ارسالها: 8911
#1,841
Posted: 18 Aug 2012 08:17
غزل شمارهٔ ۱۸۳۹
اگر چو غنچه میسر شود شکستن خویش
توان شنید صدای ز دام جستن خویش
مقیم منزل تحقیق گشتن آسان نیست
بده غبار دو عالم به باد جستن خویش
خموش گشتم و سیر بهار دل کردم
در بهشت گشودم چو لب ز بستن خویش
به رنگ شمع در این انجمن جهانی را
به سر دواند هوای ز پا نشستن خویش
خیال دوست به هر لوح نقش نتوان بست
به آب حیرت آیینه هست شستن خویش
چه ممکن است تسلی به غیر قطع نفس
ز ناله نیست رها تار بی گسستن خویش
ز دود تنگ فضای سپند این محفل
به دوش ناله گرفتهست بار جستن خویش
در این محیط که جز گرد عجز ساحل نیست
مگر چو موج ببندید برشکستن خویش
چو گل نه صبح کمینیم و نی بهار پرست
شکفتهایم ز پهلوی سینه خستن خویش
کمند صید حواس است گوشهگیری ها
نشستهایم چو مضمون به فکر بستن خویش
شکنج دام بود مفت عافیت بیدل
چو بوی گل نکنی آرزوی رستن خویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,842
Posted: 18 Aug 2012 08:17
غزل شمارهٔ ۱۸۴۰
بیخلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش
بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش
هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت
تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش
هر نفس آوارهٔ فکر کنار دیگریم
قطرهٔ ما را هوس نگذاشت در دربای خویش
عالم انس از فراموشان وحشت مشربیست
گردباد این گل به سر زد آخر از صحرای خویش
بار نومیدی به دوشم همچو شمع افتاده است
باید ای یاران سر افکندن ز گردنهای خویش
تا بر آید از فشار تنگی این انجمن
هرکه هست از خویش خالی مینماید جای خویش
دل هزار آیینه روشن کرد اما پینبرد
فطرت بینور ما بر معنی پیدای خویش
رفتهایم از خویش و حسرتها فراهم کردهایم
عالم طول امل جمع است در شبهای خویش
هر کجا خواهی رسید امروز در پیش و پس است
وای بر تو گر نباشی محرم فردای خویش
رنگ و بو چون غنچهات آخرگریبان میدرد
این قباها تنگ نتوان دوخت بر بالای خویش
صد قیامت گر بر آید بر نخواهد آمدن
عاشق از ذوق طلب، معشوق از استغنای خویش
بیدل از افسانهات عمریست گوشم پر شدهست
یک نفس تن زن که ازخود بشنوم غوغای خویش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,843
Posted: 18 Aug 2012 08:18
غزل شمارهٔ ۱۸۴۱
پرکوته است دست به هر سو دراز حرص
غیر از گره به رشته نبسته است ساز حرص
عزلت گزیدهایم و به صد کوچه میتپیم
آه از قناعتی که کشد بینیاز حرص
در رنگ آبرو زرت ازکیسه میرود
انجام شمع بین و مپرس از گداز حرص
خاکیم و هرچه گل کند از ما غنیمت است
ای غافلان چه وضع قناعت چه ساز حرص
آثار شرم از نظر خلق بردهاند
خاکی مگر شود شرهٔ چشم باز حرص
از طبع دون هنوز به پستی نمیرسد
گرپا خورد ز نقش قدم سر فراز حرص
دامن نچیده ایمن از آلودگی مباش
کاین مزبله پر است ز بول و براز حرص
آنجاکه عافیت طلبی عزم جست و جوست
گامی به مقصد است قریب احتراز حرص
تا مرگ چون نفس ز تک و تاز چاره نیست
خوش عالمیست عالم بیامتیاز حرص
بیدل چو صبح صورت خمیازه بسته است
از خاک ما سپهر نشیب و فراز حرص
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,844
Posted: 18 Aug 2012 08:18
غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
از قناعت خاک باید کرد در انبان حرص
آبرو تا کی شود صرف خمیر نان حرص
هیچ دشتی نیست کز ریگ روان باشد تهی
بر نمیآید حساب از ریزش دندان حرص
هر طرف مژگان گشایی عالم خمیازه است
از زمین تاآسمان چاک است در دامان حرص
دعوت فغفور ماتمخانه کرد آفاق را
موکشی زایل نشد ازکاسههای خوان حرص
ای حریصان رحم بر احوال یکدیگر کنید
آب شد سعی نفس جان شما و جان حرص
تا به کی باشد کسی سودایی سود و زیان
تخته میگردد به یک خشت لحد دکان حرص
عالمی اسباب بر هم چید و زین دریا گذشت
تا نفس داری تو هم پل بند از سامان حرص
خاک هم از شوخی ابرام دام آسوده نیست
از تصنع کیست پوشد چشم بیمژگان حرص
تا نبندی سنگ بر دل از تقاضای طلب
معنی دل چیست نتوان یافت در دیوان حرص
گه غم یعقوب وگه ناز زلیخا میکشیم
یوسف ما را که افکند آه در زندان حرص
مردگان را نیز سودای قیامت در سر است
زنده میدارد جهانی را همین احسان حرص
خواه برگنج قناعت خواه در قصر غنا
روزکی چند است بیدل هرکسی مهمان حرص
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,845
Posted: 18 Aug 2012 08:18
غزل شمارهٔ ۱۸۴۳
گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص
چنین که داد ندانم به یاد مستان رقص
شرار خرمن جمعیت است خود سریت
غبار را چو نفس میکند پریشان رقص
اگر ز بزم جنون ساغرت به چنگ افتد
چو گرد باد توان کرد در بیابان رقص
طرب کجاست درین محفل ای خیال پرست
که نغمه غلغلهٔ محشر است و توفان رقص
درین ستمکده گویی دگر نمیباشد
سر بریدهٔ ما میکند به میدان رقص
ز اضطراب دل، اهل زمانه بی خبرند
بود تپیدن بسمل به پیش طفلان رقص
فضولی آینهٔ دستگاه کم ظرفیست
به روی بحر کند قطره وقت باران رقص
ز خود تهی شو و شور جنون تماشا کن
به کام دل نکند ناله بی نیستان رقص
گشاد بال درین تنگنا خجالت داشت
شرار ما به دل سنگ کرد پنهان رقص
نفس به ذوق رهایی است پر فشان خیال
و گر نه کس نکند در شکنج زندان رقص
مگر به باد فروشد غبار ما ورنه
ز خاک راست نیاید به هیچ عنوان رقص
مکن تغافل اگر فرصت نگاهی هست
شرار کاغذ ما کرده است سامان رقص
به اعتماد نفس اینقدر چه مینازی
به اشک صرفه ندارد به دوش مژگان رقص
به این ترانه صدای سپند میبالد
که تا ز خود نتوان رست نیست امکان رقص
تپش ز موج گهر گل نمیکند بیدل
نکرد اشک من آخر به چشم حیران رقص
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,846
Posted: 18 Aug 2012 08:18
غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
مگشا جریدهٔ حاجتت بر دوستان ز کف غرض
بنویس نامهٔ آبرو به سیاهی کلف غرض
ز سپاه مطلب بیکران شده تنگ عرصهٔ امتحان
به ظفر قرین نتوان شدن نشکسته گرد صف غرض
عبث از تلاش سبکسری نشوی ستمکش آرزو
که به باد میشکند کمان پر ناوک هدف غرض
بگذر ز مطلب هرزه دو به زیارت دل صاف رو
ز طواف کعبه چه حاصلت که تو چنبری به دف غرض
چقدر معاملهی جهان شده تنگ زبن همه ناکسان
که چو سگ به حاصل استخوان کند آدمی عفف غرض
ز بهار مزرع مدعا ندمید نوبر همتی
که بهداس تیغ غنا دهد سر فتنهٔ علف غرض
نگشودن لبت از حیا چمنی است غنچهٔ مدعا
به طلب تغافل اگر زنی گهرت دهد صدف غرض
غلطی اگر نبری گمان دهمت علم یقین نشان
ز جحیم میطلبی امان بهدرآ ز دود و تف غرض
چه جگرکه خون نشد ازحیا به تلاش حاجت ناروا
نرسدکسی به قیامتی، به قیامت آن طرف غرض
سزد انعه ترک هوا کنی، طربی چوبیدل ماکنی
اگر آرزوی فنا کنی به فنا رسد شرف غرض
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,847
Posted: 18 Aug 2012 08:19
غزل شمارهٔ ۱۸۴۵
مباد دامن کس گیرم از فسون غرض
کف امید حنا بستهام به خون غرض
توهم آینهٔ احتیاج یکدگرست
منزهیم وگرنه ز چند و چون غرض
فضای شش جهتم پایمال استغناست
هنوز در خم زنجیرم از جنون غرض
زبحربهرهٔ سیری نبرد چشم حباب
پریست منفعل از کاسهٔ نگون غرض
حریف تیشهٔ ابرام بودن آسان نیست
حذر کنید ز فرهاد بیستون غرض
دل از امید بپرداز جهل مفت غناست
جهان تمام فلاطون شد از فنون غرض
نداشت ضبط نفس غیر عافیت منصور
شنیدم از لب خاموش هم فسون غرض
سراغ انجمن کبریا ز دل جستم
تپید و گفت: همین یکقدم برون غرض
به رویکس مژه از شرم بر نداشتهایم
مباد بیدل ما اینقدر زبون غرض
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,848
Posted: 18 Aug 2012 08:20
غزل شمارهٔ ۱۸۴۶
ای بی خبر مسوز نفس در هوای فیض
بی چاک سینه نیست چو صبح آشنای فیض
ای دانه کلفت ندمیدن غنیمت است
رسوا مشو به علت نشو و نمای فیض
تنها نه رسم جود و کرم در جهان نماند
توفیق نیز رفت ز مردم قفای فیض
همت چه ممکن است کشد ننگ انتظار
مردن از آن به است که باشی گدای فیض
صاحبدلی زگرد ره فقر سر متاب
خاکستر است آینه را توتیای فیض
غافل مشو ز ناله که در گلشن نیاز
میبالد این نهال به آب و هوای فیض
دل را عبث به کلفت اوهام خون مکن
تا زندگی است نیست جهان بیصلای فیض
پستی دلیل عافیت عجز ما بس است
افتادگی است نقش قدم را عصای فیض
بر بوی صبح دست ز دامان شب مدار
فیض است کلفتی که کند اقتضای فیض
ای شمع صبح می دهد از خویش رفتنی
بر اشک و آه چند گدازی بنای فیض
حسن از سواد الفت حیرت نمیرود
لغزیده است در دل آیینه پای فیض
صبح از نفس پری به تکلف فشاند و رفت
یعنی درین ستمکده تنگست جای فیض
بیدل ز تشنه کامی حرص تو دور نیست
گر بارد از سپهر فلاکت به جای فیض
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,849
Posted: 18 Aug 2012 08:20
غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خلقی است شمعوار در این قحط جای فیض
قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض
بیهوده بر ترانهٔ وهم و گمان مپیچ
قانون این بساط ندارد نوای فیض
از صبح این چمن نکشی ساغر فریب
خمیازه موج میزند از خندههای فیض
نام کرم اگر شنوی در جهان بس است
اینجا گذشته است ز عنقا همای فیض
حشر هوس ز شور کرم گرد میکند
امن است هرکجا بهمیان نیست پایفیض
اقبال ظلم پایه بهاوجی رسانده است
کانجا نمیرسد ز ضعیفی دعای فیض
چشمت ز خواب باز نگردیده صبح رفت
ترسم زگریه وانکشی خونبهای فیض
گرد حقیقتی به نظر عرضه میدهند
تا چشم کیست قابل این توتیای فیض
از دود آه منصب داغ جنون بلند
گلزار غیر ابر ندارد لوای فیض
عمریست درکمینگه ساز خموشیام
چین کرده است ناله کمند رسای فیض
آخر بهخواب مرگ کشد صبح پیریت
افسون لغزش مژه دارد صفای فیض
آغوش صبح میکند اینجا وداع شب
بیدل بقدر نفی تو خالیست جای فیض
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,850
Posted: 18 Aug 2012 08:20
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
نبود نقطهای از علم این کتاب غلط
شعور ناقص ما کرد انتخاب غلط
فریب زندگی از شوخی نفس نخوری
که تیغ را نکند کس به موج آب غلط
شکست شیشه به چشمت بساط عشرت چید
ز رنگ باخته کردی به ماهتاب غلط
رموز وضع جهان را کسی چه دریابد
که خلق کور سوادست و این کتاب غلط
رجوع اصل خطا میبرد ز طینت فرع
گرفتن است ز سر چون شود حساب غلط
جهان ز جوش غبار من آنقدر آشفت
که راه خانهٔ خود کرد آفتاب غلط
نداشت آینهای موج آب غیر محیط
به جلوه خوردم از اندیشهٔ نقاب غلط
برون دایره مرکز چه آبرو دارد
نبست عشق سرم را به آن رکاب غلط
به فرق حاصل این دشت خاک میبایست
عرق ز آینهٔ سعی ریخت آب غلط
به خواب دیدمت امشب که در کنار منی
اگر غلط نکنی نیست حکم خواب غلط
ز قطره، قطره عیان دید و از محیط، محیط
نکرد فطرت بیدل به هیچ باب غلط
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)