غزل شمارهٔ ۷۷۸ عمری است حلقه در میخانه ایم مادر حلقه تصرف پیمانه ایم مامقصود ما ز خوردن می نیست بی غمیاز تشنگان گریه مستانه ایم مادر چشم ناقصان جهان گر چه نارسیمچون باده، جوش سینه میخانه ایم ماعشاق را به تیغ زبان گرم می کنیمچون شمع، تازیانه پروانه ایم ماگر از ستاره سوختگان عمارتیمچون جغد، خال گوشه ویرانه ایم ماعمری است رفته ایم ازین خاکدان برونبی درد را خیال که در خانه ایم ماچون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده ایمتا چشم می زنی به هم، افسانه ایم مااز نورسیدگان خرابات نیستیمچون خشت، پا شکسته میخانه ایم ماجز جستجوی رزق نداریم هیچ کارچون آسیا به گرد، پی دانه ایم مادر مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماستسرگشته تر ز سبحه صد دانه ایم مااز ما زبان خامه تکلیف کوته استاین شکر چون کنیم که دیوانه ایم ما؟مهربتان در آب و گل ما سرشته اندصائب خمیر مایه بتخانه ایم ما
غزل شمارهٔ ۷۷۹ خجلت ز عشق پاک گهر می بریم مااز آفتاب دامن تر می بریم مایک طفل شوخ نیست درین کشور خرابدیوانگی به جای دگر می بریم ماتا کی خمار سنگ ملامت توان کشید؟زین شهر رخت خویش بدر می بریم مافیضی که خضر یافت ز سرچشمه حیاتدلهای شب ز دیده تر می بریم ماحیرت مباد پرده بینایی کسی!در وصل، انتظار خبر می بریم مابا مشربی ز ملک سلیمان وسیع تردر چشم تنگ مور بسر می بریم ماآسودگی مقدمه خواب غفلت استکشتی به موج خیز خطر می بریم ماهر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزاندیوان خود به آه سحر می بریم ماصائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!در خانه ایم و رنج سفر می بریم ما
غزل شمارهٔ ۷۸۰ دل را ز قید جسم رها می کنیم مااین دانه را ز کاه جدا می کنیم ماعمر دوباره در گره روزگار نیستجان را به زلف یار فدا می کنیم مادر ظرف بحر رحمت حق آب و خون یکی استاندیشه صواب و خطا می کنیم ماآه این چنین اگر شکند آستین سعیپیراهن سپهر، قبا می کنیم ماافتد غزال دولت اگر در کمند مااز همت بلند رها می کنیم مامی می کشیم و خنده مستانه می زنیمبا این دو روزه عمر چها می کنیم مامهمان مرگ بر در دل حلقه می زندتا فکر آشیان و سرا می کنیم مادر قلزمی که نیست سر نوح در حسابهمچون حباب، کسب هوا می کنیم مابا شوخ دیدگان نتوان هم نواله شدزین خوان نصیب خویش جدا می کنیم مانگشود صائب از مدد خلق هیچ کاراز خلق روی دل به خدا می کنیم ما
غزل شمارهٔ ۷۸۰ دل را ز قید جسم رها می کنیم مااین دانه را ز کاه جدا می کنیم ماعمر دوباره در گره روزگار نیستجان را به زلف یار فدا می کنیم مادر ظرف بحر رحمت حق آب و خون یکی استاندیشه صواب و خطا می کنیم ماآه این چنین اگر شکند آستین سعیپیراهن سپهر، قبا می کنیم ماافتد غزال دولت اگر در کمند مااز همت بلند رها می کنیم مامی می کشیم و خنده مستانه می زنیمبا این دو روزه عمر چها می کنیم مامهمان مرگ بر در دل حلقه می زندتا فکر آشیان و سرا می کنیم مادر قلزمی که نیست سر نوح در حسابهمچون حباب، کسب هوا می کنیم مابا شوخ دیدگان نتوان هم نواله شدزین خوان نصیب خویش جدا می کنیم مانگشود صائب از مدد خلق هیچ کاراز خلق روی دل به خدا می کنیم ما
غزل شمارهٔ ۷۸۱ دایم ز خود سفر چو شرر می کنیم مانقد حیات صرف سفر می کنیم ماسالی دو عید مردم هشیار می کننددر هر پیاله عید دگر می کنیم مادر پاکی گهر ز صدف دست برده ایمآبی که می خوریم گهر می کنیم ماجنگ شرار و سوخته را سیر کرده ایماز دشمن ضعیف حذر می کنیم ماصبح وجود ما نفس واپسین ماستدر زیر تیغ خنده تر می کنیم ماابرو ز چشم و خال ز خط دلرباترستچندان که در رخ تو نظر می کنیم ماچون گردباد نیش دو صد خار می خوریمگر جامه از غبار به بر می کنیم ماوا می کنیم غنچه دل را به زور آهخون در دل نسیم سحر می کنیم مادامن به خارزار تعلق فشانده ایمدر زیر بال خویش به سر می کنیم ماغافل به قلب خصم شبیخون نمی زنیماول ز عزم خویش خبر می کنیم ماشیرینی فسانه ما نیست گفتنیدر شیر ماهتاب شکر می کنیم مااز رخنه دل است، رهی گر به دوست هستزین راه، اختیار سفر می کنیم ماهر ماه نو که از افق حسن سرزنددر عرض یک دو هفته قمر می کنیم ماچون آفتاب شهره آفاق می شوددر هر ستاره ای که نظر می کنیم ماای قدردان گوهر پاکیزه گوهرانبازآ، وگرنه عزم سفر می کنیم ماصائب فریب نعمت الوان نمی خوریمروزی خود ز خون جگر می کنیم ما
غزل شمارهٔ ۷۸۲ از گریه خاک دام چمن می کنیم مادر غربتیم و سیر وطن می کنیم ماهر سنگ پاره ای که فتد چشم ما بر اواز یک نظر عقیق یمن می کنیم ماتیغ فنا چو آب حیات ایستاده استدر خشکسال جسم وطن می کنیم ماگر توتیا شود قلم استخوان مامشق جنون به زیر کفن می کنیم مابی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهدآیینه ای چو هست سخن می کنیم مادر بیضه حرف طوطی ما نقل بزمهاستدر مهد، چون مسیح سخن می کنیم مایک نافه است خال ز مشکین غزال اودر کام شیر، سیر ختن می کنیم مامشکل گشاست غنچه دلهای عاشقانخون در دل نسیم چمن می کنیم مافرمانروای مصرع برجسته می شودصائب به هر که مشق سخن می کنیم ما
غزل شمارهٔ ۷۸۳ تا چند نقشبند تمنا شویم ماآیینه دار جلوه عنقا شویم ماچون موجه سراب درین دشت پر فریببا جان بی نفس پی دنیا شویم ماشور جنون کجاست که مانند گردبادجاروب خارزار تمنا شویم مایارب نصیب کن پر و بالی که چون مسیحزین خاکدان به عالم بالا شویم مابا دیده ای که گوهر عبرت شناس شدحیف است حیف خرج تماشا شویم ماغفلت امان نداد که خود را کنیم صافزان پیشتر که واصل دریا شویم مانگشود لامکان ز دل تنگ ما گرهدر تنگنای چرخ چسان وا شویم ما؟دلهای تیره سرمه گفتار ما بودچون طوطیان ز آینه گویا شویم ماصبح امید از دل ما زنگ می بردگر ملتجی به دامن شبها شویم ماتا در میان جمعیم آشفته خاطریمجمع آن زمان شویم که تنها شویم مادر چشم این سیاه دلان صبح کاذبیمدر روشنی اگر ید بیضا شویم ماهر عضوی از تو از دگری دلرباترستچون قانع از نظاره به یک جا شویم ما؟در زهر اگر چه غوطه زدیم از گزیدنشصائب نشد گزیده ز دنیا شویم ما
غزل شمارهٔ ۷۸۴ رنگین تر از حناست بهار و خزان مابر دست خویش بوسه دهد باغبان ماچون صبح در محبت خورشید صادقیماین تب برون نمی رود از استخوان مادست از کمند جاذبه کوته نمی کنیمتا شیر مست ماه نگردد کتان مابندی شده است بی ثمری بر زبان ماما خصم را به زور تواضع کنیم دوستبیرون برد ز تیر کجی را کمان ماما چشم خویش حلقه هر در نمی کنیمخاک مراد ماست همان آستان ماالماس را به نیم نظر می کند عقیقداغی که شد سهیل دل خونچکان ماپرواز می کند چو خدنگ از کمان سختاز سنگ خاره، خرده راز نهان ماچون بوی پیرهن به نظر می خرند خلقگردی که خیزد از طرف کاروان مامانده است همچو دامن قارون به زیر خاکدامان دل ز لنگر خواب گران مااز بال و پر غبار تمنا فشانده ایمبر شاخ گل گران نبود آشیان ماقانع به یک سراسر خشک است ازین جهانچون موجه سراب دل خوش عنان ماصائب بلند مرتبه چون آسمان شودبر هر زمین که سایه کند باغبان ما
غزل شمارهٔ ۷۸۵ لرزید بس که دل به تن ناتوان ماخالی ز مغز شد قلم استخوان ماپر گل بود ز مهر خموشی دهان مادر کام همچو غنچه نگردد زبان ماآسوده است خانه ما ز آفت نزولدارد ز زور خویش نگهبان کمان ماچون موج، بی قراری ما را کنار نیسترحم است بر کسی که شود همعنان ماصد برق خانه سوز درین مشت خار هستکاوش مکن به خار و خس آشیان مادر نوبهار خاطر ما برگریز نیستبلبل برون نمی رود از گلستان ماما از گهر به آبله دست قانعیمدر پیش ابر باز نگردد دهان مااز پیچ و تاب فکر درین بوته گدازشد مغز، نال در قلم استخوان مادل را تهی ز درد به گفتار چون کنیم؟رنگ شکسته گر نشود ترجمان ماما از سخن به چشمه حیوان رسیده ایمتابوت کیست تخته نماید دکان ما؟در فکر ما اگر نرسد کس، غریب نیستبیرون نمی رود خبر از کاروان ماصائب گره ز زلف سخن باز کرده ایمپیچیده نیست جوهر تیغ زبان ما
غزل شمارهٔ ۷۸۶ روشن چسان شود به تو سوز نهان ما؟چون شمع کشته است زبان در دهان مادر چشم ما ز گریه شادی نشان مجویاین چشمه متاع ندارد دکان ماما این چنین که بر سر شاخ بهانه ایمبر هم زند نسیم گلی آشیان مانی کوچه می دهد نفس ما چو بگذردغافل مشو ز ناله آتش زبان ماروشن شود فتیله مغز هما، اگرغافل کند نمکچشی از استخوان ماگردش ز بس که فاخته پر در پر همندخاکستری است جامه سرو روان ما