ارسالها: 24522
#98
  Posted: 6 Dec 2013 15:03
 
 
  
 غزل ۹۵
 
 زان باده پُر کن ساغرم کز وی سحر سر می زند
خورشید در خم خانه اش هر صبح ساغر می زند
از چند و چونم وارهان ، با جرعه ای آتش فشان
ز آبی که آتش بی امان ، در خشک و در تر می زند
بختم به سودای تنت ، ره می زند به سوی منت
تا آورد در گردنت ، دستی که به سر می زند
تصویر آن شیرین دهن ، خود بر نمی تابد سخن
هست این قدر کز عشق من ، طرحی به دفتر می زند
من شاعرم ! خوش می زنم ، از عشق و از مستی رقم
اما به چشمانت قسم ، چشم تو خوش تر می زند
من می شناسم پنجه را ، این تک نواز آشنا
عشق است هر چند این نوا ، با ساز دیگر می زند
ای عشق ! از آن مشرق درآ ، روشن کن این ظلمت سرا
کاین شب جدا از تو مرا ، بر دیده خنجر می زند
یک جرعه زین می نوش کن ، وز های و هو خاموش کن
عشق است اینک ! گوش کن : انگشت بر در می زند 
بی تو 
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
 
 ارسالها: 14491
#100
  Posted: 24 Dec 2014 15:54
 
 
  
 غزل ۹۷
 
 عشق،چشم افکنده وجز ماندیده ست این زمان 
وزبرای خویش ، مارا برگزیده این زمان 
دیده  دل ها را و سنجیده تمام و از نیام 
تیغ خویش از بهر ما ، بیرون کشیده ست این زمان 
تا هنرها دیده از ما در طریق عاشقی 
بندگان سنجیده و ما را خریده ست این زمان 
گرچه تک تک ،هر یک از عشاق لحنی خوانده اند 
عشق،تنها نغمه ی ما را شنیده ست این زمان 
درشکار جان و دل، صیاد ما پرحوصله است 
لاجرم در خورد ما ، دامی تنیده ست این زمان 
نیک و بد کرده است و تشریف قبول خویش را 
راست بر بالای شوق ما بریده ست این زمان 
واژه ی عشق که جز در قصه ها جایی نداشت 
در وجود ما ، به عینیت رسیده ست این زمان 
کوکبی که روزگاری ، در شب مجنون دمید 
در کبود آسمان ما دمیده ست این زمان 
خون جوشانی که روزی بیستون را رنگ زد 
گشته سیل و در رگان ما ، دویده ست این زمان  
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟