انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 26 از 718:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۶



در گذر ای آسمان از وادی آزار ما
شیشه خود را مزن بر سنگ بی زنهار ما
ناتوانانیم، اما کار چون بر سر فتد
دود برمی آورد از مغز آتش خار ما
لشکر خواب گران را قطره آبی بس است
برحذر باش از شبیخون دل بیدار ما
نیست از مردی، رساندن خانه ما را به آب
عالمی آسوده اند از سایه دیوار ما
صائب از بالین ما دشمن چسان خوشدل رود؟
سنگ را در گریه آرد ناله بیمار ما
     
  ویرایش شده توسط: nisha2552   
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۷


از ته دل نیست در میخانه استغفار ما
خوابها در پرده دارد دیده بیدار ما
در حوادث طاقت ما را شکیب دیگرست
می کند پهلو تهی سیلاب از دیوار ما
گریه مستانه زنگ کلفت از دل می برد
آب گوهر می نشاند گرد در بازار ما
ای سلیمان اینقدر استادگی در کار نیست
می گشاید ناخن موری گره از کار ما
خون ما را پیری از گردون سنگین دل خرید
قامت خم گشته شد انگشتر زنهار ما
از قماش دل چه می پرسی، نظر بگشا ببین
ماه کنعان یک خریدار است در بازار ما
برنتابد منت تعمیر، دیوار خراب
خضر وقتی کو که بی منت شود معمار ما
آفتاب رحمت حق بر دل ما تافته است
اشک شادی چشمه تلخی است در کهسار ما
غنچه تصویر وا شد، عقده دل وا نشد
در چه ساعت کرد پیوند این گره در تار ما؟
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۸


از ملامتگر نیندیشد دل افگار ما
شور محشر خنده کبکی است در کهسار ما
از نسیم نوبهاران مغزها آشفته شد
گل نکرد آشفتگی از گوشه دستار ما
شیوه ما سخت جانان نیست اظهار ملال
لاله ها بی داغ می رویند از کهسار ما
ما به خون خود دهان تیشه شیرین می کنیم
تلخ ننشیند عبث معشوق شیرین کار ما
غنچه های سر به مهر گلستان راز را
نامه واکرده داند دیده بیدار ما
جبهه می خارد به ناخن شیر خواب آلود را
آن که کاوش می کند با سینه افگار ما
مغز دینداری است آن کفری که ما خوش کرده ایم
سبحه را در دل سراسر می رود زنار ما
گر چه از خاکیم، در جنبش گرانجان نیستیم
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار ما
در شکست ناخن خود دست بر می آورد
آن که می خواهد که بگشاید گره از کار ما
کو می تلخی که تا بویش نهد پا در رکاب
چون کف دریا پریشان رو شود دستار ما
هیچ ره صائب به حق نزدیک تر از درد نیست
از طبیبان می کند پرهیز ازان بیمار ما
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۴۹


می نماید پایکوبان دار را منصور ما
تاک را آتش عنان سازد می پر زور را
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
ناخن شیرست مضراب رگ طنبور ما
کی حصاری می تواند ساخت طوفان را تنور؟
نیست ممکن خم برآید با می پر زور ما
زخم ما را هر شکرخندی نمی آرد به شور
بر نمکدان قیامت می زند ناسور ما
گردن بیهوده ای از دور مینا می کشد
گوش ماهی می شمارد بحر را مخمور ما!
گر چه پیریم، از جوانان جهان خوشدلتریم
خنده ها بر صبح دارد موی چون کافور ما
عقل ناقص پرده ساز و نغمه ما پرده سوز
دست کوته دار ای ماه از شب دیجور ما
کوه را از کبک می سازد سبکرفتارتر
چون به صحرا رو نهد دیوانه پر شور ما
دل چو روشن شد، چراغ عاریت در کار نیست
صافی شهدست شمع خانه زنبور ما
خاکساری پیش ما از ملک چین بالاترست
آب از ظرف سفالین می خورد فغفور ما
سخت جانی هاست دامنگیر، ورنه هر شرار
جلوه برق تجلی می کند در طور ما
رتبه افکار ما صائب بلند افتاده است
کی رسد هر کوته اندیشی به فکر دور ما؟
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۵۰

حاجت دام و کمندی نیست در تسخیر ما
گردش چشمی بود بس حلقه زنجیر ما
ما خراب از آب شمشیر تغافل گشته ایم
می توان کردن به گرد دامنی تعمیر ما
از عیار نامه ما دردمندان آگهند
می شود در زخم ظاهر جوهر شمشیر ما
چون کمان هر چند مشت استخوانی گشته ایم
می شود از جوشن گردون ترازو تیر ما
دل ز بیم غمزه از زلفش نمی آید برون
بیشتر در پرده شب می چرد نخجیر ما
در فضای خاطر ما تیر پیکان می شود
آه می گردد گره در سینه دلگیر ما
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
وادی امکان ندارد عرصه شبگیر ما
از خجالت چون نگردد تیشه فرهاد آب؟
کوه را برداشت از جا ناله زنجیر ما
خواب ما با خواب چشم یار از یک پرده است
هیچ کس بیرون نمی آرد سر از تعبیر ما
گنجها در گوشه ویران ما در خاک هست
آبروی سعی را گوهر کند تعمیر ما
دیدن ما تلخکامان تلخ سازد کام را
دایه گویا داد از پستان حنظل شیر ما
مادر از فرزند ناهموار خجلت می کشد
خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما
خود هم از زلف دراز خویش دربند بلاست
یک سرش بر گردن یوسف بود زنجیر ما
این که صائب دست ما از دامن او کوته است
نارسایی های اقبال است دامنگیر ما
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۵۱


تن به بیماری دهد چشمش پی تسخیر ما
لنگ سازد خویش را آهوی آهوگیر ما
خانه ما در ره سیلاب اشک افتاده است
حیف از اوقاتی که گردد صرف در تعمیر ما
راه زلف او به طی کردن نمی آید به سر
ورنه کوتاهی ندارد طره شبگیر ما
آب می گردیم اگر بر روی ما آری گناه
بگذر ای پیر مغان دانسته از تقصیر ما
خاک راه انگار و درد جرعه ای بر ما بریز
گرد خجلت را بشو از چهره تقصیر ما
همچو زخم تازه خون گردد روان از جوی شیر
بیستون را بر کمر آید اگر شمشیر ما
بس که صائب شد خطا از صید و بر خارا نشست
خنده دندان نما زد اره بر شمشیر ما
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۵۲


در نظر واکردنی گردید طی پرواز ما
چون شرر در نقطه انجام بود آغاز ما
آنچنان کز برگ گردد نکهت گل بیشتر
می شود بی پرده تر از پرده پوشی راز ما
از نظر بستن ز دنیا شد دل ما کامیاب
صید خود را بازیافت در پوشیده چشمی باز ما
گر چه شد دست فلک از گوشمال ما کبود
می تراود نغمه خارج همان از ساز ما
گر چه ما را هست در ظاهر پر و بالی چو تیر
هست در دست کمان سر رشته پرواز ما
ما میان معنی نازک به دست آورده ایم
بهله در دل داغ ها دارد ز دست انداز ما
تیغ کوه قاف پیش ما سپر انداخته است
کیست عنقا تا تواند گشت هم پرواز ما؟
گوش تا گوش زمین ز آوازه ما پر شده است
گر چه از آهستگی نشنیده کس آواز ما
گوش خلق افتاده سنگین، ورنه گلها می کنند
خرده خود را سپند شعله آواز ما
می گدازد پرتو خورشید تابان، دیده را
دست کوته دار ای روشنگر از پرداز ما
هر دلی کز بیضه فولاد سنگین تر بود
سینه کبک است پیش چنگل شهباز ما
دیگران از باده انگور اگر سرخوش شوند
هست صائب معنی رنگین، می شیراز ما
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۵۳


پنبه دامن می کشد از داغ مرهم سوز ما
سینه می دزدد نسیم از باغ شبنم سوز ما
در بیابانیم و از شوق طواف کعبه سوخت
بال مرغان حرم را آه زمزم سوز ما
یک جهان بی درد را در حلقه ماتم کشد
چون کند گیسو پریشان آه ماتم سوز ما
سوده الماس با آن جوهر ذاتی که هست
تیغ نتواند شدن با زخم مرهم سوز ما
با چراغ طور سر از یک گریبان بر زده است
لاله شبنم گداز آه عالم سوز ما
داغ ما صائب ز شمع طور روشن گشته است
کی به یک طوفان و صد طوفان شود کم سوز ما؟
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۵۴


گر نظربازی به بال خود کند طاوس ما
جوید از بهر رهایی روزنی محبوس ما
غربت ما دردمندان، پله آزادگی است
نیست جز دام و قفس جای دگر مأنوس ما
پنجه با زور جنون کردن نه کار هر کس است
سنگ می لرزد به خود از شیشه ناموس ما
دست خود را چون صدف بر روی هم نگذاشتیم
تا نشد گنجینه گوهر کف افسوس ما
گر چه یار از حال ما هرگز نمی گیرد خبر
خلوت آیینه خالی نیست از جاسوس ما
تازه گردد در دل پرشور ما داغ کهن
می شود روشن چراغ کشته در فانوس ما
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۵۵


تا خرام قامت او برد از سر هوش ما
پشت بر دیوار چون محراب ماند آغوش ما
آمدی ای عشق و آتش در صلاح ما زدی
خوب کردی، پینه ای بود این ردا بر دوش ما
جوهر ما را می لعلی نمایان می کند
می شود از باده افزون آب و رنگ هوش ما
جام ما در پرده دارد نغمه های جانگداز
دست خود کوتاه دارید از لب خاموش ما
نعره ما می کند مهر خموشی را سپند
خشت خم را در فلاخن می گذارد جوش ما
پشتبانی چون سبو داریم در دیر مغان
گو مزن دست نوازش آسمان بر دوش ما
نیستی صائب حریف داغ های سینه سوز
دست خود کوتاه دار از سینه پرجوش ما
     
  
صفحه  صفحه 26 از 718:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA