انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 180 از 283:  « پیشین  1  ...  179  180  181  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹

دلی که گردش چشم تو بشکند سازش
به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش

به هر زمین‌ که خرام تو شوخی انگیزد
چمن به خنده نگیرد غبار گلبازش

به محفلی‌ که نگاهت جنون‌ کند تعمیر
پری به سنگ زند شیشه خانهٔ نازش

به خانه‌ای ‌که مقیمان انتظار تواند
زنند از آینه‌ها حلقه بر در بازش

من و جنون زده اشکی ‌که چون به شور آید
بقدر آبلهٔ پا دمد تک و تازش

غبار عرصه‌گه همتم‌ که تا به ابد
چو آسمان ننشیند ز پا سر افرازش

به رنگم آینه‌ای بود سایه پرور ناز
در آفتاب نشاند التفات پروازش

تلاش خلق‌ که انجام اوست خاک شدن
به رنگ اشک تری می‌چکد از آغازش

به‌ گرد عالم کم‌فرصتی وطن داریم
شرر خوش است به ‌پرواز آشیان سازش

چه شعله‌ها که نیامد به روی آب ‌امروز
مپرس از عرق بی دماغی نازش

زخویش تا نروی ناز این چمن برجاست
شکست در پر رنگ تو کرد پروازش

به‌ کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل
فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۰

سخن‌سنجی‌که مدح خلق نفریبد به وسواسش
مسیحای جهان مرده گردد صبح انفاسش

نفس محمل‌کش چندین غنا و فقر می‌باشد
که در هر آمد و رفتی است‌ گرد جاه افلاسش

ز تار و پود اضداد است عبرت بافی‌ گردون
کجی و راستی شد جمع تا گل‌ کرد کرباسش

فسردن هم ‌کمالش پاس آب روست در معنی
نگین از کندن آزاد است اگر سازی ز الماسش

فلک سازیست مستغنی ز وضع هرزه آهنگی
.من و مای تو می‌باشد گر آوازی است در طاسش

مرا بر بی‌نیازیهای مجنون رشک می‌آید
که گم کرده‌ست راه و نیست یاد از خضر و الیاسش

شکوه عزت از اقبال دونان ننگ می‌دارد
بلندی تاکجا بر آبله خندد ز آماسش

تو زین مزرع نموهای درو آماده‌ای داری
که در هر ماه چون ناخن زگردون می‌دمد داسش

به اقلیم عدم گم کرد انسان ذوق سلطانی
که وهم هستی افکند این زمان در دست کناسش

حباب بیدل ما را غم دیگر نمی‌باشد
نفس زندانی شرم است باید داشتن پاسش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۱

که دارد جوهر تحقیق حسرتگاه ناموسش
جهانتاب است شمع و بیضهٔ عنقاست فانوسش

تبسم ریز صبحی رفت از گلشن‌ که تا محشر
به هر سو غنچه‌ها لب می‌کند از حسرت بوسش

خیال عشق چندان شست اوراق دلایل را
که در آیینه نتوان یافتن تمثال جاسوسش

نوید وصل آهنگی‌ست وقف ساز نومیدی
اگر دل بشکند زین نغمه نگذارند مأیوسش

درین محفل به هر جا شیشهٔ ما سرنگون‌ گردد
خم طاق شکست دل نماید جای پا بوسش

شکستم در تمنای بهارت شیشهٔ رنگی
که هر جا می‌رسم پر می‌زند آواز طاووسش

جهان یکسر حقست‌، آری مقیّد مطلق است اینجا
ز مینا هر که آگه شد پری ‌گردید محسوسش

ز دیرستان عشقت در جگر جوش تبی دارم
که از تبخاله می‌باید شنیدن بانگ ناقوسش

دگر می‌تاختم با ناز در جولانگه فطرت
به این خجلت عرق ‌کردم ‌که نم زد پوست بر کوسش

زمان فرصت دیدار رفت اما من غافل
به وهم آیینه صیقل می‌زنم از دست افسوسش

به آزادی پری می‌زد نفس در باغ ما بیدل
تخیل‌ گشت زندانش توهُم‌ کرد محبوسش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۲

دل بی‌مدعا رنگی ندارد تا کنم فاشش
صدف در حیرت آیینه گم کرده‌ست نقاشش

درین محفل نیاوردند از تاریکی دلها
چراغی را که باشد امتیاز از چشم خفاشش

جهان رنگ با تغییر وضع خود جدل دارد
به هر جا شیشه و سنگی است با وهم است پرخاشش

به تشویش دل مأیوس رنجی نیست مفلس را
شکست کاسه در بزم کرم کرده‌ست بی‌آشش

به این شرمی که می‌بیند کریم از جبههٔ سایل
گهر هم سرنگون می‌افتد از دست گهرپاشش

به ملک بی‌نیازی رو که‌ گاه احتیاج آنجا
چوناخن می‌کشد درهم به پشت دست قلاشش

خط لوح امل جز حک زدن چیزی نمی‌ارزد
همه‌گر ریش زاهد در خیال آید که بتراشش

شئون هر صفت مستوری عاشق نمی‌خواهد
کفن هر چند پوشد ذوق عریانیست نباشش

بساط زندگی مفت حضور اما به دل جاکو
نفس می‌گسترد در خانهٔ آیینه فراشش

ندارد کاوش دل صرفهٔ امن ‌کسی بیدل
در این ناسور توفانهای خون خفته‌ست مخراشش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۳

آن را که ز خود برد تمنای سراغش
چون اشک پر از رفتن خود کرد ایاغش

هر چرب زبانی که به شوخی علم افراشت
کردند چو شمع از نفس سوخته داغش

رحم است بر آن خسته‌ که چون آه ندامت
در گوشهٔ دل نیز ندادند فراغش

فریاد که در گلشن امکان نتوان یافت
صبحی ‌که به شبها نکشد بانگ ‌کلاغش

پیدایی حق ننگ دلایل نپسندد
خورشید نه جنسی است که جویی به چراغش

این نشئه ز کیفیت جولان‌ که‌ گل کرد
تا ذره در این دشت به چرخ است دماغش

حیرت چمن مستی و مخموری وهمیم
تمثال در آیینه شکسته‌ست ایاغش

در مملکت سایه ز خورشید نشان نیست
ای بیخبر از ما نتوان یافت سراغش

خاکسترت از دود نفس بال فشان است
آتش قفس فاخته دارد پر زاغش

از شیون رنگین وفا هیچ مپرسید
دل آن همه خون‌ گشت‌ که بردند به باغش

بیدل من و بزمی ‌که ز یکتایی الفت
خاکستر پروانه بود باد چراغش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۴

به رنگی‌کج‌کلاه افتاده خم در پیکر تیغش
که از حیرت محرف می‌خورد صورتگر تیغش

به جوی برگ گل آب از روانی دست می‌شوید
به سعی خون ما نتوان‌ گذشت از معبر تیغش

در این محفل بساط راحتی دیگر نمی‌باشد
مگر در رنگ خون غلتم دمی بر بستر تیغش

چو موج از عجزگردن می‌کشد کر و فر امکان
نمایان است توفان شکست از لشکر تیغش

کدورت بر نیارد طینت خورشید سیمایان
بیاض صبح دارد آینه روشنگر تیغش

گرانجانی‌ست زبر سایهٔ برق بلا بودن
ز فرق‌ کوه دشوارست خیزد لنگر تیغش

چوگل در پیکر افسرده‌ام خونی نمی‌باشد
به پرواز آیدم رنگی مگر از شهپر تیغش

کند گرد از کدامین کوچه خون بسملم یارب
سراغ نقش پایی برده‌ام تا جوهر تیغش

بهار فیض دررنگ شهادت خفته است اینجا
تبسم بر سحر دارد جراحت پرور تیغش

خط تسلیم سرمشق‌کمال دیگر است اینجا
به جوهر ناز دارد گردن فرمانبر تیغش

به خون بیدلان‌گویند ابرویش سری دارد
سر سودایی من هم به قربان سرتیغش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۵

به هر بزمی که باشد جلوه فرما جوهرتیغش
به چشم زخم دلها سرمه‌گردد جوهرتیغش

زلال آبروها می‌زند موج از پر بسمل
به‌ کوثر سر فرو نارد تمنا پرور تیغش

ز رنگ خویش‌گردد پایمال برق نومیدی
کف خونی‌ که نگذارند برگرد سر تیغش

چو آن مصرع‌ که هرحرفش‌کشد تا معنی رنگین
به قصد خون من جوهر بود بال وپرتیغش

توان خواند از غرور حسن عجز حال مشتاقان
خطی جز سرنوشت ما ندارد دفتر تیغش

تغافل پیشه‌ای درکار ابروی کجش دارد
کجا شور شهیدان بشنودگوش‌کر تیغش

به خون بسملی‌گر تهمت‌آلود هوس‌گردد
شفق بر خود تپد از رشک دامان تر تیغش

به بحر عشق هر موج از حبابی سرخوش است اما
سری کو تا به عرض گردش آرد ساغر تیغش

ندارد موج هرگز درکنار بحر آسودن
به این شوخی چسان خوابیده جوهر در بر تیغش

در این محفل‌که یک خواب فراموش است راحتها
کجا پهلو نهد کس‌ گر نباشد بستر تیغش

به قطع زندگی بیدل نفس مهلت نمی‌خواهد
رموز بی‌نیامی روشن‌ است از پیکر تیغش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶

چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش
بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش

به آیینی‌که شاخ‌گل هجوم غنچه می‌آرد
چرا خونم حمایل نیست یا رب در بر تیغش

محبت‌ گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی
کف خون هم بجایی می‌رساند رهبرتیغش

به صد تسلیم می‌باید رضا جوی قدر بودن
چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش

به بال طایر رنگ از رگ‌گل رشته می‌باشد
رهایی نیست خونم‌را ز دام جوهرتیغش

اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون
بدخشانها به یک دم بشکفاند جوهر تیغش

خطی از عافیت در دفتر بسمل نمی‌گنجد
مزن بر صفحهٔ دلهای ما جز مسطر تیغش

به حسرت عالمی بیتاب رقص بسمل است اما
که دارد آنقدر خونی‌ که‌ گردد زیور تیغش

دماغ دست‌از آب‌،‌خضر شستن‌برنمی‌دارم
بلند است از سرم صد نیزه موج‌ گوهر تیغش

درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانان را
مه‌نو هم سری می‌آرد آخر بر سر تیغش

چه مقدار آبرو سامان‌ کند خون من بیدل
به دریا تر نمی‌گردد زبان اژدر تیغش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۷

کشت عاشق‌ که دهد داد گیاه خشکش
موی چینی‌ست رگ ابر سیاه خشکش

بی‌سخا گردن منعم چه کمال افرازد
سر خشکی‌ست که آتش به‌ کلاه خشکش

سر به غفلت مفرازید ز آه مظلوم
برق خفته‌ست به فوارهٔ آه خشکش

شاه اگر دامن انعام به‌ خسّت چیند
نیست جز مهرهٔ شطرنج سپاه خشکش

غفلت بیدل ما تا به‌ کجا گرد کند
ابر رحمت نشود تر به ‌گناه خشکش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۸

شوق آزادی سر از سامان استغنا مکش
گرکشی بار تعلق جز به پشت پا مکش

ای شرر زین مجمرت آخر پری باید فشاند
گر همه در سنگ باشی آنقدرها وامکش

بر نمی‌آید خرد با ساز حشرآهنگ دل
مغز مستی ‌گر نداری پنبه از مینا مکش

شمع را رعنایی او داغ خجلت می‌کند
سرنگونی می‌کشی ‌گردن به این بالا مکش

صرفهٔ هستی ندارد سایه را ترک ادب
هر طرف خواهی برو لیک ازگلیمت پا مکش

معنی نازک ندارد تاب تحریک نفس
از ادب مگسل طناب خیمهٔ لیلا مکش

خشکی خمیازه بر یاران پسندیدن تری‌ست
عالم آب است اگر ساغرکشی تنها مکش

کلفت رفع علایق از هر آفت بدتر است
خار اگر داری بیا رنج‌ کشیدنها مکش

گفتگو هنگامهٔ برهمزن روشن دلی است
این بساط آیینه‌ها دارد نفس اینجا مکش

آب می‌گردد دل از درد وطن آوارگان
ای ترحم صید دام ماهی از دریا مکش

انفعال فطرتم ای کلک نقاش ‌کرم
رنگ می‌بازد حیا ما را به روی ما مکش

نسبتت بیدل به آزادی ز مجنون نیست کم
رشته‌ای داری تو هم از دامن صحرا مکش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 180 از 283:  « پیشین  1  ...  179  180  181  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA