ارسالها: 8911
#1,831
Posted: 18 Aug 2012 08:12
غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
اشکم قدم آبله فرسا ننهد پیش
تا رفتن دل پای تقاضا ننهد پیش
دل سجده فروش سرکویی است کز آن جا
خاکم همهگر آب شود پا ننهد پیش
کیفیت یادت ز خودم میبرد آخر
این جرعه محال است که مینا ننهد پیش
حیرانی ما صفحهٔ صد رنگ بیان است
آیینه بساط لب گویا ننهد پیش
ما و نم اشکی و سجود سر راهی
تسلیم وفا تحفه به هرجا ننهد پیش
روشن نتوان کرد سواد خط هستی
تا نسخهٔ عبرت پر عنقا ننهد پیش
ما بیخبران سر بهگریبان جنونیم
مجنون قدم از دامن صحرا ننهد پیش
پروانهٔ نیرنگ سحرگاه ندارد
مشتاق تو آینهٔ فردا ننهد پیش
جز سوختن از داغ، حضوری نتوان یافت
آن بهکهکسی آینهٔ ما ننهد پیش
در راه تو دل را ز پرافشانی رنگم
ساز قدمی هست مبادا ننهد پیش
آن جاکه بود تیغ تو خضر ره تسلیم
آن کیست که چون شمع سر از پا ننهد پیش
همت خجل است از هوس دست فشاندن
کز چرخ ثری تا به ثریا ننهد پیش
حرصت همهگر قطره تقاضاست حذرکن
تاکاسهٔ در یوزهٔ دریا ننهد پیش
مفت است غنا چشمی اگر سیر توان کرد
زین بیش کسی نعمت دنیا ننهد پیش
بیدل، شمرد بند گریبان ندامت
آن دست که در خدمت دلها ننهد پیش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,832
Posted: 18 Aug 2012 08:12
غزل شمارهٔ ۱۸۳۰
چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش
سر افتادهای دارم که پیشانیست زانویش
کف بیپنجه گیرایی ندارد حیرتی دارم
که آیینه چسان حیرت گرفت از دیدن رویش
سوادی نیست آزادی که روشن یاریش کردن
خط گرداب میخواند اسیر حلقهٔ مویش
چه توفانها کز انداز عتاب او نمیبالد
زبان موج میفهمم ز طرز چین ابرویش
در این باغ اتفاق شبنم و گل میکند داغم
نگاهم کاش سامان عرق میکرد بر رویش
ادبگاه محبت بر ندارد ناز گستاخان
به غیر از جبههٔ من نقش پایی نیست در کویش
مریض الفتش تمهید آسودن نمیداند
مگر گرداندن رنگی دهد تغییر پهلویش
چه امکان است بندد آرزو نقش میانت را
اگر سعی ضعیفیها نسازد خامهٔ مویش
بیا ای عندلیب از شوق قمری هم مشو غافل
چمن دارد خط پشت لب از سرو لب جویش
نه خلوت مایلم نی انجمن سیر اینقدر دانم
که هرجا سربرآرد شمع در پیش است زانویش
بهار آلودهٔ رنگ تمنایت دلی دارم
که گر سیر گلی در خاطر افتد میکنم بویش
ز احسانهای تیر او چه سنجد بیخودی بیدل
مگر انصاف آگاهی نهد دل در ترازویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,833
Posted: 18 Aug 2012 08:12
غزل شمارهٔ ۱۸۳۱
دلی را که بخشد گداز آرزویش
چو شبنم دهد غوطه در آبرویش
به جمعیت زلف مشکین بنازم
که از هربن موست حیران رویش
چرا دل نبالد در آشفتگیها
که چون تاب زد، دست درتار مویش
چنان ناتوانمکه بر دوش حسرت
ز خود میروم گر کشد دل به سویش
توانی به گرد خرامش رسیدن
ز ضبط نفس گر کنی جستجویش
به عاشق ز آلودگیها چه نقصان
که مژگان بود دامن تر وضویش
ز تقوا ندیدیم غیر از فسردن
خوشا عالم مستی و های وهویش
به میخانهٔ وهم تا چند باشی
حبابیکه خندد پری بر سبویش
مشو مایل اعتبارات دنیا
گل شمع اگر دیده باشی مبویش
فلک خواهد از اخترت داغکردن
مجو مغز راحت ز تخمکدویش
صبا گرد زلفکه افشاند یا رب
که عالم دماغ ختن شد ز بویش
نگه موج خون گشت در چشم بیدل
چه رنگ است یارب گل آرزویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,834
Posted: 18 Aug 2012 08:13
غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش
که رنگم میپرد گر میتپد گرد از سرکویش
نفس تا میکشم در نالهٔ زنجیر میغلتم
گرفتارم نمیدانم چه مضمونست گیسویش
تو هم ای دیده محو شوق باش و بیخودیها کن
که عالم خانهٔ آیینه است از حیرت رویش
دل یاقوت خون گردیدهای در حسرت لعلش
رم آهو به خاک افتادهای از چشم جادویش
چو سرو آزاد شو یا همچو شمع از خویش بیرونآ
به لب گر مصرعی داری ز وصف قد دلجویش
غبارآلود هستی گر همه تا آسمان بالد
چو ماه نو همان پهلوخور عجز است پهلویش
شکست شیشهٔ من ناکجا فریاد بر دارد
تغافل رفت بر طاق بلند از چین ابرویش
دو روزی پیش ازین با یار در یک پیرهن بودم
کنون از هر گلم باید کشیدن منت بویش
غبار آرمیدن بردهاند از خاک این صحرا
سواد وحشتی روشن کنید از چشم آهویش
کباب وحشت اشکم که چون بیدست و پا گردد
به سر غلتیدنی زین عرصه بیرون میبرد گویش
به وصل از ناتوانی رنج هجران میکشم بیدل
ندارم آنقدر جرأت که چشمی واکنم سویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,835
Posted: 18 Aug 2012 08:13
غزل شمارهٔ ۱۸۳۳
تپد آینه بسکه در آرزویش
ز جوهر نفس میزند مو به مویش
تبسم، تکلم، تغافل، ترحم
نمیزیبد الا به روی نکویش
به جنت که میبندد احرام تسکین؟
فشاندند بر زخم ما خاک کویش
نهال خیالم که در چشم بینش
به صد ریشه یک مو نبالد نمویش
نگه سوخت در دیدهٔ انتظارم
خرامت مگر آبی آرد به جویش
ز بس محو آن لعل گردید گوهر
عرق هم چکیدن ندارد ز رویش
طراوت درین خاکدان نیست ممکن
گر آبیست دارد تیمم وضویش
لب از هرزه سنجی است مقراض هستی
سر شمع هم در سر گفتگویش
چو نی هر کرا حرف بر لب گره شد
تأمل شکر کرد وقف گلویش
اگر انتقام از فلک میستانی
مکن جز به چشم ترم روبرویش
خوشا انتقامی که از عجز طاقت
شوی خاک و ریزی به چشم عدویش
چوآتش سیاه است رنگ لباسش
به صابون خاکستر خود بشویش
جهان از وفا رنگ گردی ندارد
جگر خون کن کس مباد آرزویش
برون از خودت گر همه اوست بیدل
مبینش، مدانش، مخوانش، مجویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,836
Posted: 18 Aug 2012 08:13
غزل شمارهٔ ۱۸۳۴
طرب خواهی درین محفل برون آ گامی آن سویش
بنالد موج از دریا، تهی ناکرده پهلویش
گلستانی که حرص احرام عشرت بسته است آنجا
به جای سبزه میروید دم تیغ از لب جویش
چراغ مطلب نایاب ما روشن نمیگردد
نفس تا چند باید سوخت در وهم تک و پویش
به آهی میتوانم ساز تسخیر جهان کردن
به دست آوردهام سر رشتهای از تار گیسویش
غبار یک جهان دل میکند توفان نومیدی
مبادا سر بر آرد جوهر از آیینهای رویش
به تاراج نگاه ناتوانش دادهام طاقت
هنوزم در کمین قامت پیریست ابرویش
صبا تا گردی از خاک سر راه تو میآرد
چمن در کاسهٔ گل میکند در یوزهٔ بویش
درین محفل ندارد سایه هم امید آسودن
مگر در خانهٔ خورشید گردد گرم پهلویش
جنون را تهمت عجز است بیسرمایگیهایت
گریبانی نداری تا ببینی زور بازویش
هوای گل نمیدانم دماغ مل نمیفهمم
سری دارم که سامان نیست جز تسلیم زانویش
به زلفی بستهام دل از مضامینم چه میپرسی
دو عالم معنی باریک قربان سر مویش
کرا تاب عتاب اوست بیدل کاتش سوزان
به خاکستر نفس می دزدد از اندیشه ی خویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,837
Posted: 18 Aug 2012 08:16
غزل شمارهٔ ۱۸۳۵
بی تو مشکل کنم از خلق نهان جوهر خویش
اشک آیینهٔ یاس است ز چشم تر خویش
ساکنان سرکویت ز هوس ممتازند
خلد خواهد به عرق غوطه زد ازکوثر خویش
فطرت پست بهکیفیت عالی نرسد
کس چو گل، آبله را جا ندهد بر سر خویش
عاشق و یاد رخ دوستکه چشمش مرساد
خواجه و حسرت مال و غمگاو و خر خویش
تا نجوشد عرق خجلت تمثال ز شخص
عالمی آینه کردهست نهان در بر خویش
هر چه خواهی همه در خانهٔ خود مییابی
همچو آیینه اگر حلقه زنی بر در خویش
عجز رفتار من آخر در بیباکی زد
اشک تا آبله پاگشت،گذشت از سر خویش
صبح جمعیت ما سوختهجانان دگر است
ختم شبگیر کن ای شعله به خاکستر خویش
سعی وابستگی آخر در فیضی نگشود
عقده درکار من افتاد چو قفل از پر خویش
سایل از حادثه آب رخ خود میریزد
بی شکستن ندهد هیچ صدف گوهر خویش
فکر لذات جهان کلفت دل میآرد
نی به صد عقده فشردهست لب از شکر خویش
سفله را منصب جاه است ندامت بیدل
چون مگس سیر شود دست زند بر سر خویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,838
Posted: 18 Aug 2012 08:17
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش
ایگل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش
ساز خسّت چمنی را به رُخت زندانکرد
بهکه چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش
این کمانخانه اقامتکدهٔ الفت نیست
عبرتی گیر ز کیفیت بام و در خویش
نقد ما ذره صفت درگره باد فناست
غیر پرواز چه داریم به مشت پر خویش
عمرها شد قدم عافیتی میشمریم
شمع هر چشم زدن میگذرد از سر خویش
خجلت هیچکسی مانع جمعیت ماست
ذره آن نیست که شیرازه کند دفتر خویش
پیش از این منفعل نشو و نما نتوان زیست
مو چه مقدار ببالد به تن لاغر خویش
سینهچاکان به هم آمیزش خاصی دارند
صبح در شبنم گل آب کند شکر خویش
خودشناسیست تلافیگر پرواز دلت
نیست بر آینهها منت روشنگر خویش
عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است
مژه در دیده شکست آینه از جوهر خویش
ای نگه عافیتت در خور مشق خواب است
به فسون مژه تغییر مده بستر خویش
بی تو غواصی دربای ندامت داربم
غوطه زد شبنم ما لیک به چشم ترخویش
مشرب یأس ندانم چقدر حوصله داشت
پر نکردم ز گداز دو جهان ساغر خویش
کاش بیدل الم بیکسیم وا سوزد
تا ز خاکستر خود دست نهم بر سر خویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,839
Posted: 18 Aug 2012 08:17
غزل شمارهٔ ۱۸۳۷
آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش
یارب نصیب کس نشود امتیاز خویش
لیلی کجاست تا غم مجنون خورد کسی
از خویش رفتهایم به توفان ناز خویش
بوی خیال غیر ندارد دماغ عشق
عالم گلیست از چمن بینیاز خویش
این یک نفس که آمد و رفت خیال ماست
بر عرش و فرش خندد و شیب و فراز خویش
در عالمی که انجمن کوری و کری است
هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خویش
هر کس اسیر سلسلهٔ ناز دیگر است
ما و خط تو، زاهد و ریش دراز خویش
این بیستون قلمرو برق جمال کیست
هر سنگ دارد آتش شوق گداز خویش
بر آرزوی خلق در خلد واگذار
ما را نیاز کن به غم دلنواز خویش
بیپردگی نقاب بهار تعینیم
گل باغ رنگ دارد از اخفای راز خویش
از دور باش عالم نامحرمی مپرس
خلقی زدهست حلقه به درهای باز خویش
بیدل به بارگاه حقیقت چه نسبت است
ما را که نیست راه به فهم مجاز خویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,840
Posted: 18 Aug 2012 08:17
غزل شمارهٔ ۱۸۳۸
عمرها شد بینصیب راحتم از چشم خویش
چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش
زین چمن صد رنگ عریانی تماشا کردهام
همچو شبنم درگداز خجلتم از چشم خویش
بس که در یاد نگاهت سرمه شد اجزای من
کس نمیخواهد جدا یک ساعتم از چشم خویش
شوق دیدارم به هر آیینه توفان میکند
عالمی دارد سراغ حیرتم از چشم خویش
جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد
میپرد چول شمع رنگ طاقتم از چشم خویش
نسخهٔ موهوم امکان نقش نیرنگی نداشت
اینقدر روشن سواد عبرتم از چشم خویش
نیست ایمن خانهٔ آیینه از آفات زنگ
دستگاه خواب چندین غفلتم از چشم خویش
غیر موهومی دلیل مرکز آرام نیست
میگشاید ذره راه خلوتم ازچشم خویش
نُه فلک را یک قفس میبیند انداز نگاه
تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خویش
چون شرر هر گه درین محفل نظر وا میکنم
میزند چشمک وداع فرصتم از چشم خویش
ناز هستی در نیاز آباد حسن آسوده است
نیست بیسیر نگاهت فطرتم از چشم خویش
یا رب این گلشن تماشاخانهٔ نیرنگ کیست
کرد چون آیینه پنهان حیرتم از چشم خویش
خواه دریا نقش بندم خواه شبنم گل کنم
رفتنی پیداست در هر صورتم از چشم خویش
امتحان آگهی بیدل سراپایم گداخت
همچو شمع افکند آخر همتم از چشم خویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)