انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها


زن

 
۵۶

مثل تلاش هر شب اسپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم در منی
دنبال چیـــــــــــــــــــــــــــــــــــز تاره ای از عشق (!) در منی
در مســــــــــــــــــــــــــتطیل خالی زیر لباس هام
چیزی شبیه باطری آدم آهنی
که سالهاست گم شده بینِ
وسایلی که سالهاست
گم شده توی سرِ
زنی
که سالهاست
میگذرد از کنار تو
با ذرّه ذرّه هاش در این ساعت شنی
شب پرت شد به پشت "حواست کجاست تو ؟
بس کن ! چقدر توی دلت حرف مــــــــــــــــــی زنی !؟ "
[چسبیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد مرد به بغل بی تکانِ زن
چسبیـــــــــــــــــــــــــــــــــد روی چیزی ، اسپــــــــــــــــــرم مردنی ]

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
۵۷

ردیف مورچه ها از دهان باز زنم
کشیده اند سیاهیش را به این ورِ تخت
[نماد جنسی این متن رو شد از اول
درست زیر زنی ظاهرا خوش و خوشبخت!]

چیزی که توی شلوارم بود
گازم گرفت

صدای قُل قُل آب از سماور نفتی
- " بیا بشین و یه چیزی بخور ، کجا رفتی ؟"
دو صورت عوضی چسب خورده به دو بدن
نشسته این مرِ یک میز مرد ... آن ور زن
نشسته اند و زمان به عقب کشیده شده
و پرده ای روشن روی شب کشیده شده
دو استکان پر شد ، از تفاله ی چایی
ادامه دارد، این خواب تا جایی ...


چیزی که توی شلوارم بود
بیدارم کرد


بلند شد مردی از تو ... رفت بیرون و
صدای شُرشُر آب و صدای سیفون و
نگاه کردن به چشم های بی رمقی
درون آینه ... و بعد آب و صابون و
دوبار شستن چیزی سیاه از دستش

مثل حسّ لزج یک خواب
یک زن
یک مورچ
تفاله ی چایی که گوشه ی لب
که توی شلوارم
که هنوز هم ...
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
۵۸

مربّعی کوچک در مربّعی کوچک
فضای نا متناهیِ خارج از اشکال

نشستن از سر هر صبح روی صندلی و
شنیدن کلمات از زبان رو به زوال
برای درک تمام جهان(!) گذاشتنِ
علامتی کج و کعوج جلوی چند سوال (؟)
و هی گرفتن افکار بسته بندی ، از
کلاس درس ... و برنامه ه ای 7 کانال
نگاه کردنِ به چرت و پرت تلویزیون
بدون چشم و عصب ، با سرو دو تا گودال

مربّعی خالی در مربّعی خالی
مرور پوچی خود بین جمله های محال

توی امواجی که رد میشن ازم
یکیشون مغزمو در جا می گیره
هی جرقّه میزنن فکرای خشک
تا که یکدفعه آتیش پا میگیره

توی خاکستر سلولای من
مث فرمانده میره جا میگیره
می سوزونهخوشحالی و غممو
می سوزونه شکلای در هممو
حالا بی وزنمو بی حجمم و شکلم و بی اندازه
خیلی چشمام بازه
می خوام از ماهیت چیزی بگم که اون
که اون ... که اون ... شدم
اما زبونم میگیره
انگاری چیزی میاد و چیزی روُ
اگه جون داشته بودم
از توی جونم میگیره
سعیمو میکنم امّا
کر...دن
بی ... هو...ش ... دست
پا
می
زن
م
م
مـــ
...

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
۵۹

تو ذره ذره مرا دیدی
و از مدار بغل دستی
فقط به فاجعه خندیدی
فشار محفظه ی تنگی
به جسم قرمز پر خونم
پُر از ... پُر از خلاءِ بودن
پر از فشار به بیرونم
شبیه حفره ی تاریکی
به روی ماه تو افتاده
فضانورد گم و گوری
که دل به روشنی ات داده
هنوز بچّه تر از قبلم
توان منفی ده دارم
پرم از این شب طولانی
بزرگ راه تر از قبلاً
مسیر بی طرفی هستی
یواش می گذرم از تو
سوار تاکسی در بستی
شکسن خورد اتم هایم
تو روز اول یک برجی
بلند می شو ، این دریا
و زیر جذر تو می مانم
پر از سقوط ، پر از اما
خیال بچه ی بد خوابم
به سمت ماه جهیدن بود
و ماه از بلندایش
به روی خاک کشیدن بود
بدون جاذبه ات حتی
به گور خیس تو چسبیده
جنازه ی عوضی در من
که هی به زندگی اش ریده.

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
۶۰

تو در معادله های چهار جهولی
به ضرب و جمع عددهای فرد مشغولی
ببین ! دوباره مرا در خودت کم اوردی
که ضلع گمشده ام توی خواب هذلولی
من آن سه نقطه ی گیجم پس از مربع ها
که می رسد به تو از این روابط طولی

دو تا پرنده که از پشت بام می افتند
دو تا پرنده در این اتفاق معمولی
- "شبیه بچگی های من و تو هی مردن "
: " دوتا پلندمو کشتی ؟ چلا؟ همین جولی ؟"

...
نگاه کن ! پس از این گریه چی به جا مانده؟
دو چشم قرمز خسته شبیه گلبولی
که لیز می شوم از بوسه های غمگینت
تو در تصور من شکل فعل مجهولی !
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
۶۱

بالش ۱ :
تکیه داده به آسمان به هوا
نردبانی که تا ابد میرفت
بالا
بالا
بالا
با
با
لا
لا
آ
آ
ا
ا
- " آخ دستم !"
فرو شده میخی
که به دیوار داشتی می کو ...
- " آخ دستم ! "
و محو شد تصویر
بعد پرسید یک نفر[ کی؟]
- " کو؟ "
دست های بی میخ آویزان
دست های تو بودی انگاری
که تکان ... که تکان ... تکان می خورد
تو خودت روبروی دیواری
تکیه داده به چیز مشکوکی
توی گرد و غبار انباری
فقز ار دوووووور هی نگاه و نگاه
می کنی و نمی کنی ، کاری
[بعد] فکر
چطور دستم را
بردارم ؟ باید با چیزی میخ ها را بیرون بکشم
[بعد] نزدیک دستهای خودت
بی تکان ایستاده ای داری
اشک میریزی و نمی فهمی
واقعا خواب یا که بیداری

بالش ۲ :
بیداری
بی
بی
دا
ری
دا
ری
دا
دا
دا
داشت می رفت یک نفر بالا
پله ها می شکست پشت سرت
انتهای مسیر گم شده بود
وسط ابرهای دورو برت
[ زود باش ! از زمان عقب ماندی !]
داشتی عشق را ... و غم داری
داشتـ... چسبیده ای به پله
"ترسِ ارتفاع هم داری"
تا به یک حس خوب تر برسی
چیزهایی هنوز کم داری
فکر اینکه چقدر دیر شده
باید بروم بالاتر
آنجا چیزهایی هست که به درد بخورد
باد می برد ابرها را در
چشم های سیاه و نم داری
زندگی میکنی و مجبوری
تا خود مرگ یک قدم ... داری
اشک میریزی و نمی فهمی
واقعا خواب یا که بیداری

باد میزند به شیشه ی تبدار
ابر می سوخت در میان عطش
غلت زد مرد و خورد به چیزی
بعد زن را گرفت در بغلش


هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
۶۲

سر گیجه ی آدم در این دنیای بی منفذ
هل دادنِ چیزی که میخواهد بی افتد ، از ...
فنجان سر خالی قهوه روی پا تختی
لمس دو دست پوک ، بی احساس خوشبختی
[البته می شد گفت : بی احساس بدبختی !]
فکر رهایی مثل بیرون رفتن پرده
- "ول کن ! بیا زیر پتو ! خیلی هوا سرده !"
از سمت چپ آهسته رد شد سایه ی مردی
پیچید توی کوچه ی بعدی ، که می گردی
[دنبال پیدا کردن راهی که گم کردی ؟]
از هم جدا رفتیم جایی که دو راهی بود
سمت من از سر تا تهش توی سیاهی بود
[ خُب خوش به حالت ! لااقل سمت تو ماهی بود !]
انداختی خود را به نور قرمزِ کافه
مانند موشی کو در اصطبلِ زرّافه !!
[کافه چه ربطی داشت با اصطبلِ زرافه ؟]
- " آقا بفرمایید نسکافه !"
: " نه ! حالا نه !"
فکر فرار از راست ، چپ ، پایین و بالا ... نه !
یک پنجره پشتِ سرِ آن زن ... که من هستم
[یک م نگاهم کن ببین که واقعا هستم ؟!]
در رفته ای از پشت سر دردِ پس از مستی
حالا تو هم توی شب بی منطقم هستی
در مارپیچ ذهنیِ زن ، رو به روی ِ باد
پیزی سبک تر ، از سبک ، که داشت می افتاد
از چشم های قرمزو توو امودی
- " خُب بعد ؟"
دست جسد را لمس کردی بی تعجّب بعد...
گم می شوم در راستی ! من قهوه را خوردم ؟
دارم به هم می ریزمت با این دل آشوبه
- " اشکی نکن چشماتو ! بی آیندگی خوبه !"

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
۶۳

دارم جدا
.
.
.
می افتی از این سقف آجری
از دختر بزرگ ! و خداوند چادری!!
از هرچه بود بودن و به هیچ چی شدن
از شک بین خالی و پر ، خالی و پری
تو مثل چند عکس تکی گوشه ی اتاق
خیره به خود نشسته ای و غصه می خوری
داری جدا
.
.
.
ولم کن از این حرف های پوچ
من خسته ام
و دلم میخواهد به هیچ چیزی فکر نکنم !

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
۶۴

جنازه ای آویزان ، به تک درخت حیاط
که چنگ می زند از زندگی به چتر نجات
سقوط کرده به یک نقطه از سیاهی ها
کلاهش افتاده ، توی حوض ماهی ها
دو چم بسته تر از آخرینشبش مانده
و خون خشک شده گوشه ی لبش مانده
نگاه انسیه به چکمه هاش افتاد
بع اینکه مرد از ابری یواش افتاد
درون لانه ی گنجشک های غمگینش
به شکا سربازی با تفنگ سنگینش
که توی لباس نظامی اش کرده
[ که باد با خودش این بار مرده آورده]
میان قصه ی بی آخرِ بدون پناه
از آسمان بزرگی پر از کلاغ سیاه
کسی که صورتش از شب کبود خواهد شد
از این به بعد، یکی که نبود خواهد شد
تهِ دلش می پیچد صدای وحشت مرگ
جنازه ای آویزان ، میان مشتی برگ
دو دست کوچک ترسو ... و بوی زنده ی شاش
" بیا تووووووووووووووو انسیییییییییییییییه ! آژیرِ قرمز ! زود بااااااااااااااااااااش !"

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
۶۵

کشید دستش را روی فکر ... و فهمید
که حجم یکنفر از این اتاق کم شده است
کشید دستش را زیر شک ... و قانع شد
از انتهای زمان وارد عدم شده است

کشید دستش را روی قسمتی از خود
که مثل داخل یک لامپ گرم و خالی بود
درست زییر خودش بود ، غیر قابل لمس
بدون حرکت ! مشغول دستمالی بود

کشید دستش را روی دیشبِ تختش
و خواب نصفه ای از آن پرید ! روی زمین
دو تکه شخصیتِ ناشناس افتادند
به بُعد دیگری از سمت خارج و پایین

کشید دستش را روی چند بار نگاه
به کفش های کسی پشت در ، پر از رفتن
کشید دستش را روی خواهشی کوچک
میان برقِ ! دوتا چشم دلخور از رفتن

کشید دستش را روی آخرین بغضی
که داشت به عصبش هی فشار می آورد
دوباره می خوردش تا پس آوَرَد خود را
و افتضاح جدیدی به بار می آورد

و هی فرو می کردش به بی مکان ترها
به چیز نا متصورتری از این بودن
به تکه های به هم چسب خورده ی بدنش
دوباره در شکمِ یک نفر چنین بودن

و خواست گریه کند ، از خودش سبک بشود
به هم بریزد از این لحظه ی مشوّش را
وجود داشته باشد میانِ زندگیِ ...

و بعد یک نفر از توو کشید دستش را !

هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
شعر و ادبیات

یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA