انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 48 از 101:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در صفت معشوق روحانی و تجلیات نورانی

دل بی لطف تو جان ندارد
جان بی تو سر جهان ندارد

ناید ز کمال عقل عقلی
تا نام تو بر زبان ندارد

ناید ز جمال روح روحی
تا عشق تو در میان ندارد

جز در خم زلف دلفریبت
روح‌القدس آشیان ندارد

روح ار چه لطیف که خداییست
بی نطق تو خانمان ندارد

عقل ار چه بزرگ رهنماییست
بی مدح تو آب و نان ندارد

زلف تو یقین عاقلان را
جز در کفن گمان ندارد

روی تو رخان عاشقان را
جز در کنف امان ندارد

بیجادت چشم بی‌دلان را
جز چون ره کهکشان ندارد

با نور تو ماه را کلاوه‌ش
چه سود که ریسمان ندارد

خورشید که یافت خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد

گلنار که دید رنگ رویت
زان پس دل بوستان ندارد

ای آنکه جمالت از گهرها
آن دارد آن که کان ندارد

از یوسف خوشتری که در حسن
«آن» داری و یوسف «آن» ندارد

درد تو بر آسمان چارم
جز عیسی ناتوان ندارد

رخسار تو قد گردنان را
جز چون خم طیلسان ندارد

با ناز و کرشمهٔ تو وصلت
بامیست که نردبان ندارد

بی خوی خوش آن لطیف رویت
باغی ست که باغبان ندارد

در عالم عشق کو نسیمی
کز زلف تو بوی جان ندارد

با عشق تو عقل را خزینه‌ش
چه سود که پاسبان ندارد

با دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد

خوش زی که جمال این جهانی
نقشیست که جاودان ندارد

ای از پس پرده چند گویی
کز حسن فلان نشان ندارد

چون روی نمود هر که هستی
گستاخ بگو فلان ندارد

در بزم ببین که چون عطارد
دارد سخن و دهان ندارد

در رزم نگر که همچو جوزا
بندد کمر و میان ندارد

دارد همه‌چیز جان ولیکن
انصاف بده چنان ندارد

ای آنکه ز وصف تو سنایی
آن دارد آن که آن ندارد

بی‌قامت خود مدارش ایرا
تیر تو چنو کمان ندارد

زین گونه گرانی از سنایی
هرگز سبکی گران ندارد

بلبل به میان گل چه گوید
حی‌ست یکی که جان ندارد

ما طاقت عدل تو نداریم
کز فصل کسی زیان ندارد

     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه حکیم ابوالحسن علی بن محمد طبیب

تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد
بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد

بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ
چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد

شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر
از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد

از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست
کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد

آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر
یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد

از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید
و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد

تا داد لباس دگرش جوهر خورشید
او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد

شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ
از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد

گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما
آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد

بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ
دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد

درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز
شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد

برابر همی خندد برق از پی آن کو
عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد

باد سحری گشت چنان خوش که هوا را
گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد

شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی
چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد

فرزانه علی‌بن محمد که اگر چرخ
وصف علو محمدتش کرد سزا کرد

آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت
چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد

آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو
راه در او را زره جهل رها کرد

ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را
چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد

جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد
جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد

در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر
آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد

از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ
برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد

شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست
کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد

پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز
از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد

هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت
و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد

عضوش همه از کون و فسادات طبیعی
علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد

ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق
کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد

شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه
از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد

دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص
کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد

آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت
بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد

از کس نشنیدم بجز از حذق تو کامروز
صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد

چون از کف موسی دم عیسی اثر تو
بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد

در جنت علت نبود لیک به دنیا
علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد

منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند
مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد

داروت بدانکس نرسد کایزد بروی
علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد

آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش
خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد

اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست
چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد

ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد

ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود
از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد

دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو
مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد

لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت
سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد

المنة لله که از دولت ناگه
چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد

بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی
اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد

هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت
مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد

این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد
گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد

با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت
مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد

هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان
چونانک توانست بهر نوع وفا کرد

جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت
جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد

از شکر بر خلق همان کرد که ایزد
از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد

بی صله همی مدح نیوشند به شادی
گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد

با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را
دهر از قبل بی‌درمی معدن دا کرد

از لطف دوایی بکن این داء رهی را
چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد

تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست
چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد

پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت
بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد

حاجات تو همواره روا باد ز ایزد
زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸

ثابت من قصد خرابات کرد
نفی مرا شاهد اثبات کرد

با قدح و بلبله تسبیح کرد
با دف و طنبور مناجات کرد

آن خدمات من دل سوخته
مستی او دوش مکافات کرد

نغمهٔ او هست مرا نیست کرد
بیدق او شاه مرا مات کرد

تا که به من داد و گفت:«خذ»
اغلب انفاس مرا هات کرد

آنکه همی دعوی بر هر کسی
روز و شب از راه کرامات کرد

حال سنایی دل اهل خرد
خاک گمان بر سر طامات کرد

با دل و با دیدهٔ چرخ فلک
دال دل خویش مباهات کرد

دیدهٔ بردوخته چون برگشاد
راز دل خویش مقامات کرد

بحر محیط او به یکی دم بخورد
پس بشد و قصد سماوات کرد

دست به هم بر زد و ناگه به شوق
زان همه شب دوش لباسات کرد

بست در صومعه و خویش را
چاکر و شاگرد خرابات کرد

کشف که داند که کند آنکه او
فضل برو سید سادات کرد

ماند سنایی را در دل هوس
صومعه پر هزل و خرافات کرد

     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح خواجه عمید ثقةالملک، طاهر

دی دل ما فگار خواهد کرد
وز ستم سوگوار خواهد کرد
سده بهر نوید فصل بهار
باز عهد استوار خواهد کرد
پیش چونین نوید گر که ترا
به امید بهار خواهد کرد
برفشان آن گهر که کافر ازو
در سقر زینهار خواهد کرد
اژدهایی که اهل بدعت را
روز محشر شکار خواهد کرد
آنکه می فخر کرد ازو ابلیس
جم از آن فخر عار خواهد کرد
مو و زرین شود ازو پران
چون زبانه چو مار خواهد کرد
همچنو بیند آن زمان معیار
آن که او را عیار خواهد کرد
گوهری کو چو خود کند به مثال
آن گهر کبدار خواهد کرد
روی سرخی مادرش طلبد
آنکه با اوش یار خواهد کرد
بی‌قرار آفریده‌ای در طبع
کیست کش با قرار خواهد کرد
تا بینی که همچو هر سال او
در زمانه چه کار خواهد کرد
در میان هوا ز جنبش خویش
فلکی مستعار خواهد کرد
چون بنان محاسبش هر شاخ
گویی انجم شمار خواهد کرد
بینی از وی دو مایهٔ ثنوی
چون دو سو آشکار خواهد کرد
گل او آن نکرد روز از نور
کامشب او از شرار خواهد کرد
گوهری کو نگار نپذیرد
عالمی چون نگار خواهد کرد
جز وی از شمس همچو شمس از نور
لیل را چون نهار خواهد کرد
دو عرض کاندروست تف و شعاع
بر سه جوهر نثار خواهد کرد
آبرا لعل پوش خواهد کرد
خاک را مشکبار خواهد کرد
بر هوایی که سیم بارید ابر
امشب او زربار خواهد کرد
از تن لاله‌پوش لولو پاش
صد نهان آشکار خواهد کرد
آشکاری کوهسار از رنگ
چون نهان بهار خواهد کرد
کز نهیب بحار او فردا
آسمان را بخار خواهد کرد
چشم بی‌دیدهٔ فلک را دود
دیده‌ها همچو نار خواهد کرد
بر آن آب و رنگ را از عکس
چون می و کفته نار خواهد کرد
افسر امهات و آبا را
بر سر خود فسار خواهد کرد
ز آسمانها قلاده خواهد بست
از قمر گوشوار خواهد کرد
سخت سوی فلک همی پوید
کار دیوانه‌وار خواهد کرد
یا پدر زیر خاک می‌ماند
یا پسر اختیار خواهد کرد
یا ز تاثیر طبع خود بر گل
چون سه عنصر جوار خواهد کرد
مگر از بهر خوش دلی فضلا
چرخ را تار و مار خواهد کرد
تا چو فخر دو کون در یکشب
نه فلک را گذار خواهد کرد
تا بر سعد اخترش از دود
دیدهٔ نحس تار خواهد کرد
تا نشان یافت رتبت خواجه
همتش را شعار خواهد کرد
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب
ایزدش پایدار خواهد کرد
وز پی اتفاق و انصافش
آب از آتش سوار خواهد کرد
آب از امنش سپر شود آنرا
که نهنگش شکار خواهد کرد
قوت آب عزم او چون چرخ
خاک را نامدار خواهد کرد
جوهر باد حزم او چون خاک
آب را با قرار خواهد کرد
آن درختی که آب خشمش خورد
دان که آن شاخ‌وار خواهد کرد
آب نظمش درخت فکرت را
از خرد بیخ و بار خواهد کرد
گلبنی را که آب عونش یافت
دان که طبعش چنار خواهد کرد
آب گوهر شود در آن کانی
که ازو افتخار خواهد کرد
خواب را در دو چشم خلق از امن
قوت کوکنار خواهد کرد
ای که تاثیر آب دولت تو
گل اعدات خار خواهد کرد
نعمتی را که بحرها نبرد
رزق تو خود دمار خواهد کرد
آب را تف طبعت از بس جود
همه زرین بخار خواهد کرد
آتش خشمت آب دریا را
همچو آتش نزار خواهد کرد
ایزد آن کلک را که لفظ تو یافت
آتش آب خوار خواهد کرد
ز آب حیوان بقات چون شعرت
هر زمان نو شعار خواهد کرد
گردد آتش حصار امنش اگر
آب را در حصار خواهد کرد
تا ز آب حرام عقل و سخن
ذات عیب و عوار خواهد کرد
آب و آتش برای این مدحت
برد و گوهر فخار خواهد کرد
ملک دنیا نخواهد آن کو را
جود تو با یسار خواهد کرد
دشمنت را چو آب اجل سوی مرگ
هم ز عرضش مهار خواهد کرد
روزگار آب روی داد آن را
که برو روزگار خواهد کرد
دشمنت زین سپس به عذر جواب
خاک فرش عذار خواهد کرد
گر نه از بخت بد چو هر عاقل
ناله‌ها زار زار خواهد کرد
آب جاه تو آنکسی خواهد
کایزدش بختیار خواهد کرد
مهترا پا و سر در آب از شرم
خویشتن را یسار خواهد کرد
چون کف از تف عمامه خواهد بست
چون بط از آب ازار خواهد کرد
آب من برده گیر اگر با من
جود تو همچو پار خواهد کرد
آب آنراست نزد هر مهتر
چون نبرد او قمار خواهد کرد
آمدم چون پر آب آبله من
تا دلت چختیار خواهد کرد
ای سنایی مبر تو آب از کار
کت خرد حق گزار خواهد کرد
غوطه‌ها خورد باید اندر بحر
هر که در در کنار خواهد کرد
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد
آب دیده مریز کت خواجه
با ضیاع و عقار خواهد کرد
آب را گرچه میل زی پستیست
نظم تو کار نار خواهد کرد
تافته گردد آنکه بی اقبال
نام خود یادگار خواهد کرد
رنجکی بیند آنکه بی‌کشتی
بحر اخضر گذار خواهد کرد
تا ز تاثیر نه فلک چار اصل
کار کردست و کار خواهد کرد
سرورا سرفراز کت نه چرخ
افسر هر چهار خواهد کرد
ز آبها تا بخار خواهد خواست
بادها تا غبار خواهد کرد
شادمان زی که در بقات سده
این چنین صدهزار خواهد کرد
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح امیر بار سلطان

باز جانها شکار خواهد کرد
گر جمال آشکار خواهد کرد

جای شکرست خلق راکان بت
جان به شکل شکار خواهد کرد

رایت و رویت منور او
ماه را در حصار خواهد کرد

بوی آن زلفکان مشکینش
مشک را قدر خوار خواهد کرد

در خزان از بهار رخسارش
کشوری را بهار خواهد کرد

غمزهٔ نغز و طرهٔ خوش او
هیچ دانی چکار خواهد کرد؟

دوریان را به دیر خواهد برد
دیریان را به دار خواهد کرد

گر چه عقل از چهار خصم برست
از دو عالم چهار خواهد کرد

لیک بر چارسوی غیرت عشق
عقل را سنگسار خواهد کرد

جان متواریان حضرت را
چون زمان برقرار خواهد کرد

بی‌قراران سبز دریا را
چون زمین بردبار خواهد کرد

بر سر از خاکپای مرکب او
نور از چشم خار خواهد کرد

قلب و قالب به خدمت آوردیم
تا کدام اختیار خواهد کرد

چاکر اوست چشم و گوش رهی
گر برین اختصار خواهد کرد

خدمت او کند خرد چون او
خدمت میر بار خواهد کرد

آنکه نعل سمند او در گوش
مشتری گوشوار خواهد کرد

حور عین بهر توتیا جوید
مرکبش گر غبار خواهد کرد

از خیال جمال فطنت او
روح را غمگسار خواهد کرد

دست گردن به دست حاسد او
گل خیری چو خار خواهد کرد

از طراز آستین بدخواهش
غیرت دین غیار خواهد کرد

تیغ او روز کین ز خون عدو
خاک را لاله‌زار خواهد کرد

آب را سنگ علم او چون خاک
با ثبات و وقار خواهد کرد

اجل از بیم تیغ خونخوارش
الحذار الحذار خواهد کرد

باد با خاک روز کوشش او
الفرار الفرار خواهد کرد

آب در حلق دشمن از قهرت
شعله شعله چو نار خواهد کرد

عدوش چون ز عمر بر بادست
اجلش خاکسار خواهد کرد

از برای موافقش گردون
ابر را در نثار خواهد کرد

بحر در یک نفس به دولت او
صد بخور از بخار خواهد کرد

از شرف مشتری رکابش را
افسر روزگار خواهد کرد

جود او همچو ابر نیسانی
قطره‌ها بیشمار خواهد کرد

بنده بی‌آب همچو ماهی باز
سر به سوی بحار خواهد کرد

گر ز خاک تو آبروی برد
مدحتت بنده‌وار خواهد کرد

با تو چون خاک بادوار بسر
خویشتن با دوار خواهد کرد

ای چو آب اصل لطف همچون خاک
نعل چرخم فگار خواهد کرد

هست فکرت که میر این معنی
عرضه بر شهریار خواهد کرد

بیخ جانم به شربتی از جود
در تنم استوار خواهد کرد

روی چون صد نگار و طبع خوشش
کار من چون نگار خواهد کرد

عقل در انتظار انعامت
روز و شب انتظار خواهد کرد

عز و اقبال سرمدی بادت
هم برین اختصار خواهد کرد
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - سخنی از میراث استادان

مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد
ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد

ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید
نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد

اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول
اگر معروفیی باشد که هم از خویشتن گیرد

بباید رفت بر چرخش که تا با مه سخن گوید
بباید سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گیرد

نمی‌دانند رنج ره بدان بر خیره می‌لافند
نه زان و جهست این لقمه که هر کس در دهن گیرد

عیار آن است در عالم که در میدان عشق آید
مصاف هستی و مستی همه بر هم زدن گیرد

نگردد دامن ره‌رو به آب هفت دریا تر
همه او گردد از معنی چو ترک ما و من گیرد

چو مرد از غیر فارغ شد ز دنیا سر بگرداند
سپاه فقر بی‌ترتیب پس آمد شدن گیرد

از آن اسرار پوشیده که عاشق دارد اندر دل
اگر بر خار برخواند همه عالم سمن گیرد

تو گفت عاشقان داری و کار فاسقان لابد
بدخشان بد به دست آید اگر نعمان یمن گیرد

مرا باری نشاید زد به پیش هیچ عاشق دم
که هر ساعت غم دنیا به گردم انجمن گیرد

پر از زهرست کام من سنایی خوش سخن زانم
قیامت زهر باید خورد گر دستم سخن گیرد

ولی میراث استادان از این زیبا سخن دارد
حسینی باید از معنی که تا جای حسن گیرد

درین دلق به صد پاره مرا طبعی‌ست پر گوهر
چو بگشایم ز فضل او جهانی نسترن گیرد
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در زهد و موعظه


وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد
حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد

نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی
که رنگ عشق بی‌رنگی وجود اندر عدم سازد

جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا
سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد

شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد
سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد

هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه
نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد

یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن
چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد

کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا
بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد

علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را
که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد

به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی
هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد

اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد
سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد

به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد
که شادی خانهٔ دل در میان شهر غم سازد

کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند
نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد

چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی
که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد

ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد
که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد

نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا
که آه عاشقان از بتکده بیت‌الحرم سازد

نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق
غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد

عروس عشق بی‌کس نیست با هر ناکس از کوری
کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد

بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد
طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد

نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی
هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد

دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون
اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد

هر آن چشمی که عشق از طلبهٔ خود سرمه‌ای دادش
سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد

چه می‌گویم که داند این مگر آن کز دل صافی
سنایی وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح بهرامشاه

روزی که جان من ز فراقش بلا کشد
آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد

ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست
این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد

نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو
گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد

آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست
هر لحظه جام جام زلال بقا کشد

هر دل که از قبول غمش روی در کشد
اقبال آسمانش به پیش فنا کشد

دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند
با آن صنم که هودج او کبریا کشد

رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق
رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد

در موکبی که روح قدس مرکبی کند
پیدا بود که لاشهٔ ما تا کجا کشد

مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان
خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد

بود شما چو نار شود در مصاف عشق
شو ما بدا که کینهٔ بود شما کشد

در چارسوی حکم چو بانگ بلا بخاست
جانهای پاک سوخته پیش صلا کشد

زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست
با روی تازه ساغر بر و وفا کشد

در دم سوار گشت بر اسب هوای تو
وین بار هرزه هرزه خر آسیا کشد

رست از عقیله دیدهٔ عقل از برای آنک
هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد

دیده سنایی از قبل چشم شوخ او
نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد

با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق
سرمه همه ز خاک در پادشا کشد

آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او
جان در بهشت عدن وبال وبا کشد

سلطان یمین دولت بهرامشاه کو
عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر اسماعیل بن ابراهیم

خورشید چو از حوت به برج حمل آمد
گویند ز سر باز جهان در عمل آمد

در باغ خلل یافته و گلبن خالی
اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد

فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش
در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد

خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل
چون از دم ماهی به سروی حمل آمد

گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس
ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد

چه جای مه از زینت ماه فلک آمد
چه جای محل آلت جاه و محل آمد

ای میر اسماعیل که مانند براهیم
جود تو نه از مال زعون ازل آمد

هم در دم اول که ترا دیدم گفتم
کین چون دم آخر به هنر بی‌بدل آمد

آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان
ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد

صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست
زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد

در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست
کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد

خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک
خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد

تو تازه و نو باش که فرزند حسودت
نزد غربا بار نوند وابل آمد
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - طعنه بر علمای دنیاجو

ای سنایی ز جسم و جان تا چند
برگذر زین دو بی‌نوا در بند

از پی چشم زخم خوش چشمی
هر دو را خوش بسوز همچو سپند

چکنی تو ز آب و آتش یاد
چکنی تو ز باد و خاک نوند

چکنی بود خود که بود تو بود
که ترا در امید و بیم افگند

تا بوی در نگارخانهٔ کن
نرهی هرگز از بیوس و پسند

چون گذشتی ز کاف و نون رستی
از قل قاف و لام دانشمند

همه از حرص و شهوت من و تست
علم و اقرار و دعوی و سوگند

باز رستی ز فقر چون گشتی
همچو لقمان به لقمه‌ای خرسند

نزد من قبله دوست عقل و هواست
هر چه زین هردو بگذری ترفند

مهبط این یکی نشیب نشیب
مصعد آن دگر بلند بلند

مقصد ما چو دوست پس در دین
ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند

چو تو در مصحف از هوا نگری
نقش قرآن ترا کند در بند

ور ز زردشت بی‌هوا شنوی
زنده گرداندت چو قرآن زند

طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم
حسد و کبر و حقد بد پیوند

هفت در دوزخند در تن تو
ساخته نفسشان درو دربند

هین که در دست تست قفل امرزو
در هر هفت محکم اندر بند

همه ره آتشست شاخ زنان
که ابد بیخ آن نداند کند

ملک اویی کز آن همی ترسی
تو شوی مالک ار پذیری پند

آن نه بینی همی که مالک را
نکند هیچ آتشیش گزند

دین به دنیا مده که هیچ همای
ندهد پر به پرنیان و پرند

دین فروشی همی که تا سازی
بارگی نقره خنگ زین زرکند

خر چنان شد که در گرفتن او
ساخت باید ز زلف حور کمند

گویی از بهر حشمت علمست
اینهمه طمطراق خنگ و سمند

علم ازین بار نامه مستغنیست
تو برو بر بروت خویش بخند

مهرهٔ گردن خر دجال
از پی عقد بر مسیح مبند

از پی قوت و قوت دل گرگ
جگر یوسفان عصر مرند

کفش عیسی مدوز از اطلس
خر او را مساز پشما گند

شهوتت خوش همی نمایاند
مهر جاه و زر و زن و فرزند

کی بود کین نقاب بردارند
تا بدانی تو طعم زهر از قند

چند ازین لاف و بارنامهٔ تو
در چنین منزلی کثیف و نژند

بارنامه گزین که برگذری
این همه بارنامه روزی چند
     
  
صفحه  صفحه 48 از 101:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA