انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شوخی و سرگرمی
  
صفحه  صفحه 18 از 65:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  64  65  پسین »

طنزک


مرد

 
سرهنگ: اسمت چیه؟

سرباز: ممد

سرهنگ: این چیه دستت؟

سرباز: تفنگ

سرهنگ: تفنگ؟ این مملکتته, آبروته, زندگیته, شرافتته, خواهرته, مادرته, و .......... ...

سرهنگ رو به سرباز دوم : اسمت چیه؟

سرباز: غضنفر

سرهنگ: این چیه دستت؟
.
.
.
غضنفر: این خواهر و مادر ممده

=======================

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ﻏﻀﻨﻔﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺷﺐ ﻣﯿﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﯾﻪ ﺁﺧﻮﻧﺪﻩ ﻣﯿﻤﻮﻧﻦ

ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻀﻨﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﯿﮕﻪ :

ﺻﺒﺢ ﻣﻨﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﻦ , ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ

ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻦ , ﺻﺒﺢ ﮐﻪ

ﻣﯿﺸﻪ , ﻏﻀﻨﻔﺮ ﺭﻭ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ


ﻏﻀﻨﻔﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﻼﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﻋﻤﺎﻣﻪ ﺁﺧﻮﻧﺪﻩ ﺭﻭ

ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺳﺮﺵ ﻭ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﻭ ﺑﺸﻮﺭﻩ , ﯾﻬﻮ ﺧﻮﺩﺵ

ﺭﻭ ﺗﻮ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ :

ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻔﻬﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺻﺒﺢ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﻨﻪ ﻫﺎ , ﺭﻓﺘﻪ ﺁﺧﻮﻧﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﻩ
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ماجرای پیدا کردن شوهر اینترنتی توسط «دلربا» دختر ننه قمر!

یکى بود، یکى نبود، روزى روزگارى در ولایت غربت یک پیرزنى بود به نام «ننه قمر» و این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکیب و بد ادا و بى‌کمالات بود.
یک روز که این دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخن‌هایش حنا مى‌گذاشت، آهى کشید و رو کرد به مادرش و گفت: «اى ننه، مى‌گویند» بهار عمر باشد تا چهل سال. با این حساب، توپ سال نو را که در کنند، دختر یکى یک دانه‌ات، پایش را مى‌گذارد توى تابستان عمر. بدان و آگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه‌ی شوهر سپرى کنم و من شنیده‌ام که یک دستگاهى هست که به آن مى‌گویند «کامپیوتر» و در این کامپیوتر همه جور شوهر وجود دارد. یکى از این دستگاه‌ها برایم مى‌خرى یا این که چى؟»
ننه قمر «لاحول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا کرد به نصیحت که: مردى که توى دستگاه عمل بیاید، شوهر بشو و مرد زندگى نیست. تازه بچه‌دار هم که بشوى لابد یا دارا و سارا مى‌زایى یا از این آدم آهنى‌هاى بدترکیب یا چه مى‌دانم پینوکیو...
وقتى ننه قمر دهانش کف کرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع کرد به تعریف از کامپیوتر و اینترنت و چت و این که شوهر کامپیوترى هم مثل شوهر راست راستکى است و آنقدر گفت و گفت تا ننه قمر راضى شد براى عاقبت به خیرى دخترش، سینه‌ریز و النگوهاى طلایش را بفروشد و براى دلربا کامپیوتر مجهز به فکس مودم اکسترنال و کارت اینترنت پرسرعت و هدست و کلى لوازم جانبى دیگر بخرد.
بارى اى برادر بدندیده و اى خواهر نوردیده، دستگاه را خریدند و آوردند گذاشتند روى کرسى و زدندش به برق و روشنش کردند. دلربا گفت: «اى مادر، در این وقت روز، فقط بچه‌هاى مدرسه‌اى و کارمندهاى زن و بچه‌دار توى ادارات، مى‌روند در چت و تا نیمه شب خبرى از شوهر نیست.» به همین خاطر، از همان کله‌ی ظهر تا نیمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جدیت تمام به بازى ورق گنجفه و با دل و اسپایدر پرداخت.
نیمه شب دلربا دستگاه را تحویل گرفت و وصل شد به اینترنت و یک «آى دى» به نام «دلربا آندرلاین تنها 437» براى خود ثبت کرد و رفت توى یکى از اتاق‌هاى «یارو مسنجر». به محض ورود، زنگ‌ها به افتخارش به صدا درآمدند و تا دلربا به خودش جنبید، متوجه شد که چهل _ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفته‌اند. دلربا که دید حریف این همه خواستگار مشتاق و دلداده نیست، همه‌ی پیغام‌ها را خواند و سر آخر از نام یکى از آنها خوشش آمد و با ناکام گذاشتن خیل خواستگاران سمج، با همان یکى گرم صحبت شد. در زیر متن مکالمات نوشتارى آن دو به اختصار درج مى شود:
پژمان آندرلاین توپ اند باحال: سلام. اى دلرباى زیباى شیرین کار، خوبید؟
دلربا آندرلاین تنها437: سلام. مرسى. یو خوبى؟
پژمان: مرسى + هفتاد. سین، جیم، جیم پلیز. [سین، جیم، جیم: همان A/S/L به زبان غربتى است؛ یعنى: سن؟ جنسیت؟ جا و مکان زندگى]
دلربا: هجده، دال، بوغ [یعنى هجده ساله‌ام، دخترم و در بالاى ولایت غربت به زندگانى اشرافى مشغولم] یو چى؟
پژمان: من بیست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم!
دلربا: لول. [یعنى حسابى لول و کیفورم. همان LOL] پس همسایه‌ایم.
پژمان: بله ولى من براى ادامه‌ی تحصیل دارم ویزا مى‌گیرم که بروم در جابلقا چون که هم در آنجا آزادى مى‌باشد و هم سى دى با کیفیت آینه آنجا هست و من همه کس و کارم (یعنى دخترخاله پسر عمه دایى مامانم) در آنجا زندگى مى‌کنند.
دلربا: اوکى، درک مى‌کنم به قول مامى: توبى اور نات توبى. راستى نگفتى چه شکلى هستى؟
پژمان: قد 185، وزن80، موخرمایى روشن و بلند، پوست سفید، چشم آبى.
دلربا: من قدم 174، وزن 60، رنگ چشمم هم یک چیزى بین آبى و سبز.
پژمان: واى خداى من... راست مى گویى؟
دلربا: وا... یعنى خیلى زشتم؟
پژمان: نه... اتفاقاً بى‌نظیرى. راستش نمى‌دانم چطور شد که همین الان، یک دفعه به من احساس ازدواج دست داد. آه اى دلرباى من، چشمان تو حرمت زمین است و یک قشنگ نازنین است...
دلربا: اى واى خدا مرا بکشد که با بیان حقیقتى ناخواسته، تیر عشق را بر قلبت نشاندم.
حالا دو تا حیران من و تو، زار و گریان من و تو...
پژمان: اى نازنین، بدجورى من خاطرخواه توام آیا حالیت مى‌باشد؟ تکه تکه کردى دل من را، بیا بیا بیا که خیلى مى‌خواهمت.
دلربا: حالا من چه خاکى به سر بریزم با این عشق پاک و معصوم؟ من مى‌خواهم ایوان رویا را آب پاشى کنم و امشب هرجور شده و با هر بدبختى، عکس تو را نقاشى کنم. اما تو را چه جورى بکشم چرا که وسایل نقاشى‌ام کم و کسر دارد و من مداد مخملى ندارم.
پژمان: اوه ماى گاد... اصلاً اى دلرباى نازنین من، بیا تا برویم از این ولایت غربت من و تو. تو دست مرا
[البته بعد از جارى شدن صیغه عقد] بگیر و من دامن تو را [البته بعد از جلب رضایت زوجه و خانواده او] بگیرم.
کاش هم اکنون در کنارم بودى تا... بیا شماره تلفن مرا بنویس و تماس بگیر تا بدون مزاحم حرف‌هاى‌مان را بزنیم...
سند:
ما از این افسانه نتیجه مى‌گیریم که اگر جوانان را نصیحت کنیم، رازشان را به ما نمى‌گویند!قصه‌ی ما به سر رسید، غلاغه به خونه‌اش نرسید!
این کاربر به زودی بن خواهد شد .
     
  
مرد

 
يك خانم روسي و يك آقاي كانادايي با هم ازدواج كردند و زندگي شادي را در تورنتو آغاز كردند...
طفلكي خانم ، زبان انگليسي بلد نبود اما مي توانست با شوهرش ارتباط برقرار كند.
مشكل وقتي شروع شد كه خانم براي خريد مايحتاج روزانه بيرون رفت.
يك روز او براي خريد ران مرغ به مغازه قصابي رفت.اما نمي دانست ران مرغ به زبان انگليسي چه مي شود . براي همين اول دست هايش رااز دو طرف مانند بال مرغ بالا و پايين كرد و صداي مرغ درآورد. بعد پايش را بالا آورد و با انگشت رانشرا به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد !
روز بعد او مي خواست سينه مرغ بخرد. بازهم او نمي دانست كه سينه مرغ به انگليسي چه مي شود. دوباره با دست هايش مانند مرغ بال بال زد و صداي مرغ درآورد. بعد دگمه هاي پالتو اش را باز كرد و به سينه خودش اشاره كرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سينه مرغ داد
روز سوم خانم ، طفلك مي خواست سوسيس بخرد. او نتوانست راهي پيدا كند تا اين يكي را به فروشندهنشان بدهد. اين بود كه شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد....
.........
........
.......
......
.....
....
...
..
.
اي بي تربيت !!
براي خواندن ادامه داستان به پايين صفحه برويد !!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خب از اونجايي كه 95% از شما خيلي شيطون هستيد ، مطمئنا فهميديد به چه دليل شوهر خانم براي خريد سوسيس به مغازه قصاب رفت ...
اما ......
.......
......
.....
....
...
..
.
با خودتون چي فكر كرديد؟
حواستون كجاست ؟
شوهر اين خانم به 1 دليل خانم روسيش رو همراهي كرد اونهم بدليل اينكه :
بلد بود انگليسي صحبت كنه !
بس كه ديواردلم كوتاه است
هركه ازكوچه تنهايى ماميگذرد
به هواى هوسى هم كه شده
سركى ميكشدو ميگذرد!!!
     
  
مرد

 
پسره پست گذاشته من میخوام ماشین بخرم! پرادو بهتره یا اسپورتیج؟
.....
کامنتهایی که براش گذاشتن:
سحر:واسه منم میخری؟
سارا:هیچ کدوم
لیلی:جوووووون سلیقت تو حلقم
مهرنوش:عزیزم بهتر از اینا برازندته
احمد:چه گوهاااا
محمد:تو پولت کجا بود
سعید:باز خالی بستی
علیرضا:بالاخره گاو گوسفندارو فروختی?
بس كه ديواردلم كوتاه است
هركه ازكوچه تنهايى ماميگذرد
به هواى هوسى هم كه شده
سركى ميكشدو ميگذرد!!!
     
  
زن

andishmand
 
کار
پنج آدمخوار در یک شرکت استخدام شدند.
هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت:شما همه جزو تیم ما هستید.
شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید.
بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت:می دانم که شما خیلی سخت کار میکنید. من از همه شما راضی هستم.
امّا یکی از نظافتچی های ما ناپدید شده است.
کسی از شما میداند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟...

آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید:
کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده ؟
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد.
رهبر آدمخوارها گفت:ای احمق ! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!
از این به بعد لطفاً افرادی را که کار میکنند نخورید...
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
بچه شتر : مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است . آیا می تونم ازت بپرسم ؟
شتر مادر : حتما عزیزم . چیزی ناراحتت کرده است ؟
بچه شتر : چرا ما کوهان داریم ؟
شتر مادر : خوب پسرم . ما حیوانات صحرا هستیم . در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم .
بچه شتر : چرا پا های ما دراز و کف پای ما گرد است ؟
شتر مادر : پسرم . قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است .
بچه شتر : چرا مژه های بلند و ضخیم داریم ؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد .
شتر مادر : پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم هاى ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند .
بچه شتر : فهمیدم . پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم . پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشم هایمان در برابر باد و شن های بیابان است !
بچه شتر : فقط یک سوال دیگر دارم !
شتر مادر : بپرس عزیزم .
بچه شتر : پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم ؟
مهارت ها ، علوم ، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید .
پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید ؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
حاضر جواب
معروف است که رضا شاه هر از گاهی با لباس مبدّل و سرزده به پادگان های نظامی ميرفت تا از نزدیک اوضاع را بررسي کند؛
در یکی از این شبها که سوار بر جيپ به طرف پادگانی میرفت، در بين راه سربازی را که يواشکي جيم شده بود و بعد ازعرق خوري های فراوان، مست و پاتیل، به پادگان بر میگشت را سوار کرد ؛
رضا شاه با لحني شوخ و برای آنکه از او حرف بکشد، به سرباز گفت: ناکس! معلومه کمی دمی به خُمره زدی؟

سرباز با افتخار گفت: برو بالا... یعنی بیشتر
رضا شاه: یه چتول زدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: يه ليوان زدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: يه بطر زدی؟
سرباز: بزن قدّش
بعد رضا شاه میگه: حالا ميدونی من کیم؟
سرباز کمي جا میخورد و میپرسد که: نکند که گروهبانی؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: افسری؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: تيمسار؟
رضا شاه: برو بالا
سرباز: سردار سپه؟
رضا شاه: بزن قدّش
همینکه رضا شاه به او دست میدهد، لرزش دستان سرباز را احساس میکند.
از او میپرسد: چیه؟ ترسیدي؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: لرزیدی؟
سرباز: برو بالا
رضا شاه: ريدي؟
سرباز: بزن قدّش
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
مناظره بتن و فولاد

گفت فولاد بتن را روزی
که تو این قدر چرا مرموزی؟

در کشش مثل لبو می مانی
در خمش هم که خودت می دانی

گفتی از علم تخطی نکنی
پس چرا کرنش خطی نکنی؟

تا مسلح نشوی از فولاد
تویی و این همه عیب و ایراد

غالبا کیفیتت پایین است
اصلا انگار که

made in
چین است

کنترل کرده کسی جان تو را؟
نسبت آب به سیمان تو را؟

آخر این قدر تخلخل از چیست؟
غالبا ویبره ات کافی نیست

چند روزی همه سرگردانند
تا عمل آوری ات گردانند

ناظر و کارگر و کارآموز
آب باید بدهندت هر روز

حرف من را بشنو باور کن
برو ورزش بکن و لاغر کن

شده ابعاد تو بسیار زیاد
مثلا تیرِ نود در هفتاد

سازه های بتنی سنگین است
سرعت ساختشان پایین است

در جوابش بتن آمد به سخن
گفت آخر تو چه دانی از من؟


گرچه از آبم و سیمانم و سنگ
هرگز اما نزنم مثل تو زنگ

بیخودی مثل تو کرنش نکنم
زیر هر بار کمانش نکنم

نیست فولاد خفن تر از من

من نمی ترسم از آتش اصلا

اتصالات درونت ناجور
هیکلت پر شده از جوش غرور

سخنی بین من و بین تو نیست
هر چه باشد پی ات آخر بتنی است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
برو . دیگه من باهات کاری ندارم !!
پسر: چرا من كه كاري نكردم :
دختر: اون دختره كه داشت رد ميشد خيلي جذاب بود نه؟
پسر: من اصن نگاش نكردم به جون تو..
.
دختر: از اينا خوشت مياد چرا با من دوست شدي؟ خوشگل بود نه؟ ...
پسر: نه بابا خيلي هم معمولي بود، قده متوسط, هيكل استخوني ، روژه لبه صورتي ، رنگه
ناخوناشم كه بنفش بود ، با مانتوئه زرد ، شبيه رنگين كمون بود ...

دختر: فقط سايزه سوتينشو فك كنم نمي دوني..
برو ديگه سمته من نيا عوضي ...

پسر: اي بابا من كه ... من عاخه ...!! راستي چقدر لاغر شدي...
دختر: واقعن عزيزم؟
پسر: خيلي هم خوشگل شدي...
دختر: آره همه مي گن عزيزم....
پسر: ببخشيد به اون دخدره نگاه كردم
دختر: قربونت برم الهي، من بهت اعتماددارم.... راست گفتي لاغرشدم
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 18 از 65:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  64  65  پسین » 
شوخی و سرگرمی

طنزک

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA