انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 181 از 283:  « پیشین  1  ...  180  181  182  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۷۹۹

به پیری از هوس زندگی خمار مکش
سپیدکشت سرت دیگر انتظار مکش

تعلق من وما ننگ جوهر عشق است
چو اشک گوهر غلتان دل به تار مکش

چوشمع خط امان غیر نقش پای تو نیست
ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش

ز دیده می‌چکد آخر جهان چو قطرهٔ اشک
تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش

جهان بی‌سر و پا بر تپش غلو دارد
اگرتو سبحه نه‌ای سر به این قطار مکش

به دشت و در همه سوکاروان دردسر است
هزار ناقه ستم می‌کشد تو بار مکش

مباد باز فتد حرص درتلاش جنون
زپای هرکه در این ره نشست خار مکش

به رنج‌کلفت تمکین غنا نمی‌ارزد
چو موج‌گوهر از آسودگی فشار مکش

ز وضع عافیتت بوی ناز می‌آید
به بحر غرق شو و منت‌کنار مکش

به حرف و صوت تهی‌گشتن از خود آسان نیست
چو سنگ محمل اوهام بر شرار مکش

چو تخم راحت بی‌ربشگی غنیمت‌گیر
سر فتاده ز نشو و نما به دار مکش

اگر ز دردسر هستی آگهی بیدل
نفس چو خامهٔ تصویر زینهار مکش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۰۰

به بر کشید ز بس جوش نازکی تنگش
فشار چین جبین ریخت با عرق رنگش

درین چمن سر و برگ حضور رنگ‌ کراست‌؟
حنا اگر نکشد دامن گل از چنگش

گلی‌ که بوی وفای تو در نظر دارد
به سنگ هم چه خیال است بشکند رنگش

به حیرتم چه تمنا شکست دامن اشک
که درد آبله پایی نمی‌کند لنگش

خرد نداشت سر و برگ نشئهٔ تحقیق
ز یک دو جام رساندم به عالم بنگش

تلاش وادی نومیدی‌ام از آن بیش است
که اشک سبحه‌ کشد در شمار فرسنگش

مزار کوهکن آن دم که بی‌چراغ شود
فتیله ترکند از خون من رگ سنگش

اگر ز آینهٔ دل غبار بردارند
عبیر پیرهن ‌کعبه جوشد از رنگش

نیافتیم در این عبرت انجمن سازی
که چون سپند نغلتد به سرمه آهنگش

به خویش باز نشد چشم ما ز وحشت عمر
دگر چه کار گشاید ز فرصت تنگش

به چار سوی تامل نیافتم بیدل
ترازویی ‌که ‌گرانتر ز دل بود سنگش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۰۱

به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش
در آتش ریختم نامی که آبم می‌کند ننگش

به مضمون جهان اعتبارم خنده می‌آید
چها این کوه درخون غوطه زد تا بسته شد سنگش

به شوخی بر نمی‌آمد دماغ ناز یکتایی
من از حیرت فزودم صفر بر اعداد نیرنگش

اگر شخص تمنا دامن ترک طلب‌گیرد
چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش

به غفلت پاس ناموس تحیر می‌کند دل را
در کیفیت آیینه قفلی دارد از رنگش

جوانی تن زد ای غافل‌،‌کنون صبری‌که پیری هم
به‌گوش نقش پا ریزد نواهای خم چنگش

مزاج عافیت ازگردش حالم تماشاکن -
شکستی داشت این مینا که پوشیدند در رنگش

به تحریری نمی‌شایم‌، به تغییری نمی‌ارزم
ندارم آنقدر رنگی که برگردانم آهنگش

تأمل بر قفای حیرت دیدار می‌لرزد
که می‌ترسم به هم آوردن مژگان‌ کند تنگش

چه تسخیر است یارب جذبهٔ تاثیر الفت را
که رنگم تا پر افشاند حنا می‌جوشد از رنگش

در این باغم به چندین جام تکلیف جنون دارد
پر طاووس یعنی پنبهٔ مینای بی‌رنگش

به حیرت رفتهٔ آیینهٔ وهم خودم بیدل
چه صورتهاکه ننهفته‌ست برگل‌کردن رنگش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۰۲

نداشت پروای عرض جوهر، صفای آیینهٔ فرنگش
تبسم امسال کرد پیدا رگی ز یاقوت شعله رنگش

شکست از آن چشم فتنه مایل غبار امکان به بال بسمل
مباش از افسون سرمه غافل هنوز دستی است زیر سنگش

به مرغزاری که نرگس او کند نگاهی ز کنج ابرو
ز داغ خود همچو چشم آهو به ناز چشمک زند پلنگش

چسان ز خلوت برون خرامد نقاب نگشوده نازنینی
که ششجهت همچو موج‌ گوهر هجوم آغوش‌ کرده تنگش

قبول نازش نه‌ای جنون‌ کن سر از گداز جگر برون‌کن
دلی به‌ذوق نیاز خونین حنا چه‌گل می‌دهد به چنگش

اگر دو عالم غلو نماید به شوق بی‌خواست بر نیاید
چه رنگها پر نمی‌گشاید به‌سیر باغی‌که نیست رنگش

ز سیر گلزار چشم بستن‌ کسی نشد محرم تسلی
کجاست آیینه تا نمایم چه صبح دارد بهار رنگش

دربغ فطرت نکرد کاری نبرد ازین انجمن شماری
تاملم داشت شیشه داری زدم ز وهم پری به سنگش

ز ساز عشق غرور ساغر هزار بیداد می‌کشد سر
تو از تمیز فضول بگذر شکست دل داند و ترنگش

به سعی جولان هوش بیدل نگشت پیدا سراغ قابل
مگر زپرواز رنگ بسمل رسی به فهم پر خدنگش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۰۳

من و پرفشانی حسرتی ‌که ‌گم است مقصد بسملش
ز صدای خون برسی مگر به زبان خنجر قاتلش

ستم است ذوق گذشتنت ز غبارکوچهٔ عاجزی
اثری اگر نکشد به خون ز شکست آبله‌کن‌گلش

به هزار یاس ستم کشی زده‌ایم بر در عافیت
چو سفینه‌ای‌ که شکستگی فکند به دامن ساحلش

خوشت‌ آنکه خط به فنون‌ کشی سر عقل غره به خون‌ کشی
که مباد ننگ جنون‌ کشی ز توهم حق و باطلش

به شهید تیغ وفاکرا رسد ازهوس دم همسری
که‌گسیخت منطقهٔ فلک ز شکوه زخم حمایلش

دل ذره و تب جستجو سر مهر و گرمی آرزو
چه هوس ‌که تحفه نمی‌کشد به نگاه آینه مایلش

به خیال آینهٔ دل از دو جهان ستمکش خجلتم
به چه جلوه‌ها شبخون برم که نفس‌کشم به مقابلش

به هوای مطلب بی‌نشان چو سحر چه واکشم از نفس
که ز چاک پیرهن حیا عرقیست‌در دم سایلش

نه سری‌که ساز جنون‌کنم نه دلی‌که نالم و خون کنم
من بینوا چه فسون‌کنم‌که رود فرامشی از دلش

کسی از حقیقت بی‌اثر به چه آگهی دهدت خبر
به خطی‌ که وا نرسد نظر بطلب ز نامهٔ بیدلش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۰۴

جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش
گذشت از قامت خم‌ گوش بر آواز خلخالش

ز پرواز نفس آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش

به خواب وهم تعبیر بلندی‌کرده‌ام انشا
به‌گردون می‌تند هرکس بقدر گردش حالش

وداع ساز هستی‌ کن‌ که اینجا هر چه پیدا شد
نفس‌ گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش

مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد
که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش

شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم
چراغان‌ گر نمی‌بود از شرار سنگ اطفالش

گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن
همان آیینه‌دار وحشت پار است امسالش

به ضبط نالهٔ دل می‌گدازم پیکر خود را
مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش

غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمی‌خواهد
نفس هر دم زدن بی‌پرده است ادبار و اقبالش

به هر کلکی ‌که پردازند احوال من بیدل
چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۰۵

دل گمگشته‌ای دارم چه می‌پرسی ز احوالش
دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش

گره‌گردیدن من نیست بی‌عرض پریشانی
گل است اظهار تفصیلی‌که باشد غنچه اجمالش

به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی
که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش

قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد
تو و صد سبحه‌گردانی من و یک دانهٔ خالش

ز شیخان برد وهم ریش و دستار آدمیت را
مبادا اینقدر حرفم گرفتار دم و یالش

جهان ازساغر وهم امل مست است وزبن غافل
که فرصت رفته است از خود به دوش‌گردش حالش

قفس نشکسته‌ای تا وانماید رنگ پروازت
که هرگنجشک پرورده‌ست عنقا درته بالش

نی‌ام درخاکساری هم بساط آبله اما
سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش

شرر خرمن دلی چون‌کاغذ آتش‌کمین دارم
تماشایی‌که نومیدی چه می‌بیزد به غربالش

چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را
بقدر اشک من آیینه در دست است تمثالش

بجایی برد حیرانی دل خون گشتهٔ ما را
که چون یاقوت نتوان رنگ‌گرداندن به صد سالش

پر افشان هوای‌کیست از خود رفتن بیدل
که چون صبح بهاران رنگ می‌گردد به دنبالش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۰۶

مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش
پرواز سپردند به مقراض دو بالش

سرگشتگی ذره ز خورشید عیان است
ای غافل حالم نظری‌ کن به جمالش

در غنچهٔ دل رنگ بهار هوسی هست
ترسم که شکستن ندهد عرض کمالش

چون لاله به حسنی نرسد آینهٔ دل
تا داغ خیالت نشود زینت خالش

زین گونه که هر لحظه جمال تو به رنگیست
آیینهٔ ما چند دهد عرض مثالش

هرذره‌که آید به نظر برق رم ماست
عالم همه دشتی‌ست که ماییم غزالش

از الفت دل نیست نفس را سر پرواز
این موج حبابی‌ست‌گره در پر و بالش

محمل صفت اظهار قماشی که تو داری
خوابی‌ست که تعبیر نمایی به خیالش

هر چند برون جستن از این باغ محالست
دامن به هوا می‌شکند سعی نهالش

از عاجزی بیدل بیچاره چه پرسی
نقش قدمت بس بود آیینهٔ حالش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷

هرگه روم از خویش به سودای وصالش
توفان ‌کند از گرد رهم بوی خیالش

خواندند به‌کوثر ز لب یار حدیثی
از خجلت اظهار عرق‌کرد زلالش

رنگی‌که دمید از چمن وحشت امکان
بستند همان نامهٔ پرواز به‌بالش

از کلفت آیینهٔ عشاق حذر کن
بر جلوه اثر می‌کند افسون ملالش

عمری‌ که ز جیبش شرر خسته نخندد
بگذار که پا‌مال کند گردش مالش

تحریک زبان صرفهٔ بی‌مغز ندارد
سررشتهٔ‌رسوایی‌کوس است دوالش

درونش همان قانع آهنگ خموشیست
هم‌کاسهٔ چینی نتوان یافت سفالش

کلکی ‌که به سر منزل معنی‌ست عصایم
صد شمع توان ریختن از رشتهٔ نالش

از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست
چین حسدی هست در ابروی هلالش

بیدل به قفس کرده‌ام از گلشن امکان
رنگی‌که نه پرواز عیانست و نه بالش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸

چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش
نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش

رساییها به فکر طرهٔ او خاک می‌بوسد
مپرس از شانهٔ‌ کوتاه دست آغاز و انجامش

خیال او مقیم چشم حیران است‌، می‌ترسم
که آسیبی رساند جنبش مژگان بر اندامش

به ذوق شوخی آن جلوه چون آیینهٔ شبنم
نگاهی نیست در چشمم ‌که حیرانی‌ کند رامش

تبسم ساغر صبح تمنای ‌که می‌گردد
اگر یابی به صد دست دعا بردار دشنامش

گر این باشد غرور شیوهٔ نازی‌که من دیدم
به‌کام خویش هم مشکل‌که باشد لعل خودکامش

چه امکان است دل را در خرامش ضبط خودکردن
همه‌گر سنگ باشد بر شرر می‌بندد آرامش

اگر در خانهٔ آیینه حسنش پرتو اندازد
چو جوهر لعمهٔ خورشید جوشد از در و بامش

نه تنها در دل آیینه رنگ جلوه می‌خندد
در آغوش نگینها هم تبسم می‌کند نامش

طواف خاک‌کویش آنقدر جهد طرب دارد
که رنگ و بوی‌گل در غنچه‌ها می‌بندد احرامش

در آن محفل‌که حسن عالم آرایش بود ساقی
فلک میناست می عیش ابد خورشید ومه جامش

ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن
که خم‌ گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش

امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی
نفس تا می‌تپد بر خویش درکار است پیغامش

سر انگشت اشارات خطش با دیده می‌گوید
حذر باید ز صیادی که خورشید است در دامش

مریض شوق بیدل هرگز آسودن نمی‌خواهد
که ‌همچون نبض موج آخر کفن می‌گردد آرامش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 181 از 283:  « پیشین  1  ...  180  181  182  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA