزار نیست
گر نه‌ای طاووس باری رخت آتشکار باش

سیر چشمی ذره از مهر قناعت بودن‌ست
پیش مردم اندکی‌، در چشم خود بسیار باش

غنچه‌ات از بیخودی فال شکفتن می‌زند
ای ز سر غافل‌، برو بیمغزی دستار باش

تا به‌ کی باشد دل از خجلت شماران نفس
سبحه بیکار است چندی گرم استغفار باش

بی‌نیازیهای عشق آخر به هیچت می‌خرد
جنس موهومی دو روزی بر سر بازار باش

یک قدم راهست بیدل از تو تا دامان خاک
بر سر مژگان چو اشک استاده‌ای هشیار باش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶۱

چو ابر و بحر ز لاف سخا پشیمان باش
کرم‌ کن و عرق انفعال احسان باش

بساط این چمن آیینه‌داری ادب است
چو شبنم آب شو اما به چشم حیران باش

حضور آبلهٔ پا اگر به دست افتد
قدم بر افسر شاهی گذار و سلطان باش

زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد
گل وسیلهٔ پابوس خوش خرامان باش

چه لازم است ‌کشی رنج انتظاریها
جگر چو صبح به چاکی ده و گلستان باش

ز مشرب خط و خال بتان مشو غافل
به حسن معنی‌ کفر آبروی ایمان باش

هوا پرستی جمعیت از فسرده دلی است
چو گرد بر سر این خاکدان پریشان باش

کجاست وسعت دیگر سواد امکان را
چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش

ز فکر عقدهٔ دل چون‌ گهر مشو غافل
دمی که ناخن موجت نماند دندان باش

دلیل مطلب عشاق بودن آسان نیست
به نامه‌ای که ندارد سواد عنوان باش

به ساز حادثه هم نغمه بودن آرام است
اگر زمانه قیامت ‌کند تو توفان باش

به جز فنا نمک ساز زندگانی نیست
تمام شیفتهٔ اینی و اندکی آن باش

در این چمن همه عاجز نگاه دیداریم
تو نیز یک دونگه در قطار مژگان باش

چه ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت توست
به هر لباس ‌که باشی ز خویش عریان باش

دلیل وحدت از افسون‌ کثرتی بیدل
همین قدر که به جسم آشنا شدی جان باش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶۲

هوس وداع بهار خیال امکان باش
چو رنگ رفته به‌باغ دگر گل‌افشان باش

کناره‌جویی ازین بحر عافیت دارد
وداع مجلسیان‌کن ز دور گردان باش

گرفتم اینکه به جایی نمی‌رسد کوشش
چو شوق ننگ فسردن مکش پر افشان باش

بقدر بی‌سر و پاپی‌ست اوج همتها
به باد ده‌ کف خاک خود و سلیمان باش

نظاره‌ها همه صرف خیال خودبینی است
به‌دهر دیدهٔ بیناکجاست عریان باش

اگر گدا ز دلی نیست دیده‌ای بفشار
محیط اگر نتوان بود ابر نیسان باش

سراسر چمن دهر نرگسستان است
تو نیز آینه‌ای بر تراش و حیران باش

به دام حرص چو گشتی اسیر رفتن نیست
به رنگ موج زگردابها گریزان باش

مگیر این همه چون گردباد دامن دشت
بقدرآنکه سر از خودکشی‌گریبان باش

شرار کاغذم از دور می‌زند چشمک
که یک نفس به‌خود آتش زن و چراغان باش

جنون متاع دکان خیال نتوان بود
به‌هر چه از هوست واخرند ارزان باش

دربن زمانه ز علم و هنرکه می‌پرسد
دو خرگواه‌ کمالت بس است انسان باش

خبر ز لذت پهلوی چرب خویشت نیست
شبی چو شمع دربن قحطخانه مهمان باش

چو شانه‌ات همه‌گر صد زبان بود بیدل
ز مو شکافی زلف سخن پشیمان باش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶۳

تاکی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش
سر برون‌آر ازگریبان معنی برجسته باش

گر نداری جرات از خانمان بر هم زدن
همچو می‌خون در جگر زین شیشهٔ بشکسته باش

تا بفهمی ربط استعداد هستی و عدم
زین دو مصرع دور مگذر اندکی پیوسته باش

روزی اینجا در خور آدم دهن آماده است
محرم منقار ساز آن نهال پسته باش

عزم صادق می‌رهاند چون تنت از بند طبع
شاید از پستی برون آیی‌ کمر می بسته باش

دخل بیجایت ز درد اهل معنی غافل است
ناخنی تا هست دور از سینه‌های خسته باش

چند باشی از فراموشان ایام وصال
رنگهای رفته یادت می‌دهم گلدسته باش

خواستم از دل برون آرم غبار حیرتی
تا به لب آمد نفس خون‌گشت وگفت‌: آهسته باش

از اقامت شرم دارد بیدل استعداد شمع
هر قدر باشی درین محفل ز پا ننشسته باش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶۴

خواه در معمورهٔ جان خواه در وبرانه باش
با هزاران در پس دیوار خود چون شانه باش

چشم منت جز به نور عشق نتوان آب داد
صیقل آیینه‌ای خاکستر پروانه باش

دعوی قدرت رها کن هیچ‌ کارت بسته نیست
ای سراپایت کلید فتح بی‌دندانه باش

دشت سودا گرد آثارش سلامتخانه است
در پناه سایهٔ مو چون سر دیوانه باش

کاروان عمریست از پاس قدم پا می‌خورد
پیرو محمل‌کشان لغزش مستانه باش

بیوفایی صورت رنگ بهار زندگی‌ست
آشنای خویش شو یعنی ز خود بیگانه باش

مستی سرگشتگان شوق ناهنجار نیست
شعلهٔ جواله شو سر بر خط پیمانه باش

تا تأمل می‌گماری رفته‌اند این حاضران
چشم بر محفل گشا و گوش بر افسانه باش

عالمی مست خیال نرگس مخمور اوست
گر تو هم زین نشئه بویی برده‌ای میخانه باش

بیدل اجزای نفس تا کی فراهم داشتن
پای تا سر ریشه‌ای بی‌احتیاط دانه باش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶۵

جوانی سوخت پیری چند بنشاند به مهتابش
نبرد این شعله را خوابی‌ که خاکستر زند آبش

هوای ‌کعبهٔ تحقیق داری ساز تسلیمی
سجود بسمل اینجا در خم بال است محرابش

به جرأت بر میا، سامان جمعیت غنیمت‌دان
بنای اشک غیر از لغزش پا نیست سیلابش

چو آتش‌، جاه دنیا، بد مژه خواباندنی دارد
حذر از استر مخمل‌، لباس ابره سنجابش

طریق خلق داری‌، سنگ بر ساز درشتی زن
نهال رأفت از وضع ملایم می‌دهد آبش

بساط بی‌نیازی بایدت از دور بوسیدن
ندارد لیلی آن برقی ‌که مجنون آورد تابش

درین محفل چو شمع آورده‌ام غفلت ‌کمین چشمی
که تا مژگان در آتش خفته است و می‌برد خوابش

ره تحقیق از سیر گریبان طی نمی‌گردد
ندارد پیچش طومار دریا سعی گردابش

به یاد شرمگین چشمی قدح می‌زد خیال من
عرق تا جبهه خوابانید آخر در می نابش

اگر این برق دارد آتش رخسار او بیدل
نیابی در پس دیوار هیچ آیینه سیمابش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶۶

آیین خود آرایی از روز الست ‌استش
دل تحفه مبر آن جا کایینه به دست استش

نخجیر فنا غیر از تسلیم چه اندیشد
در رنگ تو پردازد تیری ‌که به دست استش

توفان‌ کشاکشها وضع نفس است اینجا
ما ماهی آن بحریم‌ کاین صورت شست استش

هرگه نسق هستی موصوف نفس باشد
در بند چه بند استش‌ در بست چه‌ بست استش

موضوع خیالات است آرایش این محفل
چون آینه عنقایی نی بود و نه هست استش

برکوس و دهل نتوان بنیاد سلامت چید
دنیا گله‌ای دارد کاین شور شکست استش

هر چند زمینگیری‌ست جز نعل درآتش نیست
مانند سپند اینجا هر آبله جست استش

سر در قدم اشکم کاین شیشه به سنگ افکن
بی‌منت خودداری لغزیدن مست استش

بیمایگی فقرم تهمت‌کش هستی ماند
کم سایگی دیوار برگردن پست استش

چون نقش نگین بیدل پا درگل آفاتیم
هر چند بنای ما سنگ است شکست استش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶۷

من وآن فتنه بالایی‌که عالم زیر دست استش
اگر چرخ است خاک استش وگر طوباست پست استش

به اوضاع جنون زان زلف بی‌پروا نی‌ام غافل
که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند وبست استش

چو آتش دامن او هرکه‌گیرد رنگ اوگیرد
به این افسون اثرها در خیال خود پرست استش

خدنگ او ز دل نگذشت با آن برق جولانی
چه صنعت در زه ایمای حکم‌اندازد شست استش

نه‌تنها باده از بوس لب او جام می‌گیرد
حنا هم زان‌کف پای نگارین‌گل به دست استش

شکفتن با مزاج‌کلفت انجامم نمی‌سازد
چو آن چینی‌کز ابروی تغافل رنگ بست استش

به‌کانون خیال آن شعلهٔ موهومی انجامم
که در خاکستر امید دم صبح الست استش

بنای رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندی
شکست استش شکست استش شکست استش

به رنگ شعله‌ای کاسودنش خاکستر انگیزد
ز خود بر خاستنهای غبارم در نشست استش

پر طاووس یعنی گرد ناز اندوده‌ای دارم
که در هر ذره رنگ چشمکی زان چشم‌ مست استش

روم از خویش تا بالد شکوه جلوه‌اش بیدل
کلاه ناز او عمریست در رنگم شکست استش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸

ز ساز قافله ما که ما و من جرس استش
بجز غبار عدم نیست آنچه پیش وپس استش

کسی چه فیض برد از بهار عشرت امکان
که چون سحر همه پرواز رنگ در قفس استش

ز کسب فضل حیاکن‌ کزین دوروزه تخیل
کمال اگر همه عشق است خفت هوس استش

ز مال غیرتعب چیست اغنیای جهان را
محیط در خور امواج وقف دیده خس استش

مراد دهر به تشویش انتظار نیرزد
میی‌ که جام تو دارد خمار پیشرس استش

دمی‌که عرض تحمل دهد اسیر محبت
مقابل دو جهان یکدل دو نیم بس استش

مرو به زحمت عقبا مدو به خفت دنیا
هوس سگی‌ست‌ که اینهاگسستن مرس استش

چو شمع چند توان زیست داغدار تعین
حذر ز ساز حیاتی‌که سوختن نفس استش

درتن هوسکده بیدل چه ممکنست قناعت
به مور اگر نگری حسرت پر مگس استش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 177 از 283:  « پیشین  1  ...  176  177  178  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA