انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 29:  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
دیوان اشعار منصور حلاج



کلمات کلیدی

منصور حلاج / بیو گرافی / غزل / ترجیع بندها
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زندگی نامه :

ابومغيت عبدالله بن احمد بن ابي طاهر مشهور به حسین منصور حلاج از بزرگان عرفان و صوفیه، دانشمند، شاعر و سخنسرای بزرگ و مبارزی استوار و خردمند ، در قرن سوم و جهارم هجری بود. وی در بیضا، در فارس، به دنیا آمد و مدتی شاگرد سهل بن عبدالله تستَری بود . او بعدها با جمعی از صوفیه عصر خود همراه شد که از میان آنها می توان به جنید بغدادی اشاره کرد . " التوحید" ، "الجواهر الکبیر" ، "الوجود الاول" و" الوجود الثانی" از جمله مهمترین آثار اویند .در کتاب های دیگران، او را شعبده باز و جادوگر خوانده اند.
اما در این روزگار که جهان گرده می گرداند و به سوی خرد و دانایی گام بر می دارد، وقت آن است که غبار از چهره ی آنان برداریم.

حسین از همان کودکی پیوسته همراه پدر به خوزستان و عراق رفت و آمد می کرد. در این سفرهای همیشگی، حسین منصور، با زبان عربی آشنایی کامل یافت. در جوانی به بزرگان عرفان و مبارزان قرمطی پیوست و هنوز جوان بود که خود پیر و مرشد عارفان و خردمندان گردید.او و بایزید و حسن خرقانی از جمله آموزگاران فیلسوف بزرگ شرق، سهروردی بودند و جمله ی آنان، رهروان فلسفه و اندیشه های تابناک ایران باستان به شمار می آیند.در آن روزگار نیز، دینمداران، دانشورزان و هنرمندان و مخالفان خویش را به نام ملحد و قرمطی و زندیق از میان بر می داشتند.

حدود بیست هزار تن از بردگان زنگی که در نزدیکی بصره مشغول به کار بودند، به رهبری آموزگاری ایرانی به نام محمد ابرکوهی، بر ضد خلافت عباسی قیام کرده بودند. حسین منصور بدیشان پیوست. در محله ایشان خانه گرفت و با زنی از آنان ازدواج کرد. با این رفتار، پیر و مرشد خود عمرو مکّی را سخت خشمگین کرد. این قیام عاقبت در سال ۲۷۰ م درهم کوبیده شد. پس از آن حلاج مدتی در زندان بود و آن گاه راه سفری دراز را در پیش گرفت. سرتاسر ایران را درنوردید و تا سرزمین های شمال آفریقا گشت و گذار کرد. سفر وی که با توقف های طولانی همراه بود بیش از پانزده سال طول کشید. سفری در جستجوی دانایی و خردگرایی! چشمه ای به سوی دریا!
حلاج در سال 270 هجری به سن بیست و شش نخستین بار به مکه رفت و در آنجا کلماتی می گفت که وجد انگیز بود و الحادی عارفان در آن پدیدار بود. در مراجعت از مکه به اهواز، به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفیان قشری و ظاهری به مخالفت برخاست و خرقه صوفیانه را از سر کشید و به خاک انداخت و گفت که این رسوم همه نشان تعلق و عادت و تقلید است.
حلاج از آنجا به خراسان (مرکز عرفان ایرانی) رفت و پنج سال در آن دیار بماند. پس از پنج سال اقامت در مشرق ایران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت، و از بغداد برای بار دوم با چهارصد مرید، بار سفر مکه را ببست .در این سفر بود که بر او تهمت نیرنگ و شعبده بستند. این بار مردمان را به سوی خرد و عشق و نبرد با ستم و سیاهی فرا خواند.
پس از این سفر ، به هندوستان و فرارود رفت تا پیروان مانی و بودا را ملاقات کند. در هندوستان از کناره رود سند و ملتان به کشمیر رفت، و در آنجا به کاروانیان اهوازی که پارچه های زربفت طراز و تستر را به چین میبردند و کاغذ چین را به بغداد می آوردند، همراه شد و تا تورقان چین (یکی از مراکز مانویت) پیش رفت. سپس به بغداد بازگشت و از آنجا برای سومین و آخرین بار به مکه رفت. رفت تا آتش در جهان دراندازد و فریاد عشق و انسانیت سر دهد.

در این سال ها مردم بسیار به او روی آورده بودند و آوازه ی دلاوری و انسان دوستی و دانش او همه جا رسیده بود. حسین بن منصور در میان مردم می گشت و به درد آن ها می رسید و برای از بین بردن عواملی که موجب رنج و سختی زندگی مردمان می شد می اندیشید و از همین رو در دل مریدان و مردم عادی جایی بزرگ به دست آورد و همچنین نامه هایی از مردم هندوستان ، چین ، ترکستان ، خراسان ، فارس ، خوزستان و بغداد با القاب مختلف دریافت می کرد.

حلاج چون خود از مال و مقام و شهرت بی نیاز بود ، به ناچار با مردم رفتاری داشت که ثروتمندان و دین داران دنیا دوست را نسبت به خود هراسان می کرد.
در سال ۲۹۵ م خلیفه عباسی مُرد و افراد با نفوذ دستگاه خلافت بغداد کودکی را به جای او نشاندند. مخالفان آنان نیز شوریدند و مردی دانا و شاعر از خاندان بنی عباس به نام المعتز را خلیفه کردند. صرافان و ثروتمندان بغداد، به همدستی کارگزاران خزانه خلیفه به سرکردگی حامدبن عباس که منافعشان تهدید شده بود، بزودی المعتز را برانداختند و به دستگیری و کُشتار کسانی که او را روی کار آورده بودند پرداختند. حلاج در این ماجرا متهم اصلی و مورد کینه و نفرت قدرتمندان بود. چند سال بعد وی را به تُهمت شرکت و رهبری قیام مردم، در جنبش قرمطیان دستگیر کردند. حلاج هشت سال در زندان ماند تا آن که وزیر خلیفه به احتکار غله پرداخت و موجب شورشی بزرگ شد. شورشیان زندان را تصرف کردند اما حلاج از آن نگریخت. وزیر از بیم نفوذ بسیار حلاج ، او را به محاکمه کشید و با فتوای جمعی از روحانیان او را پای دار بردند.
حلاج به اتهام باورهای انسان خدایی خویش (انالحق گفتن)، تلاش در زنده کردن اندیشه ها و باورهای والای فرهنگ ایران باستان، رهبری فکری جنبش عظیم قرمطیان و مبارزی بی امان با دستگاه دین و دولت آن زمان ، به مرگ محکوم شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ماجرای دار زدنش :

کشته شدن منصور در عین حال یکی از غمگین ترین و مشهور ترین پیام اسرار را در تاریخ عرفان دارد. بعد از اینکه وی را برای دار زدن آماده کردند به نقل از کتاب تذکره اولیا عطار نیشابوری و نامه مریدش احمد بن فاتک بیان می کند :

یک روز قبل از آن ، منادی در شهر می گشت و مردم را به تماشای اعدام حلاج می خواند .... وقتی بانگ منادی برخاست انعکاس صدای او حلقه ذکر صوفیان را به هم زد. شبلی به زاری فریاد برداشت و آن صوفی دیگر با ناخرسندی سرش را پائین انداخت. صوفیان دیگر که از سالها پیش حلاج را با خشونت و سردی از حلقه یاران خود رانده بودند ، حالی شبیه به مردم پشیمان داشتند....
صدای منادی دور شد و جمعیت صوفیان پراکنده گشتند. در همان هنگام بانگ یک کودک خردسال ، از پشت دیوار مسجد به گوش می رسید- و شعر معروف حلاج را می خواند:
- یاران مرا بکشید.حیات برای من مرگ است.مرگ برایم حیات است...
صدای صوفیان از درون مسجد با صدای گریه آلود به آهنگ او جواب می داد:
- آنکه من دوستش دارم من است. ما دو جانیم در یک تن...
... آن روز که او را دست بسته و درحالی که زنجیر گرانی برگردن داشت در باب الطاق به پای دار آوردند هیچ نشان ترس ، هیچ علامت پشیمانی در رفتار و کردار او دیده نشد

وقتی منصور نزدیک دار رسید از شبلی ، که آنجا ایستاده بود و غرق اشک و آه بود، درخواست تا سجده خود را برای وی روی به قبله بگستراند. بعد منصور با آرامش ، نماز خواند ، مناجات کرد ، کُشندگان خود را دعا کرد و بخشود. سپس شادمانه و بی هیچ ترس و تزلزل بر پله هایی که او را به بالای دار می برد قدم نهاد...

پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صدهزار آدم جمع شدند . درویشی در میان آدم ها از میان آمد و از حسین پرسید که عشق چیست ؟ گفت : "امروز ، فردا و پس فردا بینی! آن روز بکُشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است ».
پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت :« زیرا به قربانگاه می روم» چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد. گفتند: این چیست ؟ گفت :« معراج مردان سردار است.»
پس همه مریدان وی گفتند: "چه گویی در ما که مریدانیم و اینها مُنکرند و ترا سنگ خواهند زد؟"

گفت : "ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنّی بیشتر نیست ولی آنهایی که سنگ میزنند از قوّت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصول هست اما حُسن ظن فرع است!".
همه کس بدو سنگ می انداختند؛ اما شبلی را به او گلی انداخت ، « حسین منصور » آهی کرد . گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گِلی آه کردن چه معنی است؟ گفت :« از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او آه می کشم که او می داند که نمی باید اندازد»
پس دست حسین حلاج را جدا کردند خنده ای زد! گفتند « خنده چیست؟» گفت « دست از آدمی بسته باز کردن آسانست مَرد آن است که دست صفات که کلاه همّت از تارک عرش در می کشد ، قطع کند!»

بعد پاهایش را بریدند و باز تبسمی کرد ، گفت :" بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید ".»
پس او دست بریده خون آلود بر روی صورت مالید تا هر دو ساعدش را خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : "چون خون بسیار از من برفت و می دانم که رویم زرد شده است. شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ( سرخاب ) مردان خون ایشان است!!» (باید بگم در منطق الطیر عطار هم این قسمت گلگونه مردان مربوط به حلاج به زبان شعر با نهایت زیبایی آمده است)

از وی پرسیدند "اگر روی به خون سرخ کرد چرا ساعد را خون آلودی؟ گفت « وضو سازم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضوء آن الان به خون است.»
پس چشمایش را در آوردند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند ، سپس گوش و بینی وی را بریدند و با شعر گفت:

در سراسر زمین جای آرام می جستم؛
ولی برای من، در زمین، جای آرامی نیست
روزگار را چشیدم و او هم مرا چشید؛
طعم آن تلخ و شیرین بود ،گاهی این و گاهی آن
در پی آرزوهایم بودم ولی مرا بَرده کردند
آه! اگر به قضا رضا داده بودم، آزاد بودم.

آخرین سخنش آن بود که با بانگ بلند فریاد زد برای واجد همان بس که واجد او را به جهت خویش یکتا کرده باشد!!... به نقطه ای دورتر نظر انداخت و حالتی از شوق و هیجان در امواج صورتش ظاهر شد.هیچ کس ندانست که او در آن لحظه به چه می اندیشد. چون در همان لحظه بود که زبانش را بریدند و هنگام نماز شام ، شمشیر جلاد - ابوالحارث سیاف خلیفه - سرش را از تن فرو افکند. صدای فریاد از جمع برخاست. شبلی خروش برداشت و جامه اش را چاک زد. یک صوفی دیگر از شدت تاثیر بیهوش شد و زیر دست و پای جمع افتاد.ابن خفیف را در آن غوغا ندیدم و اگر بود پیداست که چه در چه حالی بود.
خواهر حلاج (حنونه) با سر و موی گشاده در بین جمع مبهوت و دیوانه وار ایستاده بود - نه فریاد می کرد ، نه اشک می ریخت. پیرمردی در بین جمعیت به او در پیچید که چرا روی و موی خود را نمی پوشاند.زن بینوا به سرش فریاد کشیده بود که من در اینجا مردی نمی بینم. در همه شهر یک نیمه مرد بود که آنک در بالای دار است.صدای حمد-پسر حلاج- برخاست:نیم مرد ، کدام است؟ مرد از آنکس که تا پای جان بر سر حرف خود ایستاد تمام تر می تواند بود؟ زن که از شدّت اندوه عقل خود را از دست داده بود فریاد زد: اگر تمام مرد بود سرّی را که به او سپرده بودند پیش خلق فاش نمی کرد ، اگر تمام مرد بود جلو می افتاد و دنیای فرعون را بر سر او خراب می کرد.اگر تمام مرد بود...از شدت گریه ادامه نداد.
وقتی پیکر بیجانش را مثله نیز کرده بودند آتش زدند در بین دوستدارانش چه کسی بود که در همان لحظه ها با چشم خود دیده بود وقتی خاکسترش در رود دجله فرو می ریخت از هر ندای الله برمی آمد؟ ماجرای قتل او تماشاچیان را به شدت متاثر ساخت. کودک خردسالی که آنجا در بین جمعیت بود بی اختیار خود را به آتش انداخت و سوخت. همان لحظه از خود پرسیدم آیا آن آتش که وجود او را به شعله طور تبدیل کرده بود ، ممکن نیست در دلها باز آن گونه آتشی را مشتعل کند؟

گویند که زمانی که خاکسترش را در دجله ریختند روزهای بعد چنان آب دجله خروشان و بالا آمد که بیم سیل آمدن در شهر های اطراف می رفت.

بایزید بسطامی گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد . برای دلداری خویش شب تاسحر زیر جنازه بر دار آویخته اش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح هاتفی ازآسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی ؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش کرد . پس عاقبت کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد.

به قول حافظ که در باب منصور فرمود :

آن یار کزو گشت سر دار بلند / جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بعد از مرگ وی :

بعد از مرگ حلاج کتابفروشان را دسته جمعی احضار کردند و سوگند دادند که کتاب های حلاج را نه بفروشند و نه خریداری کنند.

هنوزم کسانی هستند که او را درک نکرده اند و به راستی راز "انالحق " گفتن حلاج چه بود؟ چه بود که آن مرد خردمند را به چنان اطمینانی رسانده بود که وقتی تک تک اعضای بدنش را جدا می کردند با تبسم و لبخند دیگران را متحیر کرده بود؟

استاد شفیعی کدکنی در شعری زیبا در خطاب به منصور می گوید :

در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند ؟

بیشک هنوزم نام حلاج لرزه بر اندام دروغ گویان پیر دنیا پرست و شکم پرستان می اندازد.


شاعران و عارفان بیشماری در باب وی شعرهایی گفتند و سخن ها آوردند اما اون بیشک خود را از اشکال فیزیکی خداوند در روی زمین می دانست و این یکی از اندیشه های پایه در عرفان است.

به قول یداله رویای : بشر امروز باید از حلاج متشکر باشد که در برابر "هو" لا گذاشته است. یازده قرن از او می گذرد و هنوز بشر کودن گرفتار و هم "هو" است.
همه به جستجوی هویت خود هستند و در این جستجو به جان هم افتاده اند: هویت های قومی، هویت های مذهبی، هویت های فرهنگی و ملّی شان را به رخ هم می کشند. در شرق و در غرب، و غرب و شرق، همه به جان هم افتاده اند تا از "تعلق" بربریت بسازند.
هویت ما در لائیت ماست، باید این سخن حلاج را بتوانیم درک کنیم. ما باید بتوانیم خودمان را حذف کنیم، در خودِ دیگری. خود را در غیر خود حذف کنیم، و یاد بگیریم که در خود به جای اینکه به دنبال کشف "هو " باشیم به دنبال کشف او باشیم. و او "دیگری" است.
حلاج برای همین ایدئولوژی انسانی اش بالای دار رفت، ایده ای که همه ی ایدئولوی های دیگر را پشت سر می گذارد.

شاید هیچ کس به شسته و رُفتگی عطار این راز بزرگ را در یک بیت نگفته باشد:

تو مباش اصلا ، کمال این است و بس / تو ، زتو ، گُم شو ، وصال این است بس

مولانا در مثنوی خویش بارها فریاد می زند که ای بشر برای رهایی از تیرگی ها و بدبختی های دنیا باید از هویت خود رها شوید .این هویت ماست که نفس ما را مانند اژدهایی خون آشام ساخته و برای او یک شخصیت ساخته و مدام در برابر عشق ، گردن فرازی می کند.

در واقع یکی از گرفتاری نفس ما در بند بودن تقلید و اتوریته ها (باور های اجباری) در جامعه است که ما را بدین روز انداخته و برای ما چنین هویتی ساخته و شگفتی اینجاست که هنوز هم کسانی هستند بعد از ۱۱۰۰ سال در بند بعضی این اتوریته ها هستند و بجای رهایی خود از این قفس و بدبختی و بربریت با اینکه اصلا در مقامی نیستند که در این مفاهیم نظری بدهند به حلاج و دیگر عارفان که در بند نیستند ایراد می گیرند.

مولانا در نکوهش این خصوصیت نفس یعنی دربند اتوریته ها و تقلید ها بودن می گوید :



چشم داری تو ،به چشم خود نگر / منگر از چشم سفیهی بی خبر

گوش داری تو ، به گوش خود شنو / گوش گولان را چرا باشی گرو؟

بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن / هم به رای و عقل خود اندیشه کن




آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
اي دور مانده از حرم خاص کبريا

اي دور مانده از حرم خاص کبريا
سوي وطن رجوع کن از خطه خطا
در خارزار انس چرا ميبري بسر
چون در رياض انس بسي کرده چرا
بگذر ز دلق کهنه فاني که پيش از اين
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه حدوث قدم گر برون نهي
گويد ز پيشگاه قدم حق که مرحبا
بزداي زنگ غير ز عبرت ز روي دل
کآيينه دل است نظرگاه پادشا
آيينه را ز آه بود تيرگي ولي
ک از آه صبح آينه دل برد صفا
کبر و ريا گذار و قدم در طريق نه
تا راه باشدت بسر کوي کبريا
بيگانه شو ز خويش بگرد تنت متن
تا جان شود بحضرت جانانت آشنا
تا کي ضلال تفرقه جوياي جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستي موهوم تو بلاست
هان نفي کن بلاي وجود خودت بلا
تا تو بحرف لا نکني نفي هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخي و سلطان هشت خلد
اين پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آندم که بگذري
لا در چهار بالش وحدت کشد ترا
عشق است پيشواي تو در راه بيخودي
پس واگريز از خودي و جوي پيشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد م
شکوة دل ز شعله مصباح دين ضيا
آن شهسوار بر سر ميدان عاشقي
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهميز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زيرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خويش بدلبر گذاشتي
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سيراب شد چنانکه دگر تشنگي نديد
هر کس که راه يافت بسرچشمه رضا
گر آرزوي شاهي ملک رضا کني
پيوسته باش بنده درگاه مرتضي
سردار دين احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفيا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آن ما حي جلالت و حامي دين حق

آن ما حي جلالت و حامي دين حق
آن والي ولايت جان شاه اوليا
داماد مصطفاي معلا علي که هست
خاک درش ز روي شرف کعبه علا
روح الامين امانت از او کرده اقتباس
روح الاقدس گرفته از او زينت و بها
آدم خلافتست و براهيم خلت است
چون نوح متقي است هم از قول مصطفي
موسي است در مهابت و عيسي است
در ورع جمشيد در جلالت و احمد در اصطفا
بگذار احولي و دو بين کيست جز علي
مجموعه جميع کمالات انبيا
گر زانکه نص نفسک نفسي شنيده
داني که اصطفا است همان عين ارتضا
بشناس سر آيت دعوت بابتهال
آنجا که گفت انفسنا حضرت خدا
تا همچو آفتاب شود بر تو منکشف
کين مرتضا است نفس محمد در ارتضا
او را ولايتي است بتخصيص از خدا کآن
را بيان همي کند ايزد با نما
اي آستين دولت تو منشاء مراد
وي آستان حرمت تو قبله دعا
بر تارک جلال تو تاج لعمرک است
بر قد کبرياي تو ديباج لافتي
گر چه يگانه اي و ترا نيست ثاني اي
ثاني تست حضرت عزت به هل اتي
ني ني چه حاجت است بتخصيص هر چه حق
گفت از براي احمد مرسل که در ثنا
آن جمله ثنا بحقيقت ثناي سست
جان تو جان اوست بدن گر چه شد دوتا
اي اوليا ز خرمن جود تو خوشه چين
وي اصفيا ز گنج عطاي تو با نوا
هم عقل را معلم لطفت شده اديب
هم خلق را مفرح خلقت شده شفا
با رأي روشنت چه زند ماه آسمان
در پيش آفتاب چه پرتو دهد سها
يادي نکرد هيچکس از خواجه خليل
چون فضل تو گشاد سر سفره سخا
با اين همه نعيم و چنين بخشش عظيم
آخر روا بود من بيچاره ناشتا
عمري است تا حسين جگر خسته مانده است
در دست اهل نفس گرفتار صد بلا
در کرب و در بلا صفت ابتلاي من
شاها همان حديث حسين است و کربلا
امروز دست گير که از پا فتاده ام
آخر نه دست من تو گرفتي در ابتدا
روي نياز بر در فضلت نهاده ام
اي خاک آستان تو بهتر ز کيميا
چون در بر آستان توام بر اميد باز
باري بگو که حلقه بگوش مني درا
کوه ارادتم متزلزل نمي شود
لو بثت الجبال و لو دکت السما
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دامن همت برافشان اي دل از کبر و ريا

دامن همت برافشان اي دل از کبر و ريا
بعد از آن بر دوش جان افکن رداي کبريا
عمر رفت از دست و تو در خواب غفلت مانده اي
قافله بگذشت و تو مي نشنوي بانگ صلا
چون زنان صورت پرستي کم کن اندر راه عشق
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
بند تن بودن نيفزايد ترا جز بندگي
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
دلق فاني را بدست همت دل چاکزن
تا بيابد شاهد جانت قبائي از بقا
رخش همت را برون ران از مضيق اين جهان
تا رسد از عالم وحدت نداي مرحبا
پاي همت چون تواني يافت در گلزار ان
س پس چرا در خارزار انس ميجوئي چرا
طلعت جانان بچشم جان تو بيني گر کشي
خاک پاي نيستي در چشم جان چون توتيا
شاخ وحدت در رياض جان نخواهد تازه شد
تا نخواهي کند از گلزار دل بيخ هوا
بدرقه از عشق ساز و رخت هستي را بکش
زين رصدگاه حوادث سوي اقليم بقا
بگذر از حبس وجود و نامرادي پيشه کن
کاندر اين اقليم گردد حاجت جانت روا
زان ممالک هست کسري ملک کسري و قباد
زان مسالک نيست خطوي خطه چين و خطا
فيض صد دريا و از ابر تفرد يک سرشک
برگ صد طوبي و از باغ تجرد يک کيا
از تعلق گشت قارون مبتلا زير زمين
وز تجرد رفت عيسي جانب چارم سما
چون بلاي تست هستي دم ز لاي نفي زن
تا بلا يابد دل و جانت خلاصي از بلا
آتش از لا برفروز و خرمن هستي بسوز
تا بيابي از نوال خوان الاالله نوا
داد لا نا داده از الا مجو حظي که هست
بر سر خط حقايق لا چو شکل اژدها
کعبه صورت اگر دور است و ره ناايمن است
کعبه معني بجو اي طالب معني بيا
گر خليل الله ببطحا کعبه اي بنياد کرد
در خراسان کرد ايزد کعبه ديگر بنا
از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص و عام
در صفا اين کعبه آمد سجده گاه اصفيا
از صفا و مروه آن کعبه اگر دارد شرف
از مروت وز صفا اين کعبه دارد صد بها
از منا بازار آن کعبه اگر آراسته است
اندر اين کعبه بود بازار حاجات و منا
از وجود مصطفي گر گشت آن کعبه عزي
ز يافت اين کعبه شرف از نور چشم مصطفي
خواجه هر دو سرا يعني امام هشتمین
سر جان مرتضي سلطان علي موسي الرضا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گوهر درج جلالت ماه برج سلطنت

گوهر درج جلالت ماه برج سلطنت
آفتاب اوج عزت شاه فوج اوليا
مصطفي و مرتضي هر چند فخر عالمند
از وجود اوست فخر مصطفي و مرتضي
بوده عالم از سجودش قبله روحانيان
گشت عالم از وجودش شاه تخت اجتبا
چشم عقل از توتياي خاک قبرش برده نور
جان خلق از خلق روح افزاي او ديده شفا
چون براق برق جنبش قدر او در تاخته
عرش نطعش آمده خورشيد گشته متکا
ذات با جود و سجودش بود از ابناي نوح
کشتيش زان يافت بر جودي محل استوا
چون يکي بود از دعاگويان جان او خليل
آتش نمرود بر وي گشت باغ دلگشا
گر سليمان لذت فقرش دمي دريافت
ي کي طلب کردي ز ايزد ملکت و تاج و لوا
اولين و آخرين چون از کمالش واقفند
از کمالش بهره اي ميخواست موسي در دعا
از دم پاکش نسيمي داشت انفاس مسيح
زان سبب هر درد را بود از دم عيسي دوا
نزل عرفان ميچرد پيوسته رخش همتش
اندر آن حضرت که ني چونست آنجا ني چرا
عطف دامان کمالش جيب ديباج کرم
خاک درگاه جلالش زيور تاج وفا
با فروغ روي او مهر از ضيا کي دم زند
جز بدان روئي که نبود اندر او هرگز حيا
آستانش سدره و جاروب پر جبرئيل
جبرئيل اين سدره يابد بس بود بي منتها
اي سواد خوابگاهت نور چشم ملک دين
وي حريم بارگاهت کعبه عز و علا
موي عنبرساي تو تعبير والليل آمده
روي روح افزاي تو تعبير سروالضحي
گرد صحن روضه ات بر فرق ملت تاج سر خاک
پاي مشهدت در چشم دولت توتيا
زاب چشم عاشقان درگهت طوبي لهم
طوبي و فردوس اعلا يافته نشو و نما
در وفاتت ابر با صد ناله بارنده ز اشگ
در عزايت آسمان پوشيده اين نيل وطا
آستانت بوسه داده هر صباحي آفتاب
تا تواند شد مگر قنديل اين دولت سرا
فخر آبائت نبي مخصوص ما زاغ البصر
جد اعلايت علي سلطان ملک انما
هيچ ثاني نيست جدت را ولي ثاني اوست
حضرت عزت ز بهر عزتش در هل اتي
اي اميرالمؤمنين اي قرة العين الرسول
اي امام المتقين اي رهنماي اوليا
من ثنايت چون توانم گفت اي سلطان که هست
نفس ناطق را زبان نطق ابکم زين ثنا
عقل کل بيگانه دارد خويش را از نعت تو
من در اين درباري آخر چون نمايم آشنا
بنده را در پيش مداحان درگاهت چه قدر
خود بر خورشيد تابان کي دهد پرتو سها
ليک ضايع کرده ام عمر از مديح هر کسي
عمر ضايع کرده را ميسازم از نعتت قضا
مس کاسد ميبرم با جنس فاسد سوي
تو آخر اي خاک درت سرمايه هر کيميا
تا بناکامي جدا شد ز آستان تو سرم
نيست داغ غم ز جان و اشکم از ديده جدا
چون حسين کربلا دور از تو بيچاره حسين
ميگذارد اندر اين خوارزم با کرب و بلا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
من حسين وقت و نااهلان يزيد و شمر من

من حسين وقت و نااهلان يزيد و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و منزل کربلا

اي عراق الله جارک سخت مشعوفم بتو
وي خراسان عمرک الله نيک مشتاقم ترا

تنگ سال محنت است اي آبروي هر دو کون
چشم ميدارم ز بحر فيض تو فضل عطا

سايه لطف خدائي ما همه دلسوخته
سايه از ما وا مگير اي سايه لطف خدا

اي نوال خوان انعام تو برده خاص و عام
ما گدايان درت داريم اميد صلا
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 1 از 29:  1  2  3  4  5  ...  26  27  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA