انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

چکامه سرایان کوچه های سبز ( اشعاری از رسول یونان - شهاب مقربین )


زن

andishmand
 
نگاه تو


نگاه تو

از شاخه ای

به شاخه دیگر پرید و

چرخی زد

دوباره پر کشید و

جایی بلند تر

بر مفصل شاخه بی قراری اش نشست

آن بالا حتی چهچهه ای هم سر داد

این است که من می خواهم

صیدش کنم و

نگاهش دارم

در قفسی تنگ تر از تنگنای مژه هات

در اتاقک تاریکم

بالای این پنجره
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
برف


برف

نشسته روی حباب چراغ

کلاغ

روی نیمکت سنگی

درختان

انگار نیستند

رفته اند

از پارک زمستانی خانه ی من

به زمستان بی انتها
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
در انتهای راه


در انتهای راه دری است

در امتداد راه دستی

به سوی در دراز مانده است

دیوانه ای که به ساز زنجیرش مرا کشید و

رها کرد

گریخته است

زنجیر گسیخته

حلقه تنهای در

از آواز مانده است

اما نه من باز می گردم

نه در نور باریکی

که از لای در

بر تاریکی درون تابیده است

گرد شگام یدیگر

بر پاشنه می گرداند

درِ مردد را

که از پذیرش من باز مانده است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
مهی غلیظ


مهی غلیظ

همه چیز را فرو می پوشاند و

پیش می آید

نقطه های سرگردانی که چند گاهی از دو رمی دیدم

مهی غلیظ

همه چیز را فرو می پوشاند و

پیش می آید

چیزی نمانده است

تا از چشم انداز چند تنی که دوردست می پلند و

مرا نقطه سرگردانی می بینند

ناپدید شوم

مهی غلیظ

همه چیز را ...
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
دیوارها...


دیوارها حرکتی آشکار دارند

سکوت سنگینی را با خود می برند

هیاهوی مردگان را شاید


دیوارها حرکتی تاریک دارند

طنین هیاهویی را با خود می برند

سکوت نیامدگان را شاید

دیوارها حرکتی مرموز دارند

صدای گامهای بی پایانی را باز پس می دهند


دیوارها

حرکتی بی پایان دارند .
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
هر شب شبحی می آید ....


هر شب شبحی می آید

در ساعت معین


در نزدیکی ایستگاه

سوت بلند و طنین سنگین عبورش

سراسیمه می کند

اما نمی برد تو را


رهایت نیز نمی کند

تا آسوده خیال و سبک قدم برداری

به سوی روشنی دکه ای

در نزدیکی ایستگاه
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
گاهی باران ....


گاهی باران کمانچه اش را برمی دارد

برای آفتاب می زند

و آفتاب

دامن اش را جمع می کند

با زانوان لخت اش

به رقص می آید


گاهی درخت چنان سبز می شود

که تو بی خود از خود پرواز می کنی

گاهی اما

چنان آشفته

که تو چون برگی می چرخی

و فرو می افتی


گاهی فاخته سراغ از چیزی می گیرد

که هرگز نبوده

هرگز نخواهد بود


گاهی اما

زیر تاقی ایمن ایوانی

با سکوت اش چنان از چیزی نگهبانی می کند

که انگار

همه

همان بوده است


گاهی ستاره ای

از دور

به چشمکی برایت

شادی کوچکی می فرستد و

گاه

ماه

می گیرد


گاهی انکار در نسیمی

هر چه از دست می رود


گاهی انگار در سایه ای

هر چه ای می ماند

بر تکه ی خرد زمینی


گاهی ...

آری

بهار همین است

که می بینی
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
درختی به اتاقم آمده است .....


درختی به اتاقم آمده است

سایه اش را نیز آورده است


تپه ای به اتاقم آمده است

روشنی و بادهایش را نیز آورده است


آسمانی به اتاقم آمده است

سایه روشن ها ، بادها و پرندگانش را نیز آورده است


دریچه به هم می خورد

بسته و تاریک

باز ، روشن

بسته و

باز

تاریک ، روشن


مهتابی به اتاقم آمده است

زندگانی مردگان نیامدگان

همه را آورده است


و دریچه باز بال می گشاید

به آن سوی درخت

آن سوی تپه

آن سوی آسمان
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
هر روز مرا می برند....


هر روز مرا می برند

از اتاقی

به اتاقی دیگر


چگونه می توان گریخت

جای خالی طنابِ بازی ها

بر شاخه ی درختان

تاب می خورد


چگونه می توان خود را

از طنابی که نیست

آویخت

یا خود را خلاص کرد

در دره ای که نیست

در هیچ سمت خیابان


دیوارها مرا می برند

هر روز

از زندانی

به زندانی دیگر
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
یک لحظه ....


یک لحظه از یک روز

آرام و نرم

می آید

و حرف پنهانش را می زند


حتی اگر خفته باشی

بیدارت می کند

حتی اگر رفته باشی

پیدایت می کند

و حرف پنهانش را می زند


پس آن گاه

دوباره محو می شود

آرام و نرم

مانند یک لحظه
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

چکامه سرایان کوچه های سبز ( اشعاری از رسول یونان - شهاب مقربین )

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA