انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 183 از 283:  « پیشین  1  ...  182  183  184  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۸۱۹

عالم از چشم ترم شد میفروش
زین قدح خمخانه‌ها آمد به جوش

آسمان عمری‌ست مینای مرا
می‌زند بر سنگ و می‌گوید: خموش

بس که گرم آهنگ‌ساز وحشتم
نقش پایم چون جرس دارد خروش

طینت دانا و بیباکی خطاست
چشمهٔ آیینه را محو است جوش

جمع نتوان‌ کرد با هم عشق و صبر
راست ناید میکشی با ضبط هوش

عشق زنگ غفلت از ما می‌برد
سایه را خورشید باشد عیب پوش

عقل و حس با هم دوات خامه‌ اند
از زبان است آنچه می‌آید به‌گوش

زین محیط از هرزه‌تازیها چو موج
می‌برد خلقی شکست خود به دوش

همچو شمع از سر بریدن زنده‌ایم
بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش

گر نباشد شعله خاکستر بس است
جستجوها خاک شد در صبر کوش

در سخن‌چینی حلاوت مشکل است
فهم کن از تلخکامی‌های ‌گوش

خاک گشتی بیدل از افسردگی
خون منصوری نیاوردی به جوش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۰

عیب همه عالم ز تغافل به هنر پوش
این پرده به هر جا تنک افتد مژه‌ در پوش

بی‌قطع نفس کم نشود هرزه‌درایی
رسوایی پرواز به افشاندن پر پوش

در زنگ خوشست آینه از ننگ فسردن
ای قطره فضولی مکن اسرار گهر پوش

پر مبتذل افتاده لباس من و مایت
خاکی به سر وهم فشان رخت دگر پوش

ای‌ خو‌اجه غرامت مکش از اطلس و دیبا
آدم چقدر نازکند، رو، جل خر پوش

جز خلق مدان صیقل زنگار طبیعت
دلگیری این خانه به واکردن درپوش

چون صبح میندوز بجز وحشت ‌از این دشت
تا جاده و منزل همه در گرد سفر پوش

پیش از نفس آیینهٔ ‌هستی‌ به ‌عرق‌ گیر
تا غوطه به شبنم نزنی‌ عیب ‌سحر پوش

دل طاقت آن آتش رخسار ندارد
یاقوت نمایان شو و خود را به ‌جگر پوش

بی‌نقطه مصور نشود معنی ‌موهوم
آن موی میانی ‌که نداری به ‌کمر پوش

بی‌پرده خیالی که نداریم عیانست
حیرت نشود بر طبق آینه سر پوش

انجام تلاش همه کس آبله پایی است
بیدل تو همین ریشه به تحصیل ثمر پوش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱

آه از این جلوهٔ نقاب فروش
بحر در جیب و ما حباب فروش

تو و صد موج‌ گوهر تمکین
من و یک اشک اضطراب فروش

انفعال است شبنم این باغ
عرقی‌ گل ‌کن و گلاب فروش

چشمی از نقش این و آن بر بند
اعتبار جهان به خواب فروش

دل افسرده سنگ راه وفاست
کاش خون گردد این حجاب فروش

هوش اگر صد قماش پردازد
تو به یک جرعهٔ شراب فروش

آخرکار شعله همواری‌ست
نفسی چند پیچ و تاب فروش

به هوس پایمال نتوان زیست
مخمل ما مباد خواب فروش

باب غم جز دل‌ گداخته نیست
مشتری تشنه است‌، آب فروش

قدر داغ جگر چه می‌دانی
رو به دکانچهٔ ‌کباب فروش

سایه پرورد جلوهٔ یاریم
خاک ماگیر و آفتاب فروش

بیدل ایام غازه کاری رفت
ماند بخت سیه خضاب فروش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۲

ای ز لعلت سخن ‌گلاب فروش
نگه از نرگست شراب فروش

تیغ ناز تو موجها دارد
از سر بیدلان حباب فروش

زبن دو نیرنگ قطع نتوان ‌کرد
جلوه‌گر باش یا نقاب فروش

ذره‌ای مهر بی‌نشان خودی
هرکجا باشی آفتاب فروش

زاهدا کار عشق بی‌سببی است
تو دعاهای مستجاب فروش

فرصت اینجا ترانهٔ عنقاست
گر توقف ‌کنی شتاب فروش

می‌روی چشم بسته زین بازار
جنسهای نگه به خواب فروش

نقش هر ذره‌ای که می‌بینی
آفتابی است انتخاب فروش

زندگانی قماش راحت نیست
تا نفس داری اضطراب فروش

برق تازان ز خود برون رفتند
حیرت ما همان رکاب فروش

حرف بی‌موقع از حیا دور است
آبم از پیری شباب فروش

ای شعورت خیالباف جنون
این کتانها به ماهتاب فروش

همه سقای آبروی خودند
یک دو گوهر تو نیز آب فروش

بیدل اینجا کجاست دام و چه صید
دل‌کمندی‌ست پیچ و تاب فروش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳

مپرسید از نگین شاه و اقبال نفس‌ کاهش
به چندین کوچه افکنده‌ست سعی نام در چاهش

خودآرایی به دیهیم زر و یاقوت می‌نازد
ز ماتم ‌کرده غافل خاک رنگین بر سر جاهش

اگر شخص طلب قدر جنون مفلسی داند
گریبان دامن آراید به طوف دست ‌کوتاهش

ره امن از که پرسم در جنون سامان بیابانی
که محشر چشم می‌پوشد به مژگان پر کاهش

چو آن‌ گل ‌کز سر و دستار مستی بر زمین افتد
به لغزیدن من از خود رفتم و دل ماند درراهش

عنان‌گیر غبار سینه چاکان نیست‌گردون هم
سحر هر سو خرامد کوچه‌ها پیداست در راهش

سراپای ‌گهر موج است اگر آغوش بگشاید
گره تاریست کز پیچیدگی کردند کوتاهش

هلال آیینه‌دار است ای ز سامان طلب غافل
که از خمیازهٔ یک ریشه بالد خرمن ماهش

قناعت در مزاج خلق دون فطرت نمی‌باشد
پریشان‌ کرد عالم را زمین آسمان خواهش

چه امکانست رمز پردهٔ این وهم بشکافی
که عنقا غفلتست و سعی دانش نیست آگاهش

زبان درکام دزدد هرکه درس عشق می‌خواند
برون لفظ و خط راهی ندارد در ادبگاهش

گر اسقاط اضافات است منظور یقین بیدل
بس است الله الله از من‌الله و الی‌اللهش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۴

اگر زین رنگ‌، تمکین می‌زند موج از سراپایش
خرام خویش هم مشکل تواند برد از جایش

به غارت رفتهٔ گرد خرام او دلی دارم
که چون‌ گیسوی محبوبان پریشانی‌ست اجزایش

زبان در سرمه می‌غلتد اسیران نگاهش را
صدا را هم رهایی نیست از مژگان‌ گیرایش

نگاه از چشم حیرانم چو دود از داغ می‌جوشد
قیامت ریخت بر آیینه‌ام برق تماشایش

نخواهد دود خود را شعله داغ خجلت پستی
نیفتد سایه بر خاک از غرور نخل بالایش

وفا در هر صفت بی‌رنگ تأثیری نمی‌باشد
هنوز از خاک مشتاقان حنایی می‌شود پایش

وداع هستی عاشق ندارد آن قدر کوشش
همان برگشتن از یاد تو خالی می‌کند جایش

نگردد زایل از اشک ندامت نقش پیشانی
خطوط موج شستن مشکل است از آب دریایش

ندارد طاقت یک جنبش مژگان دل عاشق
ز بس چون اشک لبریز چکیدنهاست مینایش

به این هستی فنا را دستگاه رفع خجلت‌ کن
به کام خس مگر از شعله بالد ناکسیهایش

به این بی‌مطلبی احرام خواهش بسته‌ام بیدل
که آگه نیست سایل هم ز افسون تقاضایش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵

حیا بی‌پرده نپسندید راز حسن یکتایش
پری تا فال شوخی زد عرق‌کردند مینایش

دلی می‌افشرد هر پر زدن تحریک مژگانت
نمی‌دانم چه صید است این‌که دارد چنگ‌ گیرایش

چراغ عقل در بزم جنون روشن نمی‌گردد
مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش

به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را
چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش

بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان
ز هر جا شعله‌ای جسته‌ست داغی مانده بر جایش

به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن
شکستن ختم قلقل می‌کند بر ساز مینایش

دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت
تو هر اسمی‌ که می‌خواهی برون آر از معمایش

مقیم ‌گوشهٔ دل چون نفس دیوانه‌ای دارم
که‌ گر تنگی‌ کند این خانه افشارد به صحرایش

قناعت کرده‌ام چون عشق از آیینهٔ امکان
به آن مقدار تمثالی‌که نتوان‌کرد پیدایش

ندانم سایه با بخت‌که دارد توامی بیدل
مقیم روز بودن بر نمی‌آرد ز شبهایش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶

رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش
تا چشم به خون‌که سیه‌کرده حنایش

عمریست‌که عشاق به آنسوی قیامت
رفتند به برگشتن مژگان رسایش

چون صبح به سیر چمن دهر ندیدیم
جز در نفس سوخته تغییر هوایش

سامان تماشاکدهٔ عبرت امکان
سازیست‌که در سودن دست است صدایش

از ما و من آوارهٔ صد دشت خیالیم
این قافله را برد ز ره بانگ درایش

خالی نشد این انجمن ازکلفت احباب
هرکس زمیان رفت غمی ماند به جایش

از پردهٔ این‌خاک‌همین‌نوحه‌بلند است
کای وای فسردیم و نگشتیم فدایش

ما را چه خیال است بر این مائده سیری
چشمی نگشودیم به کشکول گدایش

تا حشر چو افلاک محالست برآییم
با قد خم از معذرت زلف دوتایش

با هیچکسان قاصد پیغام چه حرفست
از ما به سوی او برسانید دعایش

جز سجده ندیدیم سرو برگ تماشا
چشمی‌ که‌ گشودیم جبین شد ز حیایش

هیهات‌که در انجمن عبرت تحقیق
بر روی‌ کسی باز نشد بند قبایش

راهی اگر از چاک گریبان بگشایید
با دل خبری هست بپرسید سرایش

یک لحظه حباب آیینهٔ ناز محیط است
بر بیدل ما رحم نمایید برایش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷

زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش
قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش

محیط‌عشق‌برمحرومی‌آن‌قطره‌می‌گرید
که دهر از تنگ چشمی در صدف وامی‌کند جایش

درین ‌گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان
که عنقا هم غم بی‌آشیانی‌کرد عنقایش

اگرکام امیدی بر نگرداند می هستی
توان پیمانه پرکرد از شکست رنگ مینایش

حضور آفتاب از سایه‌گرد عجز می‌چیند
زپستی تا برون آیی نگاهی‌کن به بالایش

فزودنها نقاب وحشت است اجزای امکان را
نیابی جز شرر سنگی‌که بشکافی معمایش

برون از عرض نقصانم کمالش عالمی دارد
نمودم قطره‌واری موج سر دادم به دریایش

زیارتگاه احوال شهید کیست این گلشن
که در خون می‌تپد نظاره از رنگ تماشایش

به زندان داشت عمری جرأت جولان غبارم را
به دامن پاکشیدن داد آخر سر به صحرایش

ترحم‌کن برآن بیدل‌که از افسون نومیدی
به مطلب می‌فشاند دست و برخود می‌رسد پایش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۸۲۸

سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش
به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پایش

گلستان آب شد از شرم رخسار عرقناکش
صدف لب بست از همدرسی لعل گهر زایش

ز شبنم‌کاری خجلت سیاهی شسته می‌روید
نگاه دیدهٔ نرگس به دور چشم شهلایش

خیال از هر بن مویش به چندین نافه می‌غلتد
ختنها پایمال نکهت زلف سمن سایش

تبسم می‌زند امشب به لعلش پهلوی چینی
مبادا در خم ابرو نشاند تنگی جایش

به کنه مطلب عشاق دشوار است پی بردن
که خواند سطر مکتوبی که دارد بال عنقایش

محبت سعی ما را مایل پستی نمی‌خواهد
عرقریز است می از سرنگونیهای مینایش

بهارستان هستی رنگ در بال شرر دارد
که چیدن از شکفتن بیش می‌بالد زگلهایش

به رفع غفلت ما زحمت تدبیر نپسندی
زمین از خواب ممکن نیست برخیزد مزن پایش

زمانی آب شو از انفعال هرزه جولانی
نگردد تا هوا شبنم پریشانست اجزایش

چو صبح‌ این‌ گرد موهومی‌ که در بار نفس داری
پر افشانست ناپیدایی از پرواز پیدایش

دم تیغی‌ که من دارم خمار حسرتش بیدل
سحر پروردهٔ نازست زخم سینه فرسایش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 183 از 283:  « پیشین  1  ...  182  183  184  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA