انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 89 از 267:  « پیشین  1  ...  88  89  90  ...  266  267  پسین »

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)


زن

 
پیام

از پیدایش نخستین
تا دم واپسین
دشنه ای در آستین باید د اشت
حساب سود و زیان
بر سرم سنگین است
تا کی این اوراق مشوش را
حمل خواهم کرد ؟
آزمونهای زمانه مرا فریفته است
مشامم با آن همه تیزی
رایحه تجربه را نمی شنود
به رقیب من بگویید
میدان خالی است
و از فتح دروازه های افتخار را در برابرش بگشایید
انسان مصیبت
به تسخیر کدام قلعه می روی ؟
به تصرف کدام گنج می شتابی ؟
پریشانیت از چیست ؟
که همچون جن زدگان آسیمه سری
و لذت را از هر دری سراغ می بری ؟
پیامی نداریم
که به تو بسپارم
گوشهایت را کر می خواهم
و چشمانت را کور
تا از هر تصویر به واژه ای نیاویزی
و از هر واژه
انگاره ای نریزی
پتک سالیان بر سر تو
چون آواری همیشگی فرود می اید
خواب سنگین تو را حتی نخراشیده است
آسمان با آن همه ستاره از آن منست
و در خلوتی که همه بالندگی است
به تنهایی رو می کنم
تا در مسیر هجوم
نیزه ای را میهمان نباشم
و صفحه سپید ذهن را
با مضراب شما نخراشم

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دقیقه هجرت

پناه جستن در غاری به غایت دور
و زیستن
در مغاکی سخت متروک
و زندگی را
به معنای خود بازگرداندن
آرزویی است
که چون ماری لغزان
از ژرفای ذهن عاصی من بیرون می خزد
بر چهره
حجابی از زیرکی کشیدن
و از اندوخته ها
غروری نامطمئن ذخیره دیدن
و روز را با مسماری از هول
به شب دوختن
و به انتظار دقیقه ی هجرت
زندگی را از معنای خود زدودن
حکمی است ناگزیر
که به آن گردن نهاده ام



مفهوم آزادی

از هجوم باد هرزه نمی هراسم
که هر روز به آماجی می وزد
به ایلغار چشم تو
که باز گونه
تخم وحشت می ریزد آشنایم
آزادی واژه ایست که در زبان ما
مفهوم واحدی ندارد
در برابر سیلی که می اید
ایستادگی بی معناست
که قهرمانی افسانه ی دروغینی است
که هر کس سیمای خویش را در آن می خواند

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کهکشان ناپیدا

به کودکی زیسته ام
در حلقه ی قومی
که خواب پدران خویش را
با دفتر اسطوره های جادو
تعبیر می کردند
و هوشیاری
کهکشانی بود
ناپیدا
و زمان در حسرت دیروز
و افسانه ی فردا می سوخت
به کودکی زیسته ام
در تب سوزنده ی دستی از آفتاب
با پروانه های نازک آرزو
که نوازش بادی حتی
بستر مرگشان بود
به کودکی زیسته ام
در بندی از زمین
که روزنه ی کوچکی از نگاه
و دریچه ی خردی از ماه
پیوندی بود با جهان
با هوایی دیرنده از باورهایی در آن
به کودکی زیسته ام
با تو
که امروز
ایینه ی شکسته ای از غبار
و میراث گسسته ای از پندار
تا دیگر بار
رهایی را بیازمایم
بیازمایم

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ذهن مصلوب

منتظر می مانم تا حرفهای مرا دیگران بگویند
دستهایم با طناب بیهودگی بسته است
و ذهنم
مصلوب داریست
که پیش از ظهورم برپاست
گریزان از جبری
که با تازیانه خشونت بر پشتم جاریست
در معمای راههای پیچ در پیچ می مانم
زبانم بریده ی جغرافیای جهالت
و لبانم دوخته ی سوزن باورهای دیرین
در گورستانی که من زنده ام
سکوت را حرمتی است
که بودن ، با نبودن برابر است

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
عاریه شیطانی

در نگاه آرامت
نهیب سردیست
و در کلام شیرینت
زهریست با عسل
که مرا به نوشیدنش
هر لحظه می خوانی
با تبسمی که عاریه ایست دلفریب وشیطانی
هماره بازو به روی من می گشایی
چونان امواجی ملتهب
که زیر آسمان مسین
به نوازشی ابدی
مرا انتظار می کشند
با زمزمه نوازشگری
لقمه در کاسه ام می گذاری
تا حلقه در گوشم کنی
چونان برده ای که نوید آزادی
در پرده پرده جانش
مرثیه ایست خوابنک
ساده از من می گذری
با دستانی در پشت
با هزار چشم و هزار گوش
و خنجری در مشت
در کسوت راهبان
خطوط مهربان صورتت
از نور ، طاق نصرتی می سازد
و کلام موزونت در باد
آهنگ هزیمت می نوازد
و من هرگز نمی اندیشم
که دامی در برابر من گسترده ای
با هزار رنگ
و به کشتنم برخاسته ای
با صلیب نیرنگ


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
افسون

با افسونی از آتش و آب آمدی تا باورت کنم
آسمان سیل آسا فرو ریخت
که خاک تفته به گل نشست
و زمین لرزید بدانسان
که آدمیان خواب مرگ را به سختی آزمودند
و من که بیدار مانده بودم
ایه های مقدس را نخواندم
فریاد خوان
واژگانی که امروز در گلوگاه توست
کلیدهای دوزخند
و رنگ تزویر
نشانی از مرده ریگ من
اینک گورستانی به وسعت سرنوشت
با مردگانی به شمار زندگان
تا پایان زمان
افسانه فریب مرا مکرر می خوانند


کلام کهنه

صفیر گلوله آوای حنجره ایست
گوش از پرده ی دلفروز طبیعت بریده
با تفنگ مشق می کنیم
و با فشنگ واژه های خشونت را
به دیوارهای متروک شهر می نویسیم
کلام کهنه ی ما آتشفشان خونست
از دهلیز رگهامان
اضطرتب نان با ماست
و اسارت زبان
و با افسوس زنده ایم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گذار

می اییم و می رویم
چون گداز شهابی بر آسمان
و هم چون برف سنگینی بر زمین
چون موج شتابنده ای بر دریا
و بسان تنوره ی گردبادی در هوا
و چون کاروان خسته ای در صحرا
و از خود
در پناه شبی پر ستاره
تنها مشتی خاکستر به جا می گذاریم
تا کاروان هایی که از قفا می ایند
از هجرت ما بی خبر نمانند


غریزه آزادی

به اجبار زیستن
و هر زمان تابوت خود را بر شانه دیدن
و آن به آن گداری متروک را اندیشیدن
تکرار را دوست می داری
و خود را چه مصیبت وار می آزاری
محکومیت ابدی از آن تو نیست
درهای زندان باز است
و تو چون پرنده ای هستی
که غریزه آزادی را از یاد برده است
چرا اندیشه می کنی ؟ پرواز کن
در برابر تو افق سحرگاهی
با تبسمی گوارا آغوش گشوده است
رهایی را
که جدایی است
و سراسر زندگی آن را زیسته ای
یکبار به راستی بیازمای

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
می دانم

نه تک درختی می توانم بود
در خشکی کویر
و نه
پرنده ی تنهایی
در تنگی قفسی
و نه ترانه ی کوچکی
در خالی فضایی
من درختی هستم
که به عشق جنگلی روییده ام
پرنده ای هستم
که به شوق پرواز آمده ام
ترانه ای هستم
که به شور شنیدن زاده ام
در این برهوت
در سرزمینی که
با داغ هزار شعله ی زخم
مرا می سوزانند
به سرودی دل خوش می کنم
که گوشهای غریب تو را بنوازد



مرداب درون

بیایید یکدیگر را خراب کنیم تا مساوی بشویم
در مرداب درون جز کرم نمی پروریم
و در میدان ذهن
جز دار نداریم
در قلبها صاعقه می گذاریم
در هوا سم پاشیده ایم
و بر زمین نیزه
خانه را به گورستان بدل کرده ایم
و روشوخانه را به مرده شور خانه
اجساد را از سقف می آویزیم
و در حیاط ، گودالی که لاشه ها را در آن می ریزیم
دیوارهایمان
همه شکسته
و اتاقهایمان
همه زخمی اند
صدای ناله اشان را می شنویم
طبل جهنمی مرگ را
در خانه ما بی درنگ می نوازند
در سفره خنجر کاشته ایم
و بر آن کباب انسان گذاشته ایم
با این همه مهمان می خوانیم
و بر سفره اش می نشانیم

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
کلیشه های تکرار

چشمانمان به کوری حقیقت
و گوشمان کر بسان طبیعت
و چه ابلهانه خود را باور داریم
بی خبر از چهار گوشه ی زمین
با خوابی سنگین
تشنه ی گفتنیم به وقت شنیدن
حقیقت گریز
چونان که از خود
و زندگی ستیز همچون با دیگران
در حرکت مداوم
و یا در سکون محض
بی آنکه جهان را بیندیشیم
عروسکها را دل خوش کرده ایم
کلمه را
خواندن را
و باوراندن را
در دور دستها نه
که در نظر گاهمان
انسانی قربانی می شود
در مسلخ رندان
نه که در زندان
به تجاوزی مهیب
و ما زندگی را در کلمات خشک
و کلیشه های تکرار
تعریف می کنیم
گوشمان رعد و برق رنج آدمی را نمی شنود
و چشممان از دید تنگمان فراتر نمی رود
و چه گستاخانه دعوی پیامبری داریم ، نه ، که خدایی
و خصم بدسگال اندیشه ی حقیر خود را
چه بی رحمانه کافرترین موجود زمین می شماریم
آفریقا را رها کنید
به هارلم نشتابید
درست پشت گوشتان را بنگرید
تجاوز انسان را به انسان
در پنهان هراسناک زندگی
در خلوت عصب کش حیات
به حکم غریزه ای که افسارش را
به تازیانه ای بدل کرده ایم
علیه آدمی
تا دمی خشونت زهرنک خود را
قطره قطره بریزیم
و بعد شعارهایمان را به دیوار بکوبیم
که به استبداد باور داریم
و حکومت را
انحصار کرگران و زحمتکشان می شماریم
اینچنین گریزان از حقیقت جهان
ذهنمان را به مشتی کلمه روزان و شبان مهمان می کنیم
که خورک جاودانه ی ماست
در دامان عادت
و در اسارت فکر
به حقیقت کر بمانیم
و فقط کتاب آسمانی خود را بخوانیم
و به آواز جانفرسای همراهانمان گوش فرا دهیم
و انسان را با اندوه و رنجش تنها بگذاریم
که ما سخت ترین گمراهان زمینیم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فسون کهنه

از آسمان می ایم
پیام آور خوبیهایم
واژه گذار مهربانیها
بیایید
پیامم را بشنوید
که جان شما
عطشنک واژه ی رهایی است
اگر چه
دریچه های ذهن شما بسته است
و روح شما به غایت خسته است
پنبه از گوشه بردارید
و عینک ر از دیدگان برگیرید
عریان شوید ، عریان
که جهان دیگر
فریبگاه پوشیدگیها نیست
و بدانید
که پاکی کلام بی واژه ایست
با سکوت به هم بنگریم
که زبان از یاد رفته ماست
و دست از همهمه برداریم
که فسون کهنه ی شماست



بی نیازی

ماه را چون مرواریدی به گردنت می آویزم
پرندگان را می گویم
تا خوش آواترین سرودها را برای تو بخوانند
درختان را زیر پای تو فرش می کنم
از گلها قایقی می سازم
تا دریاها را بپیمایی
و از ابرها سایبانی
تا بیاسایی
از عصاره ی گلها عطری می سازم
تا در گذرگاهت هوا را عطر آگین کنم
مهتاب را به تو می دهم
و آب و آفتاب را
با توسن باد
تو را به گلگشت جهان می برم
از آسمان نردبامی می آویزم
تا به کهکشانها سفر کنی
رؤیاهای شیرینم را با تو قسمت می کنم
و کابوسهای تلخت را به جان می خرم
پروانه ها را می گویم
به هوای تو با شمع وداع گویند
و تنها تو را بجویند
گنجهای ناگشوده زمین را می گشایم
و به پای تو می ریزم
با عشقت
از همه بی نیاز شده ام

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 89 از 267:  « پیشین  1  ...  88  89  90  ...  266  267  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA