انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 179 از 283:  « پیشین  1  ...  178  179  180  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۷۷۹

به ساز نیستی بسته‌ست شور ما و من بارش
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش

خجالت با دماغ بید مجنون بر نمی‌آید
جهانی زحمت خم می‌کشد از دوش بی‌بارش

ز آشوب غبار دهر یکسر سنگ می‌بارد
تو ضبط شیشهٔ خودکن‌، پری خیز است‌ کهسارش

زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم‌ گشتن
سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش

کمند حب جاه از خلق واگشتن نمی‌خواهد
سلیمانی سری دارد که زنار است دستارش

صفا هم دام پا لغزی‌ست از عبرت مباش ایمن
به سر غلتاند گوهر را غرور طبع هموارش

به میدانی‌که رخش عزم همت می‌کند جولان
حیا از هر دو عالم می‌کشد دست عنان‌دارش

جفا با طینت مسرور عاشق بر نمی‌آید
مگراز درد محرومی زپا بیرون خلد خارش

به رفع‌ کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان
شکست سایه دارد هر چه می‌افتد ز دیوارش

خیال بحر چندین موج گوهر در نظر دارد
که می‌داند چه‌ها دیدند مشتاقان دیدارش

مجاز پوچ ما را از حقیقت باز می‌دارد
به سیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش

کبابم کرد اندوه جدایی هر چه را دیدم
کسی یارب در این محفل نیفتد با نگه‌ کارش

به تعمیر دل تنگم‌ کسی دیگر چه پردازد
طناب وسع همت پرگره بسته است معمارش

در این غفلتسرا بی عبرت آگاهی نمی‌باشد
مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بیدارش

چو تصویر هلال آخر به خجلت خاک شد بیدل
ز ننگ ناتمامی بر نیامد خط پرگارش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۰

بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش
به رنگ رفته نوشتم برات‌گلزارش

به آسمان مژهٔ من فرو نمی‌آید
بلند ساختهٔ حیرتی‌ست دیوارش

رهایی ازکف صیاد عشق ممکن نیست
کمند جای نفس می‌کشدگرفتارش

به خاک خفتهٔ دام تواضع خلقم
چو سجده‌ای‌که فتد راه در جبین زارش

به وضع خلق برآیا ز دهرگوشه‌گزین
گهر سری‌ست‌که دربا نمی‌کشد بارش

ز شیخ مغز حقیقت مجوکه همچو حباب
سری ندارد اگر واکنند دستارش

ندارد آن همه تعلیم هوش غفلت عام
به راه خفته به پا می‌کنند بیدارش

چو شمع بلبل ا:‌ن باغ بسکه عجز نماست
شکستن پر رنگ است سعی منقارش

خرام یار ز عمر ابد نشان دارد
در آب خضر نشسته‌ست‌گرد رفتارش

ادب ز شرم نگه آب می‌شود ورنه
شنیده‌ایم که بی‌پرده است دیدارش

ره جنونکدهٔ دل گرفته‌ای بیدل
به پا چو آبله نتوان نمود هموارش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۱

چه لازم است‌ کشد تیغ چشم خونخوارش
به روی دل‌ که نفس نیز می‌کند کارش

به حیرتم‌ که چه مضمون در آستین دارد
نگاه عجز سرشکی است مهر طومارش

چمن به فیض بیابان ناامیدی نیست
که از شکستن دل آب می‌خورد خارش

محیط فیض قناعت‌که موجش استغناست
چو آب آینه سرچشمه نیست در کارش

ندارد آن همه تخمین عرصهٔ امکان
ببند چشم و بپیما فضای مقدارش

بساط خامش هستی ستیزه آهنگم
مگر رسد به نوای‌ گسستن تارش

کباب همت آن رهروم‌ که در طلبت
چو اشک آبله دارد عنان رفتارش

ز ناله بلبلم آسوده است و می‌ترسم
دل دو نیم دهد باز یاد منقارش

ز جلوهٔ تو جهان کاروان آینه است
به هر چه می‌نگرم حیرتی است در بارش

غرور عشق تنزه بساط خودرایی‌ست
دماغ‌ کس نخرد گلفروش بازارش

فریب عشرت طوبی‌ که می‌خورد بیدل
به رنگ سایه سر ما و پای دیوارش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۲

صبح از چه خرابات جنون‌کرد بهارش
کافاق به خمیازه گرفته‌ست خمارش

شام اینهمه سامان ‌کدورت زکجا یافت
کز زنگ نشد پاک کف آینه‌دارش

گردون به تمنای چه ‌گل می‌رود از خویش
عمریست که بر گردش رنگست مدارش

دربا به حضور چه جمالست مقابل
کز خانهٔ آیینه‌ گرو برد کنارش

صحرا به رم ناز چه محمل نظر افکند
کاندیشه پریخانه شد از رقص غبارش

کوه از چه ادب ضبط نفس‌ کرد که هر سنگ
در دل مژه خواباند چراغان شرارش

ابر از چه تلاش این همه سامان عرق داشت
کایینه چکید از نمد خورده فشارش

برق ازچه طرف رخش به مهمیز طلب داد
کز عرض برون برد لب خنده سوارش

گلشن ز چه عیش اینقدر اندوخت شکفتن
کافتاد سر و کار به دلهای فکارش

بلبل ز چه ساز انجمن‌آرای طرب بود
کز یک نی منقار ستودند هزارش

طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند
کز خلد چکید آرزوی نقش و نگارش

شبنم به چه حیرت قدم افسرد که چون اشک
یک آبله‌ گردید به هرگام دچارش

موج‌ گهر آشوب چه توفان خبرش ‌کرد
کز ضبط سر و زانوی عجز است حصارش

آیینه زتکلیف چه مشرب زده ساغر
کز هر چه رسد ییش نه فخرست و نه عارش

دل رمز چه سحر است که در دیدهٔ تحقیق
حسن است و نیفتاد به هیچ آینه‌ کارش

عمر از چه شتاب اینهمه آشفتگی انگیخت‌
کاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش

بیدل ز چه مکتب سبق آگهی آموخت
کاینها به شق خامه ‌گرفته‌ست قرارش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳

مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش
برای نام اگر جان می‌کنی مگذار در گورش

تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن می‌کند بر دوش مزدورش

خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش

محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمع‌کن دل آتش افتاده‌ست در طورش

به ذوق امتحان ملک سلیمان‌ گر زنی بر هم
نیابی سرمه‌واری تا کشی در دیدهٔ مورش

همه زین قاف حیرت صید عنقا می‌کنیم اما
هنوز از بی‌نیازی بیضه نشکسته‌ست عصفورش

به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون می‌خندد از خمیازه بر مستان مغرورش

به اظهار یقین رنج تکلف می‌کشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت می‌کند کورش

سراغ‌گرد تحقیقی نمی‌باشد درین وادی
سیاهی می‌کند خورشید هم من دیدم از دورش

نمی‌دانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر می‌جوشد از شورش

گزند ذاتی از بنیاد ظالم‌کم نمی‌گردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش

به این شوری‌که مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش

به یاد صبح پیری‌کم‌کم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بسته‌ام بر بوی‌کافورش

فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی است‌گر آیینهٔ ما نیست منظورش

انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعون‌گیر و خواه منصورش

دگر مژگان‌گشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنی‌هاست روشن چون نقط از چشم بی‌نورش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴

چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش
درآغوش‌ کمان بر دل قیامت می‌کند تیرش

مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را
که چون آیینه بی‌حرف است صافیهای تقریرش

اگر این است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت
جهانی می‌توان آتش زدن از رنگ تصویرش

مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را
گر از تار نظر سازند موی‌ کلک تحریرش

سیه‌روزی که یاد طره‌ات آوازه‌اش دارد
به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش

به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد
برهمن دارد ایمانی‌ که شرم آید ز تکفیرش

به سعی جان‌کنیها کوهکن آوازه‌ای دارد
به غوغا می‌فروشد هرکه باشد آب در شیرش

در این دشت جنون الفت‌گرفتاری نمی‌باشد
که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش

نفس می‌بست بر عمر ابد ساز حباب من
به‌ یک بست وگشاد چشم آخر شد بم و زیرش

دل جمع آرزو داری بساط‌ گفتگو طی‌ کن
که‌گوهر بر شکست موج موقوف است‌ تعمیرش

به صحرایی که صیادش‌کمند زلف او باشد
اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش

به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی
جوانی‌ها اگر این است رحمت باد بر پیرش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۵

دل دیوانه‌ای دارم به گیسوی گرهگیرش
که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش

ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من
سرتسلیم‌ تا ننهد به بالین ‌پر تیرش

تو در بند خودی قدر خروش دل چه می‌دانی
که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش

مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی
چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش

مآل ‌کار غفلتهای ما را کیست دریابد
که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش

سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد
تو از فقر و غنا آماده‌کن ساز‌ بم در زیرش

غبار صیدم از صحرای امکان رفته‌ام اما
هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش

تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد
که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش

اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم
که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش

دم پیری فسردن بر دل عاشق نمی‌بندد
تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش

جوانیهای اوهامت به این خجلت نمی‌ارزد
که چون نظاره خم‌گردیدن مژگان‌کند پیرش

مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل
جنون داردکف خاکی‌که من دارم به زنجیرش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶

شکست خاطری دارم مپرس از فکر تدبیرش
که موی چینی آنسوی سحر برده‌ست شبگیرش

غبار دل به تاراج تپشهای نفس دادم
صدایی داشت این دیوانه در آغوش زنجیرش

چه امکانست نومیدی شهید تیغ الفت را
چوگل دامان قاتل می‌دمد خون زمینگیرش

نگارستان بیرنگی جمالی در نظر دارم
که مینای پری دارد سفال رنگ تصویرش

سیهکاری نمی‌ماند نهان درکسوت پیری
به رنگ مو که رسوایی‌ست وقف‌کاسهٔ شیرش

نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن.
که با آب‌گهر شسته‌ست حیرت خون نخجیرش

علاجی نیست جرم غفلت آیینهٔ ما را
مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش

نه حرف رنگ می‌دانم نه سطر جلوه می‌خوانم
کتابی در نظر دارم که حیرانی‌ست تفسیرش

نگاهش تا سر مژگان به چندین ناز می‌آید
به این تمکین چه امکانست از دل بگذرد تیرش

جهان کیمیا تاثیر استعداد می‌خواهد
چو تخمت قابل افتد هرکف خاکی‌ست اکسیرش

به این طاقت سرا تا چند مغرورت‌ کند غفلت
نفس دارد بنایی‌کز هوا کردند تعمیرش

به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل
خوشا آهی‌ که از آیینه هم بردند تاثیرش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷

گزند زندگانی در کفن جسم است تدبیرش
سموم آنجا که زور آرد علاجی نیست جز شیرش

چه مغناطیس حل‌ کرده‌ست‌ یارب خون نخجیرش
که پیکان یک قدم پیش است از سعی پرتیرش

به دریا برد از دشت جنون دیوانهٔ ما را
هجوم آبله یعنی حباب موج زنجیرش

ازین صحرای حیرت‌ گرد نیرنگ که می‌بالد
که مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجیرش

ز نفی سایه نور آیینهٔ اثبات می‌گردد
شود یارب شکست رنگ ما هم صرف‌ تصویرش

به ‌گرد سرمه خوابیده‌ست مغز استخوان ما
که شاید لذتی دزدیم ز آواز نی تیرش

پریشان حالیم جمعیتی دیگر نمی‌خواهد
بنای زلف بس باشد شکست خویش تعمیرش

سر از سودای هستی اینقدر نتوان تهی‌کردن
که شست این‌ کاسه را یا رب به موج ‌آب شمشیرش

درین وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم
که همچون پای بیکاران رگ خوابست زنجیرش

به صد حسرت خیالت را مقیم دل نمی‌خواهم
که می‌ترسم بر آرد کلفت این خانه دلگیرش

نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل
عرق‌ کرد آه من آخر ز خجلت‌های تأثیرش

به چندین سعی پی بردم‌ که از خود رفته‌ام بیدل
رساند این شمع را با نقش پای خویش شبگیرش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۸

نمی‌دانم چه گل در پرده دارد زخم شمشیرش
که رنگ هر دو عالم می‌تپد در خون نخجیرش

دگر ای وحشت از صیدم به نومیدی قناعت‌ کن
به‌گوش زخمم افتاده‌ست آواز نی تیرش

مپرسید از مآل هستی غفلت سرشت من
چو مخمل دیده‌ام خوابی‌ که در خوابست تعبیرش

چه سازد غیر خاموشی جنون‌ گریه دربارم
که همچون جوهر آیینه در آب است زنجیرش

سبگ گردی در این حیرتسرا آزاده‌ام دارد
نگه را منع جولان نیست پای رفته در قیرش

صد آفت از که باید جست در معمورهٔ امکان
اگر صبحست هم از شبنم آبی هست در شیرش

حباب از موج هستی دست طاقت شسته می‌کوبد
که طاق عمرچون بشکست ممکن نیست تعمیرش

ز بخت تیره عاشق را چه امکانست آسودن
که مژگان تا بهم آرد سیاهی می‌کند زیرش

نی ام عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مینایم
چو نشتر ناله‌ای دارم‌ که خونریز است تاثیرش

‌به رنگی ‌کرد یادم داغ الفت پیشهٔ صیاد
که جوشد حلقهٔ دام از رمیدنهای نخجیرش

ز صحرای فنا تا چشمهٔ آب بقا بید‌ل
ره خوابیده‌ای دیگر ندیدم غیر شمشیرش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 179 از 283:  « پیشین  1  ...  178  179  180  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA