انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 67 از 718:  « پیشین  1  ...  66  67  68  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۵۶

چراغ راه ندارد به بزم روشن ما
ز ماهتاب گل افتد به چشم روزن ما

به شوربختی ما نیست چشمه زمزم
چو کعبه بخت سیه، جامه ای است بر تن ما

چگونه عذر توانیم خواست از صیاد؟
قفس شده است چو ماتم سرا ز شیون ما

نشسته بر تن ما لاغری چو نقش حصیر
شکستگی نرود از قلمرو تن ما

نمی رویم چو ماهی به چشمه سار زره
چو تیغ، جوهر ذاتی بس است جوشن ما

ز خاکدان تعلق گرفته ایم هوا
غبار دست ندارد به طرف دامن ما

ز بس که برق حوادث گذشته است بر او
به چشم مور کند کار سرمه خرمن ما

تپانچه کاری باد خزان اگر این است
تذرو رنگ چو عنقا شود به گلشن ما

ز فیض این غزل تازه رو، دگر صائب
به آفتاب زند خنده طبع روشن ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۵۷

ز خون شکفته شود چون شراب شیشه ما
شکسته دل نشود ز انقلاب شیشه ما

اگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کند
ز کیمیای قناعت گلاب شیشه ما

ز خشکسال نمی گردد آب گوهر کم
شود چو آبله پر از سراب شیشه ما

شراب بی جگران را دلیر می سازد
چرا ز سنگ کند اجتناب شیشه ما؟

ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیب
به روی خویش نیارد چو آب شیشه ما

لب شکایت ما را که می تواند بست؟
شکسته است ز زور شراب شیشه ما

توان به باطن ما راه بردن از ظاهر
به روی باده نگردد حجاب شیشه ما

به میکشان کمرو تاج لعل می بخشد
به هر پیاله ز موج و حباب شیشه ما

سپاه عقل گرانسنگ را به هم شکند
نهد ز جام چو پا در رکاب شیشه ما

شکستن دل ما را به سنگ حاجت نیست
که از نفس شکند چون حباب شیشه ما

ز سرکشی به سلیمان فرو نیارد سر
پر از پری چو شود از شراب شیشه ما

کند ز خنده دل آفتاب خون، تا شد
ز باده شفقی کامیاب شیشه ما

بنای میکده ها را رسانده است به آب
ز بوی باده نگردد خراب شیشه ما

مدار دست ز ریزش که شد ز راه کرم
به کوی میکده مالک رقاب شیشه ما

شود چو سرو، علم در چمن به سرسبزی
به تخم سوخته بخشد گر آب شیشه ما

ز سنگ حادثه هر چند توتیا گردید
نشد که چشم بمالد ز خواب شیشه ما

به خم نمی کند از احتیاج، گردن کج
مگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه ما

به ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت؟
مگر شکسته شود چون حباب شیشه ما

همان زمان به لب تشنه ای پیاله رساند
گرفت هر چه ز خم چون سحاب شیشه ما

ز وصل سیمبران پیرهن حجاب بود
مگر ز گرمی می، گردد آب شیشه ما

ز فیض خوش نفسی، خون گرم صهبا را
به ناف جام کند مشک ناب شیشه ما

حدیث حوصله بر طاق نه که دریا را
به نیم جرعه نماید خراب شیشه ما

اگر چه در سر می کرد عمر خود صائب
نشد ز نشأه می کامیاب شیشه ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۵۸

ز عمر باج ستاند می دو ساله ما
به آفتاب شبیخون زند پیاله ما

ز بی قراری ما دردسر کشد بالین
شبی که دختر رز نیست در حباله ما

ز زیر بال ازان سر برون نمی آریم
که رنگ گل نپرد از نسیم ناله ما

نشسته تا به کمر در میان خاکستر
هنوز تشنه داغ است برگ لاله ما

.
.
.


غزل شمارهٔ ۶۵۹


حدیث خام مجویید در رساله ما
به مهر داغ رسیده است برگ لاله ما

چو جام لاله، می ما چکیده داغ است
کراست زهره که بر لب نهد پیاله ما؟

چو جامه حرم کعبه می نهد بر چشم
به دست هر که فتد فردی از رساله ما

به داغ سینه مجروح ما مبین زنهار
که خنده در دهن کبک سوخت لاله ما

چو لاله با جگر گرم عشق می بازیم
ز داغ خویش بود عنبرین کلاله ما

ز رزق ما فلک سفله باز می گیرد
درین بساط اگر رم خورد غزاله ما

مکن ز خلوت آغوش ما تهی پهلو
که مه تمام شود در حصار هاله ما

عبث به سینه ما داغ می نهد گردون
که چون سپند جهد مهر از قباله ما

به داغ عشق ملایم نمی شود صائب
دلی که نرم نگردد ز آه و ناله ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۶۰

ز نوبهار شود چون شکفته لاله ما؟
که خون مرده کند باده را پیاله ما

اگر چه بلبل ما هیچ فصل نیست خموش
یکی هزار شود در بهار ناله ما

کجا به دیده ما هر ستاره می آید؟
به روی ماه گشوده است چشم هاله ما

ز چشم شور همان در شکنجه ایم مدام
اگر چه شد چو هما استخوان نواله ما

به لوح ساده ز ما همچو صبح قانع شو
که حرف، نقطه سهوست در رساله ما

کنیم چشم به تسخیر او چگونه سیاه؟
که رم ز سایه خود می کند غزاله ما

به ما سپهر سیه دل چه می تواند کرد؟
به روی داغ گشوده است چشم لاله ما

نباشد از دل خود چون کباب ما صائب؟
که غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۶۱

ز هم نمی گسلد عیش جاودانه ما
خمار صبح ندارد می شبانه ما

ترا که ذوق سخن نیست فکر ساغر کن
که گشت چاک گریبان شرابخانه ما

فسانه دگران خواب در بغل دارد
به چشم خواب نمک می زند فسانه ما

عرق فشانی ابر بهار رنگین است
کنون که خال لب کشت گشت دانه ما

به ناز کی چه میانش، چه جسم لاغر من
دویی کناره گرفته است از میانه ما

زمین ز برگ خزان دیده خرقه پوش شود
اگر بهار کند رنگ عاشقانه ما

کجاست دام فنا تا گلوی ما گیرد؟
قفس خلال شد از فکر آب و دانه ما

کسی نماند که بر آه ما نسوخت دلش
سری کشید به هر روزنی زبانه ما

خمار عشقت اگر دردسر دهد صائب
سری بکش به غزل های عاشقانه ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۶۲

رسیده است به معراج اوج پستی ما
هزار پایه کم از نیستی است هستی ما

به هر چه چشم گشادیم، عشق می بازیم
گرفت روی زمین را صنم پرستی ما

نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است
نفس چگونه برآرد چراغ هستی ما؟

به گوش، خنده مینای می گران آید
ز بس که هست سبکروح، خواب مستی ما

غذای روح به تن می دهیم از غفلت
به خویش خاک ببالد ز تن پرستی ما

غنیمت است دمی آب خوش درین عالم
به ذوق آب خمارست می پرستی ما

شبی که سایه کند می به جام ما صائب
سیاه روز نگردد چراغ هستی ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۶۳

شکست رنگ می از ترک میگساری ما
نمک به چشم قدح ریخت هوشیاری ما

کم است اشک برای سیاهکاری ما
مگر کند عرق انفعال یاری ما

نماند در دل خم نم ز میگساری ما
سفید شد لب ساغر ز بوسه کاری ما

به چشم جوهریان گوهر بصیرت نیست
وگرنه گرد یتیمی است خاکساری ما

چنان کز آیه رحمت امید خلق افزود
یکی هزار شد از خط امیدواری ما

شده است حلقه گرداب، چشم قربانی
ز چارموجه طوفان بی قراری ما

رسید خیرگی چشم ما به معراجی
که ماه بر فلک از هاله شد حصاری ما

کلاه گوشه همت بلند کرده ماست
چو تیغ کوه ز ابرست آبداری ما

چنان گذشت ز تقصیر ما عنایت دوست
که از گناه نکرده است شرمساری ما

به زیر تیغ فشردیم پای خود چندان
که کوه بست کمر پیش بردباری ما

ز تار و پود جهان آگهیم با طفلی
دویده است به هر کوچه نی سواری ما

زبان ما اگر از شکر تیغ خاموش است
دهان شکرگزاری است زخم کاری ما

ازان دوید به آفاق نام ما صائب
که روشن است جهان از نفس شماری ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۶۴

رسید صبر به فریاد بینوایی ما
کلید روزی ما شد شکسته پایی ما

عجب که دیده ما سیر گردد از نعمت
که ساختند نگون، کاسه گدایی ما

سبک چو ابر بهاران ز لاله زار، گذشت
ز خارزار ملامت برهنه پایی ما

ز لطف بیشتر از قهر دلشکسته شویم
ز سنگ سخت تر افتاده مومیایی ما

به نور عاریه محتاج نیستیم چو ماه
که هست از نفس خویش روشنایی ما

نمی رسد به هدف گر به آسمان رفته است
نکرده ترک هوا، ناوک هوایی ما

ز بس چو غنچه پیکان گرفته دل گشتیم
نسیم دست کشید از گرهگشایی ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۶۵

هزار حیف که گل کرد بینوایی ما
به چشم آبله آمد برهنه پایی ما

ز چرب نرمی ما دشمنان دلیر شدند
خمیر مایه غم گشت مومیایی ما

چراغ دیده روزن ز خانه درگیرد
به آفتاب رسیده است روشنایی ما

ز دامن نظر اهل عشق پاکترست
زمین میکده از فیض پارسایی ما

به جامه گل رعنا به بوستان آید
گل عذار تو و چهره حنایی ما

نشسته است چنان نقش ما در آن درگاه
که آفتاب بود داغ جبهه سایی ما

تو پا به دامن منزل بکش، که تا دامن
هزار مرحله دارد شکسته پایی ما

ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان
اگر بلند شود آه بینوایی ما

کجاست گوش سخن کش در انجمن صائب؟
که جوش کرد شراب سخنسرایی ما
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۶۶

مرا ز نشأه می ساخت کامیاب هوا
که هست داروی بیهوشی شراب هوا

علاج ظلمت ابرست باده روشن
که دل سیاه کند بی شراب ناب هوا

به گردش آر می پرده سوز را ساقی
که شد ز ابر سیه، عنبرین نقاب هوا

امید هست شود شسته توبه نامه ما
چنین شود به طراوت گر از سحاب هوا

شکایتی که که مرا از بهار هست این است
که می کند ز تری، آب در شراب هوا!

عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که ساخت رطل گران را سبک رکاب هوا

مده به دست هوا اختیار خویش که هست
عنان گسسته تر از موجه سراب هوا

هواپرست بود هر نفس به شاخ دگر
که اختیار ندارد در انقلاب هوا

فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
نفس چگونه کند راست در حباب هوا؟

برون کن از سر نخوت هواپرستی را
که چون حباب کند خانه ها خراب هوا

ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
که می کند دل سنگین توبه آب هوا

اگر نه صبح قیامت بود، چرا گیرد
چو نامه از رخ او هر نفس نقاب هوا؟

ز آه و گریه من شد جهان چنان تاریک
که روشنی نپذیرد ز آفتاب هوا

شدی چو پیر، مرو در پی هوا صائب
که دلپذیر بود موسم شباب هوا
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 67 از 718:  « پیشین  1  ...  66  67  68  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA