ارسالها: 8911
#1,851
Posted: 18 Aug 2012 08:21
غزل شمارهٔ ۱۸۴۹
شده فهم مقصد عالمی زتلاش هرزه قدم غلط
ته پاستکعبه و دیر اگر نکنیم راه عدم غلط
به غبار مرحلهٔ هوس اثر نفس نشکافتکس
بهکجا رسد پی لشکری که کند نشان علم غلط
نرسید محضر زندگی به ثبوت محکمهٔ یقین
که گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط
ز صفای شیشه طلب پری که ره یقین به گمان بری
تو بر آب میفکنی تری من و تست هر دو بهم غلط
به نمود شخص معینت در عکس زد دم امتحان
چه خطی که شد ز تامل تو کتاب آینه هم غلط
ز تمیز جاده و منزلت الم تردد نیک و بد
خط پا به دایره میرسد سر اگر شود به قدم غلط
من و مای مکتب آب وگل ستم است اگر کندت خجل
به ندامت ابدی مکش سبقی که گشته دو دم غلط
خط سرنوشت من آب شد ز تراوش عرق حیا
چو نقوش معنی روشنی که شود به کاغذ نم غلط
اگر آبم آب رخ گهر و گر آتش آتش سنگ زر
به تو آشنا نیام آنقدر که دویی کند به خودم غلط
من بیدل اینقدر از جنون به خیال هرزه تنیدهام
رقم جریدهٔ مدعا غلط است اگر نکنم غلط
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,852
Posted: 18 Aug 2012 08:21
غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
بر جنون نتوان شد از عقل ادبپرور محیط
سعی گوهر تا کجاها تنگ گیرد بر محیط
غیر بیکاری چه میآید ز دست مفلسان
نیست جز بر ناتوانی پیکر لاغر محیط
بهرهٔ آسایش دانا ز گردون روشن است
از حباب و موج دارد بالش و بستر محیط
صاف طبعان را به پستی مینشاند چرخ دون
با همه روشندلی درد است گوهر در محیط
کرد دل را پایمال آرزو سعی نفس
موج آخر از هوا افتاد غالب بر محیط
هرکسی را در خور اسباب تشویش است و بس
از هجوم موج بر خود میکشد لشکر محیط
عالمی را میکشی زیر نگین اعتبار
گر شوی بر آبروی خویش چون گوهر محیط
قابل تحریر اشکم نیست طومار دگر
صفحه واری شاید از توفان کند مسطر محیط
عزت و خواری غبار ساحل تمییز ماست
ورنه از کف فرق نگرفته است تا عنبر محیط
بیندامت نیست هستی هر قدر بالد نفس
موج تا باقیست دستی میزند بر سرمحیط
بیدل از وضع قناعت بار دوش کس نیام
کشتی ما چون صدفگیرد به سرکمتر محیط
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,853
Posted: 18 Aug 2012 08:21
غزل شمارهٔ ۱۸۵۱
گشتم از بیدست و پاییها به خشک و تر محیط
کشتی از تسلیم پیدا کرد ساحل در محیط
قاصدان شوق یکسر ناخدایی میکنند
موجها دارد ز چشمم تا در دلبر محیط
دل به هر اندیشه فال انقلابی میزند
میکند از هر نسیمی نسخهٔ ابتر محیط
گر چنین افسردگی جوشد زطبع روزگار
رفته رفته میخزد در دیدهٔ گوهر محیط
شوخی برگ نگه در دیدهٔ آیینه نیست
همچو گوهر موج ما را گشت چشم تر محیط
طبع چون ممتاز اعیان شد وطن هم غربتست
میکند حاصل گهر گرد یتیمی در محیط
هر قدر ساز تعلق بیش، وحشت بیشتر
میگشاید در خور امواج بال و پر محیط
شفقت حال ضعیفان بر بزرگان ننگ نیست
خار و خس را همچو گل جا میهد بر سر محیط
چون به عزلت خو گرفتی فکر آزادی خطاست
آب گوهر گشته نتواند شدن دیگر محیط
چشم حیران مرا آیینهای فهمیده است
در طلسم گوهر من نیست بیلنگر محیط
محرم او کیست، گرد خویش میگردیده باش
حلقهای دارد ز گردابت برون در محیط
دستگاه مستی ارباب معنی باده نیست
بیدل از چشم تر خود میکشد ساغر محیط
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,854
Posted: 18 Aug 2012 08:21
غزل شمارهٔ ۱۸۵۲
نشکسته ساغر عاریت ز حصول آب بقا چه حظ
بجز اینکه ننگ نفس کشی چو خضر ز عمر رسا چه حظ
طربی که زخم دل آورد سزد آنکه نامده بگذرد
گل اگر زفرصت رنگ و بو کند آرزوی وفا چه حظ
به خیال تا به کجا پرد هوس مقیّد ما و من
بپری که آرزویت کشد ز قفس نگشته رها چه حظ
سحر و نفس گل پر گشا تو به غنچگی قفس آشنا
به بهار عشرت این هوا نگشوده بند قبا چه حظ
فلکت به چنبر پوستکش چه ترانهها که نمیزند
زتپانچهایکه خورد رخت نرسی به رمز صدا چه حظ
دم استطاعت مال و زر بشناس موقع مصرفش
به فقیر اگر نکنی نظر ز گشود چشم غنا چه حظ
سپری اگر ره عافیت ز تلاشکام هوس برآ
قدمی وگوشهٔ دامنی ز خرام آبله را چه حظ
به حضور منزل اگر رسد کسی از چه زحمت ره برد
در و دشت پی سپر تو گشت و عیان نشد ته پا چه حظ
ز فرشته تا ملخ و مگس همه جبری قدرند و بس
بر محرمان قبول و رد زبرو چه غم، ز بیا چه حظ
به درآ زکلفت کروفر ز دماغ پیری و خشک تر
چو ز مغز شد تهی استخوان دگرت ز بال هما چه حظ
ز عروج نشئهٔ بیدلی قدحی اگر به کف آیدت
ره نالهگیر و ز خود برآ سربام و کسب هوا چه حظ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,855
Posted: 18 Aug 2012 08:21
غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ
جز گرفتاری ز تاب رشته با گوهر چه حظ
داغ محرومی همان بند غرور سروریست
شمع را غیر از غم جانکاهی از افسر چه حظ
در هوای برگ گل شبنم عبث خون میخورد
خواب چون نبود نصیب دیده از بستر چه حظ
گریهات رنگی نبست از دیدهٔ حیران چه سود
بی می از کیفیت خمیازهٔ ساغر چه حظ
کسب دانش سینهٔ خود را به ناخن کندن است
میکنند آیینههای ساده از جوهر چه حظ
ظلم بر ابله ز منع کامرانیها مکن
غیر جوع و شهوت از دنیا بهگاو و خر چه حظ
رغبت و نفرت بهشت و دوزخ انشا میکند
تشنگی میباید اینجا ورنه از کوثر چه حظ
دادهایم از حاصل اسباب جمعیت به باد
مرغ ما را جز پریشانی ز بال و پر چه حظ
ای که میخواهی چراغ محفل امکان شوی
غیر ازین کز دیدهات آتش چکد دیگر چه حظ
لذت دنیا نمیارزد به تلخیهای مرگ
کام زهر اندودهای ترغیبت از شکر چه حظ
جام قسمت بر تلاش جستجو موقوف نیست
از نصیب خضر جزحسرت به اسکندر چه حظ
چون کمان می بایدت با گوشهٔ تسلیم ساخت
خانهدار وهم را از فکر بام و در چه حظ
حسن بیرنگی اثر پیرایهٔ تمثال نیست
گرکنی آیینه از خورشید روشنتر چه حظ
بیدل از ژولیده مویی طبع مجنون ترا
گر نباشد دود سودای کسی در سر چه حظ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,856
Posted: 18 Aug 2012 08:22
غزل شمارهٔ ۱۸۵۴
نمیشود کس ازین عبرت انجمن محظوظ
مگر چو شمع کنی دل به سوختن محظوظ
در جنون زن و از کلفت لباس برآ
چه زندگیستکه باشدکس ازکفن محظوظ
نفس نمانده هنوز از ترانههای امل
چو دود شمع خموشی به ما و من محظوظ
جهان قلمرو امن است اگر توان گردید
چو طبعکر به اشارت ز هر سخن محظوظ
ز دورگردی تمییز خلقکم دیدم
کهکس نرفته به غربت شد از وطن محظوظ
درین بساط نیفتاد چشم عبرت ما
به رفتنیکه توان شد ز آمدن محظوظ
ز تردماغی وضع ادب مگوی و مپرس
ز یوسفیم به بوبی ز پیرهن محظوظ
کراست وسوسهٔ هستی از حضور عدم
نشستهایم به خلوت در انجمن محظوظ
ز رقص بسملم این نغمه میخورد بر گوش
که عالمی است به این رنگ پر زدن محظوظ
به فهم عالم بیکار اگر رسی بیدل
به حرف و صوت نیابیکسی چو من محظوظ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,857
Posted: 18 Aug 2012 08:22
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع
به هم رسیدن لبهاست قاصد دل جمع
ندیده هیچکس از کارگاه کسب و کمال
به غیر وضع ادب صورت فضایل جمع
دمی فراهم شیرازهٔ تأمل باش
کتاب معنیات اجزا شد از دلایل جمع
به کارگاه هوس احتیاجت این همه نیست
تو فرد ملک غنایی مباش سایل جمع
مدوز کیسه به وهم ذخیرهٔ انفاس
که این نقود پراکنده نیست قابل جمع
کجا بریم غم ذلت گرانجانی
که میکشیم به یک ناقه بار محمل جمع
تو در خیال تعلق فسردهای ورنه
همان جداست چه خاک و چه آب در گل جمع
نرست موجی ازین بحر بیتلاش گهر
تو هم بتاز دو روزی به حسرت دل جمع
حساب عبرتی از پیش پا مشو غافل
چو اشک شمع همان خرجگیر داخل جمع
هزار خوشه درین کشت دانه شد بیدل
به غیر تفرقه چیزی نبود حاصل جمع
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,858
Posted: 18 Aug 2012 08:22
غزل شمارهٔ ۱۸۵۶
ای هستی تو وضع درنگ و شتاب شمع
بر دوش فرصتت سر و پا در رکاب شمع
باز است چشم خلق بقدر گدا زخویش
پاشیدهاند بر رخ محفل گلاب شمع
تا چند چشم بسته به تکلیف واکنیم
ما را به هر نگه مژهواریست خواب شمع
درس وصال و مبحث هستی خیال کیست
پروانه را گم است ورق در کتاب شمع
ای نیستی بهار زمانی به هوش باش
خود را نهفته است گلی در نقاب شمع
فهم زبان سوختگان سرمه داشته است
کرد انجمن خموش لب بیجواب شمع
اشکی که سیل کلفت هستی شود کراست
یاران قسم خورید به چشم پر آب شمع
جوش حباب ما دم پیری فرو نشاند
برد آخر از نظر نفس صبح تاب شمع
شد داغ از تتبع دیوان آه ما
تا مصرعی به نقطه رساند انتخاب شمع
با تاب و تب بساز و دمی چند صبرکن
تا صبح پاک میشود آخر حساب شمع
بیدل به سوختن نفسی چند زندهایم
پوشید مصلحت به دل آتش آب شمع
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,859
Posted: 18 Aug 2012 08:22
غزل شمارهٔ ۱۸۵۷
باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع
حیرتم سوخت ندانم چه زبان دارد شمع
صافی آینه ناموس غبار رنگ است
جز سیاهی به دل خود چه نهان دارد شمع
نیست جز بخت سیه زیر نگین داغم
حکم بر مملکت شام روان دارد شمع
صنعت جرأت عبرت نگهان هوش رباست
حلقه چشمی است که بر نوک سنان دارد شمع
یک قدم ره همه شب تا به سحر پیمودن
بی تکلف چقدر ضبط عنان دارد شمع
تا نفس هست ز دل کم نشود گرمی عشق
شعله تابی است که در رشتهٔ جان دارد شمع
زندگی گرمی بازار نفس سوزیهاست
از قماش پر پروانه دکان دارد شمع
خامشی صرفهٔ جمعیت آسوده دلی است
ناله در بستن منقار نهان دارد شمع
زنگ آیینهٔ دل آمد و رفت نفس است
از هجوم پر پروانه زبان دارد شمع
عالمی بر نفس سوخته چیده است دکان
اینقدر تار به یک موی میان دارد شمع
چشم عشاق فنا میکدهٔ شوخی اوست
در لگن ناوک دیگر به کمان دارد شمع
بیدل از سوختنم رنگ سراغش دریاب
کیست پروانه که گوید چه نشان دارد شمع
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,860
Posted: 18 Aug 2012 08:23
غزل شمارهٔ ۱۸۵۸
هر چه در دل گذرد وقف زبان دارد شمع
سوختن نیست خیالی که نهان دارد شمع
نور تحقیق ز لاف دم هستیکه رساست
از نفس گر همه جان است زبان دارد شمع
خامشی میشود آخر سپر تیغ زبان
داغ چون حلقه زند خط امان دارد شمع
خواب در دیدهٔ عاشق نکشد رخت هوس
سرمهٔ شعله به چشم نگران دارد شمع
رنگ آشفته متاع هوس آرایی ماست
در تماشاگه پرواز دکان دارد شمع
رهبر عالم آسوده دلی خاموشی است
چاره در پای خود از دست زبان دارد شمع
اضطراب و تپش و سوختن و داغ شدن
آنچه دارد پر پروانه همان دارد شمع
نشود شکوه گره در دل روشن گهران
دود در سینه محال است نهان دارد شمع
ضامن رونق این بزم گداز دل ماست
سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع
نشود صیقل آیینهٔ این بزم چرا
اثری از نفس سوختگان دارد شمع
زعفرانزار طرب سیر رخ کاهی ماست
نو بهار دگر از رنگ خزان دارد شمع
سوختن مفت تماشا مژهای بازکنید
کز فسردن بهکمین خواب گران دارد شمع
بیتمیز است حیا حسن چو سرشار افتد
رنگ خود را پر پروانه گمان دارد شمع
رفتن از دیدهٔ خود طرز خرامی دگر است
بیدل اینجا صفت سرو روان دارد شمع
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)