انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 91 از 267:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  266  267  پسین »

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)


زن

 
دل سنگ

من توراخواهم برد
دورتر از فاصله دو ایینه ی چشم در چشم
نرم تر از وقت تزویج احساس
صادق
به تو خواهم گفت : که عزیزی در این خاک داری
که صبوری سخت است
که همه مجبوریم
محبوبم
این فاصله ها دورتر از تنهایی نیست
شیشه تنهایی ما می شکند دریک برخورد
حتی اگر من و تو مانشویم
آخه ما برای من و تو کافی نیست
ای همه توشدن هستی من
ای که در رویای منی
ای بی همتا
با من پروازکن تا فردا
با من می خواستی پارو بزنی
تا آخر آب
لااقل نغمهُ پارو زن را دریاب
رو رو با زورق شکسته ام در خلاف آب
پارو زن شادی کن!
پارو زن شادی کن!
پارو زن شادی کن!
زندگی باتویعنی لذت مردن در خواب
در کنارت زندگی زیبا نیست
عمر من برای باتو بودن کوتاه
جفت مرگ با تو را دوست دارم
با تو بی وزنی را دوست دارم در سقوط آزاد
تو رها کردی مرا از گرد ش آسیابی با باد
ای تنها هم دم من چون دم من با من باش
سینه من از تو جهنم شده
از کجا آمده این داغی
مست از دلهره ام بگذار برود ساقی
این دم تو ایینهُ خودبینی ام را بسته
بیرون جیوه ای اش وصله ی شک بسته
ایینه ام ترک و لک بسته
تنها تو را می بینم
که دل در گرو نشکستن بلور شکلک بسته ی من بسته
دست دردوروجودم و انگشت به انگشت من بسته
یکی می گفت خط های کوچک دستانم
عاقبتی خطی خطی است
دوست دارم عاقبت خط خطی من تو شوی
ای کوچکترین عاقبت روشن من
ای دم تو گرم تر از گرمای خورشید
در شبی ملایم و یخ زده زیر نور مهتاب
در کنار شمع خسته و تنها سوزم
چون اکسید شدن چون تخمیر
خاموش شده می سوزم
نور من دیده تو را
یکرنگی !
خواب آلود و خسته نشسته
دلتنگی؟
سنگین در سینه ما می کوبد
بی نظم آونگی
با من یک دل و هم آهنگی
در سفر خاک شدن اشک ریزان
همه در خلوتِ من با تو غمگین
در این گمان که
عشق من ایینه نیست
من و تو دل
سنگیم

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دفترپایان خاک اول

از شراب تا سراب

من بودم و شب و شراب ...
تنهایی و دل خراب ...
سکوت یک شب غمین ...
شراره های پر شرر
نفس نفس نقش زمین
سکون یک لحظه ی درد
آب شدن قطعه ی یخ
جهنم زمونه رو
برام می کرد
چه سرد و سرد
تن به صلابه ی ما
کشیده روبروی هم
آتش اولین نگاه
در طی لرزش سکون
لبهای سرخ دخترک
چراغ قرمز شگون
مستی لحظه های من
خاموشی در ترانه داد
ترانه های تلخ ما
غم رو به لرزه وا میداد
وقتی صدای داد باد
با رقص پرده ی اتاق
ما رو به هم وا می گذاشت
حرارت سرد شراب
تو دل ما گرمایی داشت
بستن خون رو گونه ها
چشم خمار از گناه
لذت بی وقفه ی ما
جنجال داغ بوسه بود
نوشیدن هستی هم
افطار یک عمر روزه بود
لمس کردن تیغ چشات
چشیدن زهر لبات
لرزش اوج توی صدات
برام همیشه تازه بود
امشب شراب تلخ من
برای کنار تو بودن
اندازه ی اندازه بود
من بودم و شب و شراب
تنهایی و دل خراب
رفع عطش های دلم
مثل همیشه از سراب
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
برق نیست!

برق منطقه ی ما رفته!
آسمان تاریک است
شیره ی جان مرا
روی تنم می بارد
بادی در این شب سرد
تا ابد درمان مرا می نالد
شیوه ی عشق آن نیست
که به شب دل بندیم
که به هم دل بندیم
باید کوله بارمان را با هم بربندیم
شیوه ی عشق بازی امثال من انتظار پوچی ست
رخت هایتان را بکنید
نه که پنداری مسافر هستیم
نه!
باد تند است
و هوا طوفا نیست
لباس ها با این باران
هیچ وقت خشک نخواهد شدو
فردارختی نیست که با آن به سر کار رویم
آنجا ...
کوه به زمین می خندید
من از همه تان بزرگتر هستم
باد می گفت در عوض من تند تر هستم و
ابر می گفت من بالاتر هستم
من هم می گفتم
من هستم!
پس من هم
حق حیات دارم
باران بر تن شیشه ی من هم می بارد
گرچه برق منطقه ی ما رفته
گرچه من خاموشم
گرد سوز در اتاق پدر روشن بود
روشنایی در پذیرایی و
شمعم دیگر داشت تمام می شد
باید منتظر تاریکی مطلق بود
باید دلواپس جنازه کلمات افتاده روی هم بود
اگر روشن بشود آنوقت نخواهم فهمید که چی نوشته ام!
اگر برق بیاید همه می فهمند
کلمات می گندند
مهتاب در اشعارم بی کار است
خورشید چشم چران را از روزم بیرون کردم
مه قیر اندودی از تن اشعارم کودک درد می زاید
گرمی شمع اخطار به دستم می داد: خود سوزی!
قلمم کمرش خم شده بود می گفت
پوچ و خالی شده ام!
چیزی ندارم که به اعتبار آن
کاغذی به من تن بدهد
دلم برای قلمم می سوخت
پس کاغذها همه را مچاله کردم
و بیرون پرت کردم
عزیزانم را که نوشته بودم
باد با خودش برای همیشه برد
باد ها عاشق برگ ها هستند
برگ ها هم عاشق باد سواری هستند
بگذار خوش باشند
شمع شعله اش خم شده است
چه خوب که یکی بود که از باد بیزار بود
اما نه !بیچاره خاموش شد
دیگه شمع سینه ی هیچ کسی در خاموشی من سوزان نیست
گرد سوز چشم هیچ کسی معنی احسان نیست
دیدن روشنی چلچراغ سر کوچه دیگه آسان نیست
حوصله مون سر رفته ار سر شب برقا نیست
کاش برق می آمد
کاش زود تر می آمد

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ما هیچ ...

گلهای شاد ما را
بگذار تا بپوسد
چشمان باز ما را
بگذار تا بسوزد

دستان گرم ما را
بگذار تا ببندند
آسمان حس ما را
با شاخه ها ببندند

بگذار توی ظلمت
نور چراغ فروشند
بگذارتا بخشکیم
از خاک مون بنوشند

بگذار تا بریزد
اشکها به سینه ی ما
شاید شکفته گردد
گلهای کینه ی ما
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بوسه ی خدا نگهدار!

باد را بوسیدم و کولاک شدم
دریا را بوسیدم و ناپاک شدم !
خاک را بوسیدم و هلاک شدم !
سهمتان مبارک باشد !
برگ های رفته با باد ...
سهم آسیابان له کردن گندم های معصوم بی صدا ...
سهم ساحل سیلی خیس از چشمان شور دریا ...
سهم قایق تنها حرکت ...
سهم ابر چرخیدن و تقسیم مساوی باران برای عاشق ها ...
همه ی سهم و سود ها مال شما ...
خاک سهمش کولاک بود گردباد ...
اشک بر چشم عابرها ...
خاک سهمش بر باد دادن گلی بود
وقتی عاشق بود ؛ ...
باد گل من رو تو بگیر
آسیابان ...
دریا ...
پاروزن مونده در بین موجها ...
ای عاشق مایوس و تنها ...
پشت دیوار شب پر از شب بو هاست
اما نیست در بین آن خاطره ی پوسیدن شکوفه از کویر خشک و تنها ...
خاک سهمش کولاک خشک و پوچی از این غوغا بود
خاک سهمش بوسیدن نگار لبی بر کاغذی خوشبو بود
خاک سهمش گفتن درد نبود راحت بود
کار خاک نگه داشتن پوسیده گل زرد تا ابد بود ...
بوسه زدم طاقت را
بریدم رگ عادت را
بوسه ای بر پیشانی شما
سهم من و شما مثل هم بود
خدانگهدار...
خدا نگهدارای خاک من ...
هیچ دگر ندارم
زندگی ...
عاقبتم ...
طاقتم ...
درد ندارم
بیشتر از هر وقت دیگر راحتم
جایی ندارم که برم
پیش شما ؟
پیشانی شما را می بوسم
و می گویم
خدا نگهدار
آسیابان
خدانگهدار
دریا
ابر و باران ممنون که مرا خوشبو کردید
خدا حافظ پاروزن مانده بین دریا
معشوقت را خوب دررویایت بفشار ای تنها
خدا حافظ دیوار ... رویا ... شب بو ها
خدا حافظ گل زرد و پوسیده
خدا حافظ دانه ی سیاه
خداحافظ ای شب سرد و اشک آلود
شب خوش تا هیچ وقت .. تا فردا
شب خوش ای زنده بگور
شب خوش ای معصوم زده
کورتاژی ها
بوسه ی خاک بر روی گل شما
بوسه ی شما بر گل عشق و پوسیده ی من
دور از جان شما
بوسه ی خاک بر قلب شما
پایان داستان همین بود
نفسم مال شما
قلمم مال شما
...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اینجا تولدی هست

اینجا سرور و شادی
خاک وجودم اما
دربهت سوگواری
آرام گفتم با تو
بر سنگ قبر قلبم
باران اثر ندارد
همیشه با تو بودم
قلبت خبر ندارد
شاید که با تو ریزد
سقف سیاه خاکم
محتاجم تا بسوزی
در حسرت نگاهم
نغمه شگون ندارد
وقتی شعار فروشیست
مرثیه بی توجه
به لحظه ی خاموشیست
شاد و صبور و شفاف
نفرین بر آن صدایت
محتاج درد خویشم
نعشت خبر ندارد
من و چرا و چون ... چیست ؟
اون گل که همیشه باقیست !
دیگر که اسمش گل نیست !
لبخند بزن شرارت
وقت جنون رسیده
سرشارم از شعرت اما
جوهر به خون رسیده

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مرز نشینی

ما ایم رو به خط
ما ایم روبه نقطه ای
ما بی جا نشسته ایم
ما هرجا نشسته ایم
درد با بی درد گفته ایم
بی درد بودیم و درد گفته ایم
ماایم رو به شب
ما ایم رو به مرگ
من مقصدم کجاست
جز یک اتاق خاک
تو مقصدت کجاست
در بطن قلب من
ما ایم رو به خط
ما ایم رو به رگ
فوران سرخ رنگ
خواندن شرح زندگی
بعد از مرگ رنگ
ما ایم رو به خط
ما ایم رو به شک
از تو به من رسید
چند سالی بی خبر !
چند سالی بی نفس !
چند سالی بی هوس !
آغاز نموده ام
پایان برده ایم
از مرز درد گذشته ایم
غریب افتاده ایم
ما ایم رو به عشق
ما ایم رو به حزن
بر مرز لطف او دیریست که مانده ایم
خودرا خدای خویش خوانده ایم
ما ایم رو به خط
ما ایم رو به نقطه ای
هیچ از ما به هم
هیچ از آه من
هیچ از یار من
تو هم هیچ هستی
باش یکتای بیتای من

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نبش قبر

خرده شیشه های ریخته ی کف زندگی ام
بریده قالب نرم قلب مرا
شکوفه های لبریز از خواهش احساساتت
شکسته طپش سرد مرا
خوابهای براق و تماشایی می بینم
لحظه ی نه چندان دور مرگ مرا
می رقصم در تابوت اتاق آلودم
می بوسم عادت درد آلودم
جاده ی دور ومه آلودم
تو کنارم ماندی و دیدی
لحظه ی سوختن خرمن سبز مرا
تو که با من خواندی
زندگی گاه خاکستری و گاه سرخ رنگ مرا
تو همیشه با من بودی
تو همیشه با من سوختی
ارزش وقت شعر آلوداشک مرا
تو همیشه می دیدی
با رویش گل می روئیدی
با بوسه ی خورشید می خشکیدی
درحس پرواز من جنبیدی
تو بودی که با موسیقی سکوت من رقصیدی
نبش قبر زنده بگورمن را دیدی؟
در این خاک دنبال چی می گشتی
استخوان پوسیده؟
لب های خشکیده؟
نعشه ای گندیده؟
که همیشه لبخند تلخ مرا بعد ازفهمیدن دردش دیده
می گفتم
می سوزیم – می سازیم
ما این بازی را پیش از پایانش
می بازیم
ای افعال مجهول ادامه دادن بر من سخت است
این مطلوب مجهول را بیا این بار با هم بسازیم
این بازی دروغین عاطفه را لااقل ما به هم ببازیم
حس در تن من احساس غربت دارد
مثل آن لحظه که می خواست بگوید که دوستت دارد
کلمات خود به خود خط خوردند
برگ های عاقبتم پاره شدند
من را رسوا کردند
آشفته به خاک دادند
خونها اصرار سفر به سرزمین فلب او را دارد
سفر تنهایی
چشمان عزیزخاک آلودش اشک ریخته
در گورستان تاریک و سرد تنم
شکل تو مثل لباسهای بی سر وپایت آویخته
تندیس شفاف و شکسته گل گون تو را
خاطرت مثل شیشه کف زندگی من هم ریخته
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
نیستم!

اگر این بیهوده حرفها را نظم دادم
شاید
دلم بحال بچه افغانی بی سواد سرایدار سوخته است
شاید دیر رسیدم به امتحان مهم زندگی ام
زندگی ام مثل کلافهای پیچ در پیچ گره خورده من را به آن دوخته است
شاید دلیلش آن است
که حقوقم کم بود
یا که محل قدیمی ما پر ماتم بود
یا که درد تکرار حرفهای کهنه آزارم می داد
یا اینکه گذشت و بیهودگی زمان زخم به افکارم می داد
یا که بیماری صعب العلاجی داشتم و خویش نمی دانستم
ریزش موها با حالات عصبی بود که اخطارم می داد
یا که دست می لرزید
یا پرخاشگر
یا که کم خواب بودم
یا که بی صبر و عجول و بی تاب بودم
اینکه هیچ کس من را نمی فهمید چون همه فکر خویشتن بودند
آنها که پشت سرم بد می گویند روزی عاشق من بودند
یا که گفتند باید زودتر فکر سرو سامان باشی
باید از خاطره های کهنه ی خود دل ببری و فرزند انسان باشی
باید اتاق خود را پاک کنی از نفرتها
باید جدا شوی از گشتن و جستجو در بین علت ها
باید از دلهره فارغ بشوی
بادا باد
باید کوچ کنی از بغض بی دلیل خویشتن تا فریاد
باید درد را بگویی با یک استاد اخلاق
باید رفت و خندید و رقصید و عشق را حس کرد مثل باقی افراد
باید تافته ی جدا بافته نشد
باید به موقع خندید ... به موقع اشک ریخت و بادرد آراسته نشد
باید کتاب های عرفان و اخلاق و قرآن خواند
باید با فضایل معنوی آراسته شد و به آن فرمان داد !
باید بتوانی خوب فکر کنی خوب حرف بزنی
همیشه با عمق وجود خوشبختی را درک کنی و امیدوار باشی
باید با بزرگان نشست و برخاست کنی و با ایمان باشی
اگر این بیهوده حرفها را نظم دادم
چون می خواستم
با شما در بین مجموعه ی شما روی شبکه
وقتی آن هم پایان یافت
در خاک رفته و پوسیده و فراموش شده
نشسته کنج یک بن بست
در حالی بین خاک و انسان باشم

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پالیزبان بیدار شو!

لحظه ها می سوزند
باغ در خاطر من تاول سبز
شرح فرسایش خاک
زیر باران
چهر های نمناک
می بینم
زایش فردا ها را
آسمان می جوشد
شب باز هم خوشحال و مسرور
با ستاره ازعشق خویشتن می گوید
شامگاه است
لب تو مسرور باد
شالیزار!
پر آب باشی ان شاالله
پرنده
پر زد
کجا ؟
هنوز که تابستان است باش اینجا !
سرخ رنگ اشکی ست خورشید
کنج چشمان کوهستان دور دست
نرسیده به فردایم ! بعد از دیروز
غصه نخور من هم خوشحالم
می بینی ؟!! زیبا
کلمات ساکت ما را
می بینی ؟!!
پالیزبان
اوج پالیز را در تابستان !
آب نمی خواهیم
عشق نمی خواهیم
خاطره ها ارزانی خودتان
شب به نیمه رسید
بوسه زنید شاعران
شعر یکدیگر را
شاعری که در قفس قافیه اش حبس شدم
شعر آزادی گفت !!
صدای درد که تقلید شد
حق از میهن ما به جرم کفر تبعید شد !
پالیزابان بیدار باش
شهر را نور افشان کن
دور شو از ظلم و جفای تاریخ
پالیزان بیدار شو
معشوقه ی تو قصد رفتن دارد
پالیزان بیدار شو
وقت برداشت محصول شده
بازار گرم است
می بینی ؟!!
سوز و گداز مقصودت را ؟!!
آرزو بر حسرت افتاد ... چهره ای لبخند زد
پالیزبان بیدار شو
نو عروست خاک است
و من ز تو دور شدم
قبل از آن که هجرت بکنیم
باران بارید
من بوی خاک گرفتم و تو
گل لبخند به لب من دادی
پالیزبان بیدار شو
جشن عروسی ما شده است
بر سرمان پانیذ بپاش
پسرت داماد است !
.
.
.
فردایش دیدم
باغ خشک شد !
پالیزبان پای آن خواب می دید
رویای زیبای تگرگ تابستان می دید !
جالیز یخ می بست !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 91 از 267:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  266  267  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA