انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
علم و دانش
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

!Please do not be a sheep |لطفا گوسفند نباشید!


زن

 
ببينيد چقدر ساده است!
بياييد از همين امروز يك چنين ارتباطي را با حضرت دوست برقرار كنيم اما خطاهاي خود را مانند دوست بهلول توجيه نكنيم!

حكايت بهلول و آب انگور:
روزي يكي از دوستان بهلول گفت: اي بهلول! من اگر انگور بخورم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسيد: اگر بعد از خوردن در زير آفتاب دراز بكشم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسيد: پس چگونه است كه اگر انگور را در خمره اي بگذاريم و آن را زير نور آفتاب قرار دهيم و بعد از مدتي آن را بنوشيم حرام مي شود؟
بهلول گفت: نگاه كن! من مقداري آب به صورت تو مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداري خاك نرم بر گونه ات مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟ گفت: نه! سپس بهلول خاك و آب را با هم مخلوط كرد و گلوله اي گِلي ساخت و آن را محكم بر پيشاني مرد زد! مرد فريادي كشيد و گفت: سرم شكست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من كه كاري نكردم! اين گلوله همان مخلوط آب و خاك است و تو نبايد احساس درد كني، اما من سَرت را شكستم تا تو ديگر جرأت نكني احكام خدا را بشكني!!

2_ دوست داشتن خلق:
«استيفن لويد» مي گويد:
اگر مرگ شما نزديك بود و فقط فرصت يك تلفن كردن را داشتيد، به چه كسي تلفن مي كرديد؟ و چه چيزي مي گفتيد؟
«كريستوفر مورلي» در جواب «استيفن لويد» مي گويد:
اگر دريابيم كه فقط پنج دقيقه براي بيان آنچه مي خواهيم بگوييم فرصت داريم، تمام باجه هاي تلفن از افرادي پر مي شد كه مي خواهند به ديگران بگويند:
آنها را دوست دارند!

و «هريت بيچر استو» با نگاهي خيس و دلي پر درد به خاطر اين نگفتن ها! مي سرايد:
تلخ ترين اشك هايي كه بر سر مزار رفتگان ريخته مي شود
به خاطر كلمات ناگفته و كارهاي ناكرده است!

از «خواجه عبدالله انصاري» پرسيدند: خلوت حق كجاست؟
خواجه گفت: جايي كه «من و تو» نباشيم!
توجه كنيد! جايي كه «من و تو» نباشيم! يعني، «ما» باشيم!

اما، چگونه مي توان ما شد و در خلوت حق حضور يافت؟
با دوست داشتن خلق! اما تا زماني كه به خود عشق نورزيم، چگونه مي توانيم به خدا و خلق عشق بورزيم؟
از آنجا كه فرمول (خود= خلق= خدا) هميشه برقرار است. پس، ابتدا بايد خود را دوست داشت.
ما معمولا به دليل سر زدن اشتباهاتي، در طول زندگي از خود گله مند مي باشيم و در نهايت، احساس گناه كرده و در نتيجه خود را به خاطر همين احساس دوست نداريم.
روانشناسان معتقدند: براي دوست داشتن خود بايد ابتدا خويش را ببخشيم و احساس گناه را از خود دور كنيم و باور كنيم كه ما به دنيا آمده ايم تا اشتباه كنيم و به خود اجازه بدهيم تا گاهي، كمي ساده دل و ناشي باشيم!

«امانوئل» گويد: ويرانگرترين، بي ثمرترين و راكدترين نيروها احساس گناه است!
احساس گناه يعني، حذف كردن اراده خداوند در زمين!

بايد بدانيم كه ما بدنيا آمديم تا اشتباه كنيم، زيرا ما تعالي پيدا نخواهيم كرد، مگر آنكه اشتباه كنيم!
بعد از بخشيدن اشتباهات خود قهرا اشتباهات ديگران را هم خواهيم بخشيد.

آيا تا بحال خود را بخشيده ايد؟
يك آزمايش! روبروي آينه بايستيد و تمركز كنيد با دقت به رنگ چشم ها، خطوط مورب و موازي صورت خود را نگاه كنيد! بعد از چند لحظه تمركز، احساس مي كنيد كه سال هاست خود را در آينه به اين دقت نگاه نكرده ايد. سپس پنج بار با آرامش و از صميم قلب با ذكر نام كوچك خود به تصوير بگوييد:
...جان، دوستت دارم... جان، خيلي دوستت دارم. من همه كارهايت را تأييد مي كنم! من بخوبي مي دانم كه تو بي گناهي!... جان من خيلي دوستت دارم.
آيا مي توانيد به دفعات ياد شده اين كار را انجام دهيد؟
اگر توانستيد كه بسيار خوب به شما تبريك مي گويم! شما خود را دوست داريد، پس ديگران را هم مي توانيد دوست داشته باشيد و در نهايت خداوند را و رابطه شما به اين شكل مي شود:
(خدا = خلق = خودم)
اما اگر نتوانستيد! نگران نباشيد، 98% از مردم نمي توانند اين كار را به خوبي انجام دهند!
برگرديد به گذشته، اشتباهات خود را ببخشيد و بدانيد كه اگر اشتباه نبود، هرگز بشر متعالي نمي شد.

آزمايش بعدي! يك برگه كاغذ برداريد و بالاي آن بنويسيد افرادي كه به من بدي كرده اند، از جمله: پولم را از بين برده اند، حقم را ضايع كرده اند، به من توهين كرده اند، عزيزانم را از من گرفته اند و به هر نحوي عامل رنجش شديد من شده اند.
نام اين افراد را بنويسيد: (به صورت ستوني) سپس به روي هر اسم خوب تمركز كنيد و چهره ي آن فرد را در نظر بگيريد. لحظاتي بعد، روبروي نامش بنويسيد: دوستت دارم، از گناه تو گذشتم!
آيا مي توانيد اين كار را بكنيد؟ يقين بدانيد اگر نتوانيد اين كار را بكنيد و ديگران را ببخشيد، هرگز قادر به بخشودن خود نخواهيد بود.

يك پيشنهاد!
خود را ارزيابي كنيد.
مي پرسيد چگونه؟ ارزيابي يعني چه؟
به بياني ساده: ارزيابي يعني، نگاهي به صفات خوب يا بد خود داشتن؛ به عبارتي، صفات خود را تحليل كردن و در نهايت، تقويت صفات خوب و تضعيف صفات بد است.
در فصل آتي به مسئله اي ارزيابي مي پردازيم.

چكيده مطالب:
_ همه چيز در اين جهان دو طرفه است، پس اگر مي خواهيد خداوند به سخنان شما گوش فرا دهد، به سخنان او گوش دهيد!
_ گوش كردن به سخنان خداوند به نوعي، يعني، دوست داشتن او!
پس او را با عمل به فرامينش دوست داشته باشيد تا او نيز شما را دوست داشته باشد!
_ فراموش نكنيد! دوست داشتن خلق = دوست داشتن خالق.
_ اگر اين نكته را دريابيم كه در وجود هر انساني روح خداوند خانه گزيده، آيا باز هم حاضر مي شويم به كسي توهين كنيم؟
_ براي آنكه مردم دوستتان بدارند، بايد ابتدا خودتان را دوست بداريد!
_ از اشتباهات خود دلگير نباشيد، ما به اين جهان آمده ايم تا اشتباه كنيم، اگر اشتباه نمي كرديم، هرگز متعالي نمي شديم!
_ هر اشتباه يعني، يك تجربه! اما مراقب باشيد گاهي يك اشتباه، همه عمر ما را به باد خواهد داد!
_ از اشتباه كردن نترسيد! ترسوها هرگز پيشرفت نخواهند كرد!
_ خود را ببخشيد تا بتوانيد ديگران را هم ببخشيد!
_ اطرافيان خويش را دوست بداريد و در هر زمان ممكن به آنها شفاف و روشن بگوييد: كه دوستشان داريد، قبل از آن كه با حسرت و اشك بر سر گور آنان اين سخنان را بگوييد!
_ براي راهيابي به خلوت خاص حق بايد ابتدا آغوش خويش را بر روي خلق بگشاييد!

  • *جان كلام:

دوست داشتن خلق را از همين امروز تجربه كن تا آثار شگرف دوست داشتن خالق را به تماشا بنشيني!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • چگونه خود را ارزيابي كنيم؟

«اُشو» در تأييد سخن امانوئل، ارزيابي را به برداشتن صورتك تشبيه كرده و مي گويد:
با اصالت بيشتر زندگي كن!
صورتك ها را به دور افكن.
چه اينها باري بر دلند.
رياكاري ها را به دور افكن!
شفاف باش!
البته با دردسر همراه خواهد بود
اما به درد سرش مي ارزد!
چون با تحمل اين دردسر، رشد خواهي كرد و بلوغ مي يابي،
سپس، هيچ چيز مانع زندگي نخواهد بود،
هر لحظه، زندگي تازگي خود را آشكار مي كند.
معجزه اي مداوم در پيرامونت در جريان است،
و تو، پشت عادت هاي مرده، پنهان شده اي.
اگر نمي خواهي دلتنگ باشي، بودا شو!
هر لحظه را سرشار از هوشياري كن
چون تنها در هوشياري كامل است كه
مي تواني صورتك خود را چهره برداري!

اما، براي ارزيابي بايد نگاهي به تولد داشته باشيم!
از تولدتان بگوييد: راستي مي دانيد چرا به دنيا آمده ايد؟

«امانوئل» مي گويد:
حتا لحظه اي! حتا لحظه اي!
تصور نكيند كه،
تولدتان تصادفي بوده است!

خب، از تولدتان آگاه شديد كه بي دليل و بي بهانه و تصادفي نبوده.
اكنون يك سوال: مي دانيد كه انسان مي تواند در طول عمر خويش چند بار متولد شود؟

«ابراهام لينكلن» جواب اين سوال را مي دهد:
هر پله ي تعالي روح براي انسان، يك تولد دوباره است!

نظرتان راجع به مرگ چيست؟
عرفا معتقدند: مرگ مانند: درآوردن كفش تنگ است!

نگارنده گويد: ما آهِ كوتاهي هستيم، بين دو نقطه، تولد و مرگ. ما با تولد به دنيا آمديم و بعد از طي چند سال، خميده و خاكستري، لباس خسته تن را رها كرده و با مرگ مي رويم. بدون آن كه بفهميم، در پس تصوير آينه زندگي، عشق بي نهايت و حقيقت بيكران حضور دارد و در وجود هر يك از ما خداوند نهفته است!
و عليرغم پندار عوام، بدانيم:
دنيا زندان است
دنيا مدرسه است
و ما دانش آموزان خُردِ بي خِرَدي هستيم،
كه هر روز، هر ماه و هر سال بعد از تحمل رنج خواندن

و دانستن، آزمايش مي شويم.و هرگز نپنداريم كه، دنيا كلافي سردرگم و مغشوش است!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اما به قول «مارك تواين»:
بايد هوشيار باشيم كه از هر تجربه،
فقط حكمتي را كه در آن نهفته است كسب كنيم.
تا به كلاس هاي روحاني بالاتر برويم
و درك كنيم كه تقدير يعني،
مجموعه اي از حوادث براي نوعي يادگيري!

اما حالا چگونه ايد؟ چند سال داريد؟ پيريد؟ جوانيد؟ ميانسال هستيد؟
سن تقويمي را نمي گويم كه ويژه ي حيوانات و نباتات است. انسان هاي شايسته، طومار تقويم ها را در طول تاريخ در نورديدند و حضور سبزشان از برگ هاي حقير تقويم فراتر رفته است. پس، جواني يا پيري ما بستگي به نوع نگاه ما به زندگي دارد.
اكنون اگر مي خواهيد سن خود را بفهميد، خود را در عبارات زير بنگريد و بيابيد:
جوان در «حال» زندگي مي كند.
ميانسال در «گذشته و آينده» زندگي مي كند.
پير در «گذشته» زندگي مي كند.

حال، شما در چه زماني زندگي مي كنيد؟
دانستيم كه پيري يا جواني ارتباطي با ظواهر ما ندارد، بلكه بستگي به نوع نگرش ما دارد! ما عادت كرده ايم كه با ترس به آينده و با حسرت به گذشته بنگريم، ولي نياموخته ايم كه اگر در حال زندگي كنيم پيوسته جام وجودمان سرشار از شيريني شوق مي گردد. ولي چگونه مي توانيم به اين فرآيند دست يابيم؟

يك آزمايش! جلوي آينه بايستيد. روي آن يك صليب بكشيد، طرف راست بنويسيد اخلاق و صفاتي كه در مورد خودم مي پذيرم يا دوست دارم داشته باشم! (ولي ندارم) و در طرف چپ بنويسيد: اخلاق و صفاتي كه در مورد خودم نمي پذيرم يا دوست ندارم كه داشته باشم! (ولي دارم) و بعد صادقانه زير هر ستون هر چه در دل داريد بنويسيد. وقتي تمام شد، روح عريان خويش را مي بينيد. اميدوارم متوحش يا نگران نشويد!!
و براي رفع اين نگراني به آن واژه كه بار صفت شما را به دوش نازك خويش مي كشد، فكر كنيد! مثلا: من غالبا عصباني هستم! من تنبل هستم! من بداخلاق هستم! من خسيس هستم! من خجالتي هستم. (در فصل هاي آتي به اين مهم به طور جامع خواهيم پرداخت)
جامع شناسان بر اين باورند كه: رشد بسياري از بحران هاي روحي ما در «ترس» نهفته است!
مثلا: خشم فرايند ترس است و بيانگر فيزيكي ترس، زيرا غالبا افراد ترسو به شدت خشمگين هستند.
تنبلي تصور ديگري از ترس را دربردارد. ترس از شروع كاري نو، ترس از رفتن و موفق نشدن. به روايت دانشمندان تنبلي نوعي فرار كاذب است از حقايق!
خساست به نگاهي ديگر بيانگر ترس است. كسي كه خسيس مي باشد مي ترسد! مي ترسد از تمام شدن! مي ترسد فقير شود و بي چيز!
خجالت كشيدن! ترس از حضور و از فقدان اعتماد به نفس سرچشمه مي گيرد. به همين نحو؛ بسياري از صفات نكوهيده به نوعي ريشه در خاك ترس دارند.

اما، براستي ترس چيست؟
انديشمندان كودكي هاي ترس را ترديد نام نهاده و بر اين باورند كه همه ترس هاي بزرگ از يك ترديد كوچك آغاز مي شود.

«امانوئل» مي گويد: شما همچون كودكاني در اتاقي روشن هستيد كه چشمهايتان را بسته ايد و مي گوييد: از تاريكي مي ترسم!

به اشتباه! از كودكي در گوشمان خوانده اند: نبايد بترسيد! ترس يعني چه؟ و بدين سان حتي حضور ترس را در وجود خود به عنوان يك غريزه ذاتي و ضروري انكار مي كنيم و آن را گناه مي شماريم!

اما، «دام راس» مي گويد:
ترس هاي خود را بپذيريد
به حرف هاي آنها گوش دهيد
آن گاه مي توانيد راهي براي آنها بيابيد!

«سوزان جفرسون» مي سرايد:
ترس را باور كن
و با وجود آن اقدام كن!

«امانوئل» مي گويد:
ببينيد در زندگي از چه مي ترسيد.
ببينيد در خودتان از چه مي ترسيد.
با چشم باز و قلب باز به درون ترس خود نفوذ كنيد.
خواهيد ديد ترس چون اتاقي خالي است.
ترس فقط به اندازه اجتناب شما قدرتمند است.
هر چه بيشتر از ترس روي گردانيد.
و از آن اجتناب كنيد
و نخواهيد كه در آغوشش كشيد،
قدرت بيشتري به آن مي بخشيد
ترس يعني، مقاومت در برابر خدا!
توهمي است كه ما را از خدا جدا مي سازد!

«ژوزف مورفي» در مورد كودكي هاي ترس كه ترديد مي باشد، مي گويد:
ترديد، اغلب همراهتان است، اما آن را لعن نكنيد
ترديد، بخشي از هويت انسان است
فقط از طريق گذشتن از ميان ترديد است
كه مي توان به حقيقت رسيد!

«ديل كارنگي» معتقد است: بشر آن قدر كه از ترس حوادث اتفاق نيافتاده در آينده رنج برده است، از خود آن اتفاق آن قدر رنج نبرده است!

اما، «اسكاولين شين» راه درمان ترس را چنين بيان مي كند: ترس را مي توان، از طريق دعا و تفكر روشن و صحيح خاموش كرد، با مهرباني و صبوري و حضور سبز خداوند!

«امانوئل» مي گويد: به احساسات و خصوصيات منفي خود همچون مادري كه به فرزند وحشت زده و سرگردانش مي نگرد، نگاه كنيد!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
درست در اين زمان است كه وقتي بيشتر به جستجوي هويت خود مي پردازيم. در حالي كه، رنج، خشم، حسد، نياز و اشتباهات خود را درك كرده و پذيرفته ايم، آن گاه خدا را قلب خود خواهيم يافت و او ما را بر سر سفره «عشق» به ضيافت مي نشاند.
در فصل آتي دفتر عشق را ورقي خواهيم زد.

چكيده مطالب:
_ جسمتان را با ترازو مي كشيد تا ببينيد چاق شده ايد يا لاغر، روحتان را با تفكر در خويشتن ارزيابي كنيد تا بدانيد كي هستيد؟
_ يادت باشه! ما تصادفي به دنيا نيامده ايم!
_ فراموش نكن! انتخاب مرگ در اختيار ما نيست. ولي نوع زندگي را خودمان انتخاب مي كنيم!
_ هر احساس ناپسند مثل: خشم، حسادت، تنبلي و امثال آن، همه بيانگر نوعي ترس در وجود آدمي است!
_ ترس، پله موفقيت است. اگر ترديد نكني!
_ ترديد و ترس دو لبه تيغ هستند كه هستي آدمي را به دو نيم مي كنند!
_ جوان در لذت حال و پير در حسرت گذشته زندگي مي كند، اكنون شما جوانيد يا پير؟
_ شجاعت يعني، بترس، بلرز، ولي يك قدم بردار!
_ براي رهايي از ترديد و ترس به دامان نيلوفرين و نرم و نازك خداوند پناه ببريد.
_ خوب فكر كنيد! تاكنون از تصور اتفاقاتي كه هرگز نيافتاده، چه قدر رنج برده ايد، خنده داره، نه؟!


*جان كلام:

ارزيابي يعني، كي بودي؟ چه كار كردي؟ كي هستي؟ با خودت و زندگي چه كار مي كني؟ چه كسي مي خواهي باشي؟ چه كاري مي خواهي انجام دهي؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر
اما، براستى عشق چيست؟



به هر كجا كه پاي مي گذاري عشق را بگستران
اول از همه در خانه خويش
عشق را به فرزندانت
به همسرت
و به همسايه ات نثار كن!
اجازه نده كسي پيش تو بيايد و بهتر و شادتر تَركَت نكند.
مظهر مِهر خداوندي باش
مِهر در چهره خود
مِهر در چشمان خود
مِهر در تبسم خود
مِهر در برخورد گرم خود.
«مادر ترزا»

اگر با چاقوي معنا، واژگان عشق را پاره پاره كنيم، مي شود:
«عـ» .. لاقه، «شـ» .. ديد، «قـ» .. لبي.

«پائولو كوئليو» با عشق زيستن را در غالب حكايتي چنين مي نگارد:
يكي بود يكي نبود، در روزگاري دور مردي بود كه همه ي زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود، وقتي مُرد، همه مي گفتند به بهشت رفته است، آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رود هر چند بهشت براي اين مرد چندان مهم نبود اما، به هر حال به بهشت مي رود.
روح مرد بر دو راهي بهشت و جهنم ايستاده بود، دربان نگاهي به اسامي كرد و چون اسم مرد را در ميان بهشتيان نيافت او را به جهنم فرستاد، زيرا جهنم هيچ نيازي به دعوت نامه يا كارت شناسايي نداشت و بدين ترتيب مرد در جهنم مقيم گشت.
چند روز گذشت و ابليس با ناراحتي و خشم به دروازه بهشت رفت و گريبان مسئول مربوطه را گرفت و گفت: اين كار شما تروريسم خالص است!
مسئول مربوطه با حيرت از شيطان دليل خشم او را پرسيد و شيطان با خشم گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و از وقتي او آمده كار و زندگي ما را به هم زده. از وقتي كه رسيده، به حرف هاي ديگران گوش مي دهد، در چشم هايشان نگاه مي كند و به درد و دل شان مي رسد و با عشق آنان را مي بوسد. حالا همه دارند در دوزخ گفت و گو مي كنند، همديگر را در آغوش مي كشند و مي بوسند، آخه! دوزخ كه جاي اين كارها نيست! لطفا اين مرد را پس بگيريد!
به خاطر بسپار: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا بر تصادف در دوزخ افتادي، خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند!

«فريدون مشيري» در تأييد سخن مادر ترزا مي گويد:
اين نور و گرمايي كه مي رويد ز خورشيد
در پهنه منظومه ما
جان آفرين است.
هستي ده و هستي فزاي هر چه در روي زمين است
ما هيچ يك مانند خورشيد
نوري و گرمايي كه جان بخشد به اين عالم نداريم
اما به سهم خويش و در محدوده خويش
ما نيز از خورشيد چيزي كم نداريم.
با نور و گرماي محبت
نيروي هستي بخش خدمت
در بين مردم مي توان آسان درخشيد
بر ديگران تابيد و جان تازه اي بخشيد،
مانند خورشيد!

«اُشو» با مشيري همراه شده و مي سرايد:
درخت ها با زمين
و زمين با درخت ها،
پرندگان با درخت ها،
و درخت ها با پرندگان،
زمين با آسمان،
و آسمان با زمين عشق مي ورزند.
تمام حيات در درياي بي انتهاي عشق موج مي زند.
بگذار عشق پرستش تو باشد.
عشق يك ضرورت است!
تنها غذاي روح!
جسم با غذا دوام مي يابد،
و روح تنها با عشق زنده مي ماند
عشق غذاي روح و سرآغاز هر آن چيزي است،
كه عظيم است.

عشق دروازه ملكوت است!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«لئو بوسكاليا» سفارش مي كند:
عشق را در دلت نگاه دار، زندگي بدون عشق همچون باغ بدون آفتاب است كه گل ها در آن مرده اند.!

و «مولانا» عشق را دگر خنديدن مي داند و مي سرايد:
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شكلِ دگر خنديدن

و ابوسعيد عشق به خلق را يگانه راه تقرب مي انگارد.
از ابوسعيد پرسيدند: از خلق به حق چند راه است؟ گفت: از هزاران راه بيشتر است! اما هيچ راهي به حق نزديكتر و بهتر و سبكتر از آن نيست كه، راحتي به دل انساني رساني!

اما، «لائو تسو» عشق را در بخشش مي فهمد و مي سرايد:
مهرباني در گفتار، اعتماد مي آفريند.
مهرباني در انديشه، بصيرت ميآفريند.
مهرباني در بخشش، عشق مي آفريند.

«مولانا» در نگاهي عاشقانه به خلقت، عشق را بنيان گردش هستي مي شناسد و مي سرايد:
اگر اين آسمان عاشق نبودي / نبودي سينه ي او را صفايي
وگر خورشيد هم عاشق نبودي/ نبودي در جمال او ضيايي
زمين و كوه اگر نه عاشقندي / نرستي از دل هر دو گياهي
اگر دريا ز عشق آگه نبودي / قراري داشتي آخر بجايي

«سوزان پوليس شوتز»، مانند: مولانا، عشق را سرچشمه ي حيات مي داند و مي سرايد:
شاد بودن در شادي ديگران
و محزون در غم ديگران
با هم در روزهاي خوش
و با هم در دوران دلتنگي
عشق سرچشمه ي توانايي است.
عشق،
صادق بودن با خود در همه حال
و صادق بودن با ديگري در همه حال
گفتن و شنيدن حقيقت و پاسداري از حرمت آن
و خود نمايي هرگز
عشق سرچشمه ي واقعيت است.
عشق
رسيدن به دركي چنان كامل است كه خود را پاره اي از ديگري بداني
او را بپذيري آن گونه كه هست و نه به گونه اي كه تو مي خواهي
عشق سرچشمه ي پيوند است.
عشق،
آزادي در پيگيري آرزوها
و تقسيم تجربه ها با ديگران
باليدن من و تو با هم و در كنار هم
عشق سرچشمه ي كاميابي است.
عشق،
هيجان تدارك كارها در كنار هم
هيجان پيش بردن كارها دست در دست يكديگر
عشق سرچشمه ي آينده است.
عشق،
خشم توفان
آرامش رنگين كمان
عشق، سرچشمه ي شور است.
عشق،
ايثار است و دريافت
بردباري است در نيازها و خواستهاي يكديگر
عشق، سرچشمه ي سهيم كردن است.
عشق،
اطمينان از آن است كه ديگري هميشه و در همه حال با توست.
گرچه در فراق دوست، او را خواهاني،
اما در دل هميشه با توست،
عشق، سرچشمه ي امنيت است.
آري، عشق خود سرچشمه ي حيات است
!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
حكايت آلبر كامو و عشق:
خبرنگاري مدام در تعقيب آلبر كامو _ نويسنده الجزايري مقيم فرانسه _ بود تا از آخرين آثار كامو با خبر گردد تا بالاخره آلبر كامو را در تريايي در پاريس ملاقات كرد و در اولين سؤالش از او پرسيد: اگر به شما بگويم كه لازم است كتابي درباره جامعه بنويسيد آن را مي پذيريد؟ و يا با آن مخالفت مي كنيد!
«آلبر كامو» پاسخ داد: البته كه قبول مي كنم، اين كتاب صد صفحه خواهد داشت كه نود و نه صفحه آن سفيد است و هيچ چيز در آن صفحات نوشته نمي شود.
اما در پايان صدمين صفحه مي نويسم
تنها وظيفه انسان عشق ورزيدن است!

عرفا درباره ي پيدايش عشق گويند:
عشق را از عَشْقِه گرفته اند!
و عشقه آن گياهي است كه در باغ پديد آيد در بُن درخت.
اول بيخ در زمين سخت كند،
سپس سر برآرد و خود را در درخت پيچد
و همچنان مي رود تا جمله ي درخت را فرا گيرد.
و چنانش در شكنجه كشد كه نم در ميان رَگِ درخت نماند.
و هر غذا كه به واسطه آب و هوا به درخت مي رسد، به تاراج مي برد،
تا آنگاه كه درخت خشك شود.
همچنان است در عالم انسانيت، كه خلاصه ي موجودات است!

«امانوئل» عشق را در قالب هاي متفاوت مي بيند و مي سرايد:
در اثر يك هنرمند
ايثار يك شهيد
عزم يك رهبر
محبت والدين
گرفتن دست كودكي و عبور دادنش از خيابان
هر عملكرد مهربانانه و آميخته به عشق
نور و قدرت بيشتري به حقيقت خدا در جهان مي بخشد.
عمل كردن به عشق در واقعيت فيزيكي و با آن زيستن
پاسخ به نداي خداي درون است!

«خواجه شيراز» اساس جاودانگي را عشق مي داند و مي سرايد:
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
و پنداري صداي سخن عشق را مي بيند! كه چنين مي سرايد:
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند

«راما كريشنا»
عشق را در غالب دوست داشتن ديگران مي داند و مي گويد:
روزي جوان ثروتمندي نزد استادم آمد و گفت: عشق را چگونه بيابم تا زندگاني نيكويي داشته باشم.
استادم مرد جوان را به كنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه مي بيني؟
مرد گفت: آدم هايي كه مي آيند و مي روند و گداي كوري كه در خيابان صدقه مي گيرد.
سپس استادم آينه بزرگي به او نشان داد و گفت: اكنون چه مي بيني؟
مرد گفت: فقط خودم را مي بينم.
استادم گفت: اكنون ديگران را نمي تواني ببيني! آينه و شيشه هر دو از يك ماده ي اوليه ساخته شده اند، اما آينه لايه نازكي از نقره در پشت خود دارد و در نتيجه چيزي جز شخص خود را نمي بيني خوب فكر كن! وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي كند، اما وقتي از نقره يا جيوه (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند.
اكنون به خاطر بسپار: تنها وقتي ارزش داري كه شجاع باشي و آن پوشش نقره اي را از جلوي چشم هايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوست شان بداري. آن گاه، خواهي دانست كه، عشق يعني، دوست داشتن ديگران!

«جبران خليل جبران» بر اين باور است كه:
ايمان بدون عشق شما را متعصب،
وظيفه بدون عشق شما را بداخلاق،
قدرت بدون عشق شما را خشن،
عدالت بدون عشق شما را سخت
و زندگي بدون عشق شما را بيمار مي كند.

«رابرت برانينگ» فقدان عشق را چنين مي سرايد:
عشق را از زمين بگيريد!
چه مي ماند؟ به جز يك گور بزرگ
براي دفن كردن همه ما!

اما، «رينهولد نيبور» بخشش را فرايند عشق مي داند و مي سرايد:
بخشودن هدف غايي عشق است!

«بارب اَبهام» عشق را ياري رساندن به ديگران مي داند و مي گويد:
عشق آن است كه،
با همه ي توان خويش ديگران را ياري كني
تا به روياي خود واقعيت بخشند.
عشق سفري بي انتهاست، در امتداد نياز ديگران
و شايسته آنكه بكوشد، بنيوشد و دل را بگسترد
و عشق پيماني است
كه نان شادماني و رويش و سرشاري را
ميان تو و ديگران تقسيم كند!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اما از ياد نبريم! براي عاشقي بايد اول طلب نماييم و همچون عطار، كفش هاي مكاشفه را به پا كنيم و هفت شهر عشق را بگرديم تا بفهميم كه اين هفت مرحله: طلب، عشق، معرفت، توحيد، استغناء، حيرت و فنا چيست؟
و عشق را بايد همانگونه كه مولانا فرمود، ابتدا از طبيعت و هستي بياموزيم، از خورشيد كه اين گونه مشتاق و بي شكيب، گرمي خويش را بر هستي مي بخشد و گل سرخ كه همه هستي اش را در اوج جواني نثار مي كند، از دريا كه اين گونه بي تاب و مستمر، بوسه بر ساحل مي زند و ماه كه نجيب و آرام، نور خويش را چراغ راه شب گمشدگان مي كند.

عاشقي نازك انديش در فراق عشق مي سرايد:
اگر اي عشق پايان تو دور است / دلم غـــرق تـمناي عبور است
بـراي قـــــد كشيدن در هــوايت / دلم مثل صنوبرها صبور است

گويند: كودكي هاي عشق «مهرباني» است. وقتي ما، عشق ورزيدن و در نهايت عاشق شدن را از طبيعت آموختيم و توحيدنگري در نگاه ما شكل گرفت، آنگاه همه مخلوقات خدا را عاشقانه دوست مي داريم و با نگاهي مشتاق به آنان مي نگريم.

اما «سهراب» سبز انديش:
عشق را صداي فاصله ها ناميده و بهترين چيز را در عالم، رسيدن به نگاهي دانسته كه از حادثه ي عشق تر شده باشد!

«دام راس» عامل عشق الهي را، عشق انساني مي داند و مي گويد:
هدف از عشق الهي
بيدار كردن عشق الهي است.

اما، «گوته» عشق را عامل شكل گيري دانسته مي سرايد:
ما،
با آن چه عاشقش هستيم
شكل مي گيريم.

عرفا گويند: عشق مَركبِ مقصدِ، نه مقصدِ مَركبْ!
و «نورنتون وايلدر» عشق را پل زندگي و مرگ مي داند و مي سرايد:
سرزميني براي زندگان و سرزميني براي مردگان،
كه پلِ ميانِ آنها
عشق است!

«ابو سعيد» عشق و خانه ي آن را كه «دل» باشد، اولين خلقت صبح ازل مي داند و مي سرايد:
از شبنم عشق خاك آدم گِل شد
شوري برخاست و فتنه اي حاصل شد
سر نِشَترِ عشق بر رگِ روح زدند
يك قطره خون چكيد و نامش دل شد

«امیلی دیکنسون» _ شاعر آمریکایی _ مانند ابوسعید می اندیشد، اما به نوعی دیگر عشق را سرآغاز آفرینش می پندارد و می سراید:
عشق پیشوند زندگی
و پسوند مرگ است.
سرآغاز آفرینش،
و تعریف هر نفس است.

«صائب تبریزی» در تشبیهی لطیف می سراید:
عشق را با هر دلی نسبت به قدر جوهر است
قطره بر گل، شبنم و در قعر دریا گوهر است

«آنتوان دوسنت هگزوپری» خالق شاهزاده کوچولو معتقد است:
عشق آن نیست که به هم خیره شویم
عشق آن است که هر دو به یک سو بنگریم!

«آشفته شیرازی» عمر بدون عشق را باطل می داند:
آشفته، پا ز سلسله ی زلف او مکش
عمری که صرف عشق نگردد بطالت است

اما، «ترزا. ام. ریچیز» عشق را والاترین موهبت زندگی می داند و می سراید:
عاشق بودن
تجربه تمامی احساسات بیرون از عشق،
و از نو بازگشت به عشق است.
عاشق بودن
تحمل رنج و درد
و توانایی غلبه و از یاد بردن این رنج و درد است.
عاشق بودن
همان است که بدانی دیگری کامل نیست.
بتوانی بخش های نازیبا را ببینی ولی
بر بخش هایی که دوست می داری تأکید کنی
و شادمانه هر دو را بپذیری.
عاشق بودن
برپا ساختن ستونهای استوار بربنای احساسات است
ولی جایی نیز برای تغییر بگذار
چون
داشتن احساس یکسان در تمام عمر
جایی برای رشد، تجربه و آموختن نمی گذارد.
عاشق بودن
توانمند بودن در پذیرفتن ایده ها و واقعیت های نو است
دانستن آن است که دیگری نیز آنچه که بوده باقی نمی ماند
و تغییر آرام آرام او را دگرگون می کند.
عاشق بودن
بخشیدن تا سر حد فقر است
والاترین هدیه ها بین دوستان
اعتماد است و درک متقابل
این دو ارمغان عشق اند.
عشق ایثار چیزی بیش از تمامی خود است،
تنها در طلب لبخندی کوچک.
عاشق بودن
دیدن نه تنها با چشم که با دل است
پرورش بینشی در ژرفای احساس خود و دیگری است
داشتن درکی نیکو از پیوند میان دو انسان است.
عاشق بودن
فدا کردن خود به تمامی است
آماده تا بگویی:
اینک من
و دوستت دارم بسیار و بسیار!
ندای تمام وجودم
نه اینکه هر دم به رنگی درآیی و هر روز
نوایی دگر ساز کنی تا پذیرفته شوی
بلکه چنان تغییر کنی تا نور خوبی ها
ظلمت کمبودهایت را بپوشاند!

«نادر ابراهيمي»
عشق را يك حادثه مي داند و مي گويد:
عشق به همنوع حادثه است،
عشق به ميهن ضرورت است،
عشق به خداوند هم ضرورت است و هم حادثه!

اما، «دكتر شريعتي» درباره ي (كهنسالي عشق!) كه (دوست داشتن) است، مي گويد:
آنچه دو روح خويشاوند را
_ در غربت اين آسمان و زمين بي درد _
دردمند مي دارد
و نيازمند و بي تاب يكديگر مي سازد،
دوست داشتن است.
خدايا!
هر كه را بيشتر دوست مي داري،
به او بياموز كه:
دوست داشتن برتر از عشق است!


" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«لي. هانت» شاعر انگليسي از واژه دوستت دارم به تلخي ياد مي كند و مي سرايد:
سال ها پيش
وقتي جوان بودم
او روزي از روي صندلي بلند شد
و به من گفت:
دوستت دارم!
زمان!
اي دزدي كه همه چيزهاي شيرين را
از آن خود مي داني
اين را هم به فهرست خود اضافه كن
هر چند حالا خسته و غمگينم
و سلامت و قدرت از وجود من
رفته است
اما نگو پيرم
زمان!
اي دزدي كه همه چيزهاي شيرين را
از آن خود مي كني
اين را هم به فهرست خود اضافه كن
او روزي به من گفت:
دوستت دارم!

«پائولو كوئليو» عشق را خداوند مي پندارد و مي سرايد:
خداوند عشق است
عشقي كه بعد از نفوذ به درون ما؛
نرم مي كند، ناب مي كند، تازه مي كند، بازسازي مي كند،
و درون آدمي را دگرگون مي كند.
نيروي اراده انسان را دگرگون نمي كند.
زمان انسان را دگرگون نمي كند.
عشق دگرگون مي كند!
زيرا؛ عشق خداوند است
و خداوند، عشق!

حكايتِ دلِ پاره ي موسي:
گويند: روزي موسي تورات مي خواند. شخصي از شوق پيراهن خود را پاره كرد. موسي پرسيد: چه مي كند؟ گفتند: از شوق پيرهن برتن پاره مي كند. موسي گفت: به او بگوييد از سرِ عشق، دل را پاره كند، نه پيراهن را!


نماز و حكايت عاشقي:
شگفت آور است! اگر بدانيم پاره اي از نماز، سِرِّ بيان لطيفي است از عشق به همنوع. فرض كنيد كه در ساعاتي مشخص، مسلمانان روي به يك نقطه مي آورند و كلماتي را مي خوانند. اگر ما خانه كعبه را يك دايره فرض بدانيم و از بالاي كره ي زمين به آن نگاه كنيم و در همان موقع آن دايره فرضي يا خانه كعبه را برداريم چه مي شود؟ مي بينيم ميلياردها نفر انسان در يك ساعت معين روبروي هم مي نشينند و مي گويند:
السلام عليك ايها النبي و رحمه الله و بركاته
(سلام بر رسول الله و رحمت خدا بر او باد!)
السلام علينا و علي عبادالله الصالحين
(سلام بر ما و بر بندگان صالح خدا)
السلام عليكم و رحمه الله و بركاته
(سلام بر تو و رحمت خداوند بر تو باد!)
دقت كنيد! ميليون ها انسان در ساعات معيني روبروي هم دايره وار مي نشينند و به يكديگر سلام مي كنند و رحمت خداوند را براي هم مي طلبند.


«هلن كلر» در تأييد عشق ورزي به ديگران مي سرايد:
هرگاه قلبتان
براي يكديگر مي تپد،
فرشتگان برايتان دست تكان مي دهند!

«ژان مورو» در تأييد آن شاعر ايراني كه سروده:
عشق بايد پا در مياني كند / تا آدم احساس جواني كند
مي گويد:
پيري شما را از عشق دور نمي كند
ولي عشق، پيري را از شما دور مي كند!

و نيز «فيتز جرالد» سرزمين عشق را نامحدود خوانده و مي گويد:
تاكنون هيچ كس حتي شاعران نيز نتوانسته اند نهايت عشقي را كه دل آدمي پذيرنده ي آن است، اندازه بگيرد!

اما «فريدون مشيري» به نوعي زيبا و نغز از دوستت دارم صحبت مي كند:
دوستت دارم را من دلاويزترين شعر جهان يافته ام
دامني پُر كن از اين گل
كه دهي هديه به خلق
كه بري خانه دشمن
كه نشاني بَرِ دوست
راز خوشبختي هر كس
به پراكندن اوست!

و «ريچارد برانيكان» با واژگاني شيرين _ ولي شكمو!_ درباره ي عشق خطاب به معشوق مي سرايد:
تو نسخه ي تمام شيريني هايي هستي
كه من در تمام طول عمرم خورده ام!

فرزانه اي سخن غريبي درباره عشق دارد:
عشق، آهوي كوري است كه در ته دريا،
پي چشمان گُل نامعلومي مي گردد!

كشفي شگرف!
اما، آخرين كشف دانشمندان اين است كه روح و مغز آدمي را حباب هاي زوج زوجي فرض كرده اند كه در آن حباب ها هر يك از صفات آدمي در كنار هم قرار دارند، مانند: (كينه، گذشت) ، (خشم، آرامش) ، (عشق، نفرت) ، (مهرباني، دشمني) ، (غم، شادي) و مشابه آن...
در اين جايگاه هر يك از صفات آدمي رشد بيشتري داشته باشد، باعث مي گردد كه حباب مقابل آن كمتر رشد نمايد، مثلا: اگر انساني در وجودش كينه رشد نمايد، طبعا حباب مجاور آن گذشت كوچكتر مي گردد و اگر در وجود انساني شادي و شعف رو به رشد گذارد، قهرا حباب غم هر روز كوچك و كوچكتر مي گردد.
اين مثال را براي مابقي صفات خود در نظر بگيريد و خوب روي آن فكر كنيد. در وجود شما كدام حباب ها رشد بيشتري داشته است؟
پس اگر صفت مهرباني و عشق در وجود ما بيدار شود، بقيه صفات ناپسند ما به نسبت ضعيف خواهد شد، تا جايي كه به مرور از بين مي رود و اين است كه عرفا عشق را عامل تقرب به پيشگاه حق دانسته و گفته اند:
هل الدين الا الحب (آيا دين جز محبت، چيز ديگري هست؟)
و شاعري در تأييد آن سروده:
چو گيرد خوي تو مردم سرشتي / هم اينجا و هم آنجا در بهشتي

«جبران خليل جبران» گويد: تنفر جنازه اي است. كداميك از شما مايل است قبري باشد!
و از آنجا كه هيچ كشوري دو پادشاه نخواهد داشت، اگر كسي در دلش كينه، بخل و حسد باشد، عشق هرگز بر دلش محمل نمي گزيند و در تأييد اين مهم نازك انديشي سروده:
اي كه مأيوس از هر سويي بسوي عشق رو كن
قبله ي دل هاست اينجا هر چه خواهي آرزو كن
تا دلـي آتش نگــيرد حــرف جـــانـسوزي نگــويـد
حال ما خواهي اگر، از گفته ي مــا جستجو كـن
چرخ كجرو نيست، تو كج بيني اي دور از حقيقت
گر همه كس را نكو خواهي، برو خود را نكو كـن

«احمد شاملو» اشك را لبخند عشق مي داند و مي سرايد:
اشك رازيست،
لبخند رازيست
عشق رازيست
_ و اشكِ آن شب _
لبخند عشقم بود!

نگاه كنيد حلاج چگونه عشق را به تصوير كشيد:
منصور حلاج را بردند تا بر دار كشند، يكي از ياران، گريان و نالان پرسيد: عشق چيست؟ منصور لبخندي زد و گفت: امروز بين و فردا بين و بازپسين فردا بين. پس، در آن روز حلاج را بكشتند و ديگر روزش بسوختند و روز سوم خاكسترش بر باد دادند!

سلطان سخن _سعدي_ نبود عشق را باطل بودن عمر مي شمارد و مي سرايد:
سعدي ار عشق نتازد، چه كند مُلك وجود
حيف باشد كه همه عمر به باطل برود
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 

اما «افلاطون»، عشق را يك مرض فرض كرده و مي گويد:
عشق تنها مرضي است كه بيمار از آن لذت مي برد!

مسيح عليه السلام عشق ورزي را يازدهمين دستور خداوند مي داند و مي سرايد:
من يازدهمين دستور خداوند را برايتان مي گويم:
عشق بورزيد،
به ديگران عشق بورزيد،
همان گونه كه من به شما عشق ورزيدم!
حكم جديدي هم به شما مي دهم؛
ديگران را بپذيريد،
همان گونه كه من شما را مي پذيرم!

و «خواجه شيراز» عشق را رهايي از دو عالم مي داند و مي گويد:
فاش مي گويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

و «شكسپير» با نگاهي لطيف،عشق را عذاب مي نامد و مي سرايد:
عشق غالبا يك نوع عذاب است، اما محروم بودن از آن مرگ است!

«ولتر»، عشق را هجوم يك سپاه مي داند و مي گويد:
عشق قوي ترين سپاه است، زيرا در يك لحظه بر قلب و مغز و جسم حمله مي كند!

دكتر «آلكسيس كارل» هجران در عشق را دست مايه تعالي روح مي داند و مي گويد:
عشق وقتي كه به مطلوب خود نرسد، روح را تحريك مي كند و برمي انگيزد، اگر بئاتريس زوجه دانته شده بود،شايد ديگر اثر بزرگ شاعر كمدي الهي به وجود نمي آمد!

خالق اثر عظيم جنگ و صلح _تولستوي_ عشق را گوهر مي داند و مي گويد:
عشق گوهري است گرانبها، اگر با پاكي توأم باشد!

اما «حافظ»، قصه ي عشق را نامكرر مي داند و مي سرايد:
يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب
كز هر زبان كه مي شنوم نامكرر است

«دكتر شريعتي» مي گويد:
آنجا كه عشق فرمان مي دهد، محال، سر تسليم فرود مي آورد!

فرزانه اي بر اين باور است كه:
عشق چيزي نيست جز باراني از غم، پشت يك لبخند!

«اميلي ديكنسون» _شاعر آمريكايي_ مي سرايد:
كسي كه بهشت را بر زمين نيافته است
آن را در آسمان نيز نخواهد يافت
خانه ي خدا نزديك ماست
و تنها اثاث آن، عشق است.

«اُشو» عشق را نشانه ي حضور خداوند مي داند و مي سرايد:
آن گاه كه عشق، ورزي
خدا در هر سو حاضر است.
آن گاه كه نفرت وجودت را تسليم خود سازد،
ابليس در هر سو حاضر است.
جايگاه توست كه خود را بر واقعيت تحميل مي كند!

«امام علي» عليه السلام در حديثي لطيف مي فرمايد: اگر دو نفر در اين جهان در كنار هم نشينند و با هم از عشقي پاك و آسماني _ بدون آلودگي و غرض هاي نفساني _ سخن بگويند، من نفر سوم خواهم بود!

«مولانا» آخرين كلام را در معناي عشق در پس قرن ها مي خواند:
هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل آيم از آن
گرچه تعبير زبان روشن تر است
ليك عشق بي زبان روشت تر است
چون قلم اندر نوشتن مي شتافت
چون به عشق آمد قلم برخود شكافت
عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت

حال دانستيم كه عشق عامل حركت ما و بهانه و بهاي زدگاني ماست و عشق به طبيعت و عشق به همنوع منجر به عشق به حضرت دوست مي گردد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
علم و دانش

!Please do not be a sheep |لطفا گوسفند نباشید!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA