انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 718:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

 
غزل شماره ۲۷۶
ﺍﺯ ﺗﺤﻤﻞ ﺧﺼﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﺧﺎﺭ ﺑﯽ ﮔﻞ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺑﯽ ﺧﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺩﺭ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﻣﺎ ﭼﯿﻦ ﻣﻨﻊ
ﺯﺷﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻫﻤﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﺍﺯ ﮔﺮﺍﻧﺠﺎﻧﺎﻥ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﺎ
ﮐﻮﻩ ﺭﺍ ﮐﺒﮏ ﺳﺒﮑﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﯿﺮﺍﻥ ﮐﻨﺪ ﻭﺟﺪ ﻭ ﺳﻤﺎﻉ ﻣﺎ ﺍﺛﺮ
ﻧﻘﻄﻪ ﺭﺍ ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮﻥ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﭘﯿﺶ ﻣﺎ، ﭼﻮﻥ ﺍﺑﺮ ﻧﯿﺴﺎﻥ، ﻫﺮ ﮐﻪ ﻟﺐ ﻭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﭼﻮﻥ ﺻﺪﻑ ﭘﺮ ﮔﻮﻫﺮ ﺷﻬﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﻋﺎﺭﻓﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺁﺳﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺳﻬﻞ ﺭﺍ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﺩﺭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻕ ﻣﺎ ﺑﺴﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺣﺎﺻﻠﯽ
ﺍﺯ ﺗﻮﺟﻪ ﺭﺧﻨﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﺧﻮﺍﺏ ﻧﺎﺯ ﮔﻞ ﮔﺮﺍﻧﺴﻨﮓ ﺍﺳﺖ، ﻭﺭﻧﻪ ﺍﺯ ﻓﻐﺎﻥ
ﺳﺒﺰﻩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﺭﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﺘﺎﺏ ﭼﻮﻥ ﺷﺪ، ﺯﻭﺩ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺯﻟﻒ ﯾﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﺩﺍﻣﻦ ﻣﺎ ﺳﺒﺰ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﻓﺮﺻﺘﯽ
ﻫﺮ ﻗﺪﺭ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺑﯽ ﺯﻧﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﮔﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯿﻢ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ، ﺑﻪ ﺑﺎﻃﻦ ﮐﺎﻓﺮﯾﻢ
ﺭﺷﺘﻪ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﺭﺍ ﺯﻧﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﭼﻮﻥ ﺳﺎﮐﻦ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﺤﺰﻥ
ﭼﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﭼﻮﻥ ﺩﺳﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﺯﯾﺮ ﺗﯿﻎ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺑﻪ ﺭﻏﺒﺖ ﺟﺎﻧﻔﺸﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﺧﻀﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯿﺰﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻫﻢ ﻧﺎﺧﻦ ﺑﻪ ﺩﻝ
ﮔﺮ ﻧﺴﺎﺯﺩ ﮔﻞ ﺑﻪ ﻣﺎ، ﺑﺎ ﺧﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﺎﻥ ﺻﺎﺋﺐ ﺍﺛﺮ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺭﺍ
ﻭﺭﻧﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
Signature
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۷۷

اشک پیش مردم فرزانه می ریزیم ما
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما

از کمین گریه ما ای فلک غافل مشو
بی خبر چون سیل در ویرانه می ریزیم ما

قطره گوهر می شود چون واصل دریا شود
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما

بر سر آب روان زندگانی چون حباب
ساده لوحی بین که رنگ خانه می ریزیم ما

نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما

مرد سیلاب گرانسنگ حوادث نیستیم
رخت هستی را برون زین خانه می ریزیم ما

خاطری معمور کردن، از دو عالم خوشترست
گنج را در دامن ویرانه می ریزیم ما!

تا مگر مرغ همایونی شکار ما شود
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما

پیش ازان دم کز نصیحت عیش ما سازند تلخ
زهر خود بر مردم فرزانه می ریزیم ما

یا در آن زلف پریشان جای خود وا می کنیم
یا به خاک ره ز دست شانه می ریزیم ما

دیگران ز افسانه می ریزند صائب رنگ خواب
سرمه بیداری از افسانه می ریزیم ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۷۸

خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما

قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما

در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما

در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما

در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما

انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما

درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما

هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما

بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده جان را سبکروحانه می ریزیم ما

تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما

خوشه امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما

همت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما

در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما

می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما

ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۷۹

گر به ظاهر چون لب پیمانه خاموشیم ما
از ته دل چون خم سربسته در جوشیم ما
گر
در آن محراب ابرو نیست ما را راه حرف
از دعاگویان آن صبح بناگوشیم ما

از نسیمی می شود بنیاد ما زیر و زبر
بحر هستی را حباب خانه بر دوشیم ما

رزق ما از شهد چون زنبور غیر از نیش نیست
ورنه این میخانه را صهبای سرجوشیم ما

از دل روشن رگ خواب جهان در دست ماست
گر به ظاهر همچو چشم یار مدهوشیم ما

نعل وارونی بود خمیازه آغوش ما
ورنه همچون موج با دریا هم آغوشیم ما

گر چه فانوس خیالیم این زمان صائب ز فکر
چشم تا بر هم زنی، خواب فراموشیم ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۸۰

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما

ناله ما حلقه در گوش اجابت می کشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما

قطره اشکیم با آوارگی هم کاروان
در کنار چشم از خاطر فراموشیم ما

فتنه صد انجمن، آشوب صد هنگامه ایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما

بی تأمل چون عرق بر روی خوبان می دویم
چون کمند زلف، گستاخ برو دوشیم ما

پیکر ما می کند شمشیر را دندانه دار
در لباس از جوهر ذاتی زره پوشیم ما

کار روغن می کند بر آتش ما آب تیغ
خون منصوریم، دایم بر سر جوشیم ما

خرقه درویشی ما چون زره زیر قباست
پیش چشم خلق ظاهربین قباپوشیم ما

نامه پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما

از شراب ما رگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۲۸۱

جان به لب داریم و همچون صبح خندانیم ما
دست و تیغ عشق را زخم نمایانیم ما

می توان از شمع ما گل چید در صحرای قدس
زیر گردون چون چراغ زیر دامانیم ما

بر بساط بوریا سیر دو عالم می کنیم
با وجود نی سواری برق جولانیم ما

حاصل ما نیست غیر از خارخار جستجو
گردباد دامن صحرای امکانیم ما

از سیاهی داغ ما هرگز نمی آید برون
در سواد آفرینش آب حیوانیم ما

پشت چون آیینه بر دیوار حیرت داده ایم
واله خار و گل این باغ و بستانیم ما

وحشی دارالامان گوشه تنهایی ایم
دشت دشت از سایه مردم گریزانیم ما

دولت بیدار، گرد جلوه شبرنگ ماست
از صفای سینه صبح پاکدامانیم ما

گر چه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زیر پوست خندانیم ما

از شبیخون خمار صبحدم آسوده ایم
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما

عالمی بی زخم خار از بوی ما آسوده اند
در سفال عالم خاکی چو ریحانیم ما

خرقه از ما می ستاند نافه مشکین نفس
از هواداران آن زلف پریشانیم ما

چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست
تشنه بویی ازان سیب زنخدانیم ما

مشرق خورشید و مه را گل به روزن می زنیم
از نظربازان آن چاک گریبانیم ما

گر چه در نظم جهان کاری نمی آید ز ما
از حدیث راست، سرو این خیابانیم ما

زنده از ما می شود نام بزرگان جهان
این ریاض بی بقا را آب حیوانیم ما

هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم
رشته شیرازه اوراق احسانیم ما

روزی ما را ز خوان سیر چشمی داده اند
بی نیاز از ناز نعمت های الوانیم ما

صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
چون نگین در حلقه گردون گردانیم ما

حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
دایم از راه نظر دربند و زندانیم ما

گر چراغ بزم عالم نیست صائب کلک ما
چون ز بخت تیره دایم در شبستانیم ما؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۲۸۲

بی کسی را کعبه مقصود می دانیم ما
خضر را شمشیر زهرآلود می دانیم ما

هستی مطلق بود از خودنمایی بی نیاز
هر چه آید در نظر نابود می دانیم ما

نیست ما را وحشتی از برگریزان حواس
این زیان ها را سراسر سود می دانیم ما

بار منت برنمی تابد دل آزادگان
ترک احسان را ز مردم جو می دانیم ما

آفتاب و ماه را با آن ضیا و روشنی
دیده های شیر خشم آلود می دانیم ما

حق به دست ماست گر چشم از جهان پوشیده ایم
آسمان را خانه پردود می دانیم ما

شورش محمود، عالم را اگر بر هم زند
از ایاز عاقبت محمود می دانیم ما

با دل بی آرزوی خویش می بازیم عشق
رتبه این آتش بی دود می دانیم ما

برنمی دارد رعونت خاطر آزادگان
سرو را شمشیر زهرآلود می دانیم ما

حلقه در از درون خانه باشد بی خبر
دیده های باز را مسدود می دانیم ما

دعوی هستی درین میدان دلیل نیستی است
هر که فانی می شود موجود می دانیم ما

در شبستان رضا تیغ زبان شکوه نیست
شمع ناحق کشته را خشنود می دانیم ما

در دل هر کس که صائب آه دردآلود نیست
بی تکلف، مجمر بی عود می دانیم ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۲۸۳


آسمان را خانه زنبور می دانیم ما
انجمش را دیده های شور می دانیم ما

نشأه سرشار در میخانه افلاک نیست
صبح را خمیازه مخمور می دانیم ما

جز فضای دل، به زیر آسمان هر جا که هست
تنگتر از چشم تنگ مور می دانیم ما

نعمت الوان ندارد غیر خون خوردن ثمر
قدر نان خشک و آب شور می دانیم ما

هر که می پوشد ز بیداری نظر دلهای شب
در طریق معرفت شبکور می دانیم ما

ذره ای خالی ازان خورشید عالمسوز نیست
لاله را فانوس شمع طور می دانیم ما

چون برون آرد شراب لعل ما را از خمار؟
خون دل را باده کم زور می دانیم ما

هر سفالی را که از آبش دلی گردد خنک
به ز چینی خانه فغفور می دانیم ما

می کشد ما را کجی در خاک و خون چون تیغ کج
راستی را رایت منصور می دانیم ما

دیده ما از رخ مستور روشن می شود
چهره بی شرم را بی نور می دانیم ما

گر چه ما با ماه کنعان زیر یک پیراهنیم
از حیا خود را همان مهجور می دانیم ما

ساده لوحی بین، که خود را با کمال اختیار
از غلط بینی همان مجبور می دانیم ما

با دل مجروح ما هر کس خنک بر می خورد
بی تکلف، مرهم کافور می دانیم ما

هر که بر عیب کسان دارد نظر از عیب خویش
گر سراپا چشم باشد، کور می دانیم ما

خانه هر دل که از سیلاب بی زنهار عشق
می شود زیر و زبر، معمور می دانیم ما

دیده ما چون شود روشن ز دیدار بهشت؟
زال دنیا را ز مستی حور می دانیم ما

چشم ما از سرمه توحید تا روشن شده است
سنگلاخ این جهان را طور می دانیم ما

نیست صائب در نگاه گرم ما را اختیار
این کشش از جانب منظور می دانیم ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۲۸۴

خون دل را باده گلفام می دانیم ما
آه را خوشتر ز خط جام می دانیم ما

نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه اهل کرم را دام می دانیم ما

در گلستانی که بلبل نغمه پردازی کند
مطربان را مرغ بی هنگام می دانیم ما

گو مزن در پیش ما منصور لاف پختگی
میوه تا بر شاخ باشد خام می دانیم ما

عاقبت بین است چشم روشن ما چون شرار
نقطه آغاز را انجام می دانیم ما

وحشت اندازد عزیزان را ز اوج اعتبار
گوشه گیری را کنار بام می دانیم ما

می شود در کامرانی روی گردان دل ز حق
بستگی را جامه احرام می دانیم ما

از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
بخل ممسک را به از انعام می دانیم ما

خنده بیجا، کند عالم به چشم ما سیاه
صبح را دلگیرتر از شام می دانیم ما

پشت شمشیر سؤال از دم بود خونریزتر
خامشی را بدتر از ابرام می دانیم ما

هر که سازد نام ما را حلقه از هم صحبتان
عین رحمت، همچو خط جام می دانیم ما

همچو خاک نرم صائب مردم هموار را
از بصیرت پرده دار دام می دانیم ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۲۸۵

گر چه از عقل گران لنگر فلاطونیم ما
کار با اطفال چون افتاد مجنونیم ما

سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیست
هر که از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما

نارسایی باده ما را ز دوران مانع است
گر حصاری در خم تن چون فلاطونیم ما

چشمه کوثر نمی سازد دل ما را خنک
تشنه بوسی از آن لبهای میگونیم ما

از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما

شکوه ما نعل وارونی است از بیداد چرخ
ورنه از غمخانه افلاک بیرونیم ما

در وجود خاکسار ما به چشم کم مبین
کز سویدا نقطه پرگار گردونیم ما

چون صدف گر آبرو را با گهر سودا کنیم
پیش طبع بی نیاز خویش مغبونیم ما

روح ما از پیکر خاکی است دایم در عذاب
در ضمیر خاک زندانی چو قارونیم ما

از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما

باعث سرسبزی باغیم در فصل خزان
در ریاض آفرینش سرو موزونیم ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 29 از 718:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA