انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Manochehri Damghani | منوچهری دامغانی


زن

 
شماره ۴۹ - در وصف شراب فرماید
ای باده! فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من
خوبست مرا کار به هر جا که تو باشی
بیداری من با تو خوشست و وسن من
با تست همه انس دل و کام حیاتم
با تست همه عیش تن و زیستن من
هر جایگهی کآنجا آمد شدن تست
آنجا همه گه باشد آمد شدن من
وانجا که تو بودستی ایام گذشته
آنجاست همه ربع و طلول و دمن من
ای باده خدایت به من ارزانی دارد
کز تست همه راحت روح و بدن من
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا در کف من بادی، یا در دهن من
بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من
آزاده رفیقان منا من چو بمیرم
از سرخترین باده بشویید تن من
از دانهٔ انگور بسازید حنوطم
وز برگ رز سبز ردا و کفن من
در سایهٔ رز اندر، گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من
گر روز قیامت برد ایزد به بهشتم
جوی می پر خواهم از ذوالمنن من
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شماره ۵۰ - در لغز شمع و مدح حکیم عنصری
ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن
جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گوی اندر روح تو مضمر همی گردد بدن
گر نیی کوکب، چرا پیدا نگردی جز به شب
ور نیی عاشق، چرا گریی همی بر خویشتن
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم
عاشقی آری، ولیکن هست معشوقت لگن
پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی
پیرهن بر تن، تو تن پوشی همی بر پیرهن
چون بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی
چون شوی بیمار، بهتر گردی از گردن زدن
تا همی خندی، همی گریی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق، هم بتی
و هم شمن
بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان
بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن
تو مرا مانی و من هم مر ترا مانم همی
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن
خویشتن سوزیم هر دو، بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن
هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن
آنچه من در دل نهادم، بر سرت بینم همی
وانچه تو بر سر نهادی در دلم دارد وطن
اشک تو چون در که بگدازی و بر ریزی به زر
اشک من چون ریخته بر زر همی برگ سمن
روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد
وان من چون شنبلید پژمریده در چمن
رسم ناخفتن به روزست و من از بهر ترا
بی وسن باشم همه شب، روز باشم با وسن
از فراق روی تو گشتم، عدوی آفتاب
وز وصالت بر شب تاری شدستم مفتنن
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن
رازدار من تویی، ای شمع یار من تویی
غمگسار من تویی من زان تو، تو زان من
تو همی تابی و من برتو همی خوانم به مهر
هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن
شعر او چون طبع او: هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او: هم با ملاحت هم حسن
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
»گنج بادآورد« یک بیت مدیحش را ثمن
تا همی خوانی تو اشعارش، همی خایی شکر
تا همی گویی تو ابیاتش، همی بویی سمن
حلم او چون کوه و اندر کوه او کهف امان
طبع او چون بحر و اندر بحر او در فطن
نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او
هر خطابش، هر عتابش هر مدیحش، هر سخن
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دندر
بار و مشکریز و نوش طبع و زهر فعل
جانفروز و دلگشا و غمزدا و لهو تن
کوجریر و کو فرزدق، کو زهیر و کو لبی
دربهٔ عجاج و دیک الجن و سیف ذویزنک
و حطیه، کوامیه، کو نصیب و کو کمیت
اخطل و بشار برد، آن شاعر اهل یمن
وز خراسان: بوشعیب و بوذر آن ترک کشی
وان ضریر پارسی، وان رودکی چنگزن
آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجیسه
سرخسی و سه کاندر سغد بوده مستکن
ابن هانی، ابن رومی، ابن معتز ابن بیضد
عبل و بوشیص و آن فاضل که بود اندر قرن
وان خجسته پنج شاعر کو، کجا بودندش
انعزه و عفرا و هند و میه و لیلی سکن
وان دو امرالقیس و آن دو طرفه، آن دو نابغه
وان دو حسان و سه اعشی وان سه حماد و سه زن
از بخارا پنج و پنج از مرو و پنج از بلخباز
هفت نیشابوری و سه طوسی و سه بوالحسن
گو فراز آیند و شعر اوستادم بشنوند
تا غریزی روضه بینند و طبیعی نسترن
تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز
نی برآثار و دیار و رسم و اطلال و دمن
او رسول مرسل این شاعران روزگار
شعر او فرقان و معنایش سر تا سر سنن
شعر او فردوس را ماند، که اندر شعر اوست
هر چه در فردوس ما را وعده کرده ذوالمنن
کوثرست الفاظ عذب او و معنی سلسبیل
ذرق او انهار خمر و وزنش انهار لبن
لذت انهار خمر اوست ما را بی حساب
راحت ارواح لطف اوست ما را بی شجن
از کف او جود خیزد وز دل او مردمی
از تبت مشک تبتی، وز عدن در عدن
وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار
وقت خشمش، کس نداند مرغزار از مرغزن
همتش آب و معالی ام و بیداری ولد
حکمتش عم و جلالت خال وهشیاری ختن
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن
از زغن هرگز نیاید فر اسب راهوار
گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خارا شکن
بارکش چون گاومیش و بانگزن چون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و حمله بر چون کرگدن
یوز جست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببر جه، آهو دو و روباه حیله، گور دن
چون زبانی اندر آتش، چون سلحفاة اندر آب
چون نعایم دربیابان، چون بهایم در قرن
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن
پشت او و پای او و گوش او و گردنش
چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن
بر شود بر بارهٔ سنگین، چو سنگ منجنی
قدر رود در قعر وادی چون به چاه اندر، شطن
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بربدستی جای بر، جولان کند چون بابزن
رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن
اینچنین اسبی تواند برد بیرون مرمرا
از چنین وادی، ز قاعی سهمناک و نیشزن
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن
گشته روی بادیه چون خانهٔ جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن
همچو آواز کمان آوای گرگان اندرو
همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان، پرشکن
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن
روی شسته آسمان او به آب لاجورد
دست در بسته زمینش از قیر و از مشک ختن
راست چون یک قبضه و یک خانه قوسی بود
آن بنات النعش تابان بر سر کوه یمن
بر سپهر لاجوردی صورت »سعدالسعود«
چون یکی خال عقیقین، بر یکی نیلی ذقن
چون سه سنگ دیگپایه »هقعه« بر جوزا کنار
چون شرار دیگپایه پیش او خیل پرناسب
من در شب دوان همچون سفینه در خلیج
من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن
گاهش اندر شیب تازم، گاه تازم برفراز
چون کسی کو گاه بازی بر نشیند بر رسن
در میان مهد چشم من نخسبد طفل خواب
تا نبینم روی آن برجیس رای تهمتن
تا نگیرم دامن اقبال او محکم به چنگ
تا نبوسم خاک زیرپای او، ذوالطول و من
ای منوچهری همی ترسم که از بی دانشی
خویشتن را هم به دست خویشتن دوزی کفن
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزرست و چون بهار برهم
نبرد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش؟
کرد خواهی در ملامت عرض خود را مرتهن؟
بر دم طاووس خواهی کرد نقشی خوبتر؟
در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون؟
آنکه استادان گیتی برحذر باشند ازو
تو به نادانی مرو نزدیک او، لاتعجلن
مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست
تو چنانچون اشتر بی خواستار اندر عطن
اشتر نادان ز نادانی فروخسبد به راه
بی حذر باشد از آن شیری که هست اشترشکن
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شماره ۵۱ - در مدح علی بن محمد
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن
بکردار زنی زنگی که هرشب
بزاید کودکی بلغاری آن زن
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او من
ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بیژن
همی برگشت گرد قطب جدی
چو گرد بابزن مرغ مسمن
بنات النعش گرد او همی گشت
چو اندر دست مرد چپ فلاخن
دم عقرب بتابید از سر کوه
چنان چون چشم شاهین از نشیمن
یکی پیلستگین منبر مجره
زده گردش نقط از آب روین
نعایم پیش او چون چار خاطب
به پیش چار خاطب چار مؤذن
مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن
عنان بر گردن سرخش فکنده
چو دو مار سیه بر شاخ چندن
دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون ز آهن پولاد هاون
همی راندم فرس را من به تقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن
سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن
به کردار چراغ نیم مرده
که هر ساعت فزون گرددش روغن
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن
تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی
فرود آرد همی احجار صد من
ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خز ادکن
چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن
برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکر
یکی میغ از ستیغ کوه قارن
چنان چون صدهزاران خرمن تر
که عمدا در زنی آتش به خرمن
بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن
چنان آهنگری کز کورهٔ تنگ
به شب بیرون کشد تفسیده آهن
خروشی برکشیدی تند تندر
که موی مردمان کردی چو سوزن
تو گفتی نای رویین هر زمانی
به گوش اندر دمیدی یک دمیدن
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندر فتادی زو به گردن
تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی
بلرزاند ز رنج پشگان تن
فرو بارید بارانی ز گردون
چنان چون برگ گل بارد به گلشن
و یا اندر تموزی مه ببارد
جراد منتشر بر بام و برزن
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن
چو هنگام عزایم زی معزم
به تک خیزند ثعبانان ریمن
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن
چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن
پدید آمد هلال از جانب کوه
بسان زعفران آلوده محجن
چنان چون دو سر از هم باز کرده
ز زر مغربی دستاورنجن
و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه به دامن
رسیدم من به درگاهی که دولت
ازو خیزد، چو رمانی ز معدن
به درگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه باز خنجر اوژن
علی بن محمد میر فاضل
رفیع البینات صادق الظن
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایهٔ ذوالطول والمن
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن
سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن بستنش بهتر زلیفن
یگانه گشته از اهل زمانه
به الفاظ متین و رای متقن
تهمتن کارزاری کو به نیزه
کند سوراخ در گوش تهمتن
فروزان تیغ او هنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون
به طول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که در تابد ز روزن
که گر زین سو بدو در بنگرد مرد
بدانسو در زمین بشمارد ارزن
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
به یک زخمش کند دو نیمه جوشن
چو پرگاری که از هم باز دری
ز هم باز اوفتد اندام دشمن
الا یا آفتاب جاودان تاب هنرور
یارجوی حاسد افکن شنیدم من
که برپای ایستاده رسیدی تا به زانو
دست بهمن رسد دست تو از مشرق به مغرب
ز اقصای مداین تا به مدین
زنان دشمنان از پیش ضربت
بیاموزند الحانهای شیون
چنان چون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن
نسب داری حسب داری فراوان
ازیرا نسبتت پاکست و مسکن
الا تا مؤمنان گیرند روزه
الا تا هندوان گیرند لکهن
به دریابار، باشد عنبر تر
به کوه اندر، بود کان خم اهن
نریزد از درخت ارس کافور
نخیزد از میان لاد لادن
زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن
انوشه خور، طرب کن، جاودان زی
درم ده، دوست خوان دشمن پراکن
به چشم بخت روی ملک بنگر
به دست سعد پای نحس بشکن
به دولت چهرهٔ نعمت بیارای
به نعمت خانهٔ همت بیاکن
همه ساله به دلبر دل همی ده
همه ماهه به گرد دن همی دن
همه روزه دو چشمت سوی معشوق
همه وقته دو گوشت سوی ارغن
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شماره ۵۲ - درشکایت از حسودان و دشمنان خود می فرماید
حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین
داد مظلومان بده ای عز میر مؤمنین
شیر نر تنها بود هرجا و خوکان جفت جفت
ما همه جفتیم و فردست ایزد دادآفرین
حاسدم بر من همی پیشی کند، این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین
حاسدم خواهد که او چون من همی گردد به فضل
هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین
حاسدم گوید: چرا بر من به یک گفتار من
گوژ گشتی چون کمان و تیرگشتی در کمین
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژ گونه، راست آید نقش گوژ اندر نگین
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین
حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه
اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین
حاسدم گوید: چرا خوانند کمتر شعر من
زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنین
شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم
کس خورد ماء حمیمی تا بود ماء معین؟
حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی
روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین
حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس
باز نشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافهٔ مشکی عجین
شاعری تشبیب داند، شاعری تشبیه و مدح
مطربی قالوس داند، مطربی شکر توین
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین
قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهدست و هم یمین
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین
حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم
چون ترا شعر ضعیفست و مرا شعر سمین
شعر تو شعرست، لیکن باطنش پرعیب و عار
کرم بسیاری بود در باطن در ثمین
شعر ناگفتن به از شعری که گوئی نادرست
بچه نازادن به از شش ماهه بفکندن جنین
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین
گر چنین باشی به هر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید بس که باید مر ترا بودن حزین
شاه را سرسبز باد و تن جوان تا هر زمان
شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین
سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست
سال امسالین تو با ما در گرفتی جنگ و کین
باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن
تا کرا می بایدم زد بر سر وی پوستین
من ترا از خویشتن در باب شعر و شاعری
کمترین شاعر شناسم، هذه حق الیقین
میر فرمودت که رو یک شعر او را کن جواب
بود سالی و نکردی، ننگ باشد بیش ازین
گر مرا فرموده بودی خسرو بنده نواز
بهتر از دیوان شعرت پاسخی کردی متین
لیکن اشعار ترا آن قدر و آن قیمت نبود
کش بفرمودی جواب این خسرو شاعر گزین
گر تو ای نادان ندانی، هر کسی داند که تو
نیستی با من به گاه شعر گفتن همقرین
من بدانم علم و دین و علم طب و علم نحو
تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین
من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر
تو ندانی خواند »الا هبی بصحنک فاصبحین«
خواست از ری خسرو ایران مرا بر سفت پیل
خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین
من به فضل از تو فزونم، تو به مال از من فزون
بهترست از مال فضل و بهتر از دنیاست دین
مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیدی از هر پارگین
گر نباشد در چنین حالت مزیدی مر ترا
عارضی بس باشدت بر لشکر میر متین
هیچ سالی نیست کز دینار، سیصد چارصد از پی
عرض حشم کمتر کنی در آستین وآنگهی
گویی من از شاه جهان شاکر نیمگر نه
نیک آید ازین شه، رخت رو بربند هین
باز شروان شو، بدانجایی که دادنت همی
گوشت خوک مردهٔ یکماهه و نان جوین
مر مرا باری بدین درگاه شاهست آرزو
نز ری و گرگان همی یاد آیدم، نز خافقین
شاعران را در ری و گرگان و در شروان که دید
بدرهٔ عدلی به پشت پیل، آورده به زین
آنچه این مهتر دهد روزی به کمتر شاعری
معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعین
رو چنین شکری کن و بسیار نسپاسی مکن
تات بخشد بخت نیکو سایهٔ خسرو معین
آنکه او شاکر بود، باشد ز خیل الاکرمین
وانکه ناشاکر بود، باشد ز خیل الاخسرین
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شماره ۵۳
فغان ازین غراب بین و وای او
که در نوا فکندمان نوای او
غراب بین نیست جز پیمبری
که مستجاب زود شد دعای او
غراب بین نای زن شده ست و من
سته شدم ز استماع نای او
برفت یار بیوفا و شد چنین سرای او
خراب، چون وفای او به جای او
بماند جای او به من وفا نمود جای او
به جای او بسان چاه زمزمست چشم من
که کعبهٔ وحوش شد سرای او
سحاب او بسان دیدگان من
بسان آه سرد من صبای او
خراب شد تن من از بکای من
خراب شد تن وی از بکای او
الا کجاست جمل بادپای من
بسان ساقهای عرش پای او
چو کشتیی که بیل او ز دم او
شراع او،سرون او قفای او
زمام او طریق او و راهبر
سنام او دو دست او عصای او
کجاست تا بیازمایم اندرین سراب
آب چهره آشنای او
ببرم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او
ز طول او به نیم راه بگسلد
فراز او مسافت سمای او
زمین او چو دوزخ وز تف او
چو موی زنگیان شده گیای او
بسان ملک جم خراب، بادیه سپاه
غول و دیو، پادشای او
زنند مقرعه به پیش پادشا
دوال مار و نیش اژدهای او
کنیزکان به گرد او کشیده صف
ز کرکی و نعامه و قطای او
ز مار گرزه، مار گرد ریگ پر
غدیرها و آبگیرهای او
شراب او سراب و جامش او
دیهو نقل او حجاره و حصای او
سماع مطربان به گرد او
درون زئیر شیر و گرگ را عوای او
بخور او سموم گرم و اسپرم
به گرد او عکازه و غضای او
شمیده من در آن میان بادیه
زسهم دیو و بانگ های های او
بدانگهی که هور تیره گون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او
شب از میان باختر برون جهد
بگسترند زیر چرخ جای او
چو جامعهٔ نگارگر شود هوا
نقط زر شود بر او نقای او
فلک چو چاه لاجورد و دلو او
دو پیکر و مجره همچو نای او
هبوب او هوا و بر هبوب او
کسی فشانده گرد آسیای او
ز هقعهٔ چو نیمخانهٔ کمان
بنات نعش از اول بنای او
جدی چنان به شاره ای وز استر
چو نقطهٔ ی به ثور بر، سهای او
هوا به رنگ نیلگون یکی قبا
شهاب، بند سرخ بر قبای او
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
به روزن و نجوم او هبای او
بدانگهی که صبح، روز بر دمد
بهای او به کم کند بهای او
قمر بسان چشم دردگین شود
سپیده دم شود چو توتیای او
رسیده من به انتهای بادیه
به انتها رسیده هم عنای او
به مجلس خدایگان بی کفو
که نافریده همچو او خدای او
مدبری که سنگ منجنیق را
بدارد اندرین هوا دهای او
به جایگاه عزم، عزم عزم او
به جایگاه رای، رای رای او
که کرد، جز خدای عز اسمه
رضا رضای او، قضا قضای او
نه در جهان جلال، چون جلال او
نه هیچ کبریا چو کبریای او
خلیج مغربی هزیمه ای شود
اگر نه جود او شود سقای او
فصاحتم چو هدهدست
و هدهدم کجا رسد به غایت سبای او
ز شکر اوست مروه و صفای من
ز فضل اوست مروه و صفای او
طبیعت منست گاه شعر من
جمیله و شه طباطبای او
»اماصحا« به تازیست و من همی
به پارسی کنم اما صحای او
الا که تا برین فلک بود روان
شجاع او و حیةالحوای او
بقاش باد و دولت همیشگی
رسیده در حسود او بلای او
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شماره ۵۴ - در مدح شهریار
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک! بارت عز و بیداری تنه
اورمزد و بهمن و بهمنجنه فرخ بود
فرخت باد اورمزد و بهمن و بهمنجنه
بر سرانگشت معشوقان نگر سبزی حنا
بر سر انگشت سبزی بر سر و سبزش نه
راست پنداری بلورین جامهای چینی
انبر سر تصویر زنگاری و بند آینه
یا به منقار زجاجی برکند طاووس نر
پرهای طوطیان از طوطیان وقت چنه
ای خداوندی که روز خشم تو از خشم تو
در جهد آتش به سنگ آتش و آتشزنه
خشم تو چون ماهی فرزند داوود نبی
کو بیوبارد جهان، گوید که هستم گرسنه
در دعای مؤمنین و مؤمناتی، زانکه هست
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه
بامدادان حرب غم را لشکری کن تعبیه
اختیارش بر طلایه، افتخارش بر بنه
تو به قلب لشکر اندر خون انگوران به دست
ساقیان بر میسره، خنیاگران بر میمنه
ساقیان تو فکنده باده اندر باطیه
خادمان تو فکنده عنبر اندر مدخنه
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه بهار بشکنه
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی کاویزنه
ساعتی سیوارتیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سروستاه و ساعتی با روزنه
بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه
ماه فروردین به گل چم، ماه دی بر بادرنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه
سال سیصد سرخ می خور، سال سیصد زرد می
لعل می الفین شهر و العصیر الفی سنه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شماره ۵۵ - در شکرگزاری عید و مدح خواجه محمد
ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به
عید رمضان آمد، المنه لله
آنکس که بود آمدنی آمده بهتر
و آنکس که بود رفتنی او رفته بده به
برآمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده، بر باغ و به سبزه
من روزه بدین سرخ ترین آب گشایم
زان سرخ ترین آب رهی را ده و مسته
برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر
جام دگر آور، به کف دست دگر نه
من می نخورم، تا نبود بر دو کفم جام
یا ساتگنی بر سر خوانم ننهی سه
چون می بدهی، نوش همی گوی و همی باش
چون می بخورم، جام همی گیر و همی جه
ور جهد کند خواجه و گوید نخورم می
با جان و سر سلطان سوگندش همی ده
ور خواجهٔ اعظم قدحی کهتر خواهد
حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه
بر بار خدای رؤسا خواجه محمد
کهتر بر او مهتر و مهتر بر او که
تایید خدایی به تن او متنزل
اقبال سمائی به رخ او متوجه
پاکیزه لقایی که ز بس حکمت و جودش
»الحکمة و الجود سری مفتخرا به«آراسته
خورشید چنان ز ابر نتابد کز دو رخ او
تابد یزدانی فرهدو ساعد او چون دو درختست
مبارک انگشت بر او:
شاخ و بر و جود فواکه بدخو
شود از عشرت او سخت نکو خو
عاقل شود از عادت او سخت موله
پرویز ملک چون سخن خوب شنیدی
آن را که سخن گفتی، گفتیش که هان زه!
پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی
بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه
زیرا که حدیث تو به ده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی دهان
در چله جهل، کمالت شکند تیر
واندر گلوی آز، نوالت فکند زه
کوچک دو کفت، مه زد و دریای بزرگست
بسیار نزارست مه از مردم فربه
از منفعت دریا و ز مردم دریا بسیار که
و پیش خرد منفعتش مهنام خرد و فهم نکو ما
ز تو بردیم انگور ز انگور برد رنگ و به از به
مکره به گه بخل تو باشی و نه مطواع
مطواع گه جود تو باشی و نه مکره
من بنده که نزدیک تو شعر آرم، باشم
آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله
از بی ادبی باشد و از پست مقامی
سجع متنبی گفتن، پیش متفقه
ای خواجهٔ فرخنده، ار ایدون که نیامد
این شعر تو نیکوتر از آن روز دوشنبه
معذور همی دار که این بار دگر من
شعریت بیارم که بود صد ره از ین به
تا راه توان یافت به دریا ز ستاره
تا دور توان گشت به توشه ز مهامه
بختت ازلی باد و بقایت ابدی باد
ایزد مرساناد به روی تو مکاره
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شماره ۵۶ - در وصف جشن مهرگان و مدح ابوحرب بختیار
برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه
آراسته کن مجلسی، از بلخ تا ارمینیه
آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان
نارنج و نار و اقحوان، آورد از هر ناحیه
گلنارها: بیرنگها، شاهسپرم: بی چنگها
گلزارها چون گنگها، بستانها چون اودیه
لاله نروید در چمن، بادام نگشاید دهن
نه شبنم آید بر سمن، نه بر شکوفه اندیه
نرگس همی در باغ در، چون صورتی از سیم و زر
وان شاخه های مورد تر چون گیسوی پر غالیه
وان نارها بین ده رده، بر نارون گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه
گردی بر آبی بیخته، زر از ترنج انگیخته
خوشه ز تاک آویخته، مانند سعد الاخبیه
شد گونه گونه تاک رز، چون پیرهان رنگرز
اکنونت باید خز و بز گردآوری و اوعیه
بلبل نگوید این زمان، لحن و سرود تازیان
قمری نگرداند زبان، بر شعر ابن طثریه
بلبل چغانه بشکند، ساقی چمانه پرکند
مرغ آشیانه بفکند و اندر شود در زاویه
انگورها بر شاخها، مانندهٔ چمچاخها
واویجشان چون کاخها، بستانشان چون بادیه
گردان بسان کفچه ای، گردن بسان خفچه ای
واندر شکمشان بچه ای، حسناء مثل الجاریه
بچه نداند از بوو مادر نداند از عدو
آید ببردشان گلو، با اهل بیت و حاشیه
آرد سوی چرخشتشان، وانگه بدرد پستشان
از فرقشان و پشتشان وز رو، ز پی وز ناصیه
چون خانهاشان برکند، خونشان ز تن بپراکند
آرد فرود و افکند، در خسروانی خابیه
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم
وانگه بیاید بافدم آنگه بیارد باطیه
خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند
وانگه به قمعی افکند در قصعهٔ مروانیه
چون صبح صادق بردمد، میر مرا او می دهد
جامی به دستش برنهد چون چشمهٔ معمودیه
گوید: بخور کت نوش باد، این جام می در بامداد
ای از در ملک قباد با تخت و تاج و الویه
ای بختیار راستین مولا امیرالمؤمنین
چون تو نه اندر خانقین چون تو نه در انطاکیه
آن کو ادب داند همی، صاحب ترا خواند همی
کالفاظ تو ماند همی، بالفاظهای بادیه
دستت هی بدره کشد، سایل از آن بدره کشد
شاعر همی بدره کشد، پیشت به جای غاشیه

دشمنت را جویندگان، جویند اندر دو مکان

در بند و چه در این جهان، در آن جهان در هاویه
خشمت اگر یک دم زدن، جنبش کند بر خویشتن
گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه
از جد نیکو رای تو، وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه
پیرایهٔ عالم تویی، فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه
یار تو خیر و خرمی، چون یار شاعی فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه
ما را دهی از طبع خوش، ماهان خوش حوران کش
چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه
روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا
از حد خط استوا تا غایت افریقیه
بر فرخی و بر بهی، گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی، وان بنده را گرمانیه
بسته عدو را دست پس، چون ملحد ملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه
من گفته شعری مشتهر، در تهنیت و اندر ظفر
از »سیف اصدق« راست تر در فتح آن عموریه
چون من ترا مدحت کنم، گویی که خود اعشی منم
از بسکه اندر دامنم از چرخ بارد قافیه
تا لاله و نسرین بود، تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود، تا عیدهای اضحیه
عمر تو بادا بیکران، سود تو بادا بی زیان
همواره پای و جاودان، در عز و ناز و عافیه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شماره ۵۷
نبیذ پیش من آمد به شاطی برکه
به خنده گفتم: طوبی لمن یری عکه
خوشم نبیذ و خوشا روی آنکه داد نبیذ
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه
من و نبیذ و به خانه درون سماع و رباب
حسود بر در و بسیار گوی در سکه
مرا تو گویی می خوردنست اصل فساد
به جان تو که همی آیدم ز تو ضحکه
اگر فساد کند هر که او نبیذ خورد
بسا فساد که در یثربست و در مکه
ور این فساد ز من دست باز دار و برو
که نیست با تو مرا نی نکاح و نی شرکه
چرا نبیذ حرامست و هست سرکه حلال
نه هم نبیذ بود ابتدا از آن سرکه؟
نبیذ تلخ چه انگوری و چه میویزی
سپید سیم چه با سکه و چه بی سکه
کجا نبیذست آنجا بود جوانمرد
یکجا نبیذست آنجای گه بود برکه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شماره ۵۸
خوشا قدح نبیذ بوشنجه
هنگام صبوح، ساقیا، رنجه
نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه
نظاره به پیش در کشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه
خنیاگر ایستاد و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه
وان رطل گران یک منی ما را
چون ماه سه و دو پنج در پنجه
برداشته ما حجاب شرم از رخ
گه شادی و گه نشاط و گه غنجه
اندر شده چشم ما به خواب خوش
چشم حدثان به وادی طنجه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
شعر و ادبیات

Manochehri Damghani | منوچهری دامغانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA