انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 26 از 267:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  266  267  پسین »

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)



 
شهید

نه !
باور نمی کنم
او در برابرم نشسته و لبخند می زند
گاه ابروان سیاهش را
بر صفحه ی کتاب
پیوند می زند
نه !
باور نمی کنم
شهیدی از جمع ما
به سرزمین ناشناخته ای دور
پرواز کرده باشد
می بینمش
نگاهش
بر سطر سطر کتابش
آویز مانده است
بی آنکه ما بدانیم
درس گذشته ها را
از لوح هستی آینده
خوانده است
آیا کدام جلاد
او را به شعله ی میدان
کشانده است ؟
من رنگ خون او را
خوب می شناسم
همرنگ لاله های بیابان
پیمان قلب ماست
پیمان ماست که روزی
آدم نمای گرگان را
از صحنه ی وجود براندازیم
هرجا که آدمی است
بیرق صلح و امید را
از نور عشق برافرازیم
او زنده است
همرزم دیگران
پیکار می کند
چشم به خواب رفته ی غفلا را
بیدار می کند
دستان انتقام گشوده است
تا دار روبهان دغل را
در پهنه های رزم
بپا سازیم
از سئگ ها که آینه ی جان را
تصویری از سیاه کشیده است
با دست مهر جدا سازیم
او
بر سدره ی افق
گلبانگ آفتاب رهایی را
پیوسته می دمد
هرجا پرنده ی ز کران تا کران بود
پیغام خون و شهادت را
آواز می دهد
ماییم
در گوشه ی غمان نشسته و
بر پرده های اشک
نامی نبرده نام دگر خوانیم
اما کدام نام مبارک را
بر زخم های تازه و دیرین
چون بذر روزگار بیفشانیم
خورشید ، هر پرتوش
نامی است از دیار شهیدان
پس نام تو ، ترانه ی مهر !
تا سالیان سال مقدس باد !
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
رویشی در اعماق

حاکم ما فکر ویرانی ماست
هر کسی را شعله ها زین فکر خاست :

ما چرا تسلیم زنجیر خودیم
مانده در آوار تدبیر خودیم ؟

می تنیم از غربت خود تارها
همدم خاک تن ما ماها

ریشه در خاکیم و نور از ما نهان
غرقه تر مغروق چشم بازمان

هر چه روییدیم در آوازمان
تا رها بگسست خاک از سازمان

در سبکساری نگونسر آمدیم
در فرودستی فروتر آمدیم

شب ها زد ریشه اما در مغاک
شعله ها افروخته اما قعر خاک

سر فرو کوبید بردیوار شب
پیکرش در هم فشرد آوار شب

در عذاب از خاک فریادی کشید
خرقه ی درماندگی بر تن درید

آب ها چون اختران شب گسست
پل درون خاک های تیره بست

راهجویان راکب مرکوب پل
ضربه های بانگشان مطلوب پل

تا که از اعماق نوری آورند
گوشه گیران را سروری آورند

هر کدامین آمدند از فعر خاک
خرقه ی آوار بر تن غصه ناک

غصه شان از ظلمت ناباوران
که خردشان بندی خامشگران

بر سر انگشتانشان پیغام مهر
چاک حرمت زن گریبان سپهر

سبزی هر باغ در آوازشان
اختران روشنگران رازشان

با اشارت های جهانی ساخته
مردگان را باغ جانی ساخته

دانه ی هستی کجا پوسید و مرد
نطفه ی روینده کی در خود فسرد

سبز بینی سبز اکنون خاک را
تیره بینی خانه ی افلاک را
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
دریا و من

دریا ، گرفته همچو منی ، دریا !
دریا ، اسیر خویشتنی ، دریا !

دریا ! سکوت لایق دریا نیست
جز مرگ با سکوت هماوا نیست

دریا ! چه رودها همه سرگردان
دریا 1 چه بادها همه بی سامان

با ضجه های باد چه خواهی کرد
با رودهای یاد چه خواهی کرد

ویرانه نیستی که غریبانه
در انزوای خاک کنی خانه

ماتم گرفته خاک بسر ریزی
با ناله های جغد درآمیزی

دریایی ای شکفته ی بی آرام
دریایی ای تموج بی فرجام

روشن ترین چراغ زمینی تو
با باغ های عشق قرینی تو

دل از سرود دوست گسستن چه ؟
مردابگونه تلخ نشستن چه ؟

پیرانه از چه پشت دوتا کرده
نفرین ندانمت به چه ها کرده

دانی که هر دل به دعا برداشت
نام تو را ستاره ی مهر انگاشت

با من بگوی ، هر چه که خواهی گفت
جان از سکو تمایه ی تو آشفت

شرمت نیاید آنکه به خاموشی
روزت شود شبی به فراموشی

دریا ! گشای پنجره هایت را
از سر مگیر باز عزایت را

هر گوشه از شرارت صیادی
سر برکشیده آتش بیدادی

خون کبوتران جوان رنگین
بر دامنت نشسته ندانی این ؟

هر سوی راندگان ز دریا را
بر باد داده گوهر یکتا را

بینی که لب گشوده ولی خامووش
بینی که مادرند و تهی آغوش

هر عابری گرفته به تیپاشان
بشکسته گنج - خانه ی دلهاشان

دریا ، نگویمت چه کن و چون باش !
توفنده باش و سرخ تر از خون باش

هرگونه باش لیک مباش اینسان
دریا ، نشسته با دل هر انسان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
ویرانه

چیست این ویرانه ی فریاد تو
سوخته در آتش بیداد تو

خرمن عمر است این دلسوخته
یا که چشم روزگار افروخته

دیده ای ویرانه از آتش بود
هر زمان آباد صد خواهش بود

با چه کس باید ز ابر خویش گفت
وز چه کس این مهر را باید نهفت

عالمی ویرانه ساز خویشتن
قصه ی خونین ساز خویشتن

با دو باران مست این ویرانه اند
از غبار قصه اش دیوانه اند

هر درختی سوی او پا می کشد
سوی او تابوت مأوا می کشد

هر شهابی خفته در گهواره اش
هم نسیم قصه گو غمخواره اش

رودها پرسان که این همسایه کیست
غربت آوارگان را دایه کیست

اختران در خانه ی تاریک خویش
در نیایش کای ز صد خورشید بیش

چنگ ما را رامشی مستانه شو
لحظه ای از بانگ خود بیگانه شو

او میان خون و خاکستر نهان
با دلش سرسبزی آواز جان

گاه می پیچد به خود از شام خویش
می هراسد از سیه فرجام خویش

گاه با جغدی هماوازی کند
با سگان خویش دمسازی کند

هرچه با او دورتر ، نزدیکتر
وانچه روشن سوزتر ، تاریک تر

می نوازد بانگ درها را ز دور
چون اشارت های مردی لال و کور

با فروغ پنجره ای آواز خوان
می دمد از شوره اش صد بوستان

لیک در خود باز سردابی تهی است
چشم درها غربتش را رحمتی است

باز ، پرسان از تب دیوارها
تا کشد بر دوش جان آوارها

خود نمی داند که بی دیرواریش
نیست مرز و کارزار خواریش

رفته در رؤیای فانوس دلی
بسته بر لب شعله ی بی حاصلی

با توام ، ویرانه ی ویرانه خوی
در دل خود باغ فانوسی بجوی

چشم گنجی شعله زن در خاک توست
خاک تو افسانه ی غمناک توست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
در گذار هستی

وای از این وحشت که بر جانم فتاد
داد از این بوجهل مردمخوار داد

سالها در چاه ذلت زیستم
تا توانستم بدانم کیستم

تا توانستم که تن بالا کشم
جان خون پالا سوی دریا کشم

تن معلق بود در زندان چاه
بسته بود از هر طرف بر جان ، پناه

دستهایش در میان چاه تار
ز آرزوها کرده بس نقش و نگار

غافل از موشان که هر دم می جوند
رشته ها را پنبه ی غم می کنند

اژدها خوش بود در نمناک چاه
که فرو افتد سرانجام این ، تباه

اضطراب و هول بر او چیره شد
از تلاطم چشم جانش خیره شد

تو به تو از خاطرات اشک و خون
تهمت هستی نشانی از جنون

تا رها بر خود تنیده از شبان
بی که حتی اختری یابد نشان

عنکبوتی هر زمان در دامتر
پیری و بی دست و پایی خامتر

اینچنین با زندگی همسر بدن
خویش خوردن همچو حیوانی شدن

هم ز خود بیگانه هم از مردمان
گمشده در دخمه های بی نشان

کی توانی زندگی را موج بود
غرقه در دریای خلق و اوج بود

سال ها در چاه بودن مردگیست
گر که نام چاه این جا زندگیست

چاه بیرون و درون هر دو بهم
تا تو را از تو تهی سازند هم

آن تهی کز مرگ گویاتر بود
انزواش از گور تنها تر بود

او گذشت از جسم و جان و هر امید
بی که ره یابد در او بیم و نوید

چاه با او آنچنان چرخان شده
گوییا جان از تنش پرّان شده

ناگهان آن اژدهای پای بند
جسم بیجانش به بالا برفکند

کم کمک روحش دوباره باز گشت
زندگی نوعی دگر آغاز گشت

خاک را رنگین ز اختر یافتم
اختری گشتم به هر جا تافتم

نور سبز برگ را موجی شدم
با نسیم لحظه ها اوجی شدم

چند و چون از آینه برداشتم
جز کمال خط در آن ننگاشتم

موج بیداری شدم در خواب برگ
تا که دیدم خویش در مهتاب برگ

چشم جنگل صبحدم بیخواب شد
تا که از نور غریو تاب شد

شب فرو آویخت از چشمان من
بی که یکدم پرده گیرد چشم تن

پر گرفتم قطره ی اختر شدم
پر کشیدم با شهاب آذر شدم

در زلال گل شکوفایی شدم
بی که ره یابد خزانم باز هم

حس کودک عقل پیر آمیختند
قالبی دیگر ز هستم ریختند

خویش را پروانه دید و موج و باد
بر فضا چرخان چو آواهای شاد

رسته بود از خویش و از آیینگی
محو گشته از غم بیگانگی

هر چه هستی ، با دلش دمساز بود
آشکارا هرچه اکنون راز بود

بی خبر از هست و از غوغای یاد
چون نسیمی پرده ی گل می گشاد

ابر و نور و باد بودی همزمان
کی کسی را خوشتر این حالت عیان

با رهایی جنبش هر هست بود
هر چه در بالا اگر در پست بود

سنگ ها با او نسیمی چاره ساز
تا که دربندان رهند از غصه باز

پرده داری پرده های موج را
می گشاید تا سراید اوج را

غافل از این ره که او خود پرده ایست
پرده داران را دگر گم کرده ایست

شرق بیدار است و من بیدار هم
شعله در کار است و من در کار هم

ای سبکبالان که هر جا زیستید
جز پر و پرواز دیگر نیستید

لحظه ای با ریشه های همنوا
پنجه در پنجه فشرده بی صدا

باز گویید آن سفرهای دراز
تا بروید بی کلامی جان راز

شبنم و آیینه ی گل ها شدم
لحظه ای دیگر شعاع لا شدم

گر خروسی خواند با چشم سحر
بانگ او من بودم و خود بی خبر

بانگ را با نور همدم خواستم
زین سبب از هستی خود کاستم

تا ه بانگ و نور بودم در سفر
با درنگ بیدرنگی در گذر

هم سنیم عشق در آدم شدم
تا رهایی را به یادش آورم

فکر آمد کای چراغم تار کن
رهزن افسردگی ، بیدار کن

راه خود گیر و مرا آرام باش
در فروغم بی وزش بی نام باش

لحظه ای خورشید گشتم عقل را
جذب شد با من چو کاه و کهربا

دیگر آن بیگانگی خاموش شد
قطره در دریای من بیهوش شد

خواستم تا رهزن پتیاره خوی
هم شود با آدمی پیوند جوی

روز و شب کارم سفر بود و گذر
تا رهانم جمله از خوف و خطر

تا مگر با اصل خود همدم شود
وارهد زین چاه و بی ماتم شود

هر کجا رفتم اسیر و کشته بود
جسم ها بی نام و نامش پشته بود

با پدر فرزند دشمن ناسپاس
فکر های یکدگر را ناشناس

کی توان پیوند باشم فکر را
همنوا سازم به دل ها ذکر را

ره سپردم تا مگر این چاه ها
رشته گردد اتصال راه را

تپه ها با چاه ها یکسان شود
یک هدف در ذهنشان پیمان شود

قلب ها را پل زدم با یاد ها
پل زدم در رهگذار دادها

بال های خاطرم بشکست باز
اوفتادم باز در قعر نیاز

چون ندیدم چاره ای از دست خویش
پر گرفتم با امید از هست خویش

سوی اوجی راه بردم ناگهان
که فرو افتادم و گشتم نهان

گرچه با دریا دگر غوطه زدن
پست و بالا هست یکسان بهر تن

باز اگر گرداب چشمی وا کند
یاد چاه خاکیان غوغا کند

کی رهایی یابی از یان چاه ها
ای فروافتاده ی این راه ها

هم مگر هشیار و از خود وارهی
هست را با موجی دگر تابش دهی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
آتش رمز

ای نشسته روبرویم شعله وار
خواهشت سوازندن شب های تار

پرده ی بیرنگیم را تو مبین
در پس این پرده روز و شب عجین

باغ ها روییده در چشمان تو
چشم تو سرسبزی پنهان تو

در نگاهت رویش اعماق من
جان من تابان و خاموش است تن

گر لباس شب فروپوشیده ام
صبح جان بین آسمان دیده ام

این نه خاکستر که باغ شعله زاست
سردیش از گردش خورشید هاست

خشم می دانم تو را در خویش سوخت
چشم این پروانه را با شعله دوخت

کاش با خشمت مرا می سوختی
سرزنش دیگر نمی افروختی

من نمی خواهم تو را ویران کنم
از غبارت خانه آبادان کنم

باغ را ویرانگی پیوندهاست
هر جدایی را نشان از بندهاست

در دل ویرانه جز آباد نیست
گریه را جز غنچه های یاد نیست

چهره را از گریه شوی و سبز باش
آتش درماندگان را رمز باش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
« علی حاکمی »
  • از این شاعر بیوگرافی خاصی پیدا نکردم.
  • اسکنبیل نام مجموعه شعری او هست.

این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
۱

عشق من
ذره ای از سِر وجود
کایناتش به وجود
چه وجودی که، نبود
اگر هم بود
چه بود؟
تو نبودی؟
ز که بود؟
خاطره
اشک چو رود
ز که، پرسم؟
که، نبود


=============================

۲

ای هم زبان من
کو آن فروغ درخشان سبز و سرخ
تا گُرزند تمام وجود کثیف را
کو آن شهاب سنگ
تا بشکند استخوان حریص را
کو گردباد تندو تناور
تا بر کند زریشه وجود کثیف را
مام وطن سکوت کن که، تاریخ می رسد
ما مرده تو زنده
خواهی چشید
شادی خرمی حدیث را
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
۳

اینجا نه آسمان، نه زمین نه ستاره است
اینجا نه کهکشان بلند بی شماره است

گرکوی غربت است ولی روشن است خام
در دل به خون رسیده به دنبال چاره است

اندازه ذره اش به میلیارد می رسد
نوری از او رسیده ضمیرش سه پاره است

گز ناز آسمان نرسد زوزه سر رسد
سر را ز سر جدا که، بدن هیچ کاره است

گل را چون بنگری به دل آیینه می شوی
آیینه شو زعشق زمان در کناره است

فرسوده گشته او چو غریبی که، گمشده
گم کرده با دل آیینه مادر است

بی تاب تر از او نتوان یافت در فلک
اینجا نه آسمان، نه زمین نه ستاره ای است
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
۴

به سختی می توانم راه سویی بنگرم
چشمان نمی بیند
گر فکرم کاملا آشفته وهرلحظه وآنی
به سویی هم شتابان است
چرا
خود را در این کج راه می بینم؟
که او سِری است
در بدبختی مطلق
اگر آینده ام روشن شود باید زمن او چشم برتابد


==========================================

۵

خواهم که، از در و دیوار روزگار
بالا روم دمی و لیکن
چشمان من
چشمان بی رمق پی آن سایه های گِلی
ره گم می کند
خود باخته از همه نور وظلمت است
کس را نشان به در و دروازه و گمان
هرگز نشان نمی دهد به ساده دلی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 26 از 267:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  266  267  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA