انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 182 از 283:  « پیشین  1  ...  181  182  183  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۸۰۹

عبارت مختصر تا کی سوال وصل پیغامش
مباد ای دشمن تحقیق از من بشنوی نامش

برهمن‌ گو ببر زنار و زاهد سبحه آتش‌زن
غرور ناز دارد بی‌نیاز از کفر و اسلامش

نگردانده‌ست اوراق تمنا انتظار من
هنوز این چشم قربانی مقشّر نیست بادامش

رهایی نیست مضمونی که ‌گرد خاطرم ‌گردد
ز خود غیر از گرفتاری برون افکندم از دامش

هوای جستجوی وصل برد اندیشهٔ ما را
به آن عالم‌ که می‌باید شنید از خویش پیغامش

ندانم شوق احرام چه گلشن در نظر دارد
بهار از رنگ و بو عمریست ‌گم ‌کرده‌ست آرامش

به زیر چرخ منشین‌ گر تنزه مدعا باشد
عرقها بر چکیدن مایل است از سقف حمامش

ز دور آسمان گر سعد و نحسی در گمان داری
اثر وا می‌کند از کیفیت برجیس و بهرامش

دو عالم عیش و یک دم ‌کلفت مردن نمی‌ارزد
حذر از الفت صبحی ‌که باشد در نظر شامش

سماجت پیشه یکسر منع را ترغیب می‌داند
مگس هنگام راندن بیشتر می‌گردد ابرامش

تلاش جاه بیدل انحراف وضع می‌خواهد
کشد لنگی سر از پایی که پیش آید ره بامش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰

کلاه نیست تعین ‌که ما ز سر فکنیمش
مگر به خاک نشینیم ‌کز نظر فکنیمش

غبار ما و منی‌ کز نفس فتاد به ‌گردن
ز خانه نیست برون ‌گر برون در فکنیمش

مآل ‌کار ندیدیم ورنه دیدهٔ عبرت
جهانش آینه دارد به خاک اگر فکنیمش

سری‌ که یک خم مژگان به خاک تیره نماند
چو اشک شمع چه لازم ‌که با سحر فکنیمش

هزار حسرت‌ گفتار می‌تپد به خموشی
نفس به ناله دهیم آنقدر که بر فکنیمش

چو شمع سر به هوا تا کجا دماغ فضولی
بلندیی ‌که به پستی‌ کشد ز سر فکنیمش

به غیر خجلت احباب عرض شکوه چه دارد
گلاب نیست‌ که بر روی یکدگر فکنیمش

چه ممکن است نچیند تری جبین مروت
ز سر فکندن شاخی‌ که از تبر فکنیمش

ز ضبط ناله به دل رحم‌ کرده‌ایم وگرنه
جهان ‌کجاست‌ که آتش به خشک و تر فکنیمش

غنیمت است دو روزی حضور پیکر خاکی
جز این لباس چه پوشیم اگر ز بر فکنیمش

سری به سجدهٔ پیری رسانده‌ایم ‌که شاید
ز نقش پا قدمی چند پیشتر فکنیمش

حریف دعوی دیگر کجاست جرأت بیدل
به پای فیل فتد گر به پشه در فکنیمش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۱

بی‌نشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش
عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش

خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی
دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش

کس ندید از روغن بادام توفان جنون
جز غبار من‌ که آشفت از نگاه پر فنش

فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی
گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش

داغم از وضع سبکروحی‌ که چون رنگ بهار
می‌برد گرداندن پهلو برون زین گلشنش

از طواف خویش دل را مست عرفان‌ کرده‌اند
خط ساغر می‌کند گل‌، گرد خود گردیدنش

عافیت خواهی لب از افسون عشرت بسته‌دار
هر گل اینجا خنده در خون می‌کشد پیراهنش

ناله شو تا بی‌تکلّف از فلکها بگذری
خانهٔ زنجیر راهی نیست غیر از روزنش

تهمت زنگارغفلت می‌برد جهد ازدلت
مهر زن این صفحه چندانی‌که سازی روشنش

در غبار فوت فرصت داغ خجلت می‌کشم
شمع رنگ رفته می‌بیند همان پیرامنش

تیغ مژگانی‌که عالم بسمل نیرنگ اوست
گر نپردازد به خونم خون من درگردنش

جز عرق بیدل ز موی پیری‌ام حاصل نشد
آه ازآن شیری‌که خجلت می‌کشد از روغنش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۲

دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش
خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش

مزرعی‌ کز اشک دردآلود من آتش دمید
ناله خیزد چون سپند از دانه‌های خرمنش

یک نگه بیش از شرار من هوس نگشود چشم
عالمی را کرد پنهان گرد از خود رفتنش

هر خمی زان زلف مشکین طاق مینای دلست
شانه را دست تصرف دور باد از دامنش

جنبش مژگان‌ گرانی می‌کند بر عارضش
سایهٔ گیسو کبودی می‌رساند بر تنش

نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردن است
چون نگه ربطی ندارد دل به مژگان بستنش

عشق را با خانه پردازان آبادی چه ‌کار؟
کرده‌اند این گنج از دل‌های ویران مسکنش

خط مشکینی ‌که در چشم جهان تاریک‌ کرد
سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش

برمدار ای جست‌وجو دست از تپیدن‌های دل
این جرس راهی به منزل می‌گشاید شیونش

ناتوانی پردهٔ اسرار مطلب‌ها مباد
ناله‌گاه عجز می‌گردد نگه پیراهنش

بار اندوه فنا را زندگی نامیده‌ایم
شمع جای سر بریدن می‌کشد بر گردنش

قامت خم‌گشته بیدل التفات ناز کیست
همچو ابرو گوشهٔ چشمی‌ست بر حال منش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳

تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش
هزار آیینه یک گل می‌دهد از طرف بستانش

نفس در سینه‌ام تیری‌ست از بیداد هجرانش
که من دل کرده‌ام نام به خون آلوده پیکانش

به عالم برق حسنت آتش افکنده‌ست می‌ترسم
که‌ گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش‌

چنان روشن شدی یارب سواد سرنوشت من
که از بی‌حاصلی کردند نقش طاق نسیانش

ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی
ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش

جنون گردید ما را رهنمای کعبهٔ شوقی
که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش

صفای دل کدورت‌های امکان بر تو بست آخر
دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش

پی آزار مردم از جهنم‌کم نمی‌باشد
بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش

عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بی‌صورت
چه دشواری‌ست‌ کز اوهام نتوان‌ کرد آسانش

نظر وا کرده‌ای ترک هوسهای اقامت ‌کن
که شمع‌ اینجا همان پا می‌کشد سر از گریبانش

به گردش هر نفس رنگ بهارت دست می‌ساید
چه لازم آسیابانت‌ کند وضع پشیمانش

بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد
که روشن می‌کند عبرت به چشم پیر کنعانش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۴

جفا جویی که من دارم هوای تیر مژگانش‌
بود چون شبنم‌ گل دلنشین هر زخم پیکانش

به یاد جلوه‌ات‌ گر دیده مژگان می‌نهد بر هم
به جز حیرت نمی‌باشد چراغ زیر دامانش

جنون‌ کن تا دلت آیینهٔ نشو و نما گردد
که بختی سبز دارد دانه در چاک گریبانش

تغافل صرفهٔ توست از مدارای فلک مگذر
که این جا میزبان سیر است از پهلوی مهمانش

علاج سختی ایام صبری تند می‌خواهد.
درشتی‌ گر کند سنگت مقابل کن به سندانش

به ترک وهم‌ گفتی التفات این و آن تاکی
غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش

جهانی را به حسرت سوخت این دنیای بیحاصل
چه یاقوت وکدامین لعل‌، آتش در بدخشانش

نفس غیر از پیام داغ دل دیگر چه می‌آرد
به مکتوبی‌که دارد آتش و دود است عنوانش

غرور اندیشه‌ای تا کی خیال بندگی پختن
تو در جیب آدمی داری که پرورده‌ست شیطانش

ادب ابرام را هم در نظر هموار می‌سازد
به خشکی نیست مکروه ازسریشم وضع چسبانش

جهان هر چند در چشمت بساط ناز می‌چیند
تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش

چمنزار جراحت بیدل از تیرش دلی دارم
که حسرت غنچه می‌بندد بقدر یاد پیکانش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۵

ز برق بی‌نیازی خنده‌ها دارد گلستانش
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش

دل و آیینهٔ رازش معاذالله چه بنماید
کف خاکی‌که درکسب صفاکردند بهتانش

درین صحراگل آسوده رنگی نقد مجنونی
که شد مژگان چشم آبله خار مغیلانش

درین بزم آبرو خواهی زآیین ادب مگذر
که اشک آخرتپیدن می‌کند با خاک یکسانش

گشاد دل که از ما جوهر تدبیر می‌خواهد
گره باقی‌ست در کار گهر تا هست دندانش

جنون آزادیی دارد چه پیراهن چه عریانی
صدا یک دامن افشانده‌ست بر بیداد پنهانش

چه می‌دانند خوبان قیمت دلهای مشتاقان
به‌کف جنسی‌که مفت آمد نباشد قدر چندانش

ندانم واصل بزم یقین‌کی می‌شود زاهد
هنوز از سبحه می‌لغزد به صد جا پای ایمانش

مخور جام فریب از محفل‌کمفرصت هستی
شرار کاغذ است آیینهٔ عرض چراغانش

زخون هرچند رنگی نیست تیغ قاتل ما را
قیامت می‌چکد هرگه بیفشارند دامانش

هجوم خط نشد آخر حجاب شوخی حسنت
که آتش در طلسم دود نتوان‌کرد پنهانش

به رنگ بیضهٔ طاووس چشم بسته‌ای دارم
که یک مژگان گشودن می‌کند صد رنگ حیرانش

تو هم بیدل خیال چند سوداکن به بازاری
که چون آیینه تمثالست یکسر جنس دکانش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶

ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش
خط مشکین دمید آخر ز موج‌ گرد دامانش

ز جوش شوخی چشم تماشا می‌کند پنهان
به طوق قمریان نقش قدم سرو خرامانش

در آن محفل‌که شوق آیینهٔ اسرار می‌گردد
ندارد دل تپیدن غیر چشمکهای پنهانش

ز دل یکباره دشوار است قطع التفات او
نگاهش بر نمی‌گردد اگر برگشت مژگانش

شکست موج دارد عرض بی‌پروایی دریا
من و آرایش رنگی‌کزو بستند پیمانش

به این رنگست اگر حیرت حضور قاتل ما را
نیاراید روانی محمل خون شهیدانش

ز فیض عشق دارد محو آن دیدار سامانی
که صد آیینه باید ریخت از یک چشم حیرانش

فلک‌گر نسخهٔ جمعیت امکان زند بر هم
تو روشن‌کن سواد سطری از زلف پریشانش

دل بیمدعا یعنی بیاض ساده‌ای دارم
به آتش می‌برم تا صفحه‌ای سازم زرافشانش

وجودم در عدم شاید به فکر خویش پردازد
که آتش غیر خاکستر نمی‌باشدگریبانش

درین گلزار حیرت هرکه بسمل می‌شود بیدل
چو اشک دیدهٔ شبنم تپیدن نیست امکانش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷

آب از یاقوت می‌ریزد تکلم کردنش
جیب گوهر می‌درد ذوق تبسم کردنش

زان ستم پیرا نصیب ما به غیر از جور نیست
کیست یارب تا بود باب ترحم کردنش

در عرق زان چهرهٔ خورشید سیما روشن است
برق چندین شعله وقف کشت انجم کردنش

ترک من می‌تازد آشوب قیامت در رکاب
نیست باک از خاک ره در چشم مردم‌ کردنش

بندهٔ پیر خراباتم که از تألیف شوق
یک جهان دل جمع کرد انگور در خم کردنش

در وضو زاهد چو توفان بر سر آب آورد
می‌نشاند خاک را در خون تیمم‌کردنش

دل اگر جمع است ‌گو عالم پریشان جلوه باش
گوهر آسوده‌ست در بحر از تلاطم‌کردنش

درپی روزی تلاش آدمی امروز نیست
از ازل آواره دارد فکرگندم کردنش

کلفت هستی تپشها سوخت درنبض نفس
رشتهٔ این ساز خون شد از ترنم‌کردنش

چون سحر شور نفس‌ گرد خیالی بیش نیست
تا به کی آیینهٔ هستی توهّم کردنش

بر دل آزرده تمهید شکفتن آفت است
جام در خون می‌زند زخم از تبسم‌کردنش

بی‌لب دلدار بیدل غوطه زد در موج اشک
عاقبت افکند در دریا گهر گم کردنش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۸

ای خیال آوارهٔ نیرنگ هوش
تا توانی در شکست رنگ ‌کوش

تا نفس باقیست ما و من بجاست
شمع بی‌کشتن نمی‌گردد خموش‌

زندگی در ننگ هستی مردنست
خاک‌گرد و، عیب ما و من بپوش

زبن خمستان گرمی دل برده‌اند
همچو می با خون خود چندی بجوش

از جراحت‌زار دل غافل مباش
رنگها دارد دکان گلفروش

عشق اگر نبود هوس هم عالمی‌ست
نیست خون دل ‌گوارا، می بنوش

خاک من بر باد رفت و خامشم
همچو صبحم در نفس خون شد خروش

تر دماغان از مخالف ایمنند
گاه خشکی باد می‌پیچد به ‌گوش

یارب از مستی نلغزد پای من
اشک مینا خانه‌ای دارد به دوش

زندگانی نشئهٔ وهمش رساست
تا نمی‌میری نمی‌آیی به هوش

گر لباس سایه از دوش افکنی
می‌کند عریانیت خورشید پوش

یأس بر جا ماند و فرصت ها گذشت
امشب ما نیست جز اندوه دوش

تا مگر بیدل دلی آری به دست
در تواضع همچو زلف یار کوش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 182 از 283:  « پیشین  1  ...  181  182  183  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA