انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 29:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  28  29  پسین »

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


زن

 
اي گشته مست عشقت روز الست جانم


اي گشته مست عشقت روز الست جانم
مستي جان بماند روزي که من نمانم

هر ذره اي ز خاکم سرمست عشق باشد
چون ذره ها برآيد از خاک استخوانم

فکر بهشت و دوزخ دارند اهل دانش
من مست عشق جانان فارغ ز اين و آنم

گفتي بغير منگر گر طالب حبيبي
والله که در دو گيتي غير از تو من ندانم

از روي مهرباني اي مه بيا خرامان
تا نقد جان و دل را در پاي تو فشانم

چون هيچکس نشاني با خود نيافت از تو
در جستن نشانت از خويش بي نشانم

اسرار عشق جانان دانم حسين ليکن
چون محرمي ندارم گفتن نميتوانم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
رضا دادم بعشق او اگر غارت کند جانم


رضا دادم بعشق او اگر غارت کند جانم
که جان صد چو من بادا فداي عشق جانانم

بزخم عشق او سازم که زخمش مرهم جانست
بداغ درد او سازم که درد اوست درمانم

غمي کز عشق يار آيد بشادي بر سرش گيرم
بهر چه دوست فرمايد غلام بنده فرمانم

مرا همت چو طور آمد ارادت وادي اقدس
درخت آتشين عشقست و من موسي بن عمرانم

مرا همت چنان آمد که گر از تشنگي ميرم
بمنت آب حيوان را ز دست خضر نستانم

مرا گويند کآرام دل از ديدار ديگر جو
معاذالله که در عالم دلارامي دگر دانم

ز روي پاکبازانش هنوزم خجلتي باشد
بگاه جلوه حسنش اگر صد جان برافشانم

مرا چون نيست کس محرم ز عشقش چون برآرم دم
چو ديوانه نمي يابم چرا زنجير جنبانم

حسين از گفتگو بگذر مگو با کس حديث او
که تا اسرار پنهاني بگوش تو فرو خوانم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
وقت آنست که ما جانب ميخانه شويم


وقت آنست که ما جانب ميخانه شويم
چون پري ساقي ما شد همه ديوانه شويم

جرعه اي چون بچشيديم ز ميخانه عشق
عهد و پيمان شکنيم از پي پيمانه شويم

آشناي حرم عشق چو گشتيم کنون
خويش را ترک کنيم از همه بيگانه شويم

مجلس ما چو ز شمع رخ او روشن شد
بال و پر سوخته از عشق چو پروانه شويم

ما که از جام تجلي جمالش مستيم
حاش لله که دگر عاقل و فرزانه شويم

کنج ويران چو بود مخزن گنج شاه
ي از پي گنج حقايق همه ويرانه شويم

قطره هائيم جدا گشته ز بحر احدي
غوطه در بحر خوريم و همه دردانه شويم

همچو آيينه صافي همه يکرو باشيم
چند دو روي و دو سر همچو سر شانه شويم

حبذا شادي و آن حال که ما همچو حسين
بيخود و مست از آن غمزه مستانه شويم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
من آشفته و شيدا چو تمناي تو دارم


من آشفته و شيدا چو تمناي تو دارم
از سر خويش گذشتم سر سوداي تو دارم

گل صد برگ نبويم سمن و لاله نجويم
که در اين باغ هواي گل رعناي تو دارم

بجهان شورش و غوغا چه عجب از من شيدا
که بهنگام قيامت سر غوغاي تو دارم

دلم از ملک دو عالم نشود فرخ و خرم
ز غم عشق جگر سوز دلاراي تو دارم

بتماشاگه جنت چو روم ديده به بندم
من دلخسته به پنهان چو تماشاي تو دارم

چو مرا هست تمنا که شکاري تو باشم
همه روي دل از آنروز بصحراي تو دارم

چو حسين از سر دانش ز تو چون شکر نگويم
که بسي بخت و سعادت ز عطاهاي تو دارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
دو ديده بر سر راه اميد ميدارم


دو ديده بر سر راه اميد ميدارم
که کي بود که رسد قاصدي ز دلدارم

کراست زهره که آرد ز يار من خبري
و يا ز من ببرد خدمتي سوي يارم

چگونه نامه نويسم بخدمت تو که من
ز بيم مدعيان دم زدن نمي آرم

ز خون ديده شود روي زرد من گلگون
شب فراق چو از روز وصل ياد آرم

اگر کشند مرا دشمنان بجور و جفا
من آن نيم که دل از مهر دوست بردارم

چه کردم اي صنم بيوفا چه ديدستي
ز من که رفتي و ماندي بزاري زارم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
چو قدر دلبر و آداب عشق ما دانيم


چو قدر دلبر و آداب عشق ما دانيم
بيا که روي تو بينيم و جان برافشانيم

جمال صورت جان بر در تو تا ديديم
در آن کمال که صورت نگاشت حيرانيم

وراي حسن ترا دلفريبي و ناز است
که ما بجان و دل اي دوست طالب آنيم

اگر چه سوخته آتش فراق توايم
به يمن وصل تو از هجر داد بستانيم

به تحفه گر ز درت آورد صبا گردي
به خاکپاي تو کو را بديده بنشانيم

هدايتي چو ز کشاف هيچ کشف نگشت
کنون بمکتب عشق تو تخته ميخوانيم

از آنزمان که غلام کمينه تو شديم
حسين وار در اقليم عشق سلطانيم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
من کيستم که طالب ديدار او شوم


من کيستم که طالب ديدار او شوم
يا چيست نقد من که خريدار او شوم

او يوسف عزيز و مرا دست بس تهي
شرم آيدم که بر سر بازار او شوم

در مصر عشق طوطي شيرين سخن منم
تا طعمه جو ز لعل شکر بار او شوم

او پادشاه مملکت حسن و من گدا ي
ارب چگونه محرم اسرار او شوم

ياري که در زمانه بخوبيش يار نيست
هست آرزوي خام که من يار او شوم

بر بوي پرسشي ز لب آن مسيح دم
آن دولت از کجاست که بيمار او شوم

با اينهمه فداش کنم جان خويشتن
باري ز مخلصان هوادار او شوم

گر باغ وصل همچو مني را مجال نيست
از دور بلبل گل رخسار او شوم

آزادي دو کون چو از بندگي اوست
خواهم که چون حسين گرفتار او شوم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
روزي که من بداغ غمت از جهان روم


روزي که من بداغ غمت از جهان روم
بد مهرم ار ز کوي تو سوي جنان روم

در چشم من چو خار نمايد گل چمن
بي تو ز بوستان بسوي دوستان روم

در هر طرف گلي است هوا جوي بلبلي
من بلبلي نيم که بهر گلستان روم

از تو حجاب من همگي از من است و بس
برخيزد اين حجاب چو من از ميان روم

جانم نشانه ساز و در او تير غم نشان
باشد بدين نشانه بر بي نشان روم

من مرغ عالم ملکوتم عجب مدار
با بال عشق گر بسوي آسمان روم

بگشا حسين پاي دل و جان ز قيد تن
تا من شبي بجانب آن جان جان روم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  ویرایش شده توسط: anything   
زن

 
اي شهريار حسن ترا تا شناختيم


اي شهريار حسن ترا تا شناختيم
اعلام عشق بر سر عالم فراختيم

يکدل شديم و يک صفت و يک روش کنون
باز آمديم از همه و با تو ساختيم

تا بر محک عشق نمائيم کم عيار
در بوته بلاي تو عمري گداختيم

ره در قمارخانه عشقت بيافتيم
تا هر چه بود در ره سودا بباختيم

از مصر تاختن به يکي تاختن رسيد
اسبي که در طريق هواي تو تاختيم

تا يار در ديار دل ما نزول کرد
شمشير منع بر سر اعيار آختيم

گفتا چو سوخت عود دل از عشق ما حسين
ما در کنار خويش چو چنگش نواختيم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
تو پادشاه و من از بندگان درگاهم


تو پادشاه و من از بندگان درگاهم
بغير تو ز تو چيز دگر نمي خواهم

سزد که بر سر عالم علم برافراز
م کز آن زمان که غلام توام شهنشاهم

بسوز آتش سوداي تو همي سازم
سمندرم من و اين آتش است دلخواهم

اگر چه بيخود و مجنون شدم هزاران شکر
که از لطافت ليلي خويش آگاهم

بر آستان تو چون راستان مقيم شوم
اگر بصدر جلالت نميدهي راهم

ز خدمتت نروم زانکه از غلامي تست
همه سعادت و اقبال و منصب و جاهم

به پيش خويش بخواني شبي حسيني را
بگوش تو چو رسد ناله سحرگاهم
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 16 از 29:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  28  29  پسین » 
شعر و ادبیات

Mansour Hallaj | ديوان اشعار منصور حلاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA