غزل شمارهٔ ۷۰۸ کوتاه ساز رشته آمال خویش رامپسند در شکنجه پر و بال خویش راپرواز من به بال و پر توست، زینهارمشکن مرا که می شکنی بال خویش رادست دعا بود سپر ناوک قضادر کار خیر صرف کن اقبال خویش رادل واپسان به هیچ مقامی نمی رسندبفرست پیشتر ز اجل مال خویش راآن سنگدل که آینه ما به سنگ زدمی دید کاش صورت احوال خویش رابا دشمنان دوست نما در میان منهصائب اگر ز اهل دلی، حال خویش را
غزل شمارهٔ ۷۰۹ پوشیده گر به زلف کنی روی خویش راآخر چسان نهفته کنی بوی خویش را؟بی اختیار بوسه بر آیینه می زنیگر بنگری به دیده من روی خویش راریزد ز عطسه مغز غزالان چین به خاکگردآوری اگر نکنی بوی خویش راشیرازه هزار دل پاره پاره استاز شانه تار و مار مکن موی خویش راجوهر بس است سبزه شمشیر آبدارزحمت مده به وسمه دو ابروی خویش را
غزل شمارهٔ ۷۱۰ حاجت به خون گرم جگر نیست داغ راروغن ز خود بود گهر شبچراغ رانشکفته است غنچه پیکان ز خون گرممی چون کند شکفته من بی دماغ را؟مرغی که ناله اش نبود آشنای دردزهرست همچو سبزه بیگانه باغ راآزادگان شکسته دل از چرخ نیستندچون گل شکسته موج شراب این ایاغ راآسوده از خزانم و فارغ ز نوبهاردر زیر بال خویش کنم سیر باغ رابا بدسرشت پرتو نیکان چه می کند؟در بال زاغ نیست اثر چشم زاغ رادل را حیات از نفس آرمیده استبیماری نسیم دهد جان چراغ راصائب مدار چشم گشایش ز آسماندر بیضه راه نیست نسیم فراغ را
غزل شمارهٔ ۷۱۱ پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ رادایم ستاره سوخته باشد پلنگ راشد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیمصیقل برد ز آینه هر چند زنگ رابر زر مگیر تنگ که از خرده شراردایم به آهن است سر و کار سنگ رااز تیغ آبدار نترسند پردلاناز چار موجه نیست محابا نهنگ رااز خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته استبیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ راحلوای آشتی است چو شد زهر عادتیرغبت به صلح نیست بدآموز جنگ راشد سحر ساحران ز عصای کلیم محودر راستان اثر نبود ریو و رنگ رادوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف توچون دانه های سبحه قطار کلنگ را!تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گلصائب مده ز دست می لاله رنگ را
غزل شمارهٔ ۷۱۲ تیغ زبان لاف نباشد کمال راماه تمام زشت نماید هلال رادود از نهاد آتش دوزخ برآوردبیرون اگر دهم عرق انفعال راگل دیده ور ز شبنم روشن گهر شودز اهل نظر مساز نهان آن جمال رادم را شمرده خرج در آیینه خانه کناز قیل و قال تیره مکن اهل حال راطفلی که در جبلت او هست زیرکیاز گوشوار به شمرد گوشمال راهر گاه سایه تو نهد رو به کوتهیچون آفتاب باش مهیا زوال رامشرب نچیده است تعین به خویشتنباشد به رنگ ظرف، نمایش زلال راتا زلف مشکبار تو آمد به روی کاردر ناف، مشک خون جگر شد غزال رارحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگیجوید در آب و آینه آن بی مثال راروشن گهر ز مرگ نترسد که آفتاببسیار دیده است پس سر زوال رادر خامشی گریز که اهل کمال کرداین شیوه ستوده بسی بی کمال رابی پرده شد چو گنج به تاراج می رودشهرت بلاست مردم پوشیده حال راامید التیام، لب سایلان نداشتجود تو مهر کرد دهان سؤال رابند از زبان بسته به همدست واشودشد دست بسته سرمه گفتار لال راآهستگی بلند شود پایه سخنصائب کشیده دار عنان خیال را
غزل شمارهٔ ۷۱۳ هست از زوال نعل در آتش کمال راشد بوته گداز، تمامی هلال رااز چشم زخم، مهد امان است لاغریداغ کلف به چهره نباشد هلال رااز عذر لب ببند که در شستن گناهدست دگر بود عرق انفعال راچون توتیا به دیده خود جای می دهنددلهای دردمند، غبار ملال راغیر از سرین یار در آغوش زین زریکجا که دیده ماه تمام و هلال را؟از دست چپ چو راست گشایش طمع مدارفیض نسیم صبح نباشد شمال راخون خوردن است روزی اهل سخن ز فکراز بوی مشک نیست تمتع غزال رابا بیکسان حمایت حق بیشتر بودسیمرغ پرورد به ته بال، زال راهر کس که زخمی از نظر شور گشته استاز گوشوار به شمرد گوشمال راشد حسن خط یکی صد ازان خال عنبرینمسعود کرد اختر سعد این وبال رادل آب کن، وگرنه درین شیشه خانه نیستآیینه ای که درک کند بی مثال راصائب ز رزق بستگیی در حجاب نیستمگشای پیش خلق دهان سؤال را
غزل شمارهٔ ۷۱۴ نتوان به خواب کرد مسخر خیال راجز پیچ و تاب نیست کمند این غزال رادر عالم خیال، بهارست چار فصلبلبل به چتر گل ندهد زیر بال راهر چند حسن را خطر از چشم پاک نیستپنهان ز آب و آینه کن آن جمال رارحمی به شیشه خانه دلهای خلق کناز می مکن دو آتشه آن رنگ آل رااز گلشنی که سرو تو دامن کشان رودبی طاقتی ز ریشه برآرد نهال رابرگ نشاط نیست درین تیره خاکدانریحان ز آه سرد بود این سفال راده در شود گشاده، شود بسته چون دریانگشت، ترجمان زبان است لال رابا تیرگی بساز که ابروی عنبرینیکشب سفید گشت ز منت هلال رابر جرم من ببخش که آورده ام شفیعاشک ندامت و عرق انفعال رادر ملک خویش رخنه فکندن ز عقل نیستزنهار بسته دار زبان سؤال راصائب کشید سر به گریبان نیستیتسخیر کرد مملکت بی زوال را
غزل شمارهٔ ۷۱۵ در کوی عشق ره نبود جبرئیل راپی کرده است تیزی این ره دلیل رابخت سیه گلیم ندارد غم گزندحاجت به نیل نیست رخ رود نیل راخورشید و مه مرا نتواند ز راه بردهر شوخ دیده ای نفریبد خلیل رادل می دهد به نیم تپش عرض حال خودحاجت به نامه بر نبود جبرئیل رادر بزم اهل دید، نگه ترجمان بس استگل می زنیم روزنه قال و قیل رابر زور خود مناز که یک مشت بال و پردرهم شکست شوکت اصحاب فیل راحیرانی جمال تو گردم که کرده استاز حسن سیر چشم، خدای جمیل راگویند بازگشت بخیلان بود به خاکحاشا که هیچ خاک پذیرد بخیل راهر جا حدیث اهل سخن در میان فتدصائب بخوان تو این غزل بی بدیل را
غزل شمارهٔ ۷۱۶ عارف متابعت نکند قال و قیل رابانگ درا به کار نیاید دلیل رابا دوستان حق چه کند خصم شعله خوی؟باغ و بهارهاست در آتش خلیل راپاس نفس بدار که آن خوی آتشیندر زیر لب گداخت نفس جبرئیل راچشمی که راه برد به آن لعل آبدارموج سراب می شمرد سلسبیل رااز همت بزرگ به دولت توان رسیدآری به فیل صید نمایند فیل رادر مرگ، غفلت تو سرایت نمی کندپروای سرمه نیست صدای رحیل راباشد بهشت نقد، شهیدان اگر کنندگلگونه عذار تو خون سبیل راآخر سیاه بختی مجنون عزیز کردبر چهره زنان عرب، خال نیل راای آن که شد ترا به نکویی بلند ناممشمار سهل، نعمت ذکر جمیل راکی نیل چشم زخم شود یوسف مرا؟مشاطه گر به کار برد رود نیل راآزاده ای که تلخی احسان کشیده استصائب به از کریم شمارد بخیل را
غزل شمارهٔ ۷۱۷ در گردش آورید می لعل فام رازین بیش خشک لب مپسندید جام راتاچون شفق مدام رخت لاله گون بودبی باده مگذران چو فلک صبح و شام راغافل مشو که وقت شناسان نوبهارچون لاله بر زمین ننهادند جام راهر کس به خون دل ز می ناب صلح کردمحکم گرفت دامن عیش مدام راآمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریختبر خاک، میوه های تمنای خام رادادیم عارفانه چو منصور تن به دارکردیم نقد، روضه دارالسلام رابر تیغ کوه سینه فشارد ز انفعالکبکی که آورد به نظر آن خرام راآنجا که دوربینی رشک است، عاشقانامساک می کنند ز جانان پیام رادل را به زور عشق رهاندیم از بدنبا خود به زیر خاک نبردیم دام راعیب من از شمار برون است و از حسابصائب ز چشم خلق بپوشم کدام را؟