انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 718:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۷


نیست از داغ جنون پروا دل غم پیشه را
دیده شیرست کرم شبچراغ این بیشه را

راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار
این شراب برق جولان می گدازد شیشه را

پیر را طول امل بیش از جوان پیچید به هم
می کند مطلق عنان خاک ملایم ریشه را

نیست غافل عشق بی پروا ز مرگ کوهکن
نقش شیرین می کند شیرین دهان تیشه را

صائب از اندیشه موی میان غافل مباش
کاین ره باریک نازک می کند اندیشه را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۸


هر که دید از باده لعلی به سامان شیشه را
می دهد ترجیح بر کان بدخشان شیشه را

گر چه در ابر تنک خورشید را نتوان نهفت
می کنم از سادگی در خرقه پنهان شیشه را

گر به رقص آرد دل بی تاب ما را دور نیست
باده شوخی که سازد پایکوبان شیشه را

با شراب عشق خودداری نمی آید ز دل
جوش این می می دهد کشتی به طوفان شیشه را

جلوه خورشید دارد در کنار صبحدم
باده گلرنگ در چاک گریبان شیشه را

در خراباتی که ما لنگر ز مستی کرده ایم
دعوی جلوه است با سرو خرامان شیشه را

زان شراب لعل سرگرمم که از هر قطره اش
اخگر خورشید باشد در گریبان شیشه را

سرو همت را برومندی بود در بر گریز
خنده می ریزد ز لب در وقت احسان شیشه را

کار هر دل نیست راز عشق پنهان داشتن
زور این می می کند چون نار خندان شیشه را

می کشان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
در بغل دارند صائب می پرستان شیشه را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۹


دید تا در آتش تعجیل، نعل لاله را
می کند در هفته ای گل خنده یکساله را

هست در سرگشتگی آرامش صاحبدلان
نیست بی گردش وجودی شعله جواله را

عاشقان را قرب خوبان برنیارد از خمار
قسمت از مه یک دهن خمیازه باشد هاله را

کاهلان را بیشتر باشد خطر از رهروان
می زند از کاروان ها راهزن دنباله را

از ضعیفان دلخراشی، شاهد سنگین دلی است
از پرستاران کن ای بیمار، پنهان ناله را

شیوه های بی شمار دستگاه حسن او
می زند مهر خموشی بر دهن دلاله را

بی جگر با سخت رویان چهره نتواند شدن
لاله و گل چون سپرداری نماید ژاله را؟

می شود از خال، حسن لاله رویان بیشتر
داغ زینت می دهد دلهای خوش پرگاله را

برنیاید مهر خاموشی به حفظ راز عشق
سد مومین نیست مانع آتش سیاله را

دوربین می گیرد از ایام، حیف خویش را
می کند در هفته ای گل خنده یکساله را

می رسد در پرده رزق تشنگان بسته لب
از تب گرم است سیرابی گل تبخاله را

فکر صائب گوش ها را می کند تنگ شکر
این گلوسوزی نباشد شکر بنگاله را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۰


سخت دشوارست پیچیدن عنان ناله را
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در خزان طی کرد بلبل داستان ناله را
نیست چون افسردگی مهری دهان ناله را
گر چه در سیر مقامات است کاهل اسب چوب
نی به منزل می رساند کاروان ناله را
نیست پیرآموز، درس ناله زود آشنا
طفل مادرزاد می داند زبان ناله را
با نوای دلخراش نی قناعت کن که نیست
تیر روی ترکشی چون نی، کمان ناله را
از هجوم بلبلان گل روی آسایش ندید
نیست گوش امن هرگز قدردان ناله را
بزم بی دردان شود ساز از نوای دیگران
مطرب از خانه است دایم همزبان ناله را
خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
گر کنم بر سنگ خارا امتحان ناله را
برنیامد زور سیل از عهده جوش و خروش
چون نگه دارم من عاجز، عنان ناله را؟
با نوای آتشین، خاموش بودن مشکل است
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در کهنسالی به لب مهر خموشی چون زنم؟
من که در گهواره زه کردم کمان ناله را
نیست صائب اختیاری ناله جانسوز من
می کشد درد گران از کف عنان ناله را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۱


نیست در طالع قدوم میهمان این خانه را
سیل بردارد مگر از خاک، این ویرانه را
دست و پا گم کردم از نظاره آن چشم مست
من که بر سر می کشیدم این نفس میخانه را
این که کردم خرده جان صرف این بی حاصلان
می فشاندم در زمین شور کاش این دانه را
پنجه مشکل گشا هرگز نمی افتد ز کار
هست در خشکی گشایش بیش، دست شانه را
شد جهان بر چشم من از رفتن جانان سیاه
برد با خود میهمان من چراغ خانه را
بحر را موج خطر مانع نمی گردد ز شور
می کند ویرانه تر زنجیر این دیوانه را
آب در استادگی از سرو یابد فیض بیش
چشم حیران قدر داند جلوه مستانه را
عاشقان را نیست بر دل، سردی معشوق بار
شمع کافوری نسازد دل خنک پروانه را
چوبکاری آتش سوزنده را بال و پرست
چوب گل سازد دو بالا شورش دیوانه را
دل نگیرد یک نفس در سینه گرمم قرار
تابه تفسیده از خود دور سازد دانه را
هست زور می کلید خانگی این قفل را
از برون گر محتسب بندد در میخانه را
بی سخن، در کوزه لب بسته دارد خامشی
گر شراب بی خماری هست این میخانه را
می برد خاشاک اگر از طبع آتش سرکشی
چوب گل هم می کند عاقل من دیوانه را
عاشقان را وصل در سرگشتگی باشد که شمع
مرکز پرگار بال و پر شود پروانه را
نیست صائب در ترازوی شعورش سنگ کم
هر که در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
     
  
مرد

 

غزل شمارهٔ ۲۲۲



می کند عشق گران تمکین، سبک جانانه را
شمع می گردد در اینجا گرد سر پروانه را
کعبه را ده روز در سالی بود هنگامه گرم
موسم خاصی نباشد زایر بتخانه را
عشق عالمسوز دل را از زمین گیری رهاند
سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را
همچو مسجد چشم بر راه چراغ وقف نیست
باده روشن چراغان می کند میخانه را
تشنه چشمان را نسازد سیر الوان نعم
نیست از کیفیت می نشأه ای پیمانه را
از جگرداری گل بی خار گردد خارزار
از نیستان نیست پروا جرأت شیرانه را
این زمان رطل گران من بود هر قطره می
می کشیدم من که چون مینا به سر میخانه را
از جمال حور و غلمان چشم حق بین بسته اند
زال دنیا چون فریبد همت مردانه را؟
خون رحمت را نهال خشک می آرد به جوش
می کند تر دست، زلف یار آخر شانه را
می زداید زنگ کلفت از دل عشاق، عشق
نیست غیر از داغ صائب روزن این غمخانه را
     
  
مرد

 

غزل شمارهٔ ۲۲۳


سنگ طفلان مومیایی شد دل دیوانه را
شد شکستن باعث آبادی این ویرانه را
نغمه در جوش آورد خون من دیوانه را
می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را
آنچنان کز موج گردد شورش دریا زیاد
می کند دیوانه تر زنجیر این دیوانه را
روی در عشق حقیقی از مجاز آورده ایم
شسته ایم از لوح خاطر ابجد طفلانه را
چشم شور تلخکامان حلقه بر در زد مرا
تا چو زنبور عسل پر شهد کردم خانه را
عاشق و اندیشه بوس و تمنای کنار؟
بهر عبرت شمع آتش می زند پروانه را
سبحه تزویر زاهد نیست بی مکر و فریب
ریشه ها در دل دوانیده است دام این دانه را
می رساند بوی می خود را به مخموران خویش
گو برآرد محتسب با گل در میخانه را
در سواد شهر، مجنون سیر صحرا می کند
نیست با لفظ آشنایی معنی بیگانه را
می تواند برق آفت را سپرداری کند
گر کند قفل دهان مور، خرمن دانه را
سربلندان خرابات مغان کوچک دلند
با بزرگی خم به سر جا می دهد پیمانه را
دل عبث چشمی به خال زیر زلفش دوخته است
چون گره نتوان جدا از دام کرد این دانه را
بر کمال خوش قماشی حجت ناطق بود
این که پشت و رو نباشد مردم بیگانه را
همچو شمع کشته گیرد زندگانی را ز سر
جامه فانوس اگر گردد کفن پروانه را
خون ما را شعله آواز می آرد به جوش
می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را
گر نیاید بر سر انصاف صائب محتسب
می گشاید زور می آخر در میخانه را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۴


از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟
سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را؟
چاک سازند آسمان ها خیمه نیلوفری
دست اگر بردارم از لب نعره مستانه را
عشق اگر از حسن عالمسوز بردارد نقاب
شمع چون پروانه گردد گرد سر پروانه را
شد مکرر می پرستی، گردش چشمی کجاست؟
تا نهم بر طاق نسیان شیشه و پیمانه را
فارغم از آشنایان تا به دست آورده ام
دامن لفظ غریب و معنی بیگانه را
تا نظر بر خالش افکندم گرفتارش شدم
هست از صد دام گیرایی فزون این دانه را
فارغند از عیش تلخ ما زمین و آسمان
نیست باک از تلخی می شیشه و پیمانه را
چون خسیسان بخت سبز از چرخ مینایی مجو
از زمین دل برآر این سبزه بیگانه را
حرف اهل درد را صائب به بی دردان مگوی
پیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۵



کرد سودا آسمان سیر این دل دیوانه را
سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را
محو شد در حسن آن کان ملاحت، دیده ها
از زمین شور، بیرون شد نباشد دانه را
عشق سازد حسن عالمسوز را در خون دلیر
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را
می شود در ساغر مخمور، می آب حیات
عاشقان دانند قدر جلوه مستانه را
نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
می گشاید زور می آخر در میخانه را
در حریم کعبه خودبین سجده بت می کند
قبله رو گرداندن است از خویشتن این خانه را
از سفر با خود رهاوردی که آرد میهمان
بهتر از ترک فضولی نیست، صاحبخانه را
بس که دیدم کجروی از راست طبعان جهان
گردش گردون شمارم گردش پیمانه را
گنج را زین پیش در ویرانه می کردم نهان
این زمان در گنج پنهان می کنم ویرانه را
خلق دریا را نسازد گوهر شهوار تنگ
نیست پروایی ز سنگ کودکان دیوانه را
مصرف بیهوشدارو نیست مغز غافلان
پیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را
تا مگر ذکر مرا کیفیتی پیدا شود
از گل پیمانه سازم سبحه صد دانه را
یافت مژگان من از نور سحرخیزی فروغ
زلف شب سرپنجه خورشید کرد این شانه را
می گرفتم پیش ازین از دست ساقی می به ناز
این زمان از دور می بوسم لب پیمانه را
در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۲۶


بیش شد از چوب گل سودا من دیوانه را
شعله ور سازد خس و خاشاک، آتشخانه را
می کند روشن نظر بستن دل فرزانه را
چشم روزن می کند تاریک این غمخانه را
نیست پروای دل ویران من جانانه را
گنج هیهات است آبادان کند ویرانه را
پنجه مشکل گشایان را نمی پیچد اجل
خشکی دست از گشایش نیست مانع شانه را
مستی بلبل ز شاخ گل نمی دارد خمار
نشأه بیش از باده باشد جلوه مستانه را
داغ دل ها را ز چشم بد سپرداری کند
نیل چشم زخم باشد جغد، این ویرانه را
چون نجوشد دل به درد و داغ ناکامی، که شد
سوختن بال و پر نشو و نما این دانه را
درد سر بسیار دارد قیل و قال باطلان
لازم افتاده است صندل زین سبب بتخانه را
خواب چون افتاد سنگین، حاجت پا سنگ نیست
می کند کوتاه صبح نوبهار افسانه را
عاشقان را سردی معشوق بر دل بار نیست
شمع کافوری کند سرگرم تر پروانه را
در سوادشهر، سودا همچو خون مرده است
دامن صحراست باغ دلگشا دیوانه را
تا سرم گرم از شراب عشق چون مجنون شده است
ناله نی می شمارم نعره شیرانه را
سنگ می بارد ز وحشت از در و دیوار شهر
دامن صحرا بود دارالامان دیوانه را
     
  
صفحه  صفحه 23 از 718:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA