انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 172 از 267:  « پیشین  1  ...  171  172  173  ...  266  267  پسین »

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)


زن

andishmand
 
الا سلطان

چو بوی پونه از دکّان عطاری بزن بیرون
هوای عاشقان شهر اگر داری، بزن بیرون

تو را آیینه ها در بی‌نهایت چشم در راه‌اند
از این نُه توی آه اندودِ زنگاری، بزن بیرون

زدم از اصفهان بیرون که بوی گاو خونی داشت
تو هم ای شیخ! از این چاردیواری بزن بیرون

الا ای جمعه‌ی سرخی که رنگ عید نوروزی
از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون

چه طرفی بسته‌ای از حکمرانی روی این قلیان
الا سلطان! از این زندان قاجاری بزن بیرون
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
خاکبوس همه شهیدان

میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی آشیان در آوردیم

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان در آوردیم

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرما پزان در آوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان در آوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم

شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -

برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
بازار

ما را به یک کلاف به یک نان فروختند
ما را فروختند و چه ارزان فروختند

اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها
ما را چقدر مفت به شیطان فروختند

ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا
بازاریان مومن ایران فروختند

یک عده خویش را پس پشت کتاب ها
یک عده هم کنار خیابان فروختند

بازار مرده است ولی مومنین چه خوب
هم دین فروختند هم ایمان فروختند

بازاریان چرب زبان دغل به ما
بوزینه را به قیمت انسان فروختند

وارونه شد قواعد دنیا مترسکان
جالیز را به مزرعه داران فروختند !
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
درنگ

ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر
ای رکوع سربلند وای قیام سر به زیر

در هجوم بغض ها ای صبور استوار
در میان تیرها ای شکست ناپذیر

شرع را تو رهنما عقل را تو رهگشا
عشق را تو سر پناه مرگ را تو دستگیر

فرش آستانه ات بوریایی از کرم
تخت پادشاهی ات دستباقی از حصیر

کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ
آسمان تو غافلی زان طلوع ناگزیر

بعد از او نه من نه عشق از تو خواهم ای فلک :
یا ببندی ام به سنگ یا بدوزی ام به تیر

دست بی وضو مزن بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بی حیا شرم کن وضو بگیر

لَختی ای پدر درنگ پشت در نشسته اند
رشته های سرد اشک کاسه های گرم شیر ...
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
انتظار

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است
بیا که زخم زبان های دوستان کاری است

به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس
برای منتظران چاره نیست ناچاری است

به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما
قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است

چه قاب ها و چه تندیس های زرینی
گرفته ایم به نامت که کنج انباری است !

نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است

به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداری است

نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداری است

به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
" چه جای دم زدن نافه های تاتاری است "

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
آب تنی

سایه ای زیر ساقه ی سنجد
برکه را موذیانه می پایید
ماه ، مست از شمیم وسوسه ای
لب به لب های آب می سایید

برکه از رنگ و بوی گل پُر بود
زیر باران سایه روشن ها
روی سنگی لمیده بود آرام

جامه ی نازکی تک و تنها
ناگهان برگ ها تکان خوردند
ماه ، پشت درخت چشم گذاشت
شور افتاد در دل برکه
شیشه ی شرم شب ترک برداشت

این طرف برکه ی رها در موج
غرق مهتاب بود و عطر چمن
آن طرف سنگ سرد خواب آلود
بستر ساکت دو پیراهن ... !
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
گل آفتابگردان

تو چراغ آفتابی ، گل آفتابگردان
نکند به ما نتابی ، گل آفتابگردان

گل آفتاب ما را ،لب کوه سر بریدند
نکند هنوز خوابی ، گل آفتابگردان؟

نه گلی فقط که نوری ، نه که نور بوی باران
تو صدای پای آبی ،گل آفتابگردان

نفس بهار دستت ، من و روزگار مستت
قدح پر ازشرابی ، گل آفتابگردان

نه گلی نه آفتابی ، من و این هوای ابری
نکند به ما نتابی ، گل آفتابگردان ؟

تو بتاب و گل بیفشان ، " سر آن ندارد امشب
که بر آید آفتابی " ، گل آفتابگردان
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
پلنگ

مثل یك نعره، مثل یك فریاد
از تهِ دره تا كمركشِ كوه

سربلند ایستاده بر تپه
مثل كوهی، پلنگِ سركشِ كوه

پوستی خال‌خالی و یك‌دست
خزِ نرمی تنیده بر تن او

از همین‌جا نگاه كن: پیداست
جای زخمی كنار گردن او

یادِ آن‌روزها كه با نامش
برمی‌آشفت خوابِ كفتاران

رعشه بر جان كوه می‌افتاد
لرزه بر قامت سپیداران

آسمان در تصرف نامش
دشت در سلطة صدایش بود

هیچ جنبنده‌ای نمی‌جنبید
هركجا ردّ پنجه‌هایش بود

آفتابی نمی‌شد از بیمش
ماه بالای آشیانة او

سال‌ها مانده‌بود نیمه‌شبان
سرِ صحرا به روی شانة او

سایه‌اش را دولول‌ها با خشم
روز و شب داغ‌داغ بوسیدند

سرِ راهش چه دام‌ها، تله‌ها
زیر باران و برف پوسیدند

در كنامت نمیر و با خونت
برف‌ها را شراب رنگی كن

ای غرورِ اصیلِ كوهستان!
باز هم، باز هم پلنگی كن
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
برای بهار

دلم گرفته هوای بهار کرده دلم
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم

رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شب دنباله دار کرده دلم

بیا بیا که برای سرودن بیتی
هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم

به هر تپش که نفس تازه می کند باری
مرا به زیستن امّید وار کرده دلم

کنون که آخر پیری نمانده دندانی
غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم

بخند ای لب خونین لب ترک خورده
دلم شکسته هوای انار کرده دلم
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
باغ دور دست

چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند
آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند

از سرخی لبان تو ای خون آتشین
نار آفریده اند انار آفریده اند

یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردان ذوق و بهار آفریده اند

زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریده اند

مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند

دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست
از بس حصار پشت حصار آفریده اند

این است نسبت تو و این روزگار یأس :
آیینه ای میان غبار آفریده اند
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 172 از 267:  « پیشین  1  ...  171  172  173  ...  266  267  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA