انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 65 از 718:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۳۸

گرفت خط تو دلهای بی قراران را
غبار، جامه فتح است خاکساران را

ز خوان عالم بالاست رزق خاموشان
سحاب آب دهد تیغ کوهساران را

لب تو پرده راز مرا تنک کرده است
شراب دشمن جان است رازداران را

همین نه پشت من از بار دل، شکسته شده است
شکست خامی این میوه شاخساران را

چه طرف بست می از صحبت نمک، زنهار
مده به مجلس می راه، هوشیاران را

حضور دایمی از هجر دایمی بترست
ز وصل گل چه تمتع بود هزاران را؟

ز ماجرای خط و زلف یار دانستم
که رفته رفته خورد مور مغز ماران را

گران چو ابر شب جمعه است بر خاطر
وجود محتسب شهر، میگساران را

ازان ز داغ نهان پرده بر نمی دارم
که دست و دل نشود سرد، لاله کاران را

همای عالم توحید، دانه پرور نیست
ز ما دعا برسانید سبحه داران را

گرفته نیست دل صائب از گرفت حسود
محک بلند کند رتبه، خوش عیاران را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۳۹

گل است باده گلرنگ باده خواران را
مدام فصل بهارست میگساران را

ز پای خم چو شدی سر گران، سبک برخیز
گران مگرد به خاطر بزرگواران را

رخ شکفته، هوای گرفته می خواهد
به خوشدلی گذران روز ابر و باران را

ز گریه ابر سیه می شود سفید آخر
بس است اشک ندامت سیاهکاران را

کنند بی نمکان با شراب کار نمک
مده به مجلس می راه، هوشیاران را

ز بحر رحمت حق مشربی طمع دارم
که خوشگوار توان کرد ناگواران را

مرا چو صبح ز روز جزا مترسانید
همیشه روز حساب است دم شماران را

به آن غبار خط سبز، چشم بد مرساد!
که داد مرتبه سرمه خاکساران را

قدم شمرده نهد عقل در قلمرو عشق
ز سنگلاخ خطرهاست شیشه باران را

مسیح را به فلک همت بلند رساند
مده ز دست رکاب فلک سواران را

چه حاجت است به سنگین دلان بدآموزی؟
فسان ز خویش بود تیغ کوهساران را

کمال کوهکن از بیستون یکی صد شد
محک تمام کند سنگ خوش عیاران را

فریب گریه زاهد مخور ز ساده دلی
که دام در دل دانه است سبحه داران را

یکی هزار شد امید من ازان خط سبز
که وقت شام بود عید، روزه داران را

به سود خلق شود همت کریمان صرف
که باخت به بود از برد، خوش قماران را

ازان گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در رکاب دویدند نی سواران را

در آن ریاض که صائب به نغمه گرم شود
خزان نیفکند از جوش نوبهاران را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۳۹

گل است باده گلرنگ باده خواران را
مدام فصل بهارست میگساران را

ز پای خم چو شدی سر گران، سبک برخیز
گران مگرد به خاطر بزرگواران را

رخ شکفته، هوای گرفته می خواهد
به خوشدلی گذران روز ابر و باران را

ز گریه ابر سیه می شود سفید آخر
بس است اشک ندامت سیاهکاران را

کنند بی نمکان با شراب کار نمک
مده به مجلس می راه، هوشیاران را

ز بحر رحمت حق مشربی طمع دارم
که خوشگوار توان کرد ناگواران را

مرا چو صبح ز روز جزا مترسانید
همیشه روز حساب است دم شماران را

به آن غبار خط سبز، چشم بد مرساد!
که داد مرتبه سرمه خاکساران را

قدم شمرده نهد عقل در قلمرو عشق
ز سنگلاخ خطرهاست شیشه باران را

مسیح را به فلک همت بلند رساند
مده ز دست رکاب فلک سواران را

چه حاجت است به سنگین دلان بدآموزی؟
فسان ز خویش بود تیغ کوهساران را

کمال کوهکن از بیستون یکی صد شد
محک تمام کند سنگ خوش عیاران را

فریب گریه زاهد مخور ز ساده دلی
که دام در دل دانه است سبحه داران را

یکی هزار شد امید من ازان خط سبز
که وقت شام بود عید، روزه داران را

به سود خلق شود همت کریمان صرف
که باخت به بود از برد، خوش قماران را

ازان گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در رکاب دویدند نی سواران را

در آن ریاض که صائب به نغمه گرم شود
خزان نیفکند از جوش نوبهاران را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۴۰

چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟
ستاره نقطه سهوست صبح روشن را

همیشه تهمت نظاره می کشد عاشق
ز آفتاب خبر نیست چشم روزن را

فغان که خار علایق ز تیزدستی ها
امان نداد که سازیم جمع دامن را

گره به جبهه میفکن که رشته هموار
به قطع راه بود تازیانه سوزن را

زبان پاک بود لازم دل روشن
که برگ از ید بیضاست نخل ایمن را

گشاده دار دل و دست را که لنگر سنگ
ازین دو شیوه شود بادبان فلاخن را

چو ماه نو، قد خم گشته بر سپهر وجود
اشاره ای است که آماده باش رفتن را

ز جمع دانه که خواهد نصیب خاک شدن
مساز تنگ به خود همچو مور مسکن را

کنون که قوت بازوی رستمی داری
برآر از چه بیژن روان روشن را

غبار دیده جان است پیکرت صائب
به آه زیر و زبر ساز، خانه تن را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۴۱

ز کوه غم دل و دست گشاده را غم نیست
که سنگ، بار نگردد به دل فلاخن را

دلیل جوهر ذاتی است با ضعیفان خلق
که تیغ تیز رباید ز خاک سوزن را

نکرده سیر دل و چشم خوشه چینان را
به خانه نقل مکن زینهار خرمن را

گناه ماست شب وصل اگر بود کوتاه
کند به موسم حج کعبه جمع دامن را

به کفر و دین شده ام از صفای دل یکرنگ
که رنگ ظرف بود آبهای روشن را

میان قهر خدا و عدو مشو حایل
به انتقام الهی گذار دشمن را

چنان ز چشم بد خاکیان هراسانم
که میل می کشم از آه، چشم روزن را

کشید هر که ز خصم انتقام خود صائب
ز انتقام خدا امن کرد دشمن را

مکن دلیر نگاه آن بیاض گردن را
به تیره شب مکن اندوده صبح روشن را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۴۲

ز هوش برد چنان حیرت تو گلشن را
که سبز کرد خموشی زبان سوسن را

کسی ز قید خزان و بهار شد آزاد
که همچو سرو ازین باغ چید دامن را

نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
که نیست خیرگی از مهر، چشم روزن را

ز قید چرخ ترا عشق می کند آزاد
که رستم آرد بیرون ز چاه بیژن را

نبرد روح گرانی ز جسم یک سر موی
نداد فایده قرب مسیح سوزن را

خوش است دفع گرانان به هر روش باشد
ملال نیست ز سرگشتگی فلاخن را

به رنگ خویش برآورد روزگار، مرا
که رنگ ظرف بود آبهای روشن را

مدام بر سر حرف است خامه صائب
همیشه جوش بهارست نخل ایمن را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۴۳

چه حاجت است به گلگونه، روی گلگون را؟
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را

به می چه سرخ کنی چشم های میگون را؟
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را

ز پشت پای ادب چشم برندارد عشق
سر فکنده بود بار، بید مجنون را

چسان به خاک نبندند عشقبازان نقش؟
که بار عشق دو تا ساخت پشت گردون را

حضور گوشه دل مغتنم شمار که نیست
حصار عافیتی به ز خم فلاطون را

به گریه از دل پر خون غبار می شویم
نشسته است به خون گر چه هیچ کس خون را

درین ریاض به بی حاصلی بساز چو سرو
که غیر دست تهی نیست بار موزون را

به فکر دنیا خلق آن قدر فرو رفتند
که جا به زیر زمین تنگ گشت قارون را

اگر چه شیوه همچشم نیست خونگرمی
شکست چشم غزالان خمار مجنون را

نمی رسد به سرافکندگی رعونت نفس
ز سرو بیش بود فیض، بید مجنون را

سبکروان به نظرها گران نمی گردند
که گردباد به دل نیست بار، هامون را

کم است اگر سر هر موی من شود نشتر
به قدر خوردن (خون) کم کنم اگر خون را

ز عشق، دشمن خونخوار مهربان گردد
که چشم شیر چراغ است بزم مجنون را

ز ساکنان خرابات شو که خلوت خم
سرآمد حکما می کند فلاطون را

زمین به نرم روان مهربان بود صائب
غبار نیست به خاطر ز ریگ هامون را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۴۴

بس است تیغ تغافل من بلاجو را
مکن به خون من آلوده تیغ ابرو را

کجاست جاذبه طالع سلیمانی؟
که آورد به سرای من آن پریرو را

چو داغ لاله به خون کعبه غوطه زد آن روز
که غمزه تو کمر بست تیغ ابرو را

کناره کردن مجنون ز خلق، تعلیمی است
که می توان به نگه رام کرد آهو را

کسی سرآمد گلزار غنچه خسبان است
که بشکند سرش از بار درد، زانو را

نهال قامت چابک سوار من تیری است
که هست خانه زین، خانه کمان او را

ملایمت سپر و جوشن ضعیفان است
ز زخم تیغ خطر نیست خامه مو را

اگر نه رتبه نظم است، از چه رو صائب
مقام بر سر چشم است بیت ابرو را؟
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۴۵

ز داغ نیست محابا به درد ساخته را
که آتش است گلستان، زر گداخته را

چنان به عهد تو آیین سرکشی شد عام
که در بغل ندهد سرو جای، فاخته را

چو گل ز چهره رنگین به خار غوطه زدیم
شناختیم کنون قدر رنگ باخته را

ز شرم خنجر مژگان بر کشیده او
به خاک کرد نهان مهر، تیغ آخته را

به یک دو هفته مه چارده هلالی شد
دوام نیست ازین بیش حسن ساخته را
شکسته حالی ما شد حصار ما صائب
که از خزان نبود بیم، رنگ باخته را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۴۶

ز حرف سرد چه پروا روان سوخته را؟
که هست مرهم کافور، جان سوخته را

ز بس که اهل سعادت گرسنه چشم شدند
هما به سگ ندهد استخوان سوخته را

نظر به نعمت الوان چرا سیاه کند؟
به خون چو لاله زند هر که نان سوخته را

به حرف عشق دل داغدار من زنده است
که آتش آب حیات است جان سوخته را

به داغ سینه من دست آشنا مکنید
که می چکد ز نفس خون دهان سوخته را

دهن به شکوه خونین چو لاله باز مکن
که مرهم است خموشی زبان سوخته را

ملایمت طمع از زاهدان خشک مدار
که مغز، آه بود استخوان سوخته را

توان چو آهوی مشکین به بوی مشک شناخت
ز حرفهای جگرسوز، جان سوخته را

به داغ عاریه محتاج نیست سینه گرم
ز خود چراغ بود خانمان سوخته را

نسوخت هر که درین ره نفس، نمی داند
که سوختن پر و بال است جان سوخته را

اگر چه خط دم صبح جزاست خوبان را
شب وصال بود عاشقان سوخته را

ز داغ لاله سیاهی نمی رود هرگز
ز دل چگونه برآرم فغان سوخته را؟

به عشق رغبت من تازه می شود صائب
ز هر که می شنوم بوی جان سوخته را
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 65 از 718:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA