انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 44 از 718:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۲۶

ز بس اندیشه لیلی به هم پیچید مجنون را
به فکر گردباد افتاد هر کس دید مجنون را

به این تمکین اگر بیرون خرامد لیلی از محمل
تپیدن های دل، خواهد ز هم پاشید مجنون را

جدایی مشکل است از هم، دو دل چون آشنا افتد
فرامش کرد وحشت را چو آهو دید مجنون را

من آن روزی که آهنگ بیابان جنون کردم
لحد از غیرتم، گهواره سان لرزید مجنون را

در آن وادی کنم از سادگی فکر سر و سامان
که می باید به پای مرغ، سر خارید مجنون را

ازان چشم جنون فرما، همان در پرده شرمم
اگر چه بارها سودای من مالید مجنون را

برآمد حسن لیلی بی حجاب آن روز از محمل
که ضعف و ناتوانی از نظر پوشید مجنون را

به تنگ آورد لیلی بر مجنون را، نمی دانم
که آن حسن بسامان چون به دل گنجید مجنون را؟

به بال و پر اگر کوه گران را مور بردارد
به میزان خرد هم می توان سنجید مجنون را

گریبان چاک خواهی بازگشت ای لیلی از هامون
ز استغنا اگر خواهی چنین پرسید مجنون را

سماع خانه پردازان دل، کیفیتی دارد
که شد دیوانه هر کس در بیابان دید مجنون را

هوای دامن صحراست لیلی را مگر در سر؟
که دل در سینه می لرزد چو برگ بید مجنون را

چنان از سوز سودا موی شد بر تارکش زرین
که نتوان فرق کردن صائب از خورشید مجنون را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۲۷

خموشی مهر خاموشی زند بر لب سخن چین را
که سازد غنچه لب بسته کوته دست گلچین را

بود از ساده رویان نوخطان را سرکشی افزون
که وحشت هست بیش از آهوان آهوی مشکین را

بود چون کوهکن در عاشقی ثابت قدم هر کس
برون آرد به جان بی نفس از سنگ شیرین را

ید بیضا ز خجلت آب شد چون شمع کافوری
برآوردی تو تا از آستین دست بلورین را

خصومت با گرانقدران سبک مغزی بود، ورنه
به آهی می گذارم در فلاخن کوه تمکین را

حجاب نور می سوزد نگاه خیره چشمان را
نمی باید نقاب دیگر آن رخسار شرمین را

نیندیشند ز آه و ناله عاشق هوسناکان
که شور بلبلان کوته نسازد دست گلچین را

به زهد خشک، زاهد برنمی آید ز خودبینی
که نبود جوهر از خود بریدن تیغ چوبین را

سخن باید که باشد آنقدرها دلنشین صائب
که از مشکل پسندان وا کشد بی خواست تحسین را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۲۸

طلایی شد چمن ساقی بگردان جام زرین را
بکش بر روی اوراق خزان دست نگارین را

سر زلفی که در دنبال دارد خط معزولی
کم از خواب پریشان نیست چشم عاقبت بین را

نگاه ساده لوحان بر حریر خواب می غلطد
همیشه خار در جیب است چشم عاقبت بین را

نوای شور محشر خنده کبک است در گوشش
چه پروا از فغان عاشقان آن کوه تمکین را؟

دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را

دل مشکل پسند من به گرد آن سخن گردد
که دل پیش از زبان آماده گردد حرف تحسین را

ید بیضا چرا فرعون را در آستین باشد؟
به دست بوالهوس مپسند آن دست نگارین را

فلک را ماندگی از گردش خود نیست یک ساعت
که از رنج سفر پروا نباشد خانه زین را

ندارند اهل غفلت طاقت میدان اهل دل
تواند قطره ای از جای بردن خواب سنگین را

مرا در چرخ آورده است صائب طفل خودرایی
که از شوخی گذارد در فلاخن کوه تمکین را

به جای لعل و گوهر از زمین اصفهان صائب
به ملک هند خواهد برد این اشعار رنگین را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۲۹

اگر چه رنگ آن گل می برد از کار گلچین را
همان از شوخی بو می کند بیدار گلچین را

به روی غیر می خندد نگار من، نمی داند
که رغبت می فزاید از گل بی خار گلچین را

هوس را در حریم حسن رو دادن به آن ماند
که خار از دست بیرون آورد گلزار گلچین را

مرا از روی شرم آلود او روشن شد این معنی
که خواهد دید آن گل پشت سر بسیار گلچین را

ز قرب بوالهوس در آتشم، با آن که می دانم
که خواهد سوختن آن آتشین رخسار گلچین را

جگر را در ذوق داغش کرد گرم عشقبازی ها
به گلشن می دواند گرمی بازار گلچین را

ز قرب بوالهوس صد خار دارم در جگر صائب
چسان بلبل تواند دید در گلزار گلچین را؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۰

چه پروا از عتاب و ناز عشاق بلاجو را
که عاشق مد احسان می شمارد چین ابرو را

به شرم آشنایی برنمی آید نگاه من
ز من بیگانه کن ای ناز تا ممکن بود او را

همان زهر شکایت از لبم در وصل می ریزد
شکر شیرین نمی سازد مذاق طفل بدخو را

ندارد داغ عشق گلعذاران حاصلی صائب
برون ریز از بغل زنهار این گلهای بی بو را


........

غزل شماره ۴۳۱

به هر تردامنی منمای آن آیینه رو را
مبادا زنگ خجلت سبز سازد حرف بدگو را

ترا صدبار اگر بینم، همان مشتاق دیدارم
تهی چشمی به گوهر کم نمی گردد ترازو را

نگارین می شود از خون دلها دست سیمینش
دهد پرداز اگر با دست، زلف عنبرین بو را

به این شوقی که من رو در گلستان تو آوردم
نگه دارد خدا از بوسه گرمم لب جو را!

ز رشک شانه در تابم که با کوتاه دستی ها
به صد آغوش در بر می کشد آن عنبرین مو را

عزایم خوان اگر خود را بسوزد جای آن دارد
که از یک شیشه می تسخیر کردم صد پریرو را

شراب چشم لیلی بدخمار ظالمی دارد
ازان پیوسته مجنون در نظر می داشت آهو را

همان در پیش چشمش گرد خجلت بر جبین دارد
اگر در سرمه خوابانند صد شب چشم آهو را

ز صائب پرس احوال غزال وحشی معنی
که مجنون خوب می داند زبان چشم آهو را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۲

تهی چشمان چه می دانند قدر روی نیکو را؟
نباشد جز گرانی بهره از یوسف ترازو را

ز خواب بی خودی بیدار کن آن چشم جادو را
که از خط هست در طالع شکستی طاق ابرو را

ترا از دیدن آیینه چون مانع توانم شد؟
که می سازد دو چندان خوبی آن روی نیکو را

به افسون می توانستم پری در شیشه کرد، اکنون
میسر نیست آرم در خیال آن آشنا رو را

نگیرد در تو افسون محبت، ور نه چون مجنون
نظربند از نگاهی می کنم رم کرده آهو را

مرا بیگانگی از آشنایان است در طالع
وگرنه آشنایی نیست با بیگانگی او را

گل امید من آن روز آب و رنگ می گیرد
که بینم شاخ گل از خون خود آن دست و بازو را

بیاض خوش قلم باشد بهشتی خوشنویسان را
مسلم کی گذارد کلک صنع آن صفحه رو را؟

هوس ریگ روان و تازه رویانند چون شبنم
مده زنهار ره در محفل خود آن گدارو را

درای کاروان، یوسف شناسان را به وجد آرد
ز گفت و گوی مردم نیست پروایی خداجو را

مگر واقف شد از جوش نشاط خون من صائب؟
که می بینم ز قتل خود پشیمان آن جفا جو را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۳

صفای ساعدت نیلی شمارد دست موسی را
بناگوش تو سازد تازه ایمان تجلی را

به اندک نسبتی عاشق تسلی می شود، ور نه
به آهو نسبت دوری است چشم شوخ لیلی را

توجه بیشتر از عاشقان با بوالهوس دارد
کریمان دوستتر دارند مهمان طفیلی را

ندارد شکری در چاشنی گردون مینایی
به حرف و صوت می دارد نگه آیینه طوطی را

به چندین سوزن الماس، حیران است مژگانش
که از پای که بیرون آورد خار تمنی را

خمار آلوده ام، سود و زیان خود نمی دانم
به یک پیمانه سودا می کنم دنیی و عقبی را

ز درد و داغ فارغ نیست یک ساعت دل عاشق
همیشه دست و لب گرم است مهمان تجلی را

بحمدالله نمردیم آنقدر کز گردش دوران
قدح در دست و مینا در بغل دیدیم تقوی را!

طریق عقل را بر عشق رجحان می دهد زاهد
عصایی بهتر از صد شمع کافوری است اعمی را

گر از عشق حقیقی هست دردی در سرت مجنون
به چشم آهوان مشکن خمار چشم لیلی را

در آن کشور که گردد گوهر افشان خامه صائب
رگ ابر بهاران طی کند طومار دعوی را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۴

سمندر کرد اشک گرم من مرغان آبی را
ز گوهر چون صدف پر ساخت گردون حبابی را

بهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستی
غنیمت دان چو نرگس دولت بیدار خوابی را

شقایق حقه تریاک تا گردید، دانستم
که افیونی کند آخر خمار می شرابی را

غنیمت دان در اینجا این دو نعمت را، که در جنت
نخواهی یافت خط سبز و رنگ آفتابی را

بخیل آسوده است از فکر تعمیر دل سایل
که چشم جغد داند توتیا گرد خرابی را

نگردد جمع با طول امل جمعیت خاطر
خلاصی از کشاکش نیست این موج سرابی را

مقام گوهر شهوار در گنجینه می باید
بیاض از سینه باید ساخت شعر انتخابی را

زبان در مجلس روشندلان خاموش می باید
که نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی را

غزل گویی به صائب ختم شد از نکته پردازان
رباعی گر مسلم شد ز موزونان سحابی را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۵

هوا ابرست، پر کن از شراب ناب کشتی را
که از باد موافق بهترست این آب کشتی را

چو دل شد آب، پشت خود به دیوار فراغت ده
که این دریا کند یک لقمه با اسباب کشتی را

خط جام از غم عالم مرا دارالامانی شد
کمند وحدتی گردید این گرداب کشتی را

غرور دل یکی صد گشت از سجاده تقوی
ز غفلت بادبان شد پرده های خواب کشتی را

ز دست ناخدای عقل، کاری برنمی آید
سبک سازد نهنگ عشق از اسباب کشتی را

رهایی می دهد درد طلب دل را ازین عالم
به ساحل می برد این موجه بی تاب کشتی را

دل آسوده نبود بی قراران محبت را
چه آسایش بود در قلزم سیماب کشتی را؟

ز نعل واژگون آسمان امید آن دارم
که از سرگشتگی آرد برون گرداب کشتی را

به ساحل می تواند برد رخت از فیض یکرنگی
چو موج آن کس که سامان می دهد از آب کشتی را

نظر گفتم دهم آب از عقیق او، ندانستم
که دریایی کند آن گوهر سیراب کشتی را

ز تدبیر معلم دل کجا ساکن شود صائب؟
در آن دریا که لنگر می کند بی تاب کشتی را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۶

دلم خاک مراد خویش داند نامرادی را
کند گرد یتیمی گوهرم گرد کسادی را

ز تنگی در دل پر خون من شادی نمی گنجد
ز من چون غنچه تصویر، رنگی نیست شادی را

نظر بست از تماشا بوالهوس، تا یار نو خط شد
خط ریحان غبار چشم باشد بی سوادی را

به خواری زیستن، از عزت ناقص بود بهتر
گوارا کرد بر من قیمت نازل کسادی را

چرا صائب برون آیم ز خلوت، من که می دانم
به از کنج دهان یار، کنج نامرادی را

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 44 از 718:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA