انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 43 از 718:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۶

محابا نیست از برق حوادث خوشه چینان را
نمی گیرد گریبان شحنه کوته آستینان را

بهار ساده لوحی خار را گلزار می سازد
خطر از سایه خارست چشم دوربینان را

زبان برق بی زنهار را وا می کنی بر خود
مکن زنهار دور از خرمن خود خوشه چینان را

من آن گیرایی مژگان کزان ابرو کمان دیدم
به جولانگاه کثرت می کشد وحدت گزینان را

به ذوقی بر سر خاکستر ادبار بنشینم
که بر آتش نشاند رشک من مسندنشینان را

اگر صائب ازان آیینه رخسار رویابد
زند مهر خموشی بر دهن حرف آفرینان را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۷

ز رنجش نیست خوشتر هیچ خلقی تندخویان را
چو پشت سر نباشد عذرخواهی زشت رویان را

ز دست عقل دور اندیش کاری برنمی آید
مسخر می کند دیوانگی زنجیرمویان را

چراغ بی زوال حسن خاموشی نمی داند
دم عیسی است باد صبح شمع لاله رویان را

نگرداند عقیق از کاوش الماس روی خود
دم شمشیر، صبح عید باشد نامجویان را

برون پرداز هیهات است در فکر درون باشد
لباس دل غبارآلود باشد جامه شویان را

به گرد گل هجوم خار دیدم، شد یقین صائب
که بدخویی حصار عافیت باشد نکویان را

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۸

گزیری از علایق نیست زیر چرخ یک تن را
رهایی نیست زین خار شلایین هیچ دامن را

جنون دوری از عقل گرانجان کرد آزادم
که می گردد دل از سرگشتگی خالی فلاخن را

به پایان زود می آید، بود شمعی که روشنتر
درین عالم اقامت کم بود جانهای روشن را

میسر نیست آزادی ز خود بی همت مردان
که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟

دم جان بخش را تأثیر در آهن دلان نبود
نسازد قرب روح الله روشن، چشم سوزن را

ندارد سیری از روی نکو، چشم نظربازان
تهی چشمی نگردد کم ز مهر و ماه، روزن را

ندارد عاقبت بین شکوه صائب از سیه بختی
که حق بیش است بر آیینه از گلزار، گلخن را

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۹

متاب از کشتن ما ای غزال شوخ گردن را
که خون عاشقان باشد شفق این صبح روشن را

مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی
که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را

نهادی چون قدم در راه از دلبستگی بگذر
که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را

بیفشان دانه احسان، ز برق فتنه ایمن شو
که جز نقش پی موران حصاری نیست خرمن را

به زور عشق ازین زندان ظلمانی توان رستن
که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟

نمی گردد حریف نفس سرکش عقل دریا دل
چگونه زیر دست خویش سازد آب، روغن را؟

مکن از دور گردون شکوه، ای جویای آزادی
گشایش نیست بی سرگشتگی سنگ فلاخن را

به دشمن می گریزم از نفاق دوستان صائب
که خار پا گوارا کرد بر من زخم سوزن را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۲۰

بدل زان با تپیدن های دل کردم دویدن را
که بیم راه گم کردن نمی باشد تپیدن را

ز بی تابی چنان سررشته تدبیر گم کردم
که از سیماب می گیرم سراغ آرمیدن را

اگر دلجویی طفلان نمی شد سنگ راه من
به مجنون یاد می دادم ز خود بیرون دویدن را

ازان هرگز نیفتد آب گوهر از صفای خود
که دارد جمع یکجا با رمیدن آرمیدن را

به زنار رگ خامی کمر می بست تا محشر
ثمر گر چاشنی می کرد آفات رسیدن را

ز استغنا نبیند بر قفا آن چشم، حیرانم
که آهو از که دارد شیوه دنبال دیدن را؟

اگر می داشتم از بی قراری های دل فرصت
به چشم شوخ آهو یاد می دادم رمیدن را

شنیدن پرده پوش و حرف گفتن پرده در باشد
ازان عاقل به از گفتار می داند شنیدن را

گل نازک سرشتان زود در فریاد می آید
لبی چون برگ گل باید، لب ساغر مکیدن را

به نوک سوزنی این خار می آید ز پا بیرون
به تیغ تیز حاجت نیست از دنیا بریدن را

ازان دندان ز پیران گردش افلاک می گیرد
که از غفلت نیندازی به پیری لب گزیدن را

اگر چه کوه دارد لنگری، صد سال می باید
که از من یاد گیرد پای در دامن کشیدن را

نفس چون تیر بر سنگ آید از دل چون بود سنگین
دلی از موم باید نغمه نازک شنیدن را

ز من صائب درین بستانسرا برگ خزان دارد
به دست افشاندنی، از قید هستی پا کشیدن را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۲۱

ز مهر و ماه سازد سیر، رویت چشم روزن را
به یک شبنم کند محتاج، رخسار تو گلشن را

ضعیفان را به چشم کم مبین در سرفرازی ها
که تیغ تیز بر دارد ز خاک راه سوزن را

ز گردیدن سپهر سنگدل را نیست دلگیری
که در سرگشتگی باشد گشاد دل فلاخن را

نظر را برگ کاهی از پریدن می شود مانع
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای روشن را

ندارد صبح با رخسار آتشناک او نوری
ید بیضا چراغ روز باشد نخل ایمن را

عیار همت ما پست ماند از پستی گردون
نفس در سینه می سوزد چراغ زیر دامن را

سخاوت مال را از دیده بدبین نگه دارد
به از دلجویی موران سپندی نیست خرمن را

گرانجانی ندارد حاصلی در پله گردون
به لنگر، سنگ از گردش نیندازد فلاخن را

چو قمری، سرو با آن سرکشی گیرد در آغوشش
نپیچد هر که صائب از خط تسلیم، گردن را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۲۲

به چشم کم مبین ای کج نظر دلهای پر خون را
که ناز خیمه لیلی است در سر، داغ مجنون را

به مژگان تر من قطره خون را تماشا کن
ندیدی گر به دوش کوهکن تمثال گلگون را

نظربندست عاشق رو به هر جانب که می آرد
غزالان را ببین چون در میان دارند مجنون را

تو گر هموار باشی، آسمان هموار می گردد
که از سیلاب در خاطر غباری نیست هامون را

خرام بیخودی دست طمع در آستین دارد
مده در مجلس می جلوه آن بالای موزون را

به غیر از دختر رز کیست در میخانه همت
که بخشد گوشه ای، از خاک بردارد فلاطون را

درین صحرای وحشت آشنارویی نمی بینم
مگر زنجیر بر زانو گذارد پای مجنون را

به مضمون گر چه از خط می رسند اهل نظر صائب
خط او پرده فهمیدگی گردید مضمون را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۲۳

نبردم زیر خاک از عجز با خود دعوی خون را
به دست زخم دندان دادم آن لبهای میگون را

ز چشم شوخ لیلی آهوان دارند فرمانی
که هر جا می رود، از چشم نگذارند مجنون را

رمیدن جست ازخاطر غزالان را ز بی جایی
شکوه عشق مجنون تنگ کرد از بس که هامون را

نکرد از دیده پنهان باده گلرنگ را مینا
نقاب از دیده چون پنهان کند آن روی گلگون را

مزن زنهار در کوی مغان لاف زبردستی
که زور می حصاری می کند در خم فلاطون را

نگردد ترک جست و جو حجاب روزی قانع
گره در بال گردد دانه این مرغ همایون را

ز زندان نیست پروا عشق را، معشوق اگر باشد
به بوی گنج در خاک است استقرار، قارون را

به خاکش نور بارد تا به دامان جزا صائب
کسی کآرد به خاک کشتگان آن جامه گلگون را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۲۴

نگه دار از لب پیمانه آن لبهای میگون را
که با خون شسته است ای خونی شرم و حیا خون را؟

مشو غافل ز مکر دختر رز هوش اگر داری
که این مکار می گیرد رگ خواب فلاطون را

حریف زخم دندان ملامت نیست لبهایت
مکن نقل حریم میکشان آن نقل موزون را

نمی ارزد به حرف تلخ، عیش باده شیرین
پی یک قطره می بر لب منه صد کاسه خون را

حدیث توبه را با ساده لوحان در میان افکن
مکن در کار پی بر کردگان این نعل وارون را

خرام بی خودی دست طمع در آستین دارد
مده در مجلس می جلوه آن بالای موزون را

به عذر آن که نشنیدی نصیحت های صائب را
به شیرینی بگیر از دست او این کاسه خون را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۲۵

شکوه حسن لیلی آنچنان پر کرد هامون را
که از جمعیت آهو، حصاری ساخت مجنون را

چنان باشند وحشت دیدگان جویای یکدیگر
که می آید رم آهو به استقبال مجنون را

اگر دست از دهان آه آتشبار بردارم
مشبک همچو مجمر می توانم ساخت گردون را

نمیرد هر که با معشوق هر یک پیرهن باشد
وصال گنج دارد زنده زیر خاک قارون را

نگردد منقطع فیض بزرگ در تهیدستی
که خم چون شد تهی، دارالامانی شد فلاطون را

سر از خجلت ز زیر بال قمری برنمی آرد
مگر دیده است سرو بوستان آن قد موزون را؟

ز کاوش بیش آب چشمه ها افزون شود صائب
تهی ازگریه نتوان ساخت دل های پر از خون را

اگر چه نیست قدر خاک، شعر تازه را صائب
همان ارباب نظم از یکدگر دزدند مضمون را!
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 43 از 718:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA